رمان پسرخاله پارت 34

4.2
(55)

 

 

خیلی راحت و ریلکس دراز کشید و بعد هم با آرامش جواب داد:

-نترس! نمیتونه بالا بیاد!

هرچند اون خیلی ریلکس و راحت بود اما من کمی مضطرب بودم دلیلشم این بود که فکر میکردم خب وقتی خاله به اونها گفته رفته بیرون دیگه نمیان اینجا سراغش اما حالا مثل اینکه مائده خستگی در نکرده تصمیم گرفته بود بیاد اینجا.نگاهی بهش انداختم و گفتم:

 

-اگه اومد چی!؟

-بیاد…میگی‌چیکار کنم.میخواستی نیای…

نفسمو باخستگی بیرون فرستادم و گفتم:

-کاش بره که من برم پایین!

با تمسخر پرسید:

-پشیمون شدی؟تو که میترسیدی آخه اومدی که چی؟

جوابی به این سوالهای تمسخر آمیزش ندادم و فقط یه نگاه تند حواله اش کردم و بعدهم واسه اینکه مطمئن بشم مائده ای که دیگه صداش از پایین به گوش نمی رسید رفته خیلی آروم به سمت پنجره رفتم.
پرده رو یه کوچولو کنار زدم و نگاهی به دور و اطراف کلبه انداختم.
اهسته چرخیدم سمت یاسین و گفتم:

-هنوز هست…

پاش رو اهسته جنبوند و گفت:

-هست که هست.میگی چیکار کنم!

دوباره بهش نگاه کردم.کنار درخت ایستاده بود و به مجسمه های چوبی یاسین نگاه میکرد. اه !دختره ی کنه! نمیدونم چرا ول کن نیست و نمیره!
پرده رو ول کردم و برگشتم سمتش.کنارش نشستم و با حالتی گله مندانه گفتم:

-بابا من که نمیتونم اینجا بمونم من باید برم…متوجه بشن نیستم فکر ناجور میکنن

شونه بالا اندتخت و با بیتفاوتی ای که فکر کنم واسه آزار دادن من بود گفت:

-من که مجبورت نکردم بیای!پس بیخودی قیافه طلبکارارو به خودت نگیر!

عجبااا ! این یاسین هم که درهمه حال فقط استاد نیش زنی بود.مدام زخم زبون میزد و نیش!
دستمو روی بازوش گذاشتم و با حالتی که بشه رامش کرد نه اینکه جری ترش کنم گفتم:

-یاااسین…جون من یه کاریش بکن…این دختر عمه ی تو خیلی سیریش منم دلم میخواد برم عمارت… یه کاریش کن دیگه!

چپ چپ نگاهم کرد ولی درنهایت تلفن همراهش رو از روی سینه اش برداشت و جلو چشمهای خودم یه مائده پیام داد:

” سلام.رسیدین !؟”

عصبانی شدم چون من ازش کمک میخواستم اما اون با بیتفاوتی پیامک بازی میکرد.
اونم تو این شرایط….
من اصلا دلم نمیخواست مچم رو با اون توی کلبه اش بگیرن که هر حرفی دلشون بخواد در مورد خودم و یا مامان به زبون بیارن!
غرغر کنان ولی با کنترل ولوم صدام گفتم:

-من به تو میگم کمکم کن تو باهاش پیامک بازی میکنی!؟ چرا همش میخوای منو عصبانی بکنی و حرصمو در بیاری…

دستشو گذاشت روی دهنمو و منو کشید سمت خودش.
افتادم روی شکمش.
دستشو رو کمرم گذاشت و گفت:

-ممنون میشم اگه پنج دقیقه خفه خون بگیری!

پووووفی کردم و تو همون حالت موندم ببینم میخواد چیکار کنه.براش پیاموک اومد.
سرمو کج کردم و پیامشو نجوا کنان خوندم:

“سلام یاسین آره خیلی وقت رسیدیم.تو کجایی؟ چرا نیومدی استقبالمون؟ خیلی از دستت عصبانی شدم”

پیامش رو که خوندم کنج لبمو دادم بالا و با زدن پورخند گفتم:

-ایشششش! خیلی از دستت عصبانی شدم…اه اه ! افاده!

چپ چپ نگاهم کرد ولی بعد بدون اینکه حتی دستش رو جوری بگیره که صفحه چت گوشیش مشخص نباشه جواب مائده رو داد و گفت:

“جایی گیر بودم نتونستم.تو کجایی الان ؟”

“من درست کنار کلبه ات هستم.اینجا رو تنه درخت نشستم دارم دارم مجسمه های چوبیت رو نگاه میکنم
فکر کنم اینارو جدید درست کرده باشی…”

واقعا کنجکاو بودم ببینم چیکار میخواد بکنه و هدفش از این پیامکها چیه تا اینکه با پیام آخریش به مائده بالاخره دوهزاریم افتاد:

“بیا جلو در عمارت…اونجا میبینمت”

” وای سورپرایزم میخوای بکنی!؟ باشه الان میام”

دستشو پشت لباسم برد و چنگش زد و بعدهم منو از روی خودش برداشت و
نیم خیزشد
گوشیش رو کنار گذاشت و بعدهم قدم زنان رفت سمت یکی دیگه از پنجره ها.پرده رو کنار زد و بعداز چند لحظه گفت:

-خب دیگه…میتونی بری! رفته…

بلند شدم.صاف ایستادم.لبامو لول کردم و نفسم رو بیرون فرستادم و بعدهم گفتم:

-بالاخره یه جایی به یه دردی خوردی!

پرده رو ول کرد و برگشت سمت تخت.تلفن همراهش رو برداشت و بعدهم جواب داد:

-دفعه بعد اگه قرار بود عین اسم بچه سوسولای تیتیش مامانی بیای اینجا و بعدهم التماس کنی راه چاه بیردن رفتن برام پیدا کن همچین حسابی با کتک از خجالتت در میام!

لباسم رو مرتب کردم و با تکون دستم گفتم:

-با این اخلاقت فقط یه درد همون مائده میخوری…

به سمت در کلبه رفتم.درو باز کردم و اول سرکی به پایین کشیدم و بعد که مطمئن شدم خبری ازش نیست خیلی سریع پله هارو پایین رفتم.
حتی پام هم که به زمین رسید تردید و شک ولم نکرد.
دور و اطراف رو با دقت نگاه کردم تا مطمئن بشم از مائده خبری نیست و بعدهم بدو بدو از اونجا دور شدم و سمت عمارت رفتم….

 

همینکه خواستم از در ساختمون عمارت رد بشم و برم داخل با فریبا خانم یکی از خدمتکارهای عمارت سینه به سینه شدم.
دستامو گرفت و خودش قبل از اینکه به درو دیوار بخورم نگه ام داشت و گفت:

-سوفیا جان…کجا بودی تو دختر….کلی دنبالت گشتم!

دستپاچه نگاهش کردم و بعد جواب دادم:

-آااا…من چیز….همین دور و بر بودم رفته بودم چندتا عکس بگیرم

اولین کاری که کرد این بود که دستهامو نگاه کنه و بعد چون دوربینی توی دستهام ندید پرسید:

-واااا دختر جان.اگه رفتی عکس بگیری پس کودوربینت!؟

از اون زنهای زرنگی بود که نمیشد بهشون دروغ هم گفت و سوالش منو دستپاچه کرد و وادارم کرد یه دروغ دیگه تحویلش بدم:

-خب چیزه.
.گفتم اول مشخص کنم از چه چیزایی عکس بندازم بعد اینکارو بکنم آخه الان نور مناسب نیست…بعدا باید اینکارو بکنم…

بالاخره باور کرد و گفت:

-آهاان! فهمیدم دختر جان.حالا بیا برو داخل مادرت باهات کار داره تو اتاقش منتظرت! منو فرستاده بود پیدات کنم اما هرچی گشتم نبودی…اصلا نمیدونم چرا امروز همه هی غیب میشن!

از کنارش رد شدم و رفتم داخل قبل از اینکه با سوالهای بعدیش مچم رو بگیره.
باعجله رفتم بالا و خودمو رسوندم به اتاق مامان.پشت درایستادم و اول چند ضربه به در زدم و چون یه “بیا داخل” ازش شنیدم، داخل دستگیره رو چرخوندم و قدم زنان رفتم داخل اتاق….
کنار کمرش ایستاده بود و وسیله هاش رو مرتب داخلش میچید.
وسط اتاق ایستادم و پرسیدم:

-با من کاری داری!؟

یه صندوقچه کوچیک چوبی داشت.اونو از تو کمر بیرون اورد و گفت:

-آره…باهات حرف دارم.باید یه چیزایی رو بهت بگم گه رعایتشون کنی .یعنی گفتنشون خیلی لازم….

دست به سینه تماشاش کردم.تا پیش از اینکه خواهرهای منوچهرخان بیان انتظار اومدن شخص خاصی رو تو چشمها و صورتش می دیدم.ولی بعد غمگین شد چون اونی که منتظرش بود نیومد…
بلند شد و گفت:

-سوفیا…اینجا خونه شخصی من یا تو نیست.ما باید ممنون منوچهرخان باشیم که اجازه داده اینجا بمونیم و زندگی کنیم.نمیخوام اگه ماه چهره خانم یا فخر السادات رفتاری از خودشون نشون دادن یا حرفی زدن تو توی روشون بایستی و اونارو ازمون برنجونی!

پوزخند زدم و گفتم:

-حتی اگه به خودم یا پدرم توهین کردن!؟

از توی صندوقش یه بسته پول بیرون آورد و بعد صندوقچه رو بست و گذاشت سرجاش و همونطور که سمتم میومد گفت:

-یه گوشت واسه حرفهاشون در باشه اون یکی دروازه….بزار هرچی میخوان بگن اما باهاشون در نیفت خصوصا با فخری…

اینو گفت و بسته پول رو به سمتم گرفت و گفت:

-این پول هم باشه پیشت!لازمت میشه.نیاز نیست زندگی بزنی به محمدرضا…تا یه چندوقتی با این میتونی بگذرونی….بگیرش!

دستشو پس زدم و گفتم:

-پول نمیخوام.خودم کار میکنم! میگردم دنباا کار

دستمو جلو آورد و پول رو گذاشت کف دستم و بعدهم گفت:

-حالا باشه پیشت…

بسته پول رو به زور بهم داد.ناچار قبولش کردم لاقل تا وقتی که خودم یه کار پیدا بکنم.
آهسته گفتم:

-ممنون…بعدا بهت پس میدم.

لبخند زد و گفت:

-نیاز نیست فقط…گوش کن سوفیا…یه چیز دیگه هم هست که باید یهت بگم….

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

-چی!؟

بهم نزدیکتر شد و خیلی آروم جواب داد:

-ببین…اینجا همه میدونن یاسین و مائده یه جورایی مال همن.اونا رو یاسین خیلی حساسن…دوست ندارن جز خودشون با ماهم بگو بخند و رفت و آمد و صحبت داشته باشه.سعی کن زیاد…

نیاز نبود حرفش رو ادامه بده چون واسه خودمم همه چیز قابل حدس بود.
پوزخندی زدم و گفتم:

-نگران نباش! یاسین جونشون مبارک خودشون! من که از خدام اون دور و برم نباشه!

من که میدونستم چقدر یاسین رو دوست داره.حتی حالاهم ازش دفاع کرد و گفت:

-اینطوری نگو…یاسین پسر خوبیه

پوزخند زنان گفتم:

-باشه باشا…با من کاری ندارین !؟

چشمهاشو بازو بسته کرد و جواب داد:

-نه …میتونی بری!

خداحافظی کردم و از اتاقش زدم بیرون .
اصلا واسم مهم نبود اونا دوست ندارن من با یاسین مراوده داشته باشم ….اصلا مهم نبود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه.خداقوت

رعنا
رعنا
3 سال قبل

خیلی خوبه

Melika
Melika
3 سال قبل

پارت گذاری چه زمانیه ؟

رعنا
رعنا
3 سال قبل

پارتاتون چند روز یک باره؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x