رمان پسرخاله پارت 4

4.1
(67)

 

نگاهی به رژلبهای پیش روم انداختم.
انتخاب سخت بود.اول قرمز رو برداشتم ولی بعدش پشیمون شدم و بجاش رژلب زرشکی رنگ رو برداشتم که با رنگ ناخن هام ست بود.
پایه رژ رو چرخوندم تا سرش بالا بیاد و بعد آهسته روی لبهام کشیدمش که همون موقع یاسر بی اجازه و بی در زدن اومد داخل.

از اونجایی که تصویرش رو تو آینه دیده بودم
بدون این که سرمو بچرخونم گفتم:

-ادبتو موش خورده !؟؟

اومد سمتم.پشتم ایستاد و با گذاشتن دستهاش روی تکیه گاه صندلی پرسید:

-خانم رو کدوم مرد خوش شانسی به رقص باله روی سن دعوت کرده!؟

خندیدمو گفتم:

-یاسر منو نخوندن ..رژلبمو اینقدرکج و کوه بزنم کج و کوله ات میکنم!

از پشت صندلی اومد بیرون.یکی از رژلبهامو برداشت و گفت:

-ولی همه چیزای خوشگل واسه شما دختراستاااا….مثلا هربار میتونین لبهاتونو به یه رنگ دربیارین ..یه روز سرخ…یه روز صورتی…یه روز بنفش…پشت چشمتونو خوشگل میکنید.مژه هاتونو با ریمیل اندازه مژه های گاو میکنید و…

لبامو روهم مالیدمو بعد سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

-عوضش همه چیز حتی خندیدن باصدای بلند و دیروفت اومدن واسه ما مونث جماعت تعطیل اما واسه شما پسرا نه….

نشست رو تخت و بعد رژ رو روی لبهاش کشید و گفت:

-خب آره.اینم راست میگی…ولی بنظر من افکار خود یه آدم که میتونه محدودش کنه نه جامعه اش

نگاهی به لبهای سرخش انداختم و باخنده پرسیدم:

-عه چیکار میکنی دیوونه!؟

رژلبی که روش مالیده بود و خورد و گفت:

-چقور خوشمزس…طعم توت فرنگی میده…چجوری تحمل میکنید!؟

-چی رو!؟

-اینکه همچین چیزی باهمچین طعمی به لبهاتون و نخوریدش!؟ اصلا میدونی چیه سوفی…حالا میفهمم چرا پسرا عاشق لب گرفتنن..نگو طعم رژ دخترا خوش مزس…

باهمدیگه زدیم زیر خنده.بلند شد و اومد سمتم و رژ رو گذاشت مقابلم و پرسید:

-میخوای بری دانشگاه…

ابرو بالا انداختم:

-نووووچ! میرم جای دیگه ای…فروشگاه برادر بهراد.

آهانی گفت و بعد فوکولاشو تو آینه مرتب کرد و همزمان گفت:

-میتونم برسونمت اما نمیتونم باهات بیام.نیم ساعت دیگه با بچه ها قرار دارم

از خدا خواسته گفتم:

-قبول اندر قبول!

اینکه یاسر همراهم نیاد بهتر بود.آخه میخواستم به بهراد زنگ بزنم تاخودش بیاد.اینجوری میتونستم بهش نزدیکتر بشم.یا…به نحوی باب آشنایی جور بشه…

یلند شدم.شالمو سرم انداختم و بعد همراه یاسر از خونه زدم بیرون.
به مامان گفته بودم میرم خرید.
این درحالی بود که تمام مدت نگاه های پر اخم منوچهر خان به خودم و پسرش رو کاملا حس میکردم.
مطمئن بودم از اینکه من همراه پسرش هستم حسابی کفری و عصبانیه..
شاید میترسه…میترسه من بخوام بیش از حد مجاز به پسراش نزدیک بشه.

سوار ماشین یاسر شدم و همزمان با بستن کمربند گفتم:

-قیافه پدرتو دیدی!؟

-خب…!؟

-مطمئنم دوست نداره مارو باهم ببینه

میدونم خودشم همچین چیزی رو قبول داشت اما بخاطر منم که شده بود لبخندی تصنعی زد و گفت:

-اینطوری نیست سوفی…بابا کلا اخموئہ…یعنی حالت صورتش این مدلیه…

با لبخندنگاهش کردمو گفتم:

-باشه گول خوردم.

خندید و با بالا آوردن دستش گفت:

-یه موسیقی برات بزارم از این فاز بیای بیرون …؟پایه ای اصلا تو همین ماشین برنیم و بکوبیم و برقصیم…؟؟ با یه اهنگ خفن

همینقدر که سعی میکرد منو از افکار منفی دور کنه برام کافی بود.
دستمو بالا بردمو کف دستمو به کف دستش زدم و گفتم:

-پایه ام
آینه رو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به صورتم انداختم.
نمیخواستم زیادی جلف بنظر بیام برای همین لبهامو یکم رو هم مالیدم تا رنگ جیغ لبم کمرنگ بشه و بعد نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
زودتر از اینها باید می رسید.
آینه رو تو جیب کیفم گذاشتم و بعد دست در جیب گشتی همون اطراف زدم تا سرو کله اش پیدا بشه.
گفته بود سر ده دقیقه خودشو می رسونه اما الان ربع ساعت بیشتر شده بود.خسته از ول چرخیدن تو پیاده رو وارد پاساژی شدم که خودش آدرسش رو بهم داده بود .
یه بار دیگه پیامکش رو چک کردم و بعد با خوندن متن روی تابلوها بالاخره فروشگاه برادرش رو پیدا کردم.
لبخند زنان وارد اون فروشگاه نسبتا گسترده و بزرگ شدم.
یکم شلوغ بود اما نه اونقدر که نگاه فروشنده که یه ته شباهت هایی هم به خود بهراد داشت بهم نیفته.

چون فاصله زیاد بود فقط سری براش تکون دادم و بعد سمت ردیف ویترین دوربین ها رفتم.
دوربینهایی که گاهی قیمت بعضیهاشون دود از کله ام بلند میکرد.
بابا قبل از اومدن یه کارت اعتباری یهم داده بود که یه مقدار پول توش بود.
پولی که شاید میتونستم لااقل یه دوربین باهاش بخرم.
وقتی مشغول تماشای دوربینها بودم با اینکه دو مرد و یه زن فروشنده اونجا بودن اما خود برادر بهراد اومد سمتم.
اگه قاطعانه میگم برادر بهراد چون شباهت فاحشی یاهم داشتن…
با این تفاوت که داداشش که ظاهرا اسمش بهروز بود سیبیل داشت!
اومد سمتم و گفت:

-خوش اومدین خانم…کمکی از دست من برمیاد!

به سمتش چرخیدم و گفتم:

-راستش منتظر یه نفر هستم.ایشون بیان میام خدمتون!

با لبخند و خوش رویی گفت:

-باشه درهرصورت اینجا متعلق به خودتون.هم من و هم بقیه بچه ها در خدمتتونیم..

در لحظه ازش خوشم نیومد هرچند خوشتیپ و جذاب و مایه دار به نظر می رسید.با این حال حس کردم از اوناست که استاد مخ زنیه!
همینطور داشتم دوربینها و قیمتهای فضاییشون رو نگاه میکردم که یه نفر از پشت سر گفت:

-سلام خوبین!؟

اول سرمو برگردوندم.چشم تو چشم که شدیم گفت:

-بیخشید که زودتر از این نتونستم خودمو برسونم!

با شوق به سنتش چرخیدم.چشمام روی صورت جذابش به گردش دراومد.
اوف! یعنی میشد که اون مال من بشه!؟؟
شونه هامو بالا آوردمو گفتم:

-نه! راستش خیلیم دیر نشد!منم همین چنددقیقه پیش رسیدم!

خداروشکر که دروغ حناق نبود و اون نمیتونست بفهمه من درانتظار اومدنش کلا اون سنگفرشهارو بالا و پایین کرده بودم!
پرسید:

-لیست چیزی که میخواین همراهتون!؟

لبخند لوندی زدم و گفتم:

-اهوم.راستی…چقدر این پیرهن چارخونه بهتون میاد!

فکر کنم یکم از شنیدن این حرف جاخورد.شاید انتظار نداشت از منی که اونطوری بالذت نگاهش میکردم همچین چیزی بشنوه.درهرصورت لبخندی خشک و خالی و سرد تحویلم داد و گفت:

-ممنون نظر لطفتون!

اینو گفت و باقدمهایی سریع سمت برادرش رفت و باهاش مشغول گپ و گفت شد درحالی که گه گاهی برمیگشتن و منو نگاه میکردن.
دوست داشتم بیشتر کنارم بمونه.اصلا همه اش کنار من باشه اما یه جورایی تمام کاراشو باعجله انجام میداد انگار که بخواد بره.
بیخودی خودم رو سرگرم تماشای دوربینها نشون دادم درحالی که حواسم همچنان پی بهراد بود.
چنددقیقه بعد بالاخره دوشادوش برادرش به سمتم اومد.
نزدیک که شد گفت:

-بهروز دیگه خودت سوفیاخانمو راهنمایی کن من باید برم منتظرمن….

-باشه حله!

هاج واج نگاهش کردم و حتی وقتی خداحافظی کرد و رفت هم باز نفهمیدم چیشد!!!
رفت!؟؟ واقعا رفت!؟؟
با صدای داداشش چشم از در برداشتم :

-سوفی خانم از اول آشنایی میدادی من خودم مراعات میکردم.یاسین رفیق ماهم هست….

لبخندی تصنعی زدم درحالی که از درون کم مونده بود بخاطر رفتار زشت اون بهراد لعنتی منفجر بشم.

دست از پا درازتر عین یه آدم مغلوب و شکسته خورده برگشتم عمارت منوچهرخان!
خیلی عصبانی بودم.
آخه چرا باید به پسر درمقابل دختری مثل من که هزار بار غیر مستقیم در باغ سبز رو بهش نشون داده اینقدر کم محلی بکنه!؟

مغموم و بی حوصله و یا بهتره بگم بی اعصاب وارد عمارت شدم.منیره که نمیدونم چرا اینقدر از من بدش میومد، با دیدنم اشارا ای به سرو وضعم کرو و درگوش یکی دیگه از خدمتکارا شروع کرد پچ پچ کردن و بدگویی!
اخم غلیظی تحویلش دادم ولی چیزی بهش نگفتم چون فعلا خودم ذهنم درگیر چیزای دیگه ای بود.خواستم برم سمت پله ها که مامان اسممو صدا زد.
ایستادمو سرمو به سمتش برگردوندم.بهم نزدیک شد، گفت:

-سلام.تنها اومدی ؟؟

-بله

-مگه با یاسر نرفته بودی!؟

خسته و بیحال گفتم:

-با یاسر رفتم ولی با یاسر برنگشتم.معما حل شد!؟

-چیزایی که میخواستی گرفتی!؟ پول کم نیاوردی!؟

پورخند کمرنگی زدم.هم وسایل مورد نیازمو گرفته بودم و هم یه شماره…شماره ی برادر اونی که بخاطرش اینهمه وقت صرف رسیدن به خودم کرده بودم.

-بله.چیزایی که میخواستم گرفتم پول هم کم نیاوردم.حالا اجازه میدی برم بالا خیلی خستمه!

ولوم صداش رو آورد پایین و گفت:

-باشه ولی این موهاتو یکپ بده داخل رنگ رژتم کمتر کن…خب!؟

میدونستم بخاطر منوچهر خان و چرک نشدن ذهنش راجب من که همچین چیزی میخواد واسه همین سر تکون دادمو صرفا جهت اینکه بیخیال سوال جواب کردنم بشه گفتم:

-باشه چشم!

پله هارو بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاق.درو بستم و کیفمو گذاشتم کنار آینه! دست بردم تو جیب لباسم و کارتی که برادر بهراد بهم داده بود رو بیرون آوردم و پوزخند زنان انداختمش تو سطل زباله ی کنار میز.
چی فکر میکردم و چی شد!
پسره ی عوضی.حالشو میگیرم.اونقدر حرف تو دلم که باید یهش بزنم و ازخجالتش دربیام که واسه صبح شدن و رفتن به دانشگاه و دیدنش دل تو دلم نبود!
داشتم دونه دونه دکمه های لباس تنمو باز میکردم که در با ضرب باز شد و یاسین اومد توی اتاق.
رگ گردنش باد کرده بود و بحتی با دست هم نمیشد گره ی ابروهاش رو از هم باز کرد.
درو بست و اومد سمتم. یه نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:

-عادت داری بدون اجازه وارد اتاق بقیه بشی!؟

چند قدمی اومد سمتم و گفت:

-برای چی بجای اینکه با من با یاسر بری زنگ زدی به بهراد؟؟ تو اصلا چطور روت شد شماره ی بهرادوازش بگیری !؟

خونسرد و آروم نگاهش کردم و با باز کردن آخرین دکمه هم گفتم:

-برای چی باید به تو بگم ؟ اصلا چیشده که فکر کردی من باید برای هرکاری به تو رجوع کنم جناب منبع!؟

انگشتشو به سمتم گرفت و گفت:

-میتونستی یا به من یا به یاسر بگی نه به بهرادی که هیچ ربطی بهت نداره….

بادلخوری و عصبانیت به چشماش که خشم درونیش رو نشون میداد زل زدم.عصبانیتش برام قایل درک نبود.یه جورایی اصلا نمیفهمیدمش.برای همین گفتم:

-نیازی ندیدم که چیزی رو با تودرمیون بزارم.یاسر بهم گفت میتونم پیش برادر بهراد بگیرم.هیچ دلیلی هم نمیبینم که باباش به تو جواب پس بدم…

بهش پشت کردم و مانتوم رودرآوردم.موهام پشت سر انداختم که گفت:

-از این به بعد هر غلطی خواستی بکنی به همون یاسر بگو نه به غریبه ها…حالا گوشیتو بده ..

چرخیدم سمتش.درحالی که بخاطر پیرهنن تقریبا نصف سینه هام مشخص بودن.زل زدم تو چشماش و گفتم:

-چرا باید گوشیمو بدم به تو!؟

دستصو دراز کرد و خشن گفت:

-گفتم گوشیتو بده!

دستشو دراز کرد و خشن گفت:

-گفتمگوشیتو بده!

داشترسما به من زور میگفت.میخواستخصوصے ترین وسیله ے منو که حتے از مسواڪ هم خصوصے تر بود ازم بگیره بدون اینکه ذره اے حق اینکارو داشته باشه!!!

عقبرفتم و دستمو پشت کمرم پنهون کردم.هموندستے که انگشتاش گوشے موبایلو سفت و سخت نگه داشته بود.
عےنبچه ے گرسنه اے تو یه صحراے برهوت که لقمه غذاشو تو چنگش پنهون کرده!
ابروهاموتوهم گره زدم:

-بروبیرون یاسین!اگه نرے دست به کارے میزنم که احتمالا خیلے عصبیت میکنه!اصلا من دلیلے نمیبینم گوشیمو بدم دست تو.هیچیهم که توش نباشه به تو نمیدمش…گوشیموبایل یه چیزے تو مایه هاے مسواک…تومسواکتو میدے به کسی!؟

منعقب عقب رفتم و اون جلو و جلوتر اومد و گفت:

-واسهمن صغرے کبرے نچین رد کن بیاد
اصلا تو به چه حقے شماره رفیق منو ازش میگیرے و تو گوشیت ثبت میکنی!؟

پوزخندزدمو گفتم:

-اووووهتند نرو آقاے زورگو….تادیروز یه مدل دیگه بودے الان یه مدل دیگه شدی!؟از روشنفکر به غیرتے بودن تغییر ماهیت دادی!؟؟؟

-سوفیل دارے منو بد عصبے میکنی!

تولحظه فکر شیطانے اے به ذهنم رسید.
اونواقعا مدلش عوض شده بود.ےهجور دیگه بود اما حالا یه جور دیگه شده بود.گوشیرو گذاشتم تو سوتینم و با خباثت گفتم:

-گوشیموبایل منو میخواے؟باشه بیا برش دار!

مطمئنبودم همچین کارے نمیکنه!یعنے جراتشو نداشت.اصلامگه میتونست.
چشمایخشمگینش روے صورتم که مزین به لبخند خبیثے شده بود به گردش دراومد.
دستاشومشت کرد و رو پاشنه پا چرخید و رفت سمت در.لبخندمبیشتر از قبل کش پیدا کرد…اےننقشه خوب گرفته بود.
دستشوبرد سمت دستگیره.کمڪممیخواستم جشن پیروزے بگیرم که از رفتن منصرف شد و اونقدر سریع اومد سمتم که اصلا نفهمیدم چیشد و کے بهم رسید.
متحےرتگاهش کردم که دستشو فرو برد تو یقه لباسم و گوشے اے که درست بین دوتا سینه ام پنهون کرده بودم رو برداشت اما درست قبل از اینکه دستشو بیرون بکشه در اتاق من ناغافل باز شد و دخترے که براے اولینبار میدیدمش بے هوا اومد توے اتاق…
اونمدرست زمانے که دست یاسین تو سوتین من بود!

هردوهاج واج به اون دختر که هویتش براے من کاملا نامشخص بود خیره شدیم.
حالتصورت اون بدتر از من و یاسین بود.
حتیمیتونم بگم ترس و تعجبشم بیشتر بود!یا شایدم خشمش….

رفتهرفته حالت صورتش تغییر پیدا کرد.حالامیشد فهمید خشمگین و عصبانیه دست به سینه و متاسف گفت:

-خیلیبرات متاسفم یاسین خیلی….

یاسےنکه انگار حالا به خودش اومده بود فورا دستشو از سینه من بیرون کشید بدون اینکه گوشے رو هم بیرون بکشه.رفتسمت دختره و گفت:

-مائدهمن فقط میخواستم…

دستشوبالا آورد و گفت:

-نیازینیست چیزے بگی..هرچے که لازم بودو دیدم!ظاهرا تو دختر خاله ے خودتم رحم نمیکنے!برات متاسفم….

بیشترکنجکاو شدم درمورد کسے که منو میشناخت اما من منمیشناحتمش!
گفتمائده…آرهیاسین به همین نام صداش زده بود و این یکم براے من آشنا به نظر مے رسید!

دخترهبا دلخورے از اتاق من زد بیرون و یاسین هم به دنبالش رفت.
فورااز فرصت به دست اومده استفاده کردمو دویدم سمت در و قفلش کردم درحالے که استرس و ترس سراسر وجودمو فراگرفته بود.
ےهحس بدے داشتم.
اگهاون دختره ے نام آشنا بره و فکراے اشتباهشو به بقیه بگه من بیچاره میشدم!

شب سختے داشتم.ازاون شبها که هزاربار این پهلو و اون پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد آخه تمام مدتے که دراز کشیده بودم و تو تاریکے درو دیوار رو نگاه میکردم یه فکر و یه پرسش آزار دهنده تو ذهنم رژه مے رفت و اجازه نمیداد مغز لامصبم خاموش بشه و من خوابم ببره!
اینڪهمائده کیه…اینڪههرکے که هست نکنه اونچه که دیده رو تعبیرو تفسیر کنه و اونطور که دلش میخواد براے دیگران تعریفش بکنه!

دستو صورتم رو شستم و اومدم توے اتاق…زےرچشمام یکم ورم داشتن و پلکهام از سر بے خوابے دیشب یه حالت افتاده پیدا کرده بودن.
دستو صورتمو شستم و مقابل آینه نشستم.اولبه صورتم مرطوب کننده زدم و بعد موهامو بافتم.
ےهشال بنفش و یه پیرهن چارخونه ے بنفش پوشیدم و بعد از اتاق اومدم بیرون…
میدونستماحتمالا باز آخرین کسے هستم که از خواب بیدار شده و از میز رنگین صبحونه جامونده….
دستمورو نرده ها گذاشته بودم و پله پله پایین مے رفتم که از از پنجره ے سرتاسرے هال چشمم به نماے بیرونے که عین یه قاب یاسین و اون دختره رو تو حصار خودش نگه داشته بود افتاد.
حالادیگه در مورد اینکه این دختر قطعا از فامیل درجه یڪ،شکم به یقین تبدیل شده بود.ولیاینکه چه نسبتے میتونه داشته باشه خیلے برام قابل حدس نبود…
شاےددخترعمو…شاےددخترعمه شاید هم…

-بیدارشدے خوابالو !؟

صداییاسر منو از فکر کشید بیرون.چشمڪیزد و با اشاره به آشپزخونه گفت:

-اهلکله پاچه هستی؟؟برےمسر وقت مطبخ!؟

لبخندیزدمو گفتم:

-بریم!

ڪفدستاشو با شیطنت به هم‌مالید و پاورچین رفت همونجایے که چشماش واسش دودو میزد.خودموبهش رسوندم وبعداز یه نگاه به چهره ے نسبتا خوابالودش پرسیدم:

-توهممثل من تازه بیدار شدی!؟

خندےدو جواب داد:

-خیلیضایس!؟

-خیلی!

پابه پاے هم وارد آشپزخونه و قسمت صبحانه خورے شدیم.قابلمهے کله پاچه روے گاز بود و شدیدا به ما چشمڪ میزد.یاسراونو برداشت و گذاشت روے میز.اجازهدادم خودش ظرفمو پر کنه و بعد دستمو زیر چونه ام گذاشتم و پرسیدم:

-سوالدارم!

شوخطبعانه گفت:

-ایبابا…کلهصبح حس سوال پرسیدنت بدجور گل کرده ها…

-کلهصبح نیست ساعت ده و نیم!

-واسهما پسرا که تا یڪ ظهر کله صبح به حساب میاد

لبخندے زدم و بعد گفتم:

-مائدهکیه!؟

متعجبنکاهم کرد و بعد گفت:

-یعنیتو نمیشناسی!؟؟

-اگهمیشناختم از تو ثوال میپرسیدم…

ےهقاشق از آب کله پاچه دهن رو به طرز عُق آورے هورت کشید و بعد همونطور که نون رو تیکه تیکه میکرد گفت:

-مائدهرو چطور یادت نیست!؟دختره عمه ماه چهره است دیگه!البتهخب حق دارے خیلے نشناسی…توخیلے کم پیش ما بودے ولے مائده همیشه بود چون کلا عمه همیشه اینجا هست…

گرچهبا همون دو سه کد اول به خاطر آوردم مائده کے هست اما توضیحات یاسر اونو بیشتر بهم شناسوند.
سرموخم کردم.نگاهیبه دور و اطراف انداختم و بعد پچ پچ کنان پرسیدم:

-بےناون و یاسین چیزے هست!؟

آهستهخندید و بعد مثل خودم سرش رو آورد جلو و گفت:

-بےنیاسین و خیلے از دخترا خیلے چیزا هست!

اینوگفت و خندید.چپچپ نگاهش کردم و یکے از اون نگاه ها که معنیش میشه “منو دست انداختی” بهش انداختمو گفتم:

-داریدستم‌میندازی؟؟؟خبجدے حرف بزن دیگه یاسر…

زبونکله پاچه رو چند تیکه کرد و با ولع تیکه هارو دهنش گذاشت و گفت:

-بزاریه چندتیکه زبون بخورم زبون دربیارم بلکه منم بتونم مخ زدن رو یاد بگیرم…

-یااااسر

-باشهمیگم…از‌طرفخود یاسین بعید بدونم ولے از طرف عمه و مائده و بابا..‌احتمالایه چیزایے هست!

متفکرانهسر تکون دادم و پرسیدم:

-آهان!خب حالا بگو ببینم این دخترعمه جانت شبیه مامانش گنده دماغ؟ازایناس که هرچے ببینه رو زود میزاره کف دست اینو اون!؟

گےجو ویج نگاهم کرد.انگارحالا واسش سوال پیش اومده بود که چرا من به صورت کاملا یهویے در مورد مائده کنجکاو شدم.
واسههمین پرسید:

-حالاچیشده هے همه اش در مورد مائده سوال میپرسی!؟

دستپاچهگفتم:

-ه..هی…هیچیهیچے همینطوری…خبدیگه من برم!بیا سهمیه ے منم واسه تو شکمو!

ظرفکله پاچه رو سُر دادم سمتش و بعد بلند شدم و با بیرون رفتن از آشپزخونه به طرف پنجره رو به حیاط رفتم و مشغول تماشاے یاسین و مائده شدم.
کاشزودتر تنها بشن تا ازش بپرسم چیشده و قراره بدبخت بشم یا نه!
لعنتبه یاسین!
اگهاون دست نمیکرد تو سینه ے من این آشفتگے ها پیش نمیومد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x