رمان پسرخاله پارت 5

4.2
(58)

 

انتظارم براے گیر آوردن وقت و صحبت با یاسین کاملا بیفایده بود آخه مادمازل مائده حتے یڪ ثانیه هم ولش نمیکرد و راحتش نمیذاشت!

وقتیرفتم بالا توے اتاق مامان رو دیدم که با وسواس زیاد،وساےلپراکنده ام رو از توے اتاق جمع میکرد.
دروبستم و گفتم:

-داریچیکار میکنے فرزانه جون!؟

کمرشرو بلند کرد و چرخید سمتم.جنسو نوع نگاهش شاکے ودلخور به نظر مے رسید که به گمونم دلیلش رو میتونستم حدس بزنم.راستشخیلے یهویے از زبونم دررفت که بجاے فرزانه لفظ مامان رو به کار ببرم.
گلهمند گفت:

-میشهدیگه منو فرزانه جون صدا نزنی!؟

رفتمجلوتر و گفتم:

-ببخشید…ےهعادت شده برام.راستش…منو شما اونقدرازهم دوربودیم اونقدر هیچوقت باهم نبودیم که فکر کنم تو کل زندگیم چندبار هم موقعیتش پیش نیومد بهت بگم مامان…آخههمه اش 6 سالم بود که طلاق گرفتین…یادتونکه نرفته؟

عصبیگفت:

-باباتپرت کرده آره؟؟اون مغزت رو سرشار از اراجیف کرده میدونم.

برایبالا نرفتن بحث گفتم:

-بیخیالمامان.میشهبگے دارے چیکار میکنی!؟

جزوههاے پراکنده روزمین رو برداشت و گذاشت روے میز مطالعه و همزمان گفت:

-دارماتاقتو تمیز میکنم.اصلانشد که به خدمتکار بگم.میگفتمکه آبروے تو مے رفت…اونوقتچو مینداختن که تو شلخته و نامرتب و بے نظمی…سوفےاجان…اینجاتو زیر ذره بینی…مننمیخوام بین بقیه تبدیل بشے یه یه دختر نامرتب و نامنظم.لطفابیشتر حواستو جمع کن…

مامانحرفهاے طعنه دارش رو که زد از اتاق بیرون رفت تا من به این نتیجه برسم چقدر حس و حال این عمارت منفور و ناخوشایند.
نگاهیبه اتاق انداختم.اونقدرتمیز شده بود که دیگه دلم نمیخواست حتے یه دونه آشغال هم داخلش بندازم.
رفتمسمت میز آرایشی.روصندلے نشستم و تجهیزات آرایشیم رو جلوے خودم ردیف کردم.همونطورکه از کرم پودر جاے جاے صورتم میزدم به این فکر کردم که اگه مامان نیومد و نزد توے گوش من فقط یه دلیل داره اونم اینکه مائده اون دختر بے ادب فضول همچنان ماجراے فیلم سینماییه “دست یاسین در سوتین سوفیا” رو واسه کسے لو نداده!
تےکتاڪ ساعت از فکر کشیدم بیرون.باےدعجله میکردم آخه تا یڪ ساعت دیگه باید مے رفتم دانشگاه.
ےهآرایش ملیح و دانشجویے انجام دادم.نهخیلے غلیظ و نه خیلے خنثی.
کارمبا صورتم که تموم شد مشغول پوشیدن لباس شدم و بعد وسایل و کیفم رو برداشتم و از عمارت رفتم بیرون.
حالادیگه مسیت به مسیرها تقریبا آشنایے کامل داشتم.
میدونستمخط واحدها کجاهستن و چه ساعتهایے میتونم باهاشون برم دانشگاه که مجبور نشم تو این گرونے دربست بگیرم و جیبمو زود به زود تبدیل کنم به کاسه ماست لیس زده…!

سرتمام کلاسها حواسم پے یاسین بود.دلممیخواست کلاس زود تموم بشه تا برم تو محوطه دانشگاه دنبالش بگردم.
بیصبرانهمنتظر رفتم استاد بودم و تا گفتن خسته نبشاید فورا کتلبامو جنع کردم و حتے زودتر از خود استاد از کلاس زدم بیرون.

میدونستممعمولا این تلیم با رفقاش تو محوطه اس…
بابهراد یا دوست دخترش!
تماممحوطه رو زیرو رو کردم کم کم داشتم از دیدنش مایوس میشدم که صداے خنده هاش از بوفه به گوشم رسید.
چرخیدمو پشت سرم رو نگاه کردم.
پشتمیزهاے توے محوطه کوچیڪ بوفه کنار چندتا از دوستاش نشسته بود و چایے میخورد.
خوشحالاز اینکه پیداش کردم پله ها رو بالت رفتم و رو سکوے بلند محوطه بوفه ایستادم و گفتم:

-پسرخاله….

فوراسرشو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد و بعد یه چیزے تو گوش رفیقش گفت و با بلند شدن از پشت میز اومد سمتم…
اخمرو صورتش جا خوص کرده بود و شاکے بنظر مے رسید.
آخکه چقدر ازهمین حالا به خوصن تشنه بودم!

اول نگاهی به پشت سرش انداخت.به جایی که تعدادی از دوستاش البته به جز بهراد اونجا نشسته بودن و گل میگفتن و گل میشنفتن.
ظاهرا از اینکه من اومده بودم اونجا و صداش زدم اصلا خوشش نیومده بود ولی خب واسه منم همچین چیزی اهمیت نداشت .
گوشه لباسم گرفت و دنبال خودش کشید.
اونقدر سرعت قدمهاش زیاد بود که یه آن نزدیک بود از روی پله ها تلو تلو بخورم و بیفتم روی زمین.
کشوندم یه جای خلوت تر و بعد رو به روم ایستاد و گفت:

-برای چی اومدی اینجا؟! هان!؟

حالت صورتم مثل خودش عبوس شد.اصلا از آدم منفی انرژی منفی ساطع میشه و همه جارو پر از بارهای منفی میکنی…
دستامو مشت کردم و گفتم:

-تو چقدر خونسرد و بیخیالی.واقعا حرص آدمو درمیاری…

ریلکس گفت:

-ببخشید علیا حضرت …بنده چرا نباید خونسرد نباشم!؟اصلا انگار همیشه از نظر تو همه ی آدما مدام تو تکاپو و جلز و ولز باشم!؟ هان؟

وای خدایاااا…دوست داشتم سرش رو از جا بکنم.دندونامو از حرص زیاد روهم فشار دادم و بعد گفتم:

-تو عجب رویی داریاااا…با کاری که کردی حالا من مدام باید تو اون خونه معذب باشم…حالا باید نگاه های معنی دارشو تحمل کنم.لابد الان هم رفته همچی رو گذاشته کف دست تمام آدمای ا ن عمارت….

شونه هاش رو خیلی آروم به حالت”به من چه” بالا آورد و گفت:

-تقصیر خودت بود….بهت گفته بودم گوشی رو بده.عاقبت تمام دخترای حرف گوش کن همین….

خشمگین گفتم:

-میخره کردی منوووو !؟

-خب حرف مسخره نزن…

یه لحظه به کل یادم رفت کجاییم.یه قدم رفتم جلو و زدم تخت سینه اش.نیشخندی زد و یه قدم عقب رفت.درحالی که حس میکردم تو همون چند ثانیه نصف موهام از دستش سفید شده گفتم:

-وایییییییی…تو خیلی پررویی!خیلی…تو بودی که میخواستی گوشی منو به زور از من بگیری …تو بودی که داشتی حرف نامربوط میزدی…تو دست کردی تو لباس من بعد تقصیر من !؟؟ خیلی رو داری یاسین خیلی….

اصلا انگار نه انگار…انگار داشتم با نیمکت و درخت و دیوار حرف میزدم نه با یاسین.یقه لباسش رو مرتب کرد و گفت:

-حرف نگفته اگه داری بزن که زیادی وقتمو گرفتی…

هاج وواج نگاهش کردم و گفتم:

-من وقتتو گرفتم!؟؟ ماشالله سنگ پای قزوین!

چند نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم.من نمیخواستم اون دختر فضول دیده هاش رو به گوش منوچهرخان برسونه .دوباره اینبار با صدی آرومتر و نسبتا عاجز گفتم:

-به دختر عمه ی فوضولت گفتی که چیزی به بقیه نگه!؟

یه لبخند ریز زد و گفت:

-دختر عمه فضول!؟

-فووووضول نیست!؟؟ نه واقعا نیست!؟ کسی که همینطور سرشو میندازه پایین میاد تو اتاق یکی دیگه لایق همچین لقبی نیست!؟

زبونشو تو دهنش چرخوند و اطراف رو نگاهی انداخت و بعد بالاخره به لطف ایزد منان جدی شد و دست از تیکه پرونی برداشت:

-با مائده صحبت کردم…چیزی به کسی نمیگه….

-از کجا معلوم!

کپرصو خم کرد تا همقدم بشه و بعد گفت:

-نمیگهههه…من باهاش صحبت کردم

پوزخند زدم و گفتم:

-عه چه جالب میشه حالا که دخترعمه جونتون اینقدر ازتون حرف شنوی داره یه لطف دیگه هم درحق من بکن و به این کشته مردت بگو دیگه هیچوقت بدون اجازه وارد اتاق کسی نشه….

از کنارش گذشتم اما بعد یهو ایستادم.چرخیدم سمتش و دو سه قدم بهش نزدیک شدم.
انگشتمو به سمتش گرفتم و تاکید کنان گفتم:

-در ضمن….نه به تو…و نه به هیچکس دیگه مربوط نیست که من شماره ی چه کسایی رو تو گوشیم سیو دارم….
خداحافظ..

از روی چاله ی گود پراز آب پریدم که لباسهام کثیف نشن و همزمان حتی وقتی درحال پرش بودم ، شماره ی بابا رو برای چندمینبار گرفتم تا بالاخره جواب داد.

-سلام بابا.چرا جواب نمیدی!؟
-سرم شلوغ بود.خوبی؟
-آره خوبم.من به پول احتیاج دارم بابا..ته کارتم هیچی نمونده
-تو که توی حسابت چند میلیون پول بود چیکارش کردی تو این مدت کوتاه!؟
-وسیله خریدم دوربین و یه سری چیز دیگه
-من الان شرایط مالیم خوب نیست سوفی.تو وضعیت بدی ام.اصلا چرا از مامانت نمیگیری…؟ فرزانه که خودش رو جرواجر داد تورو بکشونه پیش خودش حالاهم دندص نرم چصمص کوووور خودش خرجتو بده…
-بابااااا…
-سوفی من اصلا الان اوضام خوب نیست….
-ولی من پول …
-من باید برم فعلا…

کار به خداحافظی نرسید.کلافه و دلخور گوشی رو گذاشتم تو جیبم و با صورتی پکر به راه افتادم.
این پاس کاری هاشون منو عاصی میکرد.
اینکه به همدیگه پاسم میدادن.اون میگفت باید از این پول بگیرم و این میگفت از اون…
هنوزم که هنوزِ باهم‌سر جنگ و دشمنی داشتن.
هنوزهم از هم متنفر بودن و نمیخواستن به خاطر منم که شده باهم‌سازگاری کنن…
دستامو تو جیب فرو بردم و با پا لگدی به قوطی جلو پام زدم که همون موقع چشمم به بهراد افتاد.
جلو در ایستاده بود و تکیه داده بود بهش و همزمان سرش تو گوشیش بود و باهاش ور می رفت.به گمونم اونجا در انتظار بیرون اومدن پسرخاله بود.
خب…فکر کنم موقع مناسبی گیرش انداخته بودم آخه یه حرفهایی تو دلم مونده بود که باید بهص میزدم و یه سوالایی تو کله ام رژه میرفتن که باید اوناروهم ازش میپرسیدم.رفتم سمتش.صدای قدمهام رو که شنید سرش رو بلند کرد و یکم دستپاچه گقت:

-سلام..

جوابشو ندادم.دست به سینه مثل خودش تکیه دادم به در و زل زدم بهش…میدونم این مدل رفتار و این نگاه های خیره ی بدون کلامم براش تعجب آور بود اما منم خیلی کنجکاو نگهش نداشتم و گقتم:

-شما همیشه این مدلی بودی؟

گوشیشو پایین آورد و گفت:

-چه مدلی !؟

پوزخند زنان و با طعنه گفتم:

-اهل قال گذاشتن آدما…

-قال گذاشتن!؟ من کسی رو قال نذاشتم…

پوزخند روی صورتم عمیقتر و عیان تر شد.پای چپمو بالا آوردم و همونطور که نوک کفشمو آروم آروم زمین میزدم گفتم:

-نذاشتی؟؟ مطمئنی!؟ نمیخوای یکم بیشتر به مخ شریفتون فشار بیارین…

وقتی دیدم برو برو فقط نگاهم میکنه و حاضر نیست رو اون کار خودش همچین اسمی بزاره تصمیم گرفتم خودم به حرف بیام:

-شما منو قال گذاشتی…مثلا من با شما رفته بودم خرید ولی یهو منو ول کردین رفتین …

خیلی سریع گفت:

-ببینید من اون روز واقعا عجله…

نذاشتم حرفشو کامل بزنه چون فاصله رو باهاش به هیچ رسوندم.
یقه پیرهشن رو گرفتم و تو صورتش گفتم:

-بی وفایی اولتون به کنار..میشه بگین این عادتون که همچی رو به یاسین بگین؟ مثلا بگین من شمارتون رو ازتون گرفتن!؟؟ واسه شما خطر داشتم!؟

برخورد نفسهای داغم به گردن بلندش یکم معذبش کرده بود حتی حس میکردم داغ و حالی به حالی شده این رفیق مغرور و فولاد ذره ی یاسین که از خیلی جهات اخلاق و رفتارهاش شبیه خودش بود!

درحالی که چشمام زوم رو چشمام بود لبهاشو خیلی با تعلل ازهم باز کرد و گفت؛

-م..ن…من چیزی به یاسین نگفتم …

دستم از دور یقه لباسش شل شد و روی سینه اش نشست.سرمو کج کردم و گفتم:

-مطمئنی؟؟ پس دقیقا کی بهش گفته!؟؟ آهااااا…باد به گوشش رسونده….

درحالی که حس میکردم ریتم نفسهاش عمیق شده گفتم:

-سوفیا خانم من چیزی به یاسین نگفتم…من …من فقط گفتم قراره شمارو ببرم مغازه ی بهروز همین…چیز بیشتری نگفتم…

دستمو از عمد رو سینه اش حرکت دادم و گفتم:

– هه…جالب…ظاهرا تو آب هم میخوری باید به یاسین بگی…دیگه واسه چه کارایی باید ازش اجازه بگیری هاااان؟؟ بگو درجریان باشم!

سکوت کرد.دستم دقیقا روی قلبش بود و بالا و پایین شدن و تپیدنش رو به وضوح حس میکردم.
یه نفس عمیق طولانی کشید و بعد با صدای کآرومی گفت:

-سوفیا خانم….

لب زدم:

-بله

-میشه دستتونو از رو قلب من بردارین…!؟

صاف ایستاده بود درحالے که سرش خم بود و نگاهش ثابت روے دست من.
میتونستممتوجه حالے به حالے شدنش بشم.
حتے میتونستم احساس کنم یکم مضطرب شده.شاےدنگران بود که کسے مارو تو اون حالت ببینه و فکر بد به سرش بزنه…
لبخندکجے زدم و گفتم:

-چرا!؟دستم داغ یا….آهاا…نیلزبه اجازه دارین آره!؟؟؟یاسین اجازه نداده دست من بهتون بخوره !؟

اےنحرف من روے صورتش تاثیرهاے خودش رو گذاشت.دلخورگفت:

-شماراجب من اشتباه فکر میکنی…

-اشتباهفکرمیکنم!؟؟من دیدم…ودارماز چیزے حرف میزنم که به چشم دیدم…

بازنفس عمیقے کشید ودستشو رو صورتش گذاشت.
نگرانبود.نگراناینکه یاسین سر برسه.
بهطور کلے میتونستم با یه حساب سرانگشتے اینو بفهمم که اون اونقدر به رفیقش ارادت داره که نمیخوهد خطا بکنه…
بالاخره دستمو برداشتم و یکے دو قدم رفتم عقب.چندثانیه با نگاه هاے طعنه زن و کنایه دارے نگاهش کردم و بعد درو هل دادم و رفتم داخل…

تومسیر با یاسین مواجه شدم که لحظه به لحظه فاصله اش باهم به حداقل ممکن مے رسید.درستقبل از اینکه این فاصله برسه به صفر راهمو کج کردم و رفتم سمت یاسرے که رو تخت نشسته بود و با سازه هاش ور مے رفت.
پوزخندیزد و بهم نگاه کرد اما من محلش ندادم.چونتمایل داشتم به روشهاے مختلف بهش بفهمونم‌چندان ازش خوشم نمیاد!

پاورچےنرفتم سمتش تا خلوتش رو بهم نزنم و همزمان دوربین عکاسیم رو از کیفش بیرون آوردم و آماده ے عکس گرفتن شدم.
لبخندزدم و اسمشو بے هوا از پشت سر صدا زدم:

-اهوووییاااااسر !

فوراسرشو بالا گرفت و به سمتم برگشت و من دقیقا همون لحظه ازش عکس انداختم.سرشوتکون داد و گفت:

-شدیشبیه این پاپاراتزے هایے که دنبال آدمایے گل و جذابے مثل من میگردن تا ازشون عکس بندازن…

خندیدمو گفتم:

-آهااان…حالاما شدیم پاپاراتزے و تو هم شدے آقاے معروف و محبوب و گل!

کنارشنشستم.دوربےنرو بالا آوردم و گفتم:

-ببےنچه عکسے گرفتم ازت !؟؟حال میکنی!؟

عڪسخودش رو نگاه کرد و با لهجه ے خنده دارے گفت:

-آفرین…بارےک…احسنتررر…درودبرتو جوجه عکاس…داریراه میفتیااا…

چهرهے پر غرورے به خود گرفتمو گفتم:

-دیگهدیگه…مااینیم…عکاسیتو ذاتمونه!ببینمدارے چیکار میکنی!؟

-دارمطرحمو نگاه میکنم.ساختنشیکم خرج داره…یعنینیاز به بودجه بالایے هست!

همونموقع سرو کله ے منیره با سینے چایے و شیرینے و نقل و پولڪ پیدا شد.سینیایے که ترکیب رنگ شیرینے هاے روش آدمو به اشتها مینداخت.
نگاهپر غیظے به من انداخت و سینے رو کنار یاسر گذاشت.
نمیدونمچرا منیره با من حال نمیکرد.همیشهیه طورے نگام میکرد انگار باهام پدر کشتگے داره.
آره…احمقانهبود اگه نفهمم که یه جورایے نگاه هاش آمیخته به تنفر و حسادت!
کمر دولا شده اش رو صاف نگه داشت و گفت:

-بفرماےیآقا یاسر.چاےیبا مخلفات!

یاسربه به کنان گفت:

-دمتگرم منیره…فقط کاش براے سوفے هم چایے میاوردی….

ازگوشه نگاهے به من انداخت و بعد پشت چشمے نازڪ کرد و گفت:

-ببخشےدآقا…راستشنمیدونستم ایشون هم اینجان!

یاسر سخاوتمندانه فنجون چاییش رو به سمت من گرفت و گفت:

-بےاسوفے ..اینجانبیاسر خوشتیپ و دل رحم چایے خوش رنگ و خوش طعم خویش را به شما هدیه میدهم…

قبلاز اینکه من واکنشے نشون بدم منیره هول و دلخور گفت:

-ولیآقا من این چایے رو براے شما آوردم…

-ایرادنداره.اگهتونستے یکے دیگه براے من بیار…اےنشد قسمت سوفی

منیره با حرص چشمے گفت و بعد نگاه غضب آلودے بهم انداخت و از کنارمون رد شد و رفت.لیوانچایے رو برداشتم و گفتم:

-ظاهراخیلے به مذاق منیره جوووون خوش نیومد این بخشش و لطف و کرمتون…

خندےدو ازهمون فاصله چشم باریڪ کرد و خیره به در گفت:

-اونیاسین جلوے در؟چقدر زود اومد!

یڪماز چایے رو چشیدم و گفتم:

-اهوووم…یاسےنو اون رفیقش…میگمچرا همیشه این پسره اینجاست!?

خندید و گفت:

-چوناین پسره خونشون دقیقا چهارتا خونه با ما فاصله داره فقط….اوناهمیشهباهمن

متعجب پرسیدم:

-بهرادهمسایتون…!؟

سرشوتکون داد و یه تیکه پولکے دهن خودش گذاشت و گفت:

-اهوم….نمیدونستی!؟

غرقفکر گفتم:

-نه!

سرموخم کردمو لبهام رو گذاشتم روے لبه ے لیوان.چقدرته دلم خوشحال شدم از فهمیدن اینکه بهراد درواقع یه جورایے همسایه هم به حساب میاد….
اینطوریمیتونستم ییشتر بهش نزدیڪ بشم.

آقا حاتم مرد مسنی که شلوار گشاد و جلیقه مشکی و کلاه ساده مشکی قدیمی ای داشت رو با صدجور خواهش کنار باغچه نگه داشتم تا ازش عکس بندارم.
بیل دستش بود و خجالت میکشید صاف توی دوربین نگاه بکنه و دقیقا همین ظاهر و همین لبخندهای خجالتیش منو وادار و وسوسه کرده بود به خواهش و التماس بیفتم تا اجازه بده ازش عکس بندازم.
تعداد قدمهامو شمردم و عقب رفتم و بعد گفتم:

-خب…آقا حاتم….3..2…1

-عکاسی واسه کسی نون و آب نمیشه دختر فرزاد!

فورا به عقب چرخیدم.به جایی که منوچهر ایستاده بود و با تمسخر منو نگاه میکرد.
دقیقا پشت سرم بود.یه پالتوی بلند انداخته بود رو شونه هاش و گاهی خودمو نگاه میکرد و گاهی هم دوربین توی دستمو.
آقا حاتم فرصت غنیمت دونست و فورا جیم فنگ شد.
به سختی لبخند زدم تا فکر کنه حرفش بهم برنخورده و اونجا بود که فهمیدم چقدر سخت لبخند زدن به آدمی که خیبی ازش خوشت نمیاد.

-ولی عکاسی یه هنر…

پالتوش رو روی دوشش مرتب کرد و گفت:

-از هنر آبی گرم نمیشه.وضعیت بابات گویای حرف من نیست !؟

دلخور شدم.بحث موافق نبودن با عکاسی با بحث سرکوفت زدن موقعیت بابام فرق داشت و دومی تقریبا تحملش سخت بود.واسه همین گفتم:

-بابام فقط یه بدشانسی آورد…همین!

پوزخندش عمیقتر شد و بعد گفت:

-بابات بدشانسی نیاورد.بابات یه آدم بی عرضه بود والبته هیز…

دستام مشت شدن و رگهای اعصابم متورم.با تحکم و البته آروم جوری که لحنمو حمل بر بی ادبی نزاره گفتم:

-با نظرتون موافق نیستم منوچهرخان…بابای من نه هیز و نه بی عرضه…بابای من…بابای من فقط یکم بدشانسی آورد!

درحالی که قدم زنان ازم فاصله میگرفت گفت:

-اینکه آدم همیشه هشتش گِرو نُهش باشه بدشانسی نیست..و…اینکه زنهای مختلفی مدام سرو کله شون تو زندگی پدرت پیدا میشد هم اتفاقی نبود!

درحالی که از شدت خشم به نفس نفس افتاده بودم دور شدنش رو تماشا کردم.
همیشه دلم میخواست تو روش بایستم و دیگه اجازه ندم پشت سر پدرم دری وری بگه ولی حیف که فعلا تو خونه اون داشتم زندگی میکردم و اگه میخواستم توروش بایستم باید قید درس روهم میزدم.
دوربین رو آوردم پایین و با حرص پامو زمین کوبیدم که خمپاره ی بعدی به سمتم پرتاب شد.
من تو اون وضعیت فقط همین مائده خانم گرامی رو کم داشتم.
خیلی بهم نزدیک نشد.انگار که یه ویروس واگیر دارم.
دست به سینه رو به روم ایستاد و گفت:

-من مائده ام…

نمیدونم این مقدمه ی شروع چه حرفهایی بود اما منم یه جمله ای کلیشه ای تحویلش دادم و گفتم:

-از دیدنت خوشبختم…

با نگاه هایی که شدت بیزاریش از من رو می رسوند گفت:

-راستش فکر نکنم تو خیلی از دیدن من خوشبخت باشی!

چشمامو ریز کردمو پرسیدم:

-چرا همچین فکری میکنی!؟

-چون من چیزی رو دیدم که احتمالا تو پیش بینیش نمیکردی!

دو سه قدم اومد جلو.از اول هم واسه من پر واضح بود قصد داره بعداز سالها آشنایی رو به سبک مزخرفی شروع بکنه.
موهای طلایی رنگشو پشت گوشش که از بالا تا پایینش پراز گوشواره های جورواجور بود زد و بعد گفت:

-ببین دختر جون… یاسین ممکن با دخترای مختلف بپره و زیادی رِل داشته باشه اما درنهایت من و اون شیرینی خورده ی همیم…پس فکر مخ زنی و عشوه ریزی و تحریک پسری که ممکنه چشمک رو بی جواب نزاره و از خیر در باغ سبز نگذره رو از سرت بنداز بیرون!

اوخ! ببین قراره با چه کسایی زیر یه سقف زندگی رو بگذرونم.
نفسمو بیرون فرستادم و گفتم:

-اشتباه متوجه شدین….من هیچ تلاش و هیچ علاقه ای به نشون دادن در باغ سبز به نومزد شما ندارم!

پوزخند معنی داری زد و با لحنی پُر کنایه گفت:

-آره از سینه هایی که دو دستی تقدیمش کرده بودی کاملا مشخص بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
3 سال قبل

لطف کنید تند تند پارت بزارید

Barfi
Barfi
3 سال قبل

رمان جذابیه لذت میبرم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x