چپ چپ نگاهم کرد و بعد هلم داد یه ور تا از سر راهش کنار برم.قدم زنان به سمت تخت رفت.
کنار بالش نشست و بعد کمرش رو خم کرد و دوربین عکاسیم رو برداشت.
همین دوربین عکاسی فکر کنم منو لو داده بود.
گرچه البته هنوز دقیقا نمیدونم اما خودم صدرصد احتمال میدادم اون شب وقتی دوربینم دستش بوده و عکسهارو نگاه میکرد اتفاقی عکس بهراد رو دید اما چیزی نگفت تا مطمئن بشه و یه روز وقتی تعقیبم میکنه مچمو با بهراد میگیره…
اینبار البته دیگه چیزی توی اون دوربین نداشتم که بخوام از لو رفتنش بترسم.
قدم زنان به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
خم شدم و ظرف توت فرتگی رو برداشتم.
بکیش رو دهن خودم گذاشتم و نامحسوس دوربینو نگاهی انداختم تا ببینم چی رو نگاه میکنه…
چند عکس از خیابونها و جاهایی که واسم قشنگ بودن انداخته بودم که داشت همونهارو نگاه میکرد.
یکی از توت فرنگی هارو به سمتش گرفتم و پرسیدم:
-میخوری!؟
از گوشه چشم نگاهم کرد.نمیدونم همچنان قهر بود یا آشتی اما نگاه هاش که حس خوبی بهم نمیدادن با اینحال بدون هبچ حرفی دهنش رو باز نگه داشت تا من توت فرنگی رو بزارم دهنش.
این میتونست یه شروع برای آشتی باشه.
دستمو جلو بردم و توت فرنگی رو گذاشتم دهنش و بعد گفتم:
-یاسین…میدونم از من خوشت نمیاد..اما میشه یه خواهش ازت بکنم!؟
حین خوردن توت فرتگی جواب داد:
-بکن….
یه توت فرنگی دیگه به دهنش نزدیک کردم.خیلی سریع لبهاشو ازهم باز کرد و من توت فرنگی رو گذاشتم دهنش.حالا میتونستم راحت حرفمو بزنم برای همین گفتم:
-من اینجارو خیلی دوست دارم.به خونه ترجیحش میدم میشه من هی بیام اینجا!؟
واسه جواب دادن به سوالم یک ثانیه هم مکث نکرد:
-نه نمیشه…
دلم نمیخواست این جواب رو بشنوم واسه همین گفتم:
-چرااا!؟
من عاشق این کلبه بودم اما خوب میدونستم اینجا فقط مختص یاسین.ولی….این کلبه رو شدیدا دوست داشتم.شبیه به جای امن بود.
شبیه یه مکان نقلی گرم خلوت که میتونی همه جوره آرامش رو احساس کرد.
زبونشو تو دهن چرخوند و جواب داد:
-میخوام امشب رو اینجا بخوابم!
منی که همیشه دنبال دردسر و شیطنت بودم اینبار واسه اینکه دلشو به دست بیارم حالتی مظلوم به خودم گرفتم و پرسیدم:
-خب میشه امشب منم اینجا بمونم!
سرش رو با عصبانیت برگردوند سمتم و نگاه غضب آلوده ای به صورتم انداخت و با لحن تندی جواب داد:
-نه خیر! گم میشی میری اتاق خودت!
نفسم رو فوت کردم بیرون وچیزی نگفتم.فعلا نیازی نبود اصرار بکنم.
هنوز که به وقت خواب نزدیک نشده بودیم.دوزبیتم ر گذاشت مابینمون و بعد از روی تخت بلند شد و قدم زنان رفت سمت کاناپه اش .
لم داد روش و کتابی از رو میز کوجیک کشویی برداشت .
برگ کاغذی از لای کتاب بیرون کشید و شروع به خوندنش کرد.
کاش اجازه میداد منم امشب اینجا می موندم اصلا دلم نمیخواست از اینجا جم بخورم خصوصااینکه این یه روز آخر هفته اصلا کلاس نداشتم.
چنددقیقه ای تماشاش کردم و بعد گفتم:
-میگم نمیشه منم امشب اینجا بخوابم!؟
سرش رو آهسته چرخوند سمتم.چشماشو باریک کرد و بالحنی غضبناک جواب داد:
-یکبار پرسیدی گفتم نه…
عاجزانه گفتم:
-آخ چرااااا….مگه من چی میخوام جز اینجا موندن که هی میگی نه نه نه….؟؟؟
شببه به اون حالت آرامش قبل از کفری شدن و طوفانی شدن جواب داد:
-برو تو اتاق خودت بتمرگ…تازه خیلی خوش شانس بودی من اومدم اینجا.من قبلش اینجا بودم ولی واسه کاری بیرون رفتم وگرنه موقع بالا اومدن برق همچین تنتو می لرزوند بندری میرفتی! پس دیگه اینجا نیااااا….وگرنه لت و پار میشی…
غمگین نگاهش کردم و گفتم:
-نمیخوای من اینجا باشم چون میترسی مائده بفهمه و ناراحت بشه آره !؟
تا اینو گفتم کتاب رو از جلوی صورتش پایین گرفت و بعد با غیظ جواب داد:
-ببین…داری گنده تر از دهنت حرف میزنی…پاشو برو بیرون!
با نفرت گفتم:
-از مائده میترسی میدونم…
انگار نسبت به اینجمله زیاد حساس شده بود چون عصبانی شد و گفت:
-به بار دیگه تکرار کن ببین من چیکارت میکنم…
با لحنی دلخور گفتم:
-خب اگه نمیترسیدی واسه چی نمیزاری اینجا بمونم….؟
با لحنی تهدیده کننده گفت:
-مثل اینکه تنت میخاره…
-تن من بخاره یا نخاره تو ازون میترسی که نمیزاری من بمونم…
کتاب رو انداخت دور خیز برداشت سمتم.جیغ کشیدم و چون میدونستم میخواد منو بزنه فورا رو تخت دراز کشیدم و پتورو انداختم رو تن خودم.
عین اسکلا فکر میکردم زیر پتو جای امنیه …..
مرسی نویسنده جون فقط یکم بیشترش کنی گل به سر خودت زدی❤️❤️
حرفی نیست مثل همیشه کم بود خوب حال من اینو بگم مگه مهمه 😒
نویسنده بخدا رو مخمی اعصابمو متشنج کردی دیونم کردی به ولله اگه بیشتر بنویسی به جای بر نمیخوره😕😕😕
عجببب چه پارت بلند بالایی 😕😕😕
نوچ نوچ نوچ
ولی دستتت درد نکنه بموقع بود
پارت کوتاه😶
و اینکه خب یکم زودتر پارت بزارین 😶
رمان قشنگیه اما اگ این طوری پارت گذاری بشه خوندنش خیلی جالب نیست
ولی من از این رفتار بدم میاد که خیلی از نویسنده ها برای اینکه رمانشون طرفدار داشته باشه پارت های اول رمان رو طولانی و به موقع میزارن و بعد از اینکه رمانشون طرفدار پیدا کرد و خیالشون راحت شد هر کاری که دلشون خواست انجام میدن. به این حرکت زشت میگن سو استفاده از اعتماد مخاطبین. ما به خاطر اینکه شما قلم خوبی داری و به موقع و طولانی پارت میزاشتی به شما اعتماد کردیم ولی این خیلی بده که شما از این اعتماد سو استفاده کنی و نظرات ما برات مهم نباشه برات متأسفانم.
دقیقا همینطوره امیدارم بعد از این حرف دوستمون لاعقل به خودت بیای نویسنده عزیز حداعقل امشبو یه پارت جدید بزاری
من خودم موقع پارت گذاری های اول زیاد می زاشتم که بفهمن داستان چیه
خب اگه ندونه چیه واسه چی باید پیگیری کنه؟!
نویسنده جان دستت مرسی،خیلی رمان خوبیه،موفق باشی
عجب پارت طولانی بود نه؟؟؟!!!!
درسته دمت گرم به موقع پارت گذاشتی ولی به این کوتاهی؟؟
من میخوام یه پارت بخونم باید ۲پارت قبلی هم بخونم تا بفهمم چی میشه چه خفن نه 😶😑😑😑😑
من چند هفته نیومدم و مشغول خوندن رمان دیگه ای بودم اونو تموم کردم اومدم دیدم ۳ تا پارت فقط گذاشته
امشب لطفاااا بزار 😣🤕
و لطفا موقعه ای که داریرمیزاره بی زحمت یه خورده طولانی تر
ی سوال مگه داستان تو ذهنت نیست و تا آخرشو میدونی(حداقل ی بار بهش فک کردی) اگه میدونی پس چرا اینقدر دیر ب دیر میزاری می خوای دق کنیم 😑
لطفاً از زبان یاسین هم بنویسید.
نویسنده من خودمم می نویسم و درکت می کنم
این چن وقت از پارت های بدون هیجان و کوتاهت فهمیدم خیلی حال خوبی نداری ولی مرسی که به ما اهمیت میدی
ازینکه پارت جدید گذاشتی ممنونم
اوووف.چ جای بدی تمومش کردی😑😑😑
خیلی کم بود
پس پارت جدید کو؟
وای خیلی کمبود لحظه حساس بودا
آره از بون یاسین هم بنویسین حداقل بدونیم چه حسی به سوفیا داره
کاملا موافقم
میترسم آخرش نویسنده سرطان دست بگیره بدیخت انقدر زیاد واسه ما پارت میزاره
لطف کن واس امشب پارت بده پارت قبلت که فقد چهار تا خط بود
اینقدر 😐😑
من تصمیم گرفتم از این به بعد هریه ماه دوماه به این رمانه سر بزنم که حداقل یه چیزی بفهمم
واقعا چه وضعشه سوفی سلام
یاسین مرگ
تمام این کل یه پارت این رمانه😞
اینجوری طرفدارای رمانتو از دست میدی زحمت خودتون بیهوده میشه😨موفق باشیی
من خودم یه مدت رمان مینوشتم میدونم خیلی سخته ولی لطفا لااقل یکم طولانی تر بزارشون که اگر دیر گذاشتی ما مقدار بیشتری بخونیم. و اینکه این تنفر و دعوا بین سوفیا و یاسین خیلی داره طول میکشه اگه میشه کم کم نشون بده که احساس یاسین چیه و اینکه زیاد دیر به دیر نذار چون سری پیش انقدر دیر گذاشتی که من اسم سوفیا رو یادم رفته بود😑تا دوباره پارت های قبلی رو نخوندم یادم نیومد
عزیزم تو از کجا میدونی که بین سوفیا و یاسین حس دوست داشتن هست
پارتش خیلییییییی طولانی بود
اصلا من ۱ ساعت کلا وقت گذاشتم تا بخونمش
ووووواییییییی چه وضعیه
پارت جدید 😤😤😤😤😤
نویسنده عزیز میدونی بخاطر اینکه پارت هات کمه دیر به دیر میام ۳ تا رو با هم بخونم با همم می خونم کمه 😕😔
از خماری دادن ما لذت میبری آیا 😐
آخه نویسنده عزیز چرا جای حساس تموم میکنی 🙁
رمانتو دوست دارم فقط اینقدر خماری نده مارو یکم پارتو بیشتر بزار که از رمانت خسته نشیم
سلام ادمین
ایا رمان جدید میارین
من ازا ون مقعی که با این سایت اشنا شدم رمان جدیدی نیومده همون رمانای قبلی هست
لطفا رمان جدید بزارین
و اینکه اسم نویسنده رمان پسر خاله رو بهم بگین
نویسندع قلمتو دوس دارم اما خب داریع علکی کشش میدیع منو دوستم باهم میخونیم رمانو عما جز دعوای سوفیا و یاسین چیزی یادمون نموندع عز عین رمان ،،مع مشتاقانع منتظر پارت بعدیم عگر دیر ب دیر پارت بزاری و عنقدر هم کوتاع باشع واقعن دیگع نمیخونم و لحظات سکسیشو توضیح بدع منهم خودم نویسندم و مخاطب با حاشیع زیاد مطلب عز بدنع عصلی رمان دور میشع ،،پارتهارو سریع بزار عین برای بار دوم،،ممنون
👌👌
کاملا موافقم
من نمیدونم چرا دارم این رمان می خونم ازبس حرص خوردم پیرشدم😔😔😔
منم
رمانو دوست دارما اما خب اذیت میکنی نویسنده 😔
پس کی پارت جدیدو میزاریددد😐
پارت جدید نیست؟ 😒😒😭😭
دیگه داری شورشو در میاری پس پارت جدید چی شد ؟ خیلی بی شعوری اگه امشبم پارتی نزاری نویسنده
یک سوال داشتم کی پارت ها رو میزاری مثلا پارت بعد رو کی میزاری بالاخره باید یک برنامه ریزی داشته باشه ؟
باز این نویسنده هنگ کرد
🤣🤣🤣
باسه خوندن این رمان همش دارم به خودم لعنت میفرستم😑😑😑😑😐
من دیگه غلط بکنم رمان انلاین بخونم
جون به لبم کرده
نویسندش فاز نداره به خدا
اگه تازه رمان پسر خاله رو شرو کردین
لطفا نخونین
اگه جونتون رو دوست دارین نخونین چون جونتون در میاد
پارت جدید نیست؟؟؟😢😭
آخه چراااااااا
ای بابا خوب شده بود پارت گذاریشا چرا باز اینجوری شددددد
پارت ۵۶ رمان پسر خاله هنوز گذاشته نشده ایاا؟؟؟؟؟
سلام
پارت ۵۶ رمان پسر خاله هنوز گذاشته نشده ایاا؟؟؟؟؟
سلام
پارت ۵۶ پسر خاله هنوز گذاشته نشده ایا؟؟؟
نویسنده جون چرا دیگه پارت نذاشتی، من منتظرما