رمان پسرخاله پارت 7

4.2
(54)

 

رومو ازش برگردوندم و به عکسها چشم دوختم.
ولییاسر بهم گفته بود عالے ان…نکنهواقعا بد گرفته بودم!؟
البتهمن در ناشے و آماتور بودن خودم که شڪ نداشتم اما از اونجا که سالها با دوربین عکاسے قدیمیم از تمام چیزایے که بنظرم
جالب میومدن عکس مینداختم فکر نمیکردم دیگه اینقدر داغون باشم و طبیعتا لااقل باید الان یکم‌پیشرفت میکردم.
روالطبیعے اے که یاسین به کل منکرش شده بود.
متاسفعکسهارو نگاه کردم.
یاسرنگاهے به صورت پکرم انداخت و گفت:

-هینیگااااش کن چه زود دپرس شد!بابا شوخے کرد یاسین…مگهنه یاسین!؟

یاسبنهمونطور که با بیخیالے پاے آویزونش رو تکون میداد جدے و با لحنے عارے از شوخے جواب داد:

-نووووچ!منچرا باید شوخے بکنم…جدیام.کاملاجدے!این عکسا مزخرفن

یاسر خندید و گفت:

-دستشما درد نکنه برادر رڪ و صریح.یعنیمن مزخرفم!؟

زدپس کله ے یاسر و گفت:

-تومزخرف نیستی..عکاسبد عکس گرفته!

تواون لحظه واسه خاطر این حرفهاش در درجه اے از نفرت و بیزارے و دشمنیم نسبت به اون قرار گرفته بودم،که اگه خونشو بهم میدادن همه رو مے مکیدم.
چشماموریز کردم و طعنه زنان گفتم:

-اگهمن مزخرف عکس میندازم چرا میخواستے ازت عکس بندازم!؟؟؟

بطریخالے رو پرت کرد طرفم و گفت:

-میخواستمواسه نمونه کار داشته باشے مشترے جمع کن باشه واست…آخهمن اونقدرے خوشتیپم که حتے اگه عکاس به ناشے گرے تو باشه هم باز خوب عکس خوب از آب درمیاد…

بطریاے که پرت کرده بود سمتم رو توهوا گرفتم و گفتم:

-ماشالاهررررر چے که نداشته باشے اعتماد بنفس رو داری….

باحرف من خندیدن…حتیخود یاسین.
خمشد و از بشقاب میوه ے بین ما یه پرتقال برداشت و همونطور که پوستشو میکند گفت:

-خبتعریفے ام…تعریفیرو باید ازش تعریف کرد

-نصف اعتماد لنفس تورو اسهال اگه داشت ادعاے سوپ بودن میکرد…

-نصفزبون تورو هم اگه دختر کور کچل اقدس خانم داشت تاحالا ده بار شوهر کرده بود

اینو گفت و بعد یاسرو خطاب قرار داد و گفت:

-ےهنیم ساعت دیگه میرم پیش بهراد ..میای!؟

یاسرکنجکاو و به صورت کُدے پرسید:

-تختنرد؟

-بامخلفات!

-آرهپس من هستم….راستیمهمونے فرداس دیگه آره!؟رضا اینا هم دعوتن!؟گفتین بهشون

وقتے داشتن راجب بهراد و مهمونیش حرف میزدن به این فکر کردم که لازم اینو بهشون یاداور بشم که منم دعوتم یا نه!؟
ولیاینکه همین حالا بدونن به گمونم بهتره از این بود که بعدا متوجه بشن براے همین خیلے یهویے گفتم:

-هَیمن….

جملهے من رو همون ” هے من ” توقف کردچون چهارتا چشم دیدم که زوم کرده بودن رو من و اینور اونور هم نمیشدن.
آبدهنمو قورت دادم و بعداز اینکه چنددقیقه معطلشون کردم بالاخره گفتم:

-منمدعوتم!

اولاین یاسر بود که پرسید:

-کجادعوتی؟؟

انگشتاموتوهم قفل کردمو گفتم:

-مهمونی…

-کدوممهمونے؟مهمونے چی!؟

هوووف!گرممشده بود!راستش هیچوقت فکر نمیکردم یه روزے یه سوال منو اینقدر داغم بکنه.اونقدرکه دلم بخواد خودمو باد بزنم…
آخه…آخهمیدونستم یاسین یکم نسبت به این موضوع ممکن حساسیت نشون بده اما درنهایت و بعداز کلے این پا و اون پا کردن گفتم:

-مهمونیبهراد…اونممنم دعوت کرد!

یاسرخوشحال شد.نیششوتا بناگوش باز کرد و با زدن یه بشکن گفت:

-ایول…خوبه…توهمبیا حتما خوش مبگذره…

لبخندیکه از اشتیاق یاسر روے لبهام نقش بسته بود با اخم و تخم یاسین و حرفش رولبم ماسید:

-بیخود…اونجاجاے دختر بچه ها نیست

با اخم به چهره ے عبوسش خیره شدم و گفتم:

-مندختر بچه ام؟؟؟

-بله…

عصبیو کلافه درحالے که واقعا نمیدونم چطور به خودش اجازه زدن همچین حرفے رو میداد گفتم:

-من بچه ام ولے تو بابا بزرگے آره…!؟؟

یاسرخندید اما با چشم غره ے من خنده اش رو جمع و جور کرد.
پسرهے دیوث واسه من نقش آقا بالاسرو بازے میکرد.
ازرو لبه تخت پرید پایین…پوستپرتقالارو انداخت طرفم و گفت:

-همونکه گفتم.تونمیااااے

از رو لبه تخت پرید پایین…پوستپرتقالارو انداخت طرفم و گفت:

-همونکه گفتم.تونمیاااای

پوست پرتقالا تو هوا پراکنده شدن اما چندتاییشون هم رو سر و دستهاے من جا خوش کردن.
درتمامزندگیم هیچوقت هیچ چیز به اندازه ے اینکه یه نفر بهم‌زور بگه اعصابم منو بهم نمے ریخت درست مثل حالا که احساس میکردم یاسین داره زور میگه.
دویدمسمتش و گفتم:

-چرادارے زور میگی!؟؟چرا من نباید به اون مهمونے برم !؟

چرخےدسمتم.دستشبالا اومد:

-چونهمون که شنیدی!

صافتو چشماش زل زدم و گفتم:

-مندختر بچه نیستم.حقندارے این برچسبو به من بچسبونی….منهزارمدل تا فحش بلدم…هزارجور لباس سایز دو دارم….دروغگفتم…پیچوندم….پسمن بچه نیستم!

دستشاوبه کمرش تکیه داد.یکم‌ڪجایستاد بعد با پوزخند سرشو تکون داد و گفت:

-نشونههاے بزرگ بودن ایناییه که گفتی!؟

باتحکم و صداے پرلرزش از سر عصبانیت گفتم:

-آرهآره آره…اینانشونه بزرگ شدن.چونتوروهمه رو انجام میدی…توهمهمونے هستے که منو بچه خطاب کردی.خواستمدرجریان باشی….

یاسراز پشت سر بهمون نزدیڪ شد.اینواز صداے قدمهاش و نگاه هاے یاسین فهمیدم.
نگاهشواز اون برداشت و گفت:

-گوشکن سوفیاااا….خالهصلاح تورو داده دست من…ازمخواسته خوب بد تو رو من تعیین کنم.پساز اونجایے که همچین جایے رو میتونم تصور کنم حضور تورو قدغن اعلام میکنم وسلام…

ناباورانهبهش نگاه کردم.مامانصلاح و مصلحت من رو داده بود دست دزد قافله!؟
اونکه خودش نیاز به صدنفر داشت تا همچین‌چیزے رو بهش حالے کنن…

-توباید مشخص کنے من کجا برم کجا نرم !؟

-اهوممم.

-مامانمتصمیم مسخره ایه گرفته

شونه هاشو واسه درآوردن حرص من بالا و پایین انداخت و گفت:

-آشکشڪ خاله ام دیگه.بخورمپامے نخورم پامے سوفیا خانم

چرخیدم سمت یاسر و گفتم:

-یاااااسر…توبه چیزے بگو!

یاسرخندید و گفت:

-یادبچگیام افتادم…اونموقع هم یاسین اذیتت میکرد بعد تو به من پناه میاوردی…چقدربچگے ها خوب بود…یاسین.بیخیالبزار بیاد بهش خوش بگذره!

روکرد سمت یاسر و گفت:

-خالهسپردش به من پس واسطه اومدنش نشو یاسر

-خب چه عیبے داره بیاد خوش بگذره….

-گفتمکه نه

اینبار خودم از خودم دفاع کردم:

-ولیمن میخوام بیااام و میاااام…منبزرگم.خودمباید براے خودم تصمیم بگیرم نه تو

انشگشتشو جلو صورتش تکون داد و نُچ نُچ کنان گفت:

-ورودبے جنبه ها ممنوع!

دادکه نه…اماولوم لالاے صدام کم از داد زدن نداشت:

-منبے جنبه نیستم!!!

برخلافمن که کم مونده بود عین یه نارنجڪ بدون ضامن بترکم و هزار تیکه بشم اون بیخیال و آروم مکالمه ے مسخره و زورگویانه اش رو ادامه داد:

-هستے!

-نیستم

-توروز اول دانشگاه با اون ژیگلوے هیز رفیق شدے بعد میگے بے جنبه نیستی!؟؟گوش کن سوفیاااا…تونمیاے چون من میگم

دستامو مشت کردمو با نفرت گفتم؛

-غلط کرد اونے که این گوهو خورد….منبا حسن کچل رفیق بشم با اون نمیشم.زر مفت زد.

-درهرصورتتو نباید بیای

صدامو بردم بالا:

-اونخودش منو دعوت کرد…

چشامشوتنگ کرد و با شڪ ودرحالے که دیگه به خونسردے چنددقیقه پیشش نبود پرسید:

-ببینم…تواصلا بهراد رو کجا دیدے که خودش دعوتت کرد!؟؟

اینوکه پرسید ساکت شدم.نمیدونستمدقیقا باید چیبگم‌که اوضاع بهم نریزه و بدتر نشه ولے آخرش راست داستان رو به زبون آوردم:

-جلودر خونشون دیدمش…واسشبار میوه آورده بودن.اونجاباهم حرف زدیم…منپرسیدم خب یه اون گفت مهمونیه…بعدشمدعوتم کرد

ابروشو بالا انداخت و گفت:

-واسهمن اروپایے شدے تعارف حالیت نی!؟بهراد تعارفت کرد فقط همین.پساز فکر مهمونے بیا بیرون که من این اجازه رو بهت نمیدم…

اینوگفت و راهش رو گرفت و رفت‌….

اونقدرے عصبانے بودم که با یکے دو نفس عمیق که هیچے با صد نفس عمیق هم حالم جا نمیومد.
جوریمیگفت صلاح من دست اونه انگار یه دختر ده دوازده ساله ے شیرین عقل بودم!
نگاهموازیاسین برداشتم و به سمت یاسر که با نیش باز داشت تماشام میکرد خیره شدم.
دستبه سینه،پاے چپم رو تکون دادم.دوتادستش رو بالا آورد و گفت:

-تسلےمنگاتم….

دستاموآوردم پایین و گله مند گفتم:

-چراهیچے بهش نگفتی؟؟دیدیچطور مثل رئیسا با من حرف زد و واسم خط و نشون کشید.توهمکه فقط میخندیدے!ببینم یاسر تو جز خندیدن چیز دیگه اے هم بلدی!؟

وفتیفهمید ببش از حد دراین مورد جدے ام دیگه سعے نکرد نیششو باز بکنه و باخنده و شوخے همچے رو به مسخره بگیره.ےهجورایے اونم جدے گفت:

-دیدیکه…خالهخودش یه چیزایے رو به اون سپرده…منکه نمیتونم حرف خاله فرزانه رو نقض بکنم!

چشماموتنگ کردم و گفتم:

-ببینماصلا تو اون مهمونے چخبره که محیط اونجا رو واسه من گُنده نامناسب میدونه!؟؟؟

لباشولول و کج و کوله کرد و بعدبا تاخیر گفت:

-خب….خب..آاااا….هیچی..ےهمهمونے و پارتے ساده اس…مثلتموم پارتے هاے دیگه…

-پسچرا واسه

من باید ممنوع باشه!؟

شونههاشو به معناے بے اطلاعے بالا انداخت.نفسموبا حرص بیرون فرستادمو گفتم:

-ولیمن هرجور شده به این مهمونے میام حتے اگه شده پنهونے یا زوری!

اینوگفتم و با برداشتن دوربینم به سمت عمارت راه افتادم.حالاکه مدام منعم میکردن از رفتن به مهمونے بهراد بیشترو بیشتر راجبش کنجکاو و حتے تحریڪ میشدم.منباید مے رفتم.
خالهو مامان تو نشیمن نشسته بودن و باهم پچ پچ زنان حرف میزدن .
خیلیصحبتهاشون رو نشنیدم اما حس کردم داره از یه نفر تعریف و تمجید میکرد.
نتونستمبے گفتن حرفهام از کنارشون به راحتے بگذرم براے همین تغییر مسیر دادم و رفتم سمت هردوشون…
منکه نزدیڪ شدم دیگه صحبتهاشونو ادامه ندادن.خالهلبخند زد و گفت:

-عزےزدلم…عزیزم….خوشگلمن.بےابشین…چخبراز درس و دانشگاه!؟

رویصندلے نشستم و گفتم:

-تقریبااوضاع سفیده…

خندےدو پرسید:

-تقریباااا!؟

-آره…آخهبعضیا با بعضے کارهاشون مدام اوقات منو تلخ میکنن…

حرفو لحن کنایه زن من هردورو مجاب کرد صحبتها و پچ پچ هاے خودشون رو کنار بگذارن و به من خیره بشن.خالهلبخند محوے زد و گفت:

-ڪیاوقاتتو تلخ کرده خاله جان!؟

سرموبه سمت مامان چرخوندم و گفتم:

-ترکےبمامان بعلاوه ے یاسین!مامان به یاسین گفته صلاح سوفیا دست تو یعنے اون مشخص کنه من چیکار بکنم چیکار نکنم.کجابرم کجا نرم.شمابگید خاله جان.منبچه ام؟؟

مامانخیلے زود با گرفتن یه قیافه ے حق به جانب به خودش گفت:

-بیخودیشلوغش نکن سوفی.توبیشتر عمرتو تو یه شهر دیگه گذردندی…باتهران و فضاش آشنایے ندارے من فقط از یاسین خواهش کردم مثل برادر بزرگتر حواسش به تو باشه.همین!

دلخورو گله مند گفتم:

-ولیاون منو از رفتن به مهمونے همسایه منع کرده!

-لابدجاے مناسبے براے حضور دخترے مثل تو نبوده وگرنه این اجازه رو بهت میداد!

گاهیوقتها رفتار مامان منو از اومدن به اینجا پشیمون میکرد.درستمثل الان.
اگرمیخواست محدودم کنه ترجیح میدادم برم خوابگاه…
دلممیخواست همین حرفهارو بهش بگم اما سعے کردم مسالمت آمیزتر برخود کنم و فقط یڪ جمله گفتم:

-ولیمن دوست دارم برم اونجا و فکر نمیکنم رفتن به اونجا چندان غلط باشه…

بلندشدم که برم اما اون با تحکم گفت:

-اگهیاسین گفته نباید برے پس نباید بری!

ایستادم.آهستهبه سمتش چرخیدم و گفتم:

-مامان…اگهفکر میکنے نمیتونے با من بسازے تکلیف منو باخودم مشخص کن…چوندر اون حرف صورت ترجیح میدم یا برگردم پیش بابا یا اینکه برم خوابگاه

شنیدن این حرفها عصبانیش کرد چون بلافاصله واکنش نشون داد و گفت:

-پسدرموردت اشتباه نکردم.توواقعا هنوز بچه ای…بااین رفتار مسخرت …داریمنو تهدید میکنی؟؟مادرتو؟؟محمدرضارو تورو عین خودش کرده….

سرموبه تاسف تکون دادم و از اونجا دور شدم.خالهصدام زد اما نموندم با این حال شنیدم که داشت در مورد من به مامان تذکر میداد
اینکه باید کارے میکرد که من ازش رونده نشم وبرنگردم پیش پدرم….

نمیدونستم چحورے میتونم حواسمو از اون مهمونے و بهراد پرت کنم!؟
هرکارے میکردم آخرش حواسم عین بچه اے که دنبال بادباڪ ول شده اش تو آسمون بدوه همونطورے پیگیرش میشد.
داشتمبیخودے و بے حوصله باپازل روے میز ور مے رفتم که یه نفر به در زد.
سرموبالا آوردم و گفتم:

-بیاےنتو…

دربازشد و یاسر اومد داخل.سوتیزدم و براندازش کردم.خیلیبه خودش رسبده بود و خوشتیپ شده بود.دروبست و اومد داخل.جلوچشمام چرخے زد و پرسید:

-سوفینظرت!؟؟

براندازشکردم و گفتم:

-عالیشدی!

-جدا!؟

-اهوووم!فکر کنم امروز بتونے یه هفت هشت تایے دوست دختر تور بکنی

خندید و گفت:

-ایتقدردختر کُش شدم!؟

-شدیدددد

زبوندرآورد و گفت:

-پستورم کن قبل از اینکه تورم نکردن

خواستم کتابمو پرت کنم سمتش که خنده کنان از اتاق بیرون رفت تا من پکر و دمغ به همون پازل خیره بشم و باز حسرت بخورم…
حسرتاینکه شانس خولمو از دست دادم.
دهدقیقه بعد رفتم‌سمت پنجره.
پردهرو کنار زدم و با حسرت به یاسر و یاسینے نگاه کردم که خوش خوشان درحال بیرون رفتن از عمارت بودن.
چرااونا باید حق رفتن به اون مهمونے رو داشته باشن اما من نه !؟صرفا چون یه دخترم !؟؟؟
چهبرنامه ها که واسه این مهمونے من نداشتم.میخواستم بیشترو بیشتر ازهمیشه به بهراد نزدیڪ بشم.میخواستماون فاصله و سر رو بشکنم و بهش اونقدر چراغ سبز نشون بدم که بفهمه اگه بهم پیشنهاد دوستے بده بے چون و چرا مے پذیرم ولے اون یاسین خودخواه و لعنتے همچے رو بهم ریخت…همچیرو…
درباز شد و مامان اومدداخل.
برایاینکه نفهمه مشغول تماشاے چے هستم از پنجره فاصله گرفتم و رفت سمت میز.
صندلیرو عقب کشیدم و روشن نشستم و سرگرم وررفتن با دوربین عکاسیم شدم.
رفتو روے تخت نشست و پرسید:

-ازمن دلخورے سوفی!؟

سرموتکون دادم و گفتم:

-نه…منخیلے وقت از تو و بابا دلخور نمیشم.مداردلخوریم شکسته.خوردشد…سالهاستانداختمش دور!خیالتون راحت!

صدایپوزخند از پشت سر به گوشم رسید.متاسفگفت:

-توهمیشه تو تیم بابات بودے!حتے خواستے با اون بمونے نه من!

خدایاااا…چهچرندیاتے!درحین تمیز کردن دوربینم ودرحالے که بیخودے دستمالو روش میکشیدم گفتم:

-توهےچتلاشے براے حضانت من نکرده بودے بعد الان بهم میگے من همیشه تو تیم پدرم بودم!؟؟تو حتے نخواستب بخاطر من کنارش بمونی…

بالحنے عصبے و تند گفت:

-اونبه من خیلنت کرد انگار یادت رفته…

-عوضشتوهم بخاطر برادر منوچهر خان خیلے زود همچے رو بخشیدے که زودتر از اون خونه….

باصداے دادش حرفم ناتموم موند:

-بسکن دیگه سوفی…دیگههیچوقت این خزعبلات رو به زبون نیار!

ازروے تخت بلند شد.حتیتو اون لحظات هم نگاهش نکردم.نزدیڪمکه شد مکث کرد و ایستاد.نفسعمیقے کشید و گفت:

-میتونیبرے مهمونے …

اینوگفت و از اتاق رفت بیرون.نیشماز شدت خوشحالے و ذوق نا بناگوشم باز شد.برامباورنکردنے بود که در نهایت اجازه داد به اون مهمونے مختلط برم.
دستپاچهو هول از روے صندلے بلند شدم و به اولین چیزے که نگاه کردم ساعت بود.
درستتایم کمے براے آرایش و رسیدن به سرو وضع خودم داشتم اما فکر کنم هنر این بود که بتونے تو عرض دست کم یڪ یا یڪ و نیم ساعت خودتو براے یه مهمونے آماده بکنی!
دویدمسمت میز آرایشم و با جدیت و دقت زیادے مشغول آرایش صورتم شدم.
ےهآرایش کلاسیڪ متناسب با رنگ لباسم که سیاه زرق و برق دار شبنما بود انجام داد.
یعنی…درواقعتنها آرایش جیغ روے صورتم رنگ رژ قرمزم بود نه بیشتر…
موهامرو به حالت یه چرخش ساده و از اونجایے که دید خیلے خوبے بهشون نداشتم و بهتر از این نمیتونسنم پشت سرم جمع کردم و بستم.
هرازگاهیوسط این آرایش کردنها برمیگشتم و ساعت رو نگاه میکردم.
دلمنمیخواستم زمانے به اونے مهمونے برسم که همه درحال رفتن باشن براے همین به کارهام سرعت بیشترے دادم .
گردنبندظریفم رو به دور گردنم آویز کردم و بعداز زدن ادکلن به مچ دستها و گردنم کفشهاے پاشنه بلند ظریف و مشکے رنگم رو پوشیدم و مقابل آینه ایستادم و به سوفیاے جدید نگاه کردم.
ننجونمهمیشه درست میگفت.
خونهرو پرده زیبا میکنه و زن رو لباس!
چرخیزدم.ازانتخابم عجله ایم خوشم اومد هرچند که از قبل روش نظر داشتم و اونو بارها تو تنم تصور کرده بودم.
ےهلباس مشکے شبنما که زیر نور چراغ و حتے تو تاریکے مے درخشید،با دو بند ظریف….
بلندےشتا رون پام بود و یه قسمت از کمرش لخت….
ےهحالت آبشارے داشت درست عین چین…
مناما بیشتر از هرچیزے عاشق سایه چشم ملیحم بودم که با لباسم ست شده بود.یعنیسیاه زرق و برق دار!
دویدمسمت کمد لباسهام.کتمرو برداشتم و با پوشیدنش و سر گردن یه شال از اتاق زدم بیرون تا هرچه زودتر خودمو به اون مهمونے برسونم…

رو به روے در ایستادم و نگاهے به داخل انداختم.
نیمهباز بود.هیپامو بلند میکردم که قدم بعدے رو بردارم هے یاسین میومد تو ذهنم و منصرف میشدم اما تهش که چی!؟باید تا

صبح اونجا میموندم و باقیمونده مهمونے رو هم از دست میدادم!؟؟
اصلاباید بهش حالے بکنم صلاح من دست خودم نه کس دیگه!!!
نفسعمیقے کشیدم و رفتم و استارت حرکت رو زدم.
پاموداخل گذاشتم و درو بستم که همون موقع یه سر از لاے برگ و پرچین ها اومد بیرون و گفت:

-ےاابلفضل…پری!؟

ترسیدم.دستمورو قلبم گذاشتم و به عقب رفتم و موشکافانه به اون قیافه اے نگاه کردم که از لاے پرچینها اومده بود بیرون و زوم شده بود رومن.
خودشبه حرف اومد و گفت:

-توکیستی!؟

آبدهنمو قورت دادم و پرسیدم:

-خودتکیستی!؟

ازلاے پرچینها اومد بیرون و با لهجه ے شیرینے جواب دادم:

-مو!؟مو قهرمانوم.سرایداراینجا!؟تو کیستی!؟مهمون آقا بهرادے !؟

سرموتکون دادم و با کشیدن به نفس عمیق از سر راحت شدن خیال گفتم:

-بله…فقطاقا قهرمان.بےایه لطفے در حق من و کسایے کخ ممکن بیان اینجا انجام بدید و دیگه عین جن ظاهر نشین!؟

محوتماشاے ظاهرم گفت:

-ایبه چشم پرے خانم نیستم

خندیدم و گفتم:

-منپرے خانم نیستم سوفیا م…

دوطرف کت بلندے که پوشیدنش بخاطر مشخص نشدن پاهاے لختم بود رو بهم نزدیڪ کردم و بعد به سمت ساختمون رفتم.
صدایبزن و بکوب و برقص حتے تا توے حیاط هم به گوش مے رسید و کاملا مشخص بود اون داخل حسابے شلوغ و هیجان در حد آسمون خراشهاے رد شده از ابرهاس….
دروبا دست کنار زدم و از همون بدو ورود با چشم تو اون شلوغے و سرو صدا و بزن و بکوب به دنبال بهراد گشتم.
اونجابه حدے شلوغ بود که حس میکردم اگه دون دون سوا شون کنم هم نمیتونم پیداش کنم.
کتمرو درآوردم و یه گوشه آویزون کردم و بعد آروم آروم جلو رفتم.
میخواستمبهم خوش بگذره براے همین در حین عبور از کنار میز خم شدم و یه آب آلبالو برداشتم و سرڪ کشون هرجایے که حدس میزدم با حس میکردم بهراد ممکن اونجا باشه رو دید زدم.
یڪماز آب آلبالو رو مزه مزه کردم که مردے با صورتے آشنا لبخند زنان بهم نزدیڪ شد.
منحتے فکر کردم داره به شخصے که پشت سرم لبخند میزنه تا وقتے که رو به روم ایستاد و سلام کرد.
نهشناختمش و نه بجا آوردمش.سراپامرو برانداز کرد و با زدن یه سوت بلند نشون دادو گفت:

-پرفکت!!!!

چشمام نتونستن تشخیص هویت بدن تا وقتے که لبخند زد و اون موقع بود که از ظاهر و حالت صورتش متوجه شدم که این بهروز برادر بهراد.
همونیکه درست برخلاف برادرش براے به دست آوردن و کشوندنش و البته جلب توجهش هیچ احتیاجے به هیچ گونه تلاشے نیست.
چوناون به صورت خودکار خودش به سمت دخترا میره.
نگاهخریدارانه اے به ظاهرم انداخت و گفت:

-شماخیلے خوش سلیقه اے!البته من این موردو وقتے اومدین مغازه هم متوجه شدم سوفیا خانم!

نیمچهلبخندے زدم و با کنایه گفتم:

-چهخوب اسمم یادتون مونده!حافظه خوبے دارید!

بالبخندے که حالتش میزان و شدت هیزیش رو مے رسوند گفت:

-مناولا آدماهاے خوش صدا،خوش لباس و خوش هیکل رو هیچوقت از یاد نمیبرم!

-کاملامشخص!

کوتاهترین پاسخ ممکن رو دادم واز کنارش رد شدم و رفتم.
منبه همون اندازه که از بهراد خوشم میومد به همون اندازه هم از داداش بهروز بیزار بودم ولے لامصب ب هرجا مے رفتم میومد.
ےهجا تکیه دادم به دیوار.لیوانکمرباریڪ آب آلبالو رو بالا آوردم و پوزخند زنان نگاهے به یاسین انداختم که با یه دختر خوشگل و صدالبته لوند لاس میزد!

متومیپیچوند و نمیذاشت بیام اینجا که خودش با خیال آسوده و راحت به خوش گذرونے هاش ادامه بده…
درحالتماشاش بودم که صداے بهراد از پشت سر روحمو شاد کرد:

-سلام.شماهم اومدین!؟

هولو دستپاچه به سمتش چرخیدم و بهش خیره شدم.
واقعاتو اون شلوغے امیدے به دیدنش نداشتم.
بدوناینکه جواب سلامشو بدم گفتم:

-دوستنداشتین بیام!؟

سرشوتکون داد و گفت:

-نهنه…فقطباسر گفته بود نمیاین…

برایاینکه نفهمه واسه این اومدن چه سختے هایے کشیدم گفتم:

-میخواستمنیام ولے بعدش منصرف شدم.اگهدوست ندارین برگردم…

ےهقدم برداشم که برم.عےنکسے که ناز میکنه و محتاج به خریدارے نازش…
دستموگرفت و گفت:

-نهنه بابا این چه حرفیه بمونید….

لبخندیزدم و به دستم که توے دستش بود زل زدم…

یه قدم برداشم که برم.عےنکسے که ناز میکنه و محتاج به خریدارے نازش…
دستموگرفت و گفت:

-نهنه بابا این چه حرفیه بمونید….

لبخندیزدم و به دستم که توے دستش بود زل زدم.باورمنمیشد اون لمسم کرده باشه.
نهاینکه لمسم توسط یه مرد خیلے آرزویے شگفت انگیزے باشه نه…منفقط لذت میبردم از اینکه این اتفاق در مورد خودم و بهراد برام بیفته چون اون واسه من خاص بود…خیلیخاص…..
وقتینگاه هاے من رو دید خیلے سریع به خودش اومد و با برداشتن دستش از روے مچم گفت:

-خوشاومدی…ازخودت پذبرایے کن و لذت ببر….

کاشبفهمه لذت واقعے رو وقتے تجربه میکنم که اون بهم پا بده.
قبلاز اینکه بره با سوالم نگهش داشتم:

-بنظرتونلباسم بهم میاد !؟راستش کسے نبود همچین سوالے ازش بپرسم

این از اون سوالا بود که هم مت

عجبش کرد هم یه جورایے انداختنش تو مخمصه.ایستادنگاهے به دور اطرافش انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد.
حسکردم از اینکه بخواد سرتا پاے منو با دقت برانداز کنه و راجبم پیشنهاد بده یکم احساس شرم داره و این شرم نه از سر خجالتے بودنش نه…صرفابخاطر یاسین!
اون که باهمه میگفت و راحت بود نمیدونم چرا به من که مے رسید واسه خاطر رفیقش.
اصلایه جورایے انگار از پسش برنمیومد اما بالاخره بخاطر نگاه هاے پرسشگر و منتظر من مرام و رفاقت رو کنار گذاشت و تنم رو برانداز کرد:

-خوبه…یعنییعنے عالیه…..

لبخندپهنے روے صورتم نشست‌.دوسه قدم بهش نزدیڪ شدم و خیره تو چشمهاش پرسیدم:

-واقعا!

نگاهشوسریع از خط سینه ام گرفت.مداممراقب بود چشمش خطا نکنه البته در مورد من:

-آرهعالے هستی!؟

سرمویکم به عقب خم کردم تا بهتره نگاهش کنم.چشمماز دیدن صورتش سیر نمیشد.
واقعامن چرا اینقدر دوستش داشتم!؟؟
نمیدونم….فقط اینو میدونم که گاهے به کسے علاقمند میشیم که شاید اگه بخوایم واسه دوست داشتنش دلایلے رو واسه خودجون ردیف کنیم ممکن حتے یه مورد هم نتونیم نام ببریم.

بعداز مکث کوتاهے با لحنے صمیمانه گفتم:

-توهم خیلے خوشتیپ شدے امروز….

دستشودور گلوش کشید.مِنمِن کنان گفت:

-واقعا!؟؟

-اهوووم…خیلی…سفےدخیلے بهتون میاد!

لبخندزد و گفت:

-مرسیمی….

خواست جمله اش رو ادامه بده که ختم نشه به همون مرسے اما همون موقع یه نفر صداش زد.چقدرآتیشے شدم اون لحظه و به شانسم لعنت فرستادم.
اگه یکم دیگه…فقطیکم دیگه باهم میموندیم اوضاع خیلے بهتر از این پیش مے رفت.
پاموبا حرص زمین کوبیدم و بیخود و بیجهت و حتے بے هدف شروع کردم تو جمعیت وول خوردن تا یه جورے سرگرم بشم و موقعیت بهخرے پیدا کنم.
جومهمونے کم کم بهنر و بهتر شد.
دیجے ها که تعدادشون یکے دونفر هم نبود شروع کردن به گرم کردن مجلس…

حےنچرخیدن و خوردن نوشیدن و تماشاے دختر و پسرهاے مختلف سرمو بالا گرفتم و به بالا نگاه کردم.
بهجایے که گاهے جفت جفت بالا مے رفتن و گاهے هم پایین میومدن….
نگاهیبه دور اطراف انداختم.وسوسهشدم سرے به بالا بزنم….
ےااصلا چطور بگم…دلممیخواست همه جاے این خونه اے که بهراد توش زندگے میکنه رو ببینم بخصوص اتاق خوابش….
لیوانرو گذاشتم روے میز سه پایه ے قهوه اے رنگ و خواستم به سمت پله هاے منحنے شکل برم که همون موقع با یاسین چشم تو چشم شدم درحالے که دوست دخترش ازش آویزون بود.
ایستادو متحیر بهم نگاه کرد.
اصلاقشنگ مشخص بود شوکه شده….شک نداشتم با خودش به این نتیجه رسیده من از عمارت فرار کردم و به این یکے عمارت اومدم.
چیزیتو گوش دختره گفت و بعد اومد به سمتم.

لحظه به لحظه که نزدیکتر و نزدیکتر میشد صورتش هم عصبے تر و خشمگینتر نشونش میداد.
نفسپر حرصے کشیدم.
من شڪ نداشتم که باز میخواد بیاد و واسه من خط و نشون بکشه….
اماخب…اینباردیگه دلیلے واسه ترسیدن نیست چون خود مامان اجازه اومدن به این مهمونے رو بهم داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
SAyaN
SAyaN
3 سال قبل

رمان قشنگیه ولی چرااینقدرکلمه ها درهم برهمن

Arti
Arti
پاسخ به  SAyaN
1 سال قبل

اره واقعا رمانه خیلی خیلی قشنگیه …
فقط مشکلش این کلماتشه که یکم خوندن رو مشکل میکنه
ولی کاش این شخصیت ها واقعی بودن خیلی هیجان انگیز بود اونطوری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x