رمان پسرخاله پارت 76

4.4
(52)

 

 

با چشم و ابرو به دستم که زیر تیشرتش بود اشاره کرد و گفت:

-میشه دستتو دربیاری؟

سرمو یه کوچولو بالا گرفتم و به چشمهاش نگاه کردم.
یه جوری بود صورتش.
انگار که هی بخواد جلوی خودش رو بگیره و کاری رو انجام نده.یه اونطور حالتی!
اما من که نمیدونم چرا پرت شده بودم و تو باغ نبودم گفتم:

-چرا !؟ بدت میاد!

با همون حالتی که واسه من عجیب بود جواب داد:

-نه فقط اگه دربیاری بهتره….

دوباره بهش نگاه کردم‌فکر کنم لمس بدنش اونو یه کوچولو حالی به حالی میکرد برای همین دستمو به آرومی از زیر لباسش بیرون آوردم و بعد آهسته گفتم :

-باشه!

اصلا خودمم نمیدونستم دستم کی رفت اون زیر!این عادت من بود.
اینکه باید همیشه با یه چیزی ور برم‌.
دوستهامم از این عادت من خیلی در امون نبودن.
یا با موهاشون ور میرفتم یا گوشه ای از لباسشون ولی انگار اینبار دستم ترجیح داده بود بره زیر لباس یاسین.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-اصلاا نمیدونم دستم کی رفت اون‌زیر…

لبخند زد و گفت:

-میبخشمت! دیگه تکرار نشه!

اول یه لبخندی دست و پاچه زدم. خجالت زده بودم ولی نیمدونم منه بقول همه بچه پررو کی اینقدر خجالتی شده بودم که خبر نداشتم.
فکر کنم در کل من از اون مدل دخترایی هستم که همزمان هم میتونن پررو باشن و هم خجالتی!
آب دهنمو قورت دادم و واسه اینکه بحث رو کلا عوض کنم گفتم :

-راستی…

قبل از تموم شدن جمله ام گفت:

-جون…

این اولینباری بود اون با این لفظ جوابم رو میداد.حث و حال عجیبی داشت شنیدنش.
انگار اصلا شنیدنش از زبون اون با شنیدنش هز زبون دیگران یه فرق خیلی بزرگ داشت.
شیرنتر بود.
خیلی شیرینتر…
خیلی خیلی…. به خودم اومدم و پرسیدم:

-سرمات بهتر شد!؟

لبخند زد و بعد دستشو نوازشوار روی سر وصورتم کشید وگفت:

-آره.خوبم…سرما نبود! یکم گرفتگی بود که اونم با دیدن تو حل شد!

خندیدم و گفتم:

-فکر کنم فیلتر شکن باشم! و البته مُسکن…

-احتمالا !

باهم خندیدیم ولی دیگه نه اون چیزی گفت و نه من.پلکهامو روی هم گذاشتم.اگه بگم تو بغلش آرامش عجیبی داشتم دروغ نگفتم.
دستم روی بازوش بود و دست دیگه ام روی تنش.درحالی که کم کم خوابم میگرفت گفتم:

-فکر کنم فردا پدرت منو از این عمارت بندازه بیرون!

بازهم دستش رو نوازشوار روی موهام کشید.وقتی اینکارو میکرد پلکهای من سنگینتر و تمایلم برای خواب شدیدتر میشد.آهسته گفت:

-نه! هیچکس نمیتونه تورو از اینجا بندازه بیرون…تو حتی مهمان اینجا هم نیستی.تو اونی هستی که من دوست دارم…پس کسی نمیتونه تورو بندازه بیرون!

حرفهاش تو گوشم شیرین بودن.خیلی شیرین.اما حقیقت رو نمیشه عوض کرد.
صورتم رو به سینه ستبرش فشار دادم وآهسته گفتم:

-عمه فخریت از من متنفره.هم عمه فخریت همه عمه ماه چهره ات…حتی نوکر خونتونم چپکی نگام میکنه!

صدای خنده اش رو کنار گوشم شنیدم.
شاید از غر غرهای من خسته شده بود.
از اینکه هرچیزی میگفت من باید یه جواب دیگه میدادم که بحث برسه به اینکه امکان و احتمال دور انداختنم از اینجا زیاده.
زمزمه کنان تو گوشم پرسید:

-چرا آخه اینقدر نگرانی هااان؟ من هستم…من نمیزارم…میفهمی؟ وقتی من هستم تو نباید نگران باشی…

نمیدونم شاید حق با اون باشه.ولی اگه یه وقت تبانی کردن که منو از این عمارت دور کنن اونوقت ناخواسته کم کم بینمون فاصله میفتاد.
آروم آروم و کم کم…
پلکهام روی هم لغزید.
آهسته و آروم لب زدم:

-اگه یه وقت من رو از اینجا بندازن بیرون او چیکار میکنی یاسین…تو که میکی دوستم داری…تو که میگی از بچگی عاشقم بودی! هووووم ؟ یه عاشق چیکار میکنه ؟

اینبار به جای موهام کمرم رو به آرومی نوازش کرد و بعدهم گفت:

-منم باتو میام…هرجا رفتی منم باتو میام …

نفس عمیقی کشیدم درحالی که یه لبخند عریض روی صورتم بود.
چه خوبه یکی باشه که توی همه ی شرایط کنار آدم باشه.
تو خوشی تو ناخوشی….
یا اگه واقعا آواره باشه بازم یکی باشه مثل اون این آوارگی رو به جان بخره و باهاش همراه بشه!

خوابم گرفت….روی همون تخت همیشگی بودم اما انگار توی پر قو دراز بودم یا روی یه تیکه ابر…
هرچی که بود اونقدر خوب و راحت و خوب بود که دیگه نفهمیدم کی و چه موقع تو بغلش خوابم گرفت….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
المیرا
المیرا
3 سال قبل

دو ثانیه😍
عاشق این رومانم😍😍😍😍

Zahra Pourmohammadi
3 سال قبل

چه رومانتیککک🥺🥰مرسی از نویسنده ی عزیز💞

Zeinab
Zeinab
3 سال قبل

خیلی کوتاههههههه ادمین دیر به دیر پارت میزارین اونم کوتاه لطفااااا زود به زود پارت بزارین😭

$$sara&&
$$sara&&
3 سال قبل

مثل همیشه عااااالی👌👌👌👌👍😍😘😘😘😚😙😗

Bahar
Bahar
3 سال قبل

یعنی میشه اینا درست حسابی کنار هم قرار بگیرن؟😶
مرسی نویسنده بابت پارت جدید ولی این عیدی حساب نمیشه ها😂❤️

نفس
نفس
پاسخ به  Bahar
3 سال قبل

عالییییییی بود

به مناسبن عید به ما یه عیدی بده دیگه نویسنده جان یکم پارت ها رو بیشتر کن و زودتر بزار😂💙

M.r
M.r
3 سال قبل

عالی بوددددددددددد😍😘

عسل
عسل
3 سال قبل

میسییی😉😉😉عالی بود😍😍😍ولی کم بود😔😔

Samar
Samar
3 سال قبل

عالیییییییی دستت درد نکنه ادمین
ولی ببین دیر دیر پارت میذارینو کم
حداقل یکم پارتارو بیشتر کنین
به هر حال مرسی که وقتتونو واسه ما میذارین
دوستون دارم😊❤️

ملیکا
ملیکا
3 سال قبل

ادمین 😕😕😕😕😕😕
چرا؟؟؟؟؟؟؟
من همین یه رمانو دنبال میکنم
توروخدا خوب پارت بده
دیر میدی کم هم میدی😭
حداقل هر روز بزار💛💛

رعنا
رعنا
3 سال قبل

عالی ولی کم مث همیشه

Yegane
Yegane
3 سال قبل

خیلی دیر به دیر پارت میزاری ادمین جااان

Saghi
3 سال قبل

مرسیتم ادمـــــین
فق کمه خیلی کمه درست جایی که نباید تموم میسع
ولی
بازم…..♡

m
m
3 سال قبل

چقد کم
ادمین باید بهمون عیدی بدیا
عیدی ندادی از دلخور میشم
حتما برامون عیدی ( ادامه رمان ) بزار

ماهک
ماهک
پاسخ به  m
3 سال قبل

ی عیدی توپ بده نه آنقدر کم😥😥⁦😭😭

الف
الف
3 سال قبل

واااا بعد از ۲روز تازه پارت واسه من اومد بالا
ادمین پیگیری کن لطفن

الف
الف
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

سایت بالا میاد اما پارت جدید بالا نمیاد
من دیروز صبح اومئم تو سایت اخرین پارت:پارت ۷۵ بود دیروز عصر اومدم دیدم زده پارت ۷۶ دو روز هست که رو سایت قرار دادین

Zeinab
Zeinab
3 سال قبل

ادمین لطفا زود به زود پارت بزار اینطوری از رمان زده میشیم!

Setayesh
Setayesh
3 سال قبل

ترووووخدا پارت ها رو زود به زود بزارید من میمیرم تا پارت بعدی بیاد 🥺🥺😻😻

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x