چشمهام رو خیلی آروم وا کردم و به اولین جایی که نگاه کردم پنجره بود.میتونستم عبور نور رو لا به لای منافذهای اون تور لایی رنگ ببینم.
چشم از اونجا برداشتم و سرمو چرخوندم.
خودم رو آماده ی تماشای یاسین کرده بودم اما وقتی با جای خالیش مواجه شدم متعجب و بی حرکت تو همون حالت موندم.
رقتم تو فکر….همچی رو باخودم مرور کردم.یعنی تمام اتفاقات دیشب رو….
نه! نمیتونست همچی یه خیال باشه!
شک نداشتم وجودش اینجا کاملا واقعی بود و نه فقط یه توهم بیخودی!
سرم رو جلو بروم و بالشی که زیر سرش بود رو عمیق بو کشیدم.
بوی اونو میداد…
حتی پتو هم بوی اون رو میداد پس محال بود اشتباه کرده باشم.
پتورو از روی بدنم کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین!
قدم زنان سمت پنجره رفتم.
پرده رو تو مشتم جمع کردم و کنارش زدم.
تابیده شدن نور آفتاب باعث شد واسه چند لحظه چشمهام رو جمع کنم اما وقتی بدو بدوهای مائده و صدای خنده هاش به گوشم رسید خیلی زود چشمهامو وا کردم و بهش نگاه کردم.
همراه با عمه اش ورزش صبحگاهی انجام میداد.
لباس ست ورزشی پوشیده بودن و گاهی می دویدن و گاهی هم حرکات کششی انجام ممیدادن !
همینطور داشتم تماشاش میکردم که در باز شد و مامان اومد داخل.
بلافاصله با ورودش گفت :
-اینجا اگه بجای هفت صبح ،هشت بیدار بشی پشت سرت حرف درمیارن.
به همچین آدمی میگن تنبل.خوابالو…دختری که به درد زندگی نمیخوره…این هم به بقیه ی ویژگی های نامناسبت اضاف میکنن!
سرم رو برگردوندم سمتش و با صدای خوابالودم پرسیدم:
-یکی از اون ویژگی های نامناسبم چیه!؟
تخت خوابم رو مرتب کرد وهمزمان جواب داد:
-درشت بار بزرگای اون خونواده کردن …توروشون وایستادن..بازم بگم!؟
آهان پس داشت تیکه ی اتفاقات دیروز رو درمیاورد.نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت آینه….
هنوز حس خوب اون لحظات شیرین تو وجودم و همراهم بود.
دروغ نگفتم اگه بگم احساس میکردم هنوزم انگشتهاش لا به لای موهامه….
حتی گاهی اون تصور اونقدر عمیق میشد که دوباره با حرکت انگشتاش خوابم میگرفت.
مقابل آینه ایستادم و سرگرم بافتن موهام و بستنشون شدم که اومدم سمتم و گفت:
-سوفیاااا…اگه میخوای اینحا بمونی نباید تند و نسنجیده با آدمای اینجا حرف بزنی…خصوصا با فخری و ماهرخ….
با اصلا هرکس دیگه…جلوی زبونتو بگیر…
چون پشت سرم ایستاده بود از توی آینه بهش خیره شدم و گفتم:
-یعنی اجازه بدم هرچی دلشون میخواد به بابام یا خودم بگن ولی خودم حرفی نزنم؟ آره؟ اینجوری خوبه!؟
نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و گفت:
-نزاره زمانی به حرف من برسی که یه گند بزرگ بالا بیاد! میرم پایین…بیا آشپزخونه اونجا صبحونه ات رو بخور…
وقتی رفت لباس مناسبی تنم کردم و با شستن دست و صورتم رفتم بیرون و خودمو رسوندم به آشپزخونه.
اولش بابات حرفها و تذکرهای مامان خیلی رو فرم نبودم اما چشمم که به یاسین افتاد اون سگرمه ها واشدن و جاشون رو به لبخند دادن.
انگشتشو تو ظرف عسل فرو برد و با بالا آوردنش حین تماشای من اونو بین لبهاش گرفت و خوردش.
نامحسوس و رور از چشم خدمتکارها لبخندی زدم و رو به روش نشستم.
خدمتکار آشپزخونه تا متوجه ام شد و اومد سمتم پرسید:
-صبحونه هرچی میل دارید بگید براتون بیارم خانم!
نگاهی به خوردنی های روی میز انداختم و بعد گفتم:
-همچی هست.فقط برام یه لیوان بیارید چایی بخورم!
خدمتکار که چشم گفت و فاصله گرفت سرمو بردم و آهسته از یاسین پرسیدم:
-کی رفتی!؟
انگشتش رو از توی دهنش بیرون آورد و جواب داد:
-صبح زود….
یه تیکه نون برداشتم و تو طرف عسل فرو بردم و بعد به آرومی گذاشتمش دهنم.
یکمش روی لبهام ریخت.
نون رو قورت دادم و زبونمو با لوندی آهسته روی لبهام کشیدم و یه چشمک تحویلش دادم.
پاشو از زیر میز به پام مالید به پام و بعد گفت:
-کرم نریز!
خندیدم ولی چوون همون موقع خدمتکار همراه با لیوان اومد سمتم هیچی نگفتم و پا پس کشیدم….
توی ۲ ثانیه ۱۰۰ نفر بازدید داشته😍
به چیز بگم
اگه اومدین و دیدین زده ۲ ثانیه خوشحال نشین که به موقع دیدین چون ندیدین پارت ممکنه مدت ها باشه اومده باشه اما مشخص نکنه
ینی چی؟ ینی شما ساعت ۹ و ۱۸ دیقه شب کامنت گذاشتی که ۲ ثانیه س پارت جدید اومده و من داریم این کامنتو ساعت ۲۲ و ۴۵ دیقه میذارم ولی بالای صفحه نوشته شده ۲۰ دیقس پارت اومده😊
خلاصه که به اونچیزی که اون بالاس خیلی بها ندین شاید حدودی بگه کی پارت اومده اما خیلی با اصلش تفاوت داره
کاملا درسته منم چند بار سر دوثانیه دیدم تا دوساعت بعدش سر زدم زده بود همون دوثانیه:/
اینم که شده مثل رمان دختر حاج آقا
فقط دختر حاج آقا طنز تر بود
اره بخداا کلان رمانا همشون موضوعشون تکراری مهم قلم نویسندش که چطوری همون موضوع رو زیباتر و جذاب ترش کنه
عاااااالی😍😍😍😘😘😘😘😘ولی کووووتاه😥😣😑😯😫😓😓😓😓😝
خیلی خیلی کوتاه بود ادمین😣 حتی ۵ دیقه هم نشد!
نویسنده با این حجم از نوشتن خسته نشه 😕🙌
اصلا مگه عالی تر از این رمانم هست ؟
فقد پارتش کم بود یکم 😳
ادمین یه عیدی توپ به ما باید بدیا ندی ناراحت میشیم به خدا میشینم گریه میکنم اگه نگیا …حالا نه در حد گریه ولی خب پکر میشم تو رو خدا بیا خوشحالمون کن 😊😊
خیلی کم بود
بابا بنویس دیگه اهههههههههههههههههههههههه
😭😭😭😭😭😭😭
سر هیچ رمانی انقد حرص نخوردمممممممم
خیلی رمان قشنگیه خیلی ولی پدرمونو دراوردی بسه دیگهههههههههههههه
بیش از اندازه کم بووووووود
جون عزیزت پیشتر کن متن پارت رو😭😭😭😭😭😫😫😫😫😫😫😫😫
با ای پارت به این کمی سکوتی میکنم بالاتر از فریااااااااد😦
توروخدا بازدید سایت رو ببینین🥺
ما وقتی اینقد حمایت می کنیم و کامنت میذاریم چرا پارت طولانی تر نمی زارین؟🥺💔
بزارین حداقل با این رمان خستگی خونه تکونی بره😂❤️
مرسی نویسنده بابت پارت جدید کم بود ولی قشنگ بود با اینکه زیاد این دو تا کنار هم نبودن❤️
همون یه کلمه کرم نریز یاسین بس بود….جوووونن
خیلییییییی کم بود
نمیشه بیشتر بزاری پیر شدیم والا بس که منتظر موندیم
لنتی پنج عقلیتی 😐
به مولا قسم چیزی عزط کم نمشح بیشدر پارت بدیا
😐🤲🏻
مث همشه خعلی خب بود
ولی کم 😐🍷
من نمی دونم چه حسی ولی حس میکنم یاسین واقعا سوفیا رو نمی خواد یه جور هوس یا انتقام باشه چون فک نکنم رمان به این زودی ها تموم بشه و اینا هم به عشق هم پی بردن شاید حدس من درست باشه شاید ام اتفاق ها همین جوری ادامه پیدا کنه و تشکر می کنم از نویسنده چون سبک رمان اش متفاوت همین طور ممنون از نویسنده
منم دقیقا مثل فاتی فکر میکنم یاسین اصلا دوسش نداره
فکرت جالب
اما من فکر میکنم یاسین واقعا دوسش داره و همه باعث میشن این دوتا ب هم نرسن ی جورایی سنگ جلو پاشون میندازه ب خصوص بابا ،عمه های یاسین مخالف شدید هستن .
اقا فقط خدا کنه تهش نرسه به این که این دفعه ماعده سوفی و یاسین و تو وضعیت قرمز ببینه مثل اولش😒😒🥴
همه رمان های عاشقانه که رابطه شون پنهان می کنند بدون تهش تیمی می فهمه
اینجوری بخواد پیش بره ساله دیگه بیایم سراغه این رمان بهتره ادمین اگه مقصر تویی واقعا کارت خیلی چیپه…چون داری رمانو از جذابیت میندازی
کم بوددددد
ترو خدااا امشب پارت بزارید 🙏🙏😥😥😥😥😥