رمان پسرخاله پارت 8

4.3
(49)

 

میدونم از دیدنم هم عصبانی بود هم شوکه اما واقعا برام اهمیتی نداشت.
اگه پنهونی میومدم اون موقع شاید ازش می ترسبدم اما حالا نه…
اصلا چه بهتر که منو می دید.بزار حرص بخوره…بزار بفهمه نقشی تو زندگی من نداره و نمیتونه واسه من نقش داداش بزرگه رو بازی کنه …
همینطور که بقیه رو کنار میزد و میومد سمتم طی یک تصمیم کاملا ناگهانی یکی از لیوانهای مشروب که پیشخدمت زنی درحال پخش کردنشون بین مهمونها بود رو برداشتم.
من واقعا اهلش نبودن اما اینبار صرفا واسه چزکندن و عصبی کردن این لعنتی که مدام سعی میکرد پا روی دم من بزاره اینکارو کردم.و این فقط یه وانمود کردن ساده بود!
یک قدمیم ایستاد.
لبهاش چفت بودن و ابروهاش بهم نزدیک …این یعنی دچار خشم و غضب شدیدی نسبت به من شده.
پرسید:

-تو اینجا چیکار میکنی هااان!؟ مگه نگفتم نمیتونی بیای!؟ مگه نگفتم حق نداری شروت تو این مهمونی رو نداری!؟

مثل خودش با لحن نه چندان لطیفی گفتم:

-منم بهت گفتم اجازه ی من دست تو نیست.چون تو نه پدرمی نه برادرمی نه شوهرمی نه دوست پسرمی نه هیچی هیچی هیچی….

انگشت اشاره اش رو ، روی شونه لختم گذاشت و با فشار دادنش کلمه به کلمه و باتهدید گفت:

-من گفتم اینجا برای تو مناسب نیست پس نباید میومدی! ؟ پنهونی اومدی آره!؟

اینجا جاش بود که یکی بخوابونم تو صورتش…که آخ چی میشد اگه میشد واقعا!؟
با تحکم گفتم:

– نه خیرررر پنهونی نیومدم.اصلا چه دلیلی داره پنهونی بیام!؟ مامان خودش بهم گفت میتونم بیام….پس توهم بهتره دیگه دست از سر من برداری!

دندوناشو رو هم اونقدر فشرد که فکش جمع شد و اصلا فرم دیگه ای به خودش گرفت:

-خیلی …

حرفشو بریدم:

-هان؟ چی؟ خیلی چی!؟ من خیلی چی ام!؟ ببین یاسین من اصلا باتو حال نمیکنم…اصلا…پس یه لطفی بکن و دورو بر من نیا

انگشتای مشت شده اش رو باز کرد نگاه عصبانیش روی لباس تنم به گردش دراومد.روی بازوها، سینه و حتی پاهام….
صورتش یه حالتی شد که از وصفش عاجز بودم.
مثلا میتونستم شبیه کسی تصورش کنم که اگه پای خیلی چیزا در میون نبود،یه چاقو تو قلب من فرو میکرد.
با غیظ گفت:

-این چه گوهیه تنت کردی!؟؟ اومدی از بدنت رو نمایی کنی!؟

از حرص خوردنش لذت میبردم.درست مثل الان خونسرد و آروم و با لبخند حرص دربیاری گفتم:

-میدونی چیه؟ حتی اینکه چی میپوشم هم به تو ربطی نداره پسرخاله درست مثل مهمونی اومدن!

خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت.اونو آورد بالا و بعد جام کمرباریک رو ازم گرفت و گفت:

-این یه مورد اصلا مناسب تو نیست بچه…

عصبی مچ دستمو تکون دادم و گفتم:

-من بچه نیستم.میفهمی!؟ اونقدری بزرگ هستم که فرق خوب و بد رو بفهمم. حالا اون لعنتی رو پس بده…

دستشو که با اون جام رو نگه داشته بود عقب برد و گفت:

-این لعنتی واسه ی توی مغز فندقی زیادی بزرگ! جیزه….دور اینو خط بکش وگرنه مجبور میشم کولت کنم و ببرم بزارمت تو عمارت!

دهان باز کردم که حرف کوبنده ای تحویلش بدم.
اصلا میخواستم بگم تو بیخود میکنی که یهو سروکله ی دوست دخترش پیدا شد….
دختری که ظاهرا نتونست بیشتر از این یاسین رو با من تنها ببینه….

سرو کله ی دوست دخترش پیدا شد.
دختزی که ظاهرا نتونست بیشتراز این یاسین رو با من تنها ببینه و تنها بزاره!
از سر تا پای منو برانداز کرد و بعد رو به سوی خود یاسین کرد و گفت:

-یاااااسین نمیخوای معرفی بکنی!؟

چقدر با نااااز حرف میزد.اونقدر ظریف و آروم و با عشوه که هر سست عنصری میتونست با صداش به ارضای جنسی برسه.
یاسین همچنان اخمو و انگار که قصد پیچوندن داشته باشه بجای جواب دادن به سوال دختره گفت:

-میموندی خودم میومدم پیشت!

لبخندش بیشتر رنگ و بو و شکل مصنوعی بودن داشت زد و باهمون صدای حشری کننده اش گفت:

-عزیزم…آخه صحبتهات خیلی طول کشید…حالا بگو ببینم.نمیخوای معرفی بکنی!؟

یاسین لبهاشو باز ورد تا حرف بزن اما قبلش من خیلی سریع و زود گفتم:

-عسیسم! چزور منو نمیشناسی! یاسین جون شما پسر خاله ی من! میشه اونقدر سرگرمش نکنی که هی سراغ من نیاد و باعث اذیتم نشه!

پبغوم سر بسته ی من از فاصله ی چندسانتی یکم دلخور و یکم متعجبش کرد.واسه همین ناباورانه از یاسین پرسید:

-یاسین تو مزاحمش شدی!؟

-نه! معلوم که نه!

زودی گفت:

-چاخان میکنه! شده…خیلی هم مزاحم شده! لطفا حواست بیشتر به دوست عزیزتون باشه…اگه شما خوب سرگرمش میکردین فکر نمیکنم دیگه مزاحم من میشد….

حرفهای خبیثانه ام تاثیر خودش رو کم کم روی اون دختر گذاشت.میخواست یه کاری بکنم دست یاسین رو بگیره و از من دورش بکنه.
لیوان مشروبش رو گذاشت روی میز و با دوتا دستش بازوی یاسین رو گرفت.
لبخند خبیثی تو اون لحظه روی صورتم نشست چون کم کم داشتم موفق میشدم و با حرفهام اون دخترو مجاب میکردم که دست دوست پسر جونش رو بگیره و از من دور بکنه!
با این حال سعی کرد اینو به روی خودش نیاره و خیلی عادی یاسین رو از من دور نگه داره:

-بیا بریم یاسین…بیا بریم پیش بقیه!

همون موقع بهراد رو دیدم که با عجله از پله ها رفت بالا.دلم میخواست از پَی ش برم ولی یاسین لعنتی باز نگهم داشت و گفت:

-برو خونه.یا برگرد عمارت یه کوفتی رو این لباس تنت کن!

دختره با اخم پرسید:

-چرا روش غیرت داری !؟

نگاه طمانینه ای به دختره انداخت و گفت:

-چرا مثل بچه ها رفتار میکنی النا !؟ این فسقلی دختر خاله ام!

نگاه نگرانمو دوختم سمت پله ها چون مبترسیدم تو اون شلوغی پیداش کنم و بعد با لحن تندی گفتم:

-فسقلی خودتی! دست هز سر من بردار و به دوست دختر عشق و حال کن….

کنارش زدم و بالاخره از کنارش رد شدم و تو شلوغی و تاریکی خودمو رسوندم به پله ها و ازش بالا رفتم.
چند پله بالا رفتم و از اون بالا اما نگاهی به مایین انداختم.
هنوز داشت با دختره بحث میکرد.
خندیدم و رفتم بالا….
کنار نرده ها دختر و پسری جوون ایستاده بودن و حرف میزدن …سمت راست چندتا پسر گردهم بودن و صدای بگو بخند و هِر و کرشون حسابی به شلوغی فضا اضاف کرده بود.
چشم چشم کردم و نگاهی به فضاهای اطرافم انداختم تا ببینم تو کدومشون میشه بهراد رو گیر آورد.

وهم داشتم.از اینکه نکنه اومده این بالا که تو یکی از این اتاقا با یه کدوم از دختره ی دعوت شده به این مهمونی عشق و حال بکنه !

همینطور که داشتم با چشم به دنبالش میگشتم یه نفر از پشت سر لمسم کرد.
خیلی سریع چرخیدم و به پشت سر نگاه کردم.
بازم بهروز….پسری که خیلی باهاش حال نمیکردم و هیچ دلیل مشخصی هم براش نداشتم.
مست بود و پر واضح بود که زیادی ندش جان کرده…
با اون پلوهای خمار شده اش لبخندی زد و پرسید:

-دنبال
کسی میکردی سیندرلا !؟

یک قدم به عقب رفتم و گفتم:

-بله…

-کی!؟ شاید من بتونم کمکت کنم!

عبوس جواب دادم:

-خودم پیداش میکنم!

-تو این شلوغی مشکل هااا…بگد شاید من بدونم…
.
این یه مورد رو بد نمیگفت! یکم فکر کردمو گفتم:

-با آقا بهراد کار دارم!

سر و دستشو همزمان تکون داد و گفت:

-آهان…بهراااد…پس با بهراد کار داری…باشه…بیا ..دنبالم بیا من میدونم کجاست…

اون جلوتر از من راه افتاد و من با تردید به دنبالش!

اون جلوتر از من راه افتاد و من با تردید به دنبالش…گاهی تعادلش رو از دست میداد و تلو تلو میخورد اما یا از درو دیوار و صندلی و وسایل کمک میگرفت و یا خودش ، خودش رو از افتادن در امون نگه میداشت.
برام مثل روز روشن بود اونقدر خورده که دیگه نمیتونه خودش رو نگه داره فقط نمیدونم چرا من لعنتی قبول کردم باهاش بیام.
حتی پشیمون شدم.
قبل از اینکه پشیمونیم بیفایده بشه ایستادم و گفتم:

-مرسی آقا بهروز….فکر کنم کارم خیلی ضروری هم نباشه حالا بعدااا خودم آقا بهراد رو میبینم….

چشمای روهم افتاده اش رو بازتر کرد و با لبخندی که اصلا با صورت بی حسش هماهنگی و تطابق نداشت و گفت:

-مگه باهاش کار ندارید!؟ خب تو اتاق دیگه….بیا…بیابرو پیشش….

اون ایستاد و راه رو برای من باز کرد.و دقیقا چون ایستاد و جلوتر نیومد خیالم تا حدودی راحت شد.لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-مرررسی!

خیلی زود و سریع از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق.در نیمه بازش رو کنار زدم و رفتم داخل و همزمان گفتم:

-آقا بهراد اینجایید !؟ آقا بهراد….سوفی ام…..

قدمهای بیشتری برداشتم و تا وسط اتاق پیش رفتم.بنظرم اتاق یه پسر نبود این اتاق با این تخت دو نفره و این ترکیب رنگی و مهمتر ازهمه میز آرایشی کاملا مشخص بود اتاق پدرمادرش….سرمو بلند کردم.
چشمم که به قاب و عکسهای زن و مرد مسن روی دیوار افتادم تقریبا دیگه مطمئن شدم اینجا اتاق بهراد نیست و با وجود فهمیدن این موضوع اما بازهم نرفتم و موندم تا بیشتر کنجکاوی و فضولی بکنم…
غرق تماشای عکسهای روی دیوار شدم که حس کردم یه چیزی عین یه دست وسط گودی کمرم باله و پایین شده .
وحشت زده چرخیدم و ناباورانه به بهروز نگاه کردم.
به صورت عرق کرده، چشمای سرخ شده و لبخند هیزش!
عصبی و با ترس گفتم:

-چیکار میکنی آقا بهروز !؟

خندید.خنده که نه ..یه حالت مشخص از مستی…محو صورتم و بیشترانگار که نگاهش ناخواسته از شدت مسلط نبودن رو حرکاتش،رو صورتم ثات مونده باشه گفت:

-سوفی چقدر کمرت وسوسه انگیزه!

احساس انزجاری که تو اون لحظه از شنیدن این حرفش بهم دست داد در حد تهوع حال بهم زن بود .یک قدم عقب رفتم و گفتم:

-میشه لطفا به من نزدیک نشید…!؟نه نزدیک بشین نه لمس کنید!

لبخندش عریضتر شد.همون یک قدمی که من عقب نشینس کرده بودم رو اون جبران کرد و اومد سمتم:

-چرا دختر خوش فیس !؟ راستی کسی بهت گفته بود صدات خیلی هات…!؟ میدونی…تو خیلی خوشگل نیستی اما صدای سگ داری داری…این خاصت کرده….

لحظه به لحظه نگرانیم داشت بیشتر و بیشتر میشد و من تو دلم به غلط کردن افتاده بودم .آخه چرا اومدم ایتجا!
با اخم و نگرانی پرسیدم:

-میشه از سر راهم برید کنار.؟! میخوام رد بشم!

باز به سمت اومد.دستشو سمت بازوی لختم دراز کرد و بعد گفت:

-سخت نگیر عزیزم…کسی نمیدونه ما اینجاییم.بیا یکم باهم حال کنیم.میتونی بخوری!؟

فورا عقبتر رفتم وهاج و واج بهش نگاه کردم.ثانیه به ثانیه داشت خطرناک و خطرناکتر میشد.یعنی من عینطور حس میکردم.آخه داشت چرت و پرت به زبون میاورد.
مضطرب گفتم:

-آقا بهروز از سرراهم برو کنار وگرنه مجبور میشم پسرخاله هامو صدا بزنم!

انگار این جمله ام چندان به مذاقش خوش نیومد چون ابرو درهم کشید و گفت:

-این امل بازیا چیه!؟ مگه نیومدی اینجا که بهت خوش بگذره و یه شب خاطره انگیز بشه برات؟؟ خب پس چرا امل بهزی درمیاری…

عصبی گفتم:

-آزه من املم حالا برو کنار…

نرفت…نرفت و چشمهای نگران من روی در بسته به گردش دراومد.
من بوی خطرو حوالی خودم شدیدا احساس میکردم…

نرفت.نرفت و چشمهای نگران من روی در بسته به گردش در اومد.
من بوی خطرو حوالی خودم شدیدا احساس میکردم و مدام تو سرم به خودم فحش و لعنت میفرستادم که چرا دنبال یه آدم مست راه افتادم و خودمو انداختم لونه زنبور !؟؟
اومدم که از کنارش رد بشم دوباره سعی کرد دستمو بگیره و لمسم کنه و من باز عصبانی و متوحش عقب رفتم و با صدای پر لرزشی گفتم:

-آقا بهروز شما الان مستی…حالیت نی…بعدا شرمنده میشیاااااا…..برو کنار بزار برم..

خنده و لبخندهاش جاشون رو به اخم و گاهی تیکهای عصبی دادن.شدت از خود بیخودیش شدیدا زیاد بود.
شک نداشتم ذره ای حالیش نیست چی به جیه و کی به کیه!
چشماش سرخ شده بودن و مدام قسمتهای مختلف بدنم رو دید میزدن…
کنج لبش رو داد بالا و گفت:

-خیلی رونهای قشنگی داری سوفی…خی…ل….یییی….

وسط حرفزدنهاش سکسه میگرفتش…چقدر اون لحظه دلم خواست دستامو بزارم روی پاهام و بپوشونیشن…با انزجار نگاهش کردم که بازم با اون لحن شل و لشش گفت:

-جوووون…چه سینه های گرد و سفیدی؟ جون میدن واسه خوردن….تو مشت جا نمیشن نه!؟

دیگه نتونستم بمونم اونجا و چرت و پرتهایی از سر مستیش رو تحمل کنم .جدی و عصبانی گفتم:

-آقا بهروز میرید یا پسرخاله امو صدا بزنم….

اصلا نمیشنید چیمیگم.اومد سمتم و گفت:

-دختر هرچه وحشی تر سکسیتر….

هجوم آورد سمتم.جیغ کشیدم و اولین اسمی که فریاد زدم اسم یاسر بود اما قبلش بازوهام اسیر چنگالهاش شد.سفت گرفتم و سعی کرد لبهامو هر جور شده ببوسه…
و من تو اون لحظه هم در تکاپو بودم تا اجازه ندم تو بوسیدن لبهام موفق بشه وهم اینکه دستهامو آزاد کنم اما زور اون خیلی بیشتر بود چون عقب عقب بردم و بعد هلم داد روی تخت…
جیغ کشیدم و چنگش انداختم و حتی فحشش دادم.
بدنم روی تخت بالا و پایین شد و سعی کردم توی اون فاصله هلش بدم و بزنم به چاک اما قبلش خودشو انداخت رو تنم و من بخاطر سنگینی وزنش دیگه نتونستم تکون یا وول بخورم…

تو زندگیم هیچوقت توهمچین موقعیتی گیر نکرده بودم برای همین هم یکم شوکه بودم و هم اینکه بدنم قفل کرده بود.
اولین کاری کرد این بود که بازم سعی کنه لبهام ببوسه و بعد حریصانه دستشو روی تنم کشید و هرجا رو که میتونست چنگ مینداخت و با دست لمس میکرد و میفشرد…
دستامو رو شونه هاش گذاشتم و سرمو تکون دادم تا نتونه لبهامو ببوسه و همزمان هرگاه که لبهام آزاد میشدن شروع میکردم جیغ کشیدن و داد زدن ..

میخندید و حتی لذت میبرد اما گاهی هم از اینکه زیادی تکون میخوردم عصبی میشد و با دندوناش بدنم رو گاز میگرفت …
کم کم داشتم از رها شدن خودم مایوس میشدم و بیشتر مطمئن میشدم که ممکنه اتفاقای بدتری رخ بده….

چند تا مشت زدم رو شونه اش و گفتم:

-کثافت کثافت…کثافت….بهم دست نزن….دست نزن….گنده بک…

دستشو روی رونم کشید و زبونشو رو سینه ام…
صدای کوبش قلبم نگرانم توی سینه ام ای کاش به گوشش می رسید و اونو به خودش میاورد.

داشت دستشو می رسوند به وسط پام.
به جایی که اگه لمس میکرد وسوسه به انجام خیلی از کارای دیگه میشد….
چونه ام رو تو مشتش گرفت که هم بتونه ببوسم و هم جیغ نکشم…
بوی گند دهنش داشت حالمو بهم میزد و فشار دستش چونه ام رو به درد آورده بود.
لبامو بوسید و بعد چونه ام رو ول کرد و اینبار سعی کرد پاهام رو کنار بزنه و لنگهامو باز کنه که بازم شروع کردم جیغ کشیدن…
یاسرو صدا میزدم و تو اون لحظات عجیب امیدداشتم اون سر برسه و از چنگال این مست لعنتی نجاتم بده!

-یاااااااسررر…یاسر….لعنتی…ولم کن لعنتی….ولم کن….

سیلی به گوشم زد تا آروم بگیرم و با خشم گفت:

-خفه شو…خفه شو….خفه شو هرزه …..

نفسم برید از بس تقلا کرده بودم.
من دیگه واقعا امیدی نداشتم….

نفسم برید از بس تقلا کرده بودم.من دیگه واقع امیدی نداشتم.منتظر رخ دادن اتفقای بدتر واسه خود لعنتیم بودم که در خیلی یهویی و غیر منتظره با ضرب باز شد.
یاسر و بعد یاسین رو دیدم که بدو بدو وارد اتاق شدن.
یاسر از پشت پیراهن بهروز رو گرفت و به زور از من جداش کرد وبعدهم با شدت هلش داد عقب . تلو تلو خورد و درست رفت تو آغوش یاسین که پشت سر ایستاده بود…
همون موقع بهراد هم اومد توی اتاق و از عمد درو بست و همونجا ایستاد تا کس دیگه ای نتونه داخل بشه.
یاسین کاور پیراهن بهروز رو که تو شوک این حمله و هجوم یهویی بود رو گرفت و با خشم چنان مشتی به صورتش زد که هم به عقب پرت شد و هم دهنش پر خون….
وضعیت از هر لحاظ افتضاح بود! افتضاح! یاسر که نفهمیدم اصلا چجوری فهمیده بوداینجام دستشو سمتم دراز کرد تا بلند بشم.
با خجالت دستمو توی دستش گذاشتم و بلند شدمو سرمو پایین انداختم.
شونه هامو گرفت و گفت:

-خوبی سوفی!؟

نفس عمیقی کشیدم و با صدای خیلی ضعیفی جواب دادم:

-خو…بم…

یاسین عصبانی و خشمگین و انگار که برای منفجر شدنش تنها یه جرقه آتیش کافی باشه داد زد:

-خیلی کثافتی بهروز…حالا دیگه به ناموس رفیقت هم رحم نمیکنی!؟

بهروز که فکر کنم حالا دیگه مستی حسابی از سرش پریده بود دستی روی دهن پرخونش کشید و بجای جواب دادن یکم کمرش رو کشید بالا….یه احساس شرمندگی داشت.
خیلی ضعیف گفت:

-یاسین من…من مست بودم!

انگشت اشاره اش رو به سمتش دراز کرد و گفت:

-هیچوقت اینکارتو فراموش نمیکنم…هیچوقت…

نگاه غضب آلودی به من انداخت و بعد گفت:

-راه بیفت که واسه توهم اارم!

نگاه ملتمسانه ای به یاسر انداختم.حتی اونم مثل خودم دقیقا نمیدونست باید چیبگه و چیکار کنه.این اتفاق فقط من رو شوکه نکرده بود…
با خجالت ولی غیظ گفتم:

-اون منو کشوند اینجا چون میخواست به زور…

صدای داد بلندش تنمو لرزوند:

-حرف نزن سوفیا راه بیفت…گمشو بیرون…

درک میکردم که یاسر نمیتونه کاری برام انجام بده.فقط دستمو گرفت و دنبال خودش برد.
تو اون لحظهات واسه چند ثانیه نگاهی به بهراد انداختم.
هیچی رو نمیتونستم از چشماش بخونم.شایدم من قادر به همچین چیزی نبودم و شایدهم نگاهش ناخوانا بود….
یاسین پشت سرمون اومد و بعد تنه ای به بهراد زد و طعنه زنان گفت:

-دست درد نکنه رفیق .مهمونی بی نظیری بود…هه…

خیلی آروم به یاسر گفتم:

-یاسر من نمیخواستم اینطور بشه اون مست بود و میخواست به زور…

قبل تموم شدن حرفم گفت:

-درک میکنم سوفی…نگران نباش …

همون موقع یاسین از پشت سر گفت:

-وایسا ببینم!

ایستادمو بهش نگاه کردم.هنوز هم عصبانی بود.شاید چون فکر میکرد نتونست کاری که مامانم بهش سپرده بود رو خوب انجام بده!
با خشم گفت:

-برو اون گه هاتو بپوش و بزن بیرون….

حق نداشت اینطوری باهام حرف بزنه اما تو اون لحظات ترجیح دادم چیزی نگم و جو رو بدتر از این نکنم.
با سرعت و عجله از پله ها رفتم پایین و یه راست خودمو رسوندم به جایی که لباسهامو اونجا آویز کرده بودم.لباسمو تنم کردم و شالمو سرم انداختم بعدهم از خونه بیرون رفتم.
توی حیاط داشتم تند تند سمت در می رفتم که حضورش رو پشت سرم احساس کردم.
با کشیدن دستم از پشت منو سر جام نگه داشت و با حالتی عصبی گفت:

-بهت چی گفته بودم هان!؟ نگفتم نیااااا !؟؟؟

لعنتی.داشت حالمو با این رییس بازیاش بهم میزد و نمیدونستم از جونم چی میخواد!
صداشو بالا تر نبرد اما لحنش همچنان خشن بود:

-تو واسه چی رفتی بالا؟؟ اونجا داشتی چه غلطی میکردی!

دیگه نتونستم ساکت بمونم واسه همین با عصبانیت گفتم:

-به تو ربطی نداره قبلا گفتم الانم میگم تو هیچ ربط و نسبتی با من نداری…میفهمی ؟ نداری نداری….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x