رمان پسرخاله پارت 83

4.5
(47)

 

چشمهامو خیلی آروم باز کردم و به اولین چیزی که نگاه کردم صورت آروم یاسین بود.

اگه بگم این بهترین و پر آرامش ترین خواب بود بیراه و چرند نگفتم.

تو بغلش اونقدر راحت و آروم خوابیده بودم که انگار تختم پر قو بود و پتوم ابریشم.

اول به دستش که دور بدنم حلقه شده بود نگاهی انداختم وبعد هم به ساعت…

درسته که اصلا دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیام اما باید فکر این رو هم میکردم که واسه بیرون رفتن از اونجا دیر نکنم…

چشمهامو دو سه بار باز و بسته کردم که همون موقع یه نفر از پایین یاسین رو صدا زد:

 

 

-یاسین…یاسین…

 

 

دست یاسین رو از روی تنم کنار زدم و فورا نیم خیز شدم.فکر کردم توهم زدم.چند دقیقه ای به پنجره خیره موندم و چون دیگه صدایی نشنیدم دوباره باخیال راحت دراز کشیدم.

یاسین هنوزم خواب بود.

با لبخند نگاهش کردم.

سر انگشتمو به آرومی روی لبهام کشیدم.

نرم بود.تصور دیشب حس خوبی بهم داد.

حس اولین بوسه با یاسین!

انگشتمو سمت لبش دراز کردم اما صدای برخورد دست با به در چوبی باعث شد خیلی سریع دستمو پس بکشم و متعجب و بیشتر ترس و نگرانی سرم رو به سمت در بچرخونم.

حالا دیگه شک نداشتم هیچی توهم نیست.

صدای فخری خانم از پشت در برای دومین بهار به گوش رسید:

 

 

-یاسین…یاسین داخلی!؟

 

 

وحشت زده دست یاسین رو تکون دادم و آهسته و نجوا کنان گفتم:

 

 

-یاسین…یاسین بیدار شو..یاسین..

 

 

خیلی آروم پلکهاش رو باز کرد.چنددقیقه ای نگاهم کرد و بعد پرسید:

 

 

-چیه چشیده؟!

 

 

آهسته و با نگرانی جواب دادم:

 

 

-یکی پشت در…فکر کنم عمه فخریته!

 

 

جاخورد.خیلی سربع از روی صندلی راحتی اومد پایین و دستهاشو لای موهاش کشید و به سمت دررفت.

عمه اش روباره به در زد و گفت:

 

 

-یاسین …عمه جان…اون جایی!؟ یاسین…

 

 

تو خودم جمع شدم.اگه منو می دیدن رسوایی به بار میومد.یاسین سرش رو به سمتم برگردوند و نگاهم کرد.

متوجه ترس توی چشمهام شد.انگشت اشاره اش رو روی لبهای خودش گذاشت و گفت:

 

 

-هیششش! من حلش میکنم!

 

 

به در نزدیک شد و گفت:

 

 

-آره عمه…داخلم! چیزی شده!

 

 

-نه فقط خواستم بگم صبحونه چیدیم تو حیاط بیا بخور.رفتم دم در اتاقت نبودی مادرت گفت حتما شب رو اینجا بودی….

 

 

یاسین خیره به صورت بی نهایت نگران من جواب عمه اش رو داد:

 

 

-باشه ممنون…میام پیشتون!

 

 

فکر کردم بیخیال میشه و میره اما بازهم گفت:

 

 

-نمیخوای درو واکنی بیام تو کلبه. !؟خیلی وقته نیومدم…

 

 

آهسته و با احتیاط اومدم بیرون.ناخنو لای دندونهام گذاشتم و آهسته با نگرانی جویدمش.

واسه اینکه بیشتر از این نگران نشم چسبید به در و گفت:

 

 

-اینجا یکم بهم ریخته اس منم چیزی تنم نیست…بمونه واسه بعد!

 

 

خوشبختانه سماجت نکرد و گفت:

 

 

-خیلی خب ..باشه.پس میبینمت !

 

 

چنددقیقه ای همونجا ایستاد تا مطمئن بشه عمه فخریش رفته.بعد به سمت پنجره رفت.

یه کوچولو از پرده رو کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.

قد خمیده اش رو بلند کرد و بعد چرخید سمتم و با خیال راحت گفت:

 

 

-رفته! دیگه نگران نباش…

 

 

ناخنمو از لای دندونهام بیرون آوردم و یه نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و بعد نشستم رو صندلی و گفتم:

 

 

-آاااااخیش! قلبم داشت میومد توی دهنم…

 

 

اومد سمتم.کنارم ایستاد و دستشو نوازشوار روی سرم کشید.سرمو بالا گرفتم و خیره شدم به چشمهاش.

خیلی آروم گفت:

 

 

-نگران نباش دیگه….رفته!

 

 

غمگین گفتم:

 

 

-خیلی ترسیدم یاسین.اگه عمه ات منو می دید حتما رسوایی به بار میومد… باید برم.مامان بره سراغم و بفهمه تو اتاق نیستم مشکوک میشه…

 

 

دستشو کنار زدم.با عجله سمت صندلی چوبی رفتم و گفتم:

 

 

-باید زودتر برم…آره باید زودتر برم….

 

 

لباسمو تنم کردم و کلاهش رو پوشیدم.

پشت سرم ایستاده بود اما چیزی نمیگفت.

زیپ لباس رو کشیدم بالا و گفتم:

 

 

-من میرم…

 

 

خونسرد و آروم پرسید:

 

 

-چرا نگرانی ؟! حل شد…

 

 

با عجله گفت:

 

 

-الان حل شد.اگه بی گدار به آب بزنیم دیگه حل نمیشه.طبل رسوایمون از همین بالا میفته پایین!

 

 

مچ دستم رو گرفت و گفت:

 

 

-رسوایی چیه سوفیا؟ ما همدیگرو دوست داریم…دوست داشتن کجاش رسواییه!؟

 

 

چرخیدم سمتش و جواب دادم:

 

 

-از نظر خودمون اسمش دوست داشتنه اما از نظر عمه هات مائده پدر و بقیه اسمش رسوایی اخلاقیه خصوصا اینکه سفت و سخت باور دارن تو همسر آینده ی مائده ای…

 

 

اینو گفتم و با عجله به سمت در رفتم که هرچه زودتر از اون کلبه درختی بزنم بیرون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.r
M.r
3 سال قبل

کاملا به موقع👌👌

Raha
Raha
3 سال قبل

عالی ❤️
اما خیلی کم,😟😑😑

ماری
ماری
پاسخ به  Raha
3 سال قبل

عالی بود

محمد نوروزی
3 سال قبل

ایول عالی بودددد

نفس
نفس
3 سال قبل

به موقع بود و کم

ماری
ماری
3 سال قبل

عالی بود

Ava
Ava
3 سال قبل

هر چند روز پارت جدید میاد؟
و اگه میشه لطفاً زودتر و بیشتر پارت گذاری کنید
به خدا مردیم انقد وایستادیم

محیا
محیا
3 سال قبل

امشب پارت میزارین؟؟؟

Shemim
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

ببخشید ادمین شما معمولا شبا پارت میزارید میشه حدودی بگید چه ساعتی ؟🙏🏻

Shemim
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

ببخشید ادمین شما دیشب پارت جدید رو نداشتید بخاطر اینکه نویسنده هنوز نداده هست یا از این به بعد سه روز یک بار پارت میزارید؟🙏🏻🥺

mah
mah
3 سال قبل

عالییی ولی خیلی کمه و دیر به دیر آپدیت میشه

Shemim
3 سال قبل

ببخشید ادمین شما دیشب پارت جدید رو نداشتید بخاطر اینکه نویسنده هنوز نداده هست یا از این به بعد سه روز یک بار پارت میزارید؟🙏🏻🥺

مهسا
مهسا
3 سال قبل

کممممممم بودددددددد😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

نور
نور
3 سال قبل

ادمین جون تور خدا نگو امشب پارت نمیزاری؟؟

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x