رو نیمکت دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود روی پاهام.
انگشتهام رو نوازشوار لای موهاش کشیدم و پرسیدم:
-یه چیزی بگم خیال بد نمیکنی؟
چشمهاش بسته بودن.دست به سینه پا روی پا انداخته بود و آهسته پاش رو تکون میداد و میجنبوند.
سوال که پرسیدم خیلی آروم و باهمون چشمهای بسته جواب داد:
-نه من علاقه ای به کردن خیال بد ندارم! خودم یه دوست دختر دارم بخوام بکنم اون هست…
خندیدم و با کف دست زدم تو فرق سرش و گفتم:
-بی تربیت! چرا خاله تمام وقتش رو برای ترییت یاسر گذاشت و از تو غافل شد…
فقط یه لبخند ملیح زد.این تنها واکنشش بود.
دوباره دستمو نوازشوار روی سرش کشیدم و بعد هم گفتم:
-بببن من خیلی راجع به این موضوع فکر کردم…یاسین من دلم نمیخواد دوستیت بخاطر من با بهراد بهم بخوره.حس میکنم اون دوست داره باهات در ارتباط باشه…این ارتباط و این رفاقت چندین و چندساله رو به خاطر من بهم نزن.
پلکهاش باز شدن.
قفسه ی سینه اش به آرومی بالا و پایین شد.زبونش رو توی دهن چرخوند و بعد گفت :
-بهراد نارفیقی کرد…بهش گفته بودم چقدر رو تو حساسم.گفته بودم تو بقیه دخترا نیستی…
از این میسوزم چندبار بهش گفتم حس میکنم سوفی با یکیه…هی منو میپیچوند…رسم رفاقت این نبود!
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم.
روم نمیشد بهش بگم همه چیز با اصرار من بود.
دستمو از لای موهاش بیرون کشیدم و بعد شبیه به اسیری که بخواد به بزرگترین سکرت زندگیش اعتراف بکنه گفتم:
-دوستی ما با اصرار من بود یاسین…
این رو گفتم و سرم رو به آرومی پایین انداختم.
با یه کوچولو شرمندگی.
البته از نظر خودم جای شرمندگی اصلا نداشت.
من از یه نفر خوشم اومده بود و باهم بودیم…هیچ جای این داستان ترسناک نبود.
سرش رو از روی پاهام برداشت و چرخید سمتم.
بهم خیره شد.
زل زد تو چشمهام و گفت:
-تو اصرار کردی اون چرا باید قبول میکرد خصوصا وقتی از طرف دیگه نامه ی فدایت شوم واسه سوگند میفرستاد.
من دلم میخواست حقیقت رو بگم.
سرم رو بالا گرفتم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
-بهراد نمیخواست قبول کنه من اصرار میکردم چون همیشه تو زندگیم عادت کرده بودم به اینکه هرچی میخوام به دست بیارم.
کار بهراد اصلا درست نبود اما نمیشه حقیقت رو سرپوش گذاشت روش…
سگرمه هاش رو زد توی هم و گفت:
-خب دیگه…نیازی نیست راجبش حرف بزنی.تموم شده رفته!
خودو بهش چسبوندم.دستمو دور بازوش حلقه کردم.
سرم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
-جون من تمومش کن این قهر و دوری رو…خب؟
من اونجوری احساس بهتری دارم…بگی نگی خیالم راحت تره!
نفس عمیقی کشیدو با بلند شدن از روی صندلی گفت:
-بهش فکر میکنم…
خوشحال شدم.یاسین برخلاف ظاهر سر سختش آدمی بود که میشد رام و آرومش کرد.
نیشمو تا بناگوش وا کردم و گفتم:
-پس یعنی آشتی میکنی باهاش!؟
رو به روم ایستاد.سر کج کرد و زل زد تو چشمهام و پرسید:
-حالا اینهمه اصرار دقیقا واسه چیه!؟
با حفظ همون لبخند عریضی که ردیف دندونهام رو مشخص میکرد جواب دادم:
-اونجوری من عذاب وجدان ندارم…
دیگه درموردش صحبت نکرد.دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-پاشو بریم…پاشو…
کیفم رو برداشتم و دستمو گذاشتم توی دستش و از روی نیمکت بلند شدم.
دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
-پس آشتی میکنی…!؟
خودش رو رد به علی چپ وبا نگاه به دور و اطراف گفت:
-چقدر هوا خوبه….
خندیدم و یه مشت آروم با بازوش زدم و گفتم:
-بدجنس…درهرصورت من امیدوارم فردا کنار هم ببینمتون
بازم همون حرکت قبلیش رو انجام داد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
-زمان چه زود میگذره…
پووووفی کردم و گفتم؛
-باشه بابا دیگه راجبش حرف نمیزنم….
۲۳ ثااانیه😌😌😌
کم بود ولی قشنگ بود
مرسی نویسنده جاان
چه چیزای مهمی توی این پارت بود و ما اصلنم از اینک این پارت انقد کوتاهه و دیر گذاشته میشه و اصلنم چیزای مهم نداش ناراحت نمیشیم و رو مخمونم نیس
من همین الان تصمیم گرفتم دیگه این رمان مزخرفو ادامه ندم :)هیچ جذابیتی نداره و فقط دارم وقتمو با خوندن عشقبازی های لوس سوفی هدر میدم!
چقدر کم😐💔
دیگه شورشو درآوردین با ای نصف خط پارت😕
انگار رمان هرچی جلو تر میره سوفی هم خل وچل تر میشه و چرت وپرت ها هم بیشتر
چــرا سـ روز یـ بــار مـیـزاری اخـــهههههه کوتاه بود خیلیییییییییییییـــــــ
مزخرف بود