وقتی مادر النگوها و ساعت رو از توی ساک درآورد بغضی به گلوش نشست،لب هاش به لرزش دراومد و اشک از چشم هاش جاری شد!
دلم برای این همه بدبختیشون می سوخت ؛اما کاشکی از این به بعد براشون خیر و خوشی باشه
شاید با ازدواج من با این مرد خوب و در ظاهر مهربون برای اون ها یه برکتی به همراه داشته باشه!
با یاد اون مرد مهربون نگاهم به سمتش برگشت
که با لبخند محوی به مادر و پدر نگاه می کرد.
پدر از جاش بلند شد و به سمتمون اومد خواست دست اوین رو ببوسه که اوین اجازه نداد و پدر رو در آغوش کشید.
شاید با هم ده سال تفاوت سنی داشتند. اما اوین کجا و پدر من کجا؟
پدرم پیر شده بود فقر و نداری اون رو پیر کرده بود!مادرم هم همینطور!…
شاید مادرم و اوین با هم همسن بودند،اما اونقدر شکست خورده بودند که اگر اون ها رو می دیدی فکر می کردی پنجاه شصت سالی عمر دارند!
مادرم از جاش بلند شد من رو بغل کرد و بعد به سمت اوین اومد.
اما اوین اجازه نداد، اون خم بشه خودش فوری خم شد و دست مادر رو گرفت و پشت دستش رو بوسید و گفت:بخاطر تربیت همچین دختری ازتون ممنونم و خیلی ازتون ممنونم که این هدیه الهی رو بهم دادید!
مادر و پدر هر دوتا بغض کرده بودند و مادر گریه می کرد و پدر سعی می کرد جلوی اشک های مردونه خودش رو بگیره.
به من نگاه کرد و گفت: خداروشکر کسی نصیبت شده که حداقل بویی از انسانیت برده و سرآدمیزاد داره!… خدایا بابت همه کارهای کرده و ناکرده ات شکر!…
و بعد ما رو تعارف به نشستن کرد.نمی خواستم بشینم! خسته بودم، اما اوین دستم رو گرفت و با هم به پشتی تکیه دادیم و نشستیم.
مادر به آشپزخونه رفت چای ریخت و آورد و با شیرینی که اوین گرفته بود، جلومون گذاشت .
من میلم نمی کشید اما اوین چایی رو برداشت و با یک شیرینی خورد و به من هم اشاره کرد بخورم اما من واقعا میلم نمی کشید.
رامین مشغول بازی با اسباب بازی هاش بود و پدر زیر چشمی به هدیه هایی که براشون گرفته بودیم نگاه می کرد.
لبخند تلخی روی لب هام نشسته بود و به خونمون نگاه می کردم.
این خونه در برابر خونه ای که من الان داخلش زندگی می کردم هیچی نبود!
کاشکی اوین می تونست برای پدرم کاری دست و پا کنه که از این فقر و تنگ دستی در بیاد.
انگار معنی نگاهم رو درک کرده بود چون لبخندی زد و درحالی که چشم هاش رو روی هم می فشرد فشار آرومی به دستم وارد کرد و من لبخندی زدم و بهش نگاه کردم.
به مردی که ادعا می کرد سی و پنج سالشه چشم و ابرو مشکی؛ پیشونی نسبتا بلند؛ بینی قلمی و فرم لب های نازک و متناسب با ته ریشی که اون رو جذاب کرده بود!
همونطور که بهش خیره بودم لبخندی روی لب هام نشسته بود.
وقتی سرم رو بلند کردم،نگاه پر مهر و محبت مادرم رو دیدم.
با خجالت سر به زیر انداختم و اوین بعد از خوردن چاییش از جاش بلند شد.
به من اشاره کرد و با هم خداحافظی کردیم.
موقع خداحافظی اوین به مادر و پدرم گفت که یکی دو روز قبل از عقد مادر و پدر رو باخبر می کنه تا اون ها برای عقد تشریف بیارند و هر کسی هم که مایلند دعوت کنند!
پدر و مادر هم حسابی ازش تشکر کردند و بعد از خونه بیرون اومدیم.
چقدر این مرد اهل گذشت و بخشش بود!…
وقتی سوار ماشین شدیم لبخندی زدم و به اوین نگاه کردم.
چقدر با محبت بود وقتی نگاهم رو دید لبخندی زد و گفت: عزیزم یادت باشه وقتى خونه کسی میری که برای پذیرایی چیزی جز چایی و شیرینی نداره ، حتما از پذیراییش استفاده کن و هرچی که جلوت آورد بخور اینطوری احساس راحتی بیشتری به طرفت میدی تا اینکه فکر کنه من چیزی باب پسند مهمونم ندارم و بابت این شرمنده بشه!
با اینکه زیاد از حرف هاش سر در نمی آوردم اما متوجه این شدم؛ چقدر خلصت و خوی بزرگی داشت!
لبخندی بهش زدم و همچنان خیره بهش نگاه کردم.
چقدر این مرد مهربون به دلم نشسته بود،با اینکه هنوز چیزی نشده بود اما مثل چشمهام بهش اعتماد داشتم.
اوین ماشین رو به سمت خونشون برد و با ریموت در خونه رو باز کرد.
وقتی در باز می شد به یاد اولین روزی افتادم که کارگر های خونه اشون من رو به اینجا آورده بودند.
اون خونه برام مثل یک قصر بود که حکم یک زندون رو داشت .
اما الان وقتی ریموت زده شد و من اوین با هم وارد شدیم با اینکه احساس غریبگی می کردم الان از اینکه با اوین وارد خونه می شدم احساس سر خوردگی نمی کردم.
برعکس دلم به حضور اوین قرص شده بود.
وقتی ماشین رو نگه داشت از ماشین پیاده شدم و به اوین کمک کردم وسایلی که برای خودمون خریده بود رو برداشتیم و وارد خونه شدیم .
به محض اینکه وارد خونه شدیم مادر اوین جلومون ظاهر شد: سلام سلام خرید خوش گذشت؟ بیارید ببینم چی خریدید؟
و اوین درحالی که به من لبخندی می زد و چشمکی زد و با هم به سمت سالن رفتیم.
اوین خریدها رو روی میز گذاشت و روی مبل نشست و دست من رو گرفت و کنار خودش نشوند و یک دستش رو پشت من روی مبل تکیه داد و به مادر نگاه کرد که با علاقه به خریدها نگاه می کرد.
خریدها رو درآورد تک به تک دید و بعد به سمت ما برگشت و به ما نگاه کرد و گفت: مبارکه
با خجالت سر به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم ممنونم!
و اوین هم بلند تشکر کرد و از جاش بلند شد و گفت: مامان ما خیلی خسته ایم میریم بخوابیم
و مادر با ذوق و شوق به من نگاه کرد و لبخند زد.
نمی دونم چرا هر وقت حرف از خوابیدن ما میومد مادرش اینقدر خوش حال می شد!
هنوز متوجه نشده بودم چرا به همچین صورتی بود!
شب بخیر گفتیم و وارد اتاقمون شدیم.شروع به درآوردن لباس هام کردم.
اوین هم دکمه ها پیراهنش رو باز کرد.
راستش از اینکه می خواست جلوی من لباسش رو دربیاره خجالت می کشیدم اما یک حس کنجکاوی وادارم می کرد که زیر چشمی نگاهش کنم….
پیراهنش رو که دراورد، سرم ناخودآگاه بلند شد و بهش نگاه کردم.
قد بلندش قابل رویت بود اما اون تن و بدن ورزیده اش زیر پیراهنى که مى پوشید اصلا تو چشم نبود!
مثل خود واقعیش خوش تیپ و خوش اندام!
یه رکابى زیرش پوشیده بود که جذابترش کرده بود و نگاه منو به خودش جلب کرده بود.
به سمت کمدش رفت و پیراهنى رو دراورد و در حالیکه به تن مى کرد به سمت من برگشت و نگاه خیره ام رو که دید لبخندى بهم زد که من با دستپاچگى و خجالت سر بزیر انداختم و فورى بقیه لباسم رو دراوردم و روى تخت نشستم.
اما شیطونه مرتب مى گفت که سرتو بلند کن و باز نگاهش کن!
وقتى سرمو بلند کردم اوین پشت کرده بود و تو مدارکش دنبال چیزى مى گشت.
لبخندى روى لبهام نشست. چقدر خوش تیپ و جذاب بود!… خودم بحال اینهمه خوش اندامیش دلم ضعف رفت.
وقتى برگه ى مورد نظرش رو پیدا کرد به سمت من برگشت و لبخندى بهم زد و کنارم روى تخت نشست و گفت: رویسا تا کجا درس خوندى؟!
محو بوى عطرش شدم. عجب خوشبو بود! داشت دیوونه ام میکرد!…انقدرى که متوجه نشدم چى گفت و وقتى به خودم اومدم که متوجه شدم بروبر به من نگاه میکرد و چون متوجه شد که نفهمیدم لبخندش رو تکرار کرد و گفت: تا کلاس چندم درس خوندى؟!
خجالت کشیدم. سربزیر انداختم و گفتم: ابتدایى!…
__ خوندن و نوشتن بلدى؟!
سرمو بلند کردم و تو چشمهاى سیاه قشنگش خیره شدم: فقط همینو بلدم!
__ خوبه!… میخواى درس بخونى؟!
__ من از خدامه اما….
__ اما چى؟!
__ دوست دارم جاى من رامین درس بخونه!
لبخند مهربونى روى لبهاش نشست و گفت: نگران نباش!… جفتتون باید درس بخونید! رامین که باید دکتر بشه!
لبخندى روى لبهام نشست. یعنى مى شد؟!
اوین دوباره سرش رو توى برگه اى که دستش بود فروبرد و من دوباره به نیمرخ مردونه اش خیره شدم.
بینى قلمى و مردونه!… لبهاى برجسته و صورت مردونه!… واقعا جداب بود!…
و باز موقع دید زدن مچم رو گرفت. با خجالت سربزیر انداختم که اومد و کنارم دراز کشید.
نمیدونستم چه حسیه!… اما دوست داشتم سرم رو روى بازوش بزارم و به سینه هاى مردونه اش تکیه کنم!…
از اینکه قرار بود مردم بشه مردى که انقدر قوى و متکى به خودشه غرق لذت بودم!…
و بى دلیل دوست داشتم بهش تکیه کنم!
انگار از نگاهم منظورم رو گرفت کنارم دراز کشید و دستش رو به سمتم دراز کرد و خیلی با ملاحظه گفت: بیا!…
لبخندى از شرم روى لبهام نشست و در حالیکه به تخت خیره مى شدم منم دراز کشیدم اما روم نمى شد به سمتش برم.
خودش دستش رو به سمتم دراز کرد و منو به سمت خودش کشید و سرم رو روى بازوش گذاشت!
چقدر سفت بود اما دل منو با همون سفتى اش نرم کرد و پشتم رو قرص!
این مرد قوى قرار بود مردم باشه!
تکیه گاه من!… پشت و پناه من!… همه کس من!….
سرم که روی بازوهاش نشست باخجالت چشم هام رو بستم.
اما وقتی چشمهام رو بستم بوی عطر دلنشینش رو به جونم سپردم و همونطور آروم قرار گرفتم.
هنوز دقایقی نگذشته بود که نفسهاش رو توی صورتم احساس کردم.
با ترس چشمهام رو باز کردم و تو اون چشمهای مشکی خیره شدم!
واای که چقدر نگاهش دلنشین بود! چقدر نگاهش با محبت بود!همیشه گوشه ی چشم هاش بخاطر لبخندی که میزد چین داشت!…
ناخودآگاه لب های من هم به لبخند وا شد و بهش نگاه کردم که تو چشم هام زل زده بود و آروم آروم خودش رو به سمت من کشید.
حالا فاصله ی صورتمون چند سانت هم نبود که این فاصله رو هم طی کرد و لبهاش رو روی پیشونیم گذاشت و پیشونیم رو بوسید و بعد عقب رفت و بهم نگاه کرد!
چه احساس آرامش دلنشینی توی قلبم نشسته بود و لبخندم عمیق تر شده بود اما دلم به همین قانع نبود!
دلم باز هم اون بوسه رو میخواست اما اینبار نه روی پیشونیم !…انگار دکتر بود، انگار روانشناس بود، انگار روانکاو بود!…چون از نگاهم حرفهام رو میخوند!…
جلو اومد و فاصله رو طی کرد و دوباره فاصله روتموم کرد .
لبهاش رو روی چشم هام گذاشت و هردوتا چشمم رو بوسید!…
اینبار با اینکه خجالت کشیده بودم اما تو صورتش زل زدم!…
چیز بیشتری میخواستم!… برای من دختر ی که اجازه ی بیرون رفتن از در خونه رو نداشتم و اصلا پسر و دختر نمیشناختم الان این خواستنهام جای تعجب داشت!…
در عرض دو روز به مردی اعتماد کرده بودم که دوبرابر من سن داشت!…
ولی با همه ی مرد های دنیا برای من فرق داشت!..
مهربون و دلنشین بود “!…اونقدری نگاهش کردم که رنگ نگاهش سوالی شد.روی صورتم خم شد و دقایقی رو تو چشم هام زل زد!…
نمیدونست باید پیشروی بکنه یا نه ! کاملا معلوم بود که یک دل و دو دل و مردده و با تردید به من نگاه میکنه!…
ناخودآگاه لبخند محوی روی لب هام نشست و تو چشم هاش زل زدم اونقدری زل زدم که خم شد و صورتش رو جلو آورد و باز هم مردد بود!…
اما بالاخره لب هاش رو آروم روی لب هام گذاشت……..
از این میترسیدم که مبادا خدای ناکرده اون دختر رو بترسونم.
اما وقتی احساس کردم تو چشم هاش یک علاقه ی خاصی میبینم بهش نزدیک شدم.
عقب نشینی نکرد و تو چشم هام خیره شد ؛ حتی احساس کردم لبخند محوی روی لبهاش نشسته و با یه علاقه ی خاصی بهم نگاه میکنه…
به سمتش رفتم ؛ تردید تموم وجودم رو خورده بود اما مهم نبود.
به سمتش رفتم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم.
چشمهاش آروم بسته شد اما من با تموم وجودم بهش خیره شدم.
دستی رو که زیر گردنش بود دور شونه هاش حلقه کردم و دست دیگه ام رو دور باسنش گذاشتم ، اون رو به سمت خودم کشیدم و به خودم فشردم.
هیچ نیاز جسمی به اون نداشتم چون یک بیماری بودم که اصلا قادر به اوج رسیدن نبودم، اما ازینکه اون رو در آغوش خودم داشته باشم و حس کنم که اون مال منه به من تعلق داره و حس مالکیت داشته باشم دوست داشتم!
لبخندی روی لبهام نشست و اون رو محکم به خودم فشردم.
اون هم آروم آروم دستهاش روی سینه ام نشست و لباس هام رو به چنگ گرفت.
اونقدر اونرو بوسیدم تا احساس کردم ؛ نفسش بند اومده وخودش رو عقب میکشه!
وقتی لبهاش رو ول کردم دور لب هاش قرمز شده بود و نفس نفس میزد.
برای اولین بارش بود کسی رومیبوسید و کاملا معلوم بود هیچ تجربه ای نداره،چون کاملا خودش رو در اختیار من گذاشته بود!
ناخودآگاه دستهام روی پشتش به حرکت دراومد و شروع به نوازش پشتش کردم هیچ حسی رو تو من ایجاد نمیکرد،اما ازاینکه همچین لعبتی تو بغل من دراز کشیده و خودش رو دراختیار من قرار داده یه حس قشنگی داشتم!.. یه حس مردونگی!.. یه حس تعصب!… یه حس غیرت!…
دوباره اون رو در آغوش کشیدم و موهاش رو بوسیدم!…
آخخخخ که من عاشق بوسیدن موهاش بودم!…
عطر شامپوی خودم که تو بینیم میپیچید احساس میکردم یکی از خودمه!…
تند و تند روی موهاش بوسه میزاشتم که سرش رو بلند کرد و با محبت به من نگاه کرد.
همونطور که بهش لبخند میزدم دوباره آروم روی پیشونیش رو بوسیدم و آروم لبهام رو روی پلک های دوتا چشم هاش گذاشتم و اونهارو هم بوسیدم!…
بوسیدن مو و پیشونی رو خیلی دوست داشتم؛از اینکه میتونستم به یکی انقدر احساس امنیت بدم خودم غرق در خوشحالی میشدم…
لبخندی زد و سرش رو به بازوم تکیه داد و بهم نگاه کرد. اونقدری بچه بود که با یه بوسه خسته شده بودو کاملا معلوم بود که خسته است ولی بخاطر کنجکاوی سعی داره بیدار بمونه!
لبخندی زدم و درحالیکه چونه ام رو روی موهاش میزاشتم بوسه ای روی موهای مشکی پر کلاغیش گذاشتم و اون در آغوشم فشردم وزیر گوشش زمزمه کردم:عزیزم بخواب شبت بخیر بهترینم
سعی کردم دیگه بهش نگاه نکنم. چون احساس میکردم وقتی بهش نگاه میکردم نمیتونم ازهمچین لعبتی بگذرم!
دقایقی نگذشته بود که نفسهای عمیقی که میکشید نشون این میداد که به خواب رفته و من لبخندی زدم و سرم رو خم کردم و به صورتش نگاه کردم.
آره!همسر زیبا و دوست داشتنی من به خواب رفته بود. لبهام رو روی پیشونیش گذاشتم و بوسه ی عمیق روشون گذاشتم و بعد از دقایقی دستم رو از دور گردنش باز کردم
باز هم مدتی رو بهش خیره شدم و بعد از جام بلند شدم و به سمت لب تاپم رفتم.
چند روزی بود که ازحساب و کتاب کارخونه و شرکت غافل شده بودم باید دوباره به کارها رسیدگی میکردم.
عینکم رو روی چشمهام گذاشتم و مشغول مطالعه شدم.
اما خیلی زود خسته شدم یا شایدم خسته نشدم اما دلم میخواست زودتر به سمت همسرم برم و کنارش آروم بگیرم.
یه نگاه به ساعتم کردم، ساعت دو صبح بود!از جام بلند شدم و به سمتش رفتم وکنارش دراز کشیدم اونقدری بهش خیره شدم تا بالاخره خوابم برد
وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب دمیده بود ازجام بلند شدم و به سمت حمام رفتم؛باید دوش میگرفتم!…
وقتی از حمام بیرون اومدم روویسا روی تخت نشسته بود و درحالیکه چشمهاش رو میمالید مثل بچه ها به اینور اونور نگاه میکرد.
لبخندی روی لب هام نشست وبه سمتش رفتم سلام عزیزم صبحت بخیر!…
و اون درحالیکه صورتش گل انداخته بود لبخند محجوبی زد و سرش رو پایین انداخت:سلام
و من درحالیکه بهش میخندیدم دستم رو به سمتش گرفتم اونرو به سمت خودم گرفتم و
بلندش کردم:عزیزم بهتره بری یه دوش بگیری!
اون مطیع و گوش به فرمان به سمت حمام رفت دلم میخواست به دنبالش برم اما میدونستم که اینبار اون رو میترسونم.
به سمت لباسهاش رفتم باید یکی از کشو هام رو خالی میکردم و لباس های اون رو جابجا میکردم
باید به خدمتکار میگفتم این کارو برام بکنه!…
یک پیراهن گلبه ای رنگ که آستین بلند داشت از کمر کلوش میشد و زیر زانو بود رو درآوردم و روی تخت گذاشتم.
منتظر شدم تا از حمام بیاد وقتی در حمام رو باز کردو با حوله تن پوش بلند من بیرون اومد لبخندی روی لب هام نشست.
هرچیزی که مپوشید بهش میومد لباس رو روی تخت گذاشتم و خطاب بهش گفتم:من میرم بیرون لباست رو بپوش و بیا!..
سری به عنوان تایید تکون داد و من بخاطر اینکه راحت باشه از اتاق بیرون رفتم.
هرچند دلم میخواست اون لحظه و اون دقیقه اونجا پیشش تو اتاق بمونم اما میدونستم که معذبش میکنم پس از اتاق بیرون رفتم تا اون راحت تر باشه…
وارد راهرو شدم وبه سمت سالن میرفتم که بوی گند فاصلاب حالم رو بهم زد .
سر جام ایستادم وبه این سمت واون سمت نگاه کردم و بعد بو رو گرفتم و به سمت ته سالن رفتم.
ته سالن اتاق خدمتکارها بود. نمیدونم چرا فاضلابش اینطور بو میداد؟!
همونطور که ابروهام رو درهم کرده بودم به سمت سالن پذیرایی رفتم ، مادر رو صدا کردم و ازش خواستم به مراد بگه که به فاضلاب ها یک سر بزنه چون بوی گند تعفنش حال آدم رو بهم میزد!
همونطور که این حرف هارو میزدم مادر به ملیحه خانم دستور داد و ملیحه خانم هم فوری از جلوی چشم ها غیب شد “.
دقایقی بعد مراد به سمت ما اومد و بعد از گرفتن دستور از مادر به سمت اتاق خدمتکارها رفت.
حدودا بیست دقیقه بعد مراد درحالیکه سعی میکرد، لبخندش رو جمع و جور کنه به سمت سالن اومد و بدون اینکه حرفی بزنه از سالن بیرون رفت.
مادر توی سالن نبود و متوجه نشد اما به ملیحه خانم اشاره زدم: ببین کجا رفت و چش بود!
ملیحه خانم سری تکون داد و از سالن بیرون رفت و من هم به سمت اتاق خواب رفتم وقتی در اتاق خواب رو باز کردم روویسا روبه روی آینه نشسته بود و موهاش رو سشوار میکشید.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم.سشوار رو از دستش گرفتم و شروع به کشیدن سشوار روی موهاش کردم و موهاش که خشک شد برسی روش کشیدم.
خم شدم روی موهاش رو بوسیدم و یک نفس عمیق کشیدم وبعد بازوهاش رو گرفتم و بلندش کردم.
روبه روم ایستاد. به من لبخندی زد و من هم بهش خندیدم و بعد با هم به سمت بیرون سالن رفتیم.
ملیحه خانوم هم از بیرون اومد .
روی لب هاش لبخندی نشسته بود که احساس میکردم بزور سعی داره جلوی خنده ی خودش رو بگیره.
به سمت میز ناهارخوری رفتیم و درحالیکه صندلی رو عقب میکشیدم تا روویسا بشینه به سمت ملیحه خانم نگاه کردم:چی شد؟!درست کرد؟!
و ملیحه خانم لب هاش رو به دندون گرفت سرش رو به زیر انداخت :بله چیز خاصی نبود
ابروهام رودرهم کردم و بهش نگاه کردم.
مادر از راهرویی که مربوط به اتاق خودش میشد بیرون اومد و درحالی که به سمت ما میومد به ملیحه خانم گفت:پس چی بود؟!
ملیحه خانم لب به دندون گرفت:چیز مهمی نبود خانوم!
مادر سر جاش ایستاد و دقایقی بهش نگاه کرد و بعد بهش اشاره زد و به سمت آشپزخونه رفتند.
وقتی برمیگشت ابروهاش به شدت درهم بود اگر چیز خاصی نبود چرا مادر باید اینطور اخم میکرد؟!
با تعجب بهش نگاه کردم:مادر چی شده؟!چرا اینا انقدر مرموز میزنند؟!
و مادر درحالیکه صداش از لابه لای دندون های کلید شده اش بیرون میومد:دختره ی احمق بی تربیت تو خونه ورداشته واجبی استفاده کرده!.. پدرش رو درمیارم!… بی ادب که بهش میگن!…
و من با تعجب لحظاتی رو بهش نگاه کردم ولبخند روی لب هام نشست :مادر
مادر به سمت من برگشت و با اخم نگاهم کرد لب به دندون گرفتم:خواهشا از طریق ملیحه خانم بهش پیغوم بفرستید اصلا درخور شما نیست که بخاطر همچین حرکتی بخوایید حرفی بزنید یا کاری بکنید!
اما مادر ابروهاش رو درهم کرد:تو حرف نزن پسر جان !…اگر من بخوام به سادگی تو رفتار کنم این عمارت دیگه عمارت بشو نیست
و بعد مشغول به صبحونه خوردن شد لبخندی زدم و به سمت روویسا برگشتم که آروم مشغول خوردن صبحونه اش بود،
دلم میخواست رو موهای قشنگش دست نوازش بکشم اما روم نشدو دستم رو عقب کشیدم و بهش نگاه کردم و بعد لبخندی بهش زدم و مشغول صبحونه خوردن شدم که یهو یه فکری به ذهنم رسید.
از موم کردن بدم میاد!…ژیلت هم که نمیتونم به دستش بدم!… بهترین حرکت همین واجبی بود!
چقدر خوب که به ذهنم رسید لبخند عمیقی روی لب هام نشست و به روویسا نگاه کردم…
سر میز صبحونه مادرم بهم نگاه کرد و گفت: روز عقد رو چه روزی بزاریم؟!
به رویسا نگاه کردم که مشغوله صبحونه خوردن بود.طبق معمول اون هیچ نظری نداشت !
ما خودمون باید روزشو تعیین مى کردیم .به مادر نگاه کردم و گفتم:هر وقتی که شما حاضرید ماهم حرفی نداریم فقط روزشو بهمون اطلاع بدید!
مادر در حالی لبخندی رو لبهاش نشسته بود، بهم گفت: فردا پس فردا چطوره؟!
__ خوبه من و رویسا هم خودمونو اماده میکنیم!
مامان از سر شوق خندید و گفت : امروز سه شنبه است!جشن بمونه برا پنجشنبه که فرداش تعطیلیه
منم سری به عنوان تایید حرف مادر تکون دادم. به رویسا نگاه کردم که با لب خندون داشت به حرفهامون گوش میداد .
لبخند رو که رو لبهاش میدیدم مطمئنتر میشدم که به این ازدواج رضایت داره!
وقتی صبحونه اش تموم شد از جام بلند شدم و به مادر گفتم : من امروز باید حتما یه سری به شرکت بزنم!
مادر سرشو به عنوان تایید تکون داد و منم به سمت اتاق خواب رفتم.رویسا همراهم اومد.
نمیتونستم تصمیم بگیرم تنها تو عمارت بمونه یا اونو با خودم به شرکت ببرم.
اصلا به مادرم اعتمادی نداشتم!در حال پوشیدن لباسهام بودم که چشمم به رویسا افتاد که رو تخت نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد.
با لبخند بهش گفتم: لباساتو از تنت در بیار لباس بیرون تنت کن!
با تعجب بهم نگاه کرد و من با خنده بهش گفتم: بریم یه سر به شرکتم بزنیم!
با خوشحالی پاشد و به سمت کمد رفت.
منتهی نمیدونستم چی میخواد انتخاب کنه و اصلا میتونه یا نه!میخواستم بهش اطمینان کنم اکا اولین بارى بود که به شرکت میومد و نمیخواستم تو نظر کارمندهام بد جلوه کنه!
پشت سرش رفتم و پشتش ایستادم و از قصد خودمو از پشت بهش چسبوندم و به لباسها خیره شدم.
سرش رو بلند کرد و منو دید و یکم خودشو جمع و جور کرد. ولی ازم فاصله نگرفت!…
انگشتشو به دهنش گذاشت و گفت: کدومو بپوشم؟
به مانتوهایی که دیروز خریده بودیم نگاه کردم. یه مانتو ابی نفتی توش بود؛ اونو بهش دادم و با یه شلوارلی یخی رنگ که با اون کفش اسپورت آبى عالی به نظر میرسید!
به دستش دادم و سمت کمد خودم رفتم.
یه کت و شلوار سرمه ای اسپورت برداشتم و به سمت اتاق بغلی رفتم که اذیت نشه و راحتتر بتونه لباسشو عوض کنه!
بعد عوض کردن لباسم از اتاق بیرون رفتم که رویسارو جلو در اتاق دیدم.
وقتى نگاهم بهش افتاد چشمهام از اینهمه زیبایى برق زد! رنگ آبى نفتى چقدر بهش میومد!… با اون روسرى بلند سورمه اى رنگ چقدر زیبا شده بود!…
لبخندى روى لبهام نشست و به سمتش رفتم. به اتاق رفتم و کیفمو برداشتم.بعد به همراه هم به سالن رفتیم.
مادر تو سالن نبود!
بدون خداحافظی از کسی از سالن اصلی به سمت حیاط و ماشین رفتیم….