رمان پوکر پارت 7

3.4
(11)

فقط سر تکون میدم . موهام رو از روی گردنم کنار میزنه . با لحن نرمی زیر گوشم آهسته پچ پچ میکنه.

– میخوای بقیه رو بذاریم سرکار؟

نگاهی به هوروش و مهرنوش میندازم که عجیب درگیرن . پانته آ چسبیده به مهرنوش جوری به صفحه ی شطرنج نگاه میکنه انگار منتظر نتیجه ی مسابقه ی نهایی المپیکه .کاوه از برق نگاهم جوابش رو میگیره و در حال بلند شدن آروم میگه .

– همین جا بمون تا یه چیزهایی از توی انبار پیدا کنم .

رفتن کاوه طولانی میشه . بازی سر چیزی که نمی دونم چیه بهم میخوره .

نمی دونم به خاطر برف بازی صبحه یا بیرون بودن برای کباب کردن جوجه ها اما احساس سرما میکنم . تحملم تموم میشه میرم سمت اتاقی که لباس هام رو گذاشتم تا شالم رو بردارم . از لای در نیمه باز اتاق صدای کسی رو میشنوم که یعنی یه نفر دیگه هم توی اتاقه . میخوام برگردم اما صدای مهرنوش که داره به زبون دیگه ای حرف میزنه کنجکاوم میکنه که گوش بایستم . به نظرم به روسی داره حرف میزنه . یه کم بعد حس میکنم کارم مسخره است . من که چیزی نمیفهمم . میام برگردم که چند جمله ای به انگلیسی میگه .

میام برگردم که چند جمله ای به انگلیسی میگه .

– . Yanish will hand 226’s Guillotine to you in kazeroun

– …

– next week

– …

– send some flowers for his funeral

گیوتین ؟؟؟ مجلس ختم ؟؟؟ از حرف هاش سر درنمیارم .

حسی که به مهرنوش دارم تقویت میشه . می دونم مهرنوش چیزی شبیه آرامش قبل از طوفانه .

توی همین فکر و خیال هام که مهرنوش در اتاق رو بی هوا باز میکنه و با من سینه به سینه در میاد . با اون چشم های بی رنگش بهم زل میزنه و با لحن سردی زمزمه میکنه .

– نچ نچ !!! گوش وایستادن اصلا کار خوبی نیست .

اولین چیزی رو که به ذهنم میرسه با قانع کننده ترین لحن ممکن به زبون میارم .

– تنهایی حوصله ام سر رفت . فقط اومدم دنبالت ببینم کجایی ؟

– کاوه کجاست ؟

– رفته پشت ویلا . نمیدونم ، انبار فکر کنم دنبال چیزی بگرده .

به محض گفتن پشیمون میشم . آخه الان وقت این جواب های دم دستی احمقانه بود ؟

مهرنوش یه نیشخند دندون نما میزنه که مورمورم میشه . بازوم رو میگیره و میکشتم توی اتاق . در اتاق رو با پشت پا میبنده . میکوبتم به دیوار به پشت در .

– خب خب . پس چشم کاوه رو دور دیدی ، اومدی شیطونی .

یه قدم فاصله ی بینمون رو طی میکنه و میچسبه بهم . راه فرار ندارم . خودم رو سرزنش میکنم که دروغ بهتری نساختم . تمام تلاشم رو میکنم که خونسرد به نظر بیام . فکر میکنم ته تهش یه چنگ و دندون باید خرجش کنم . گربه ها همین کار رو میکنن دیگه نه ؟

سر و گردنم رو تکونی میدم و بی اختیار از تصور خودم یه لبخند روی صورتم میشینه . لبخندم کار رو خراب تر میکنه . مهرنوش یه دستش رو به دیوار تکیه میده و اون یکی رو روی کمر من میذاره . سرش رو میاره زیر گوشم و یه نفس عمیق میکشه .

– گربه کوچولو هوس بازی با سگ به سرت زده ؟ هووم ؟ میدونستم .

صدای کشدارش توی گوشم میپیچه . اوضاع از چیزی که فکر میکردم جدیتره .

کاوه در دسترس نیست که بتونم روی کمکش حسابی باز بکنم . یاد هشدارش میفتم . ” نزدیک من بمون ” . لعنت ! حالا دقیقا عکس گفته ی اون عمل کردم .

به خودم دلداری که میدم که تنهایی هم از پسش برمیام . فقط باید فکرم رو به کار بندازم . دست میبرم به کمرش تا حداقل نذارم بیشتر از این بهم نزدیک بشه ، تا ناخن های بلندم رو توی تنش فرو کنم ، که انگشت هام یخ میبندن . از زیر پلیوری که پوشیده ، دستم جسم سردی رو لمس میکنه که سرماش مغز استخون هام رو هم فریز میکنه . لرزش انگشت هام بهم میگن این قالب یخ چیزی شبیه به ماشه داره . دستم رو پس میکشم و مشت میکنم .

سنسورهای مغزم بین حرف هاش و این اسلحه پل میزنن . گیوتین و مجلس ختم حالا برام معنا پیدا میکنن .

خودش رو بیشتر بهم میچسبونه . کمرم رو محکم فشار میده . فاصله ی بینیش تا بینی قوز دار من به یک سانت نمی رسه . نفسش که بویی مخلوط از مشروب و نعناع داره توی صورتم پخش میشه . دهن باز میکنم تا یه چیزی بگم . یه چیزی که از خودم دورش کنم . اما زبون درازی رو که الان بهش احتیاج دارم ، چند ثانیه جلوتر ، لمس یه اسلحه کوتاه کرده . به ذهن قفل شده ام هیچی نمیرسه که اون یک دفعه لب هاش رو روی لبهام میذاره و فشار میده .

دست هام برای پس زدنش به تقلا میفتن اما همین که به بدنش نزدیک میشن دوباره یاد اسلحه میفتن و ناخودآگاه پس میکشن .

نمی دونم تصورم از اولین بوسه چی بوده یا چی نبوده اما هر چی که بوده مطمئنا این چیزی که الان دارم تجربه میکنم نبوده . فشار لب هاش ، خیسی زبونش ، بوسه اش من رو یاد وقت هایی میندازه که یکی از پیرزن های بی دندون فامیل آدم رو می بوسه . نه میتونی خودت رو عقب بکشی نه میخوای ادامه بدی . فقط صبر میکنی . توی دلت ثانیه ها رو میشمری تا تموم بشه . فکر میکنی این طوری ذهنت منحرف میشه اما نمی دونی این جوری هر لحظه بیشتر کش میاد .

اون به زور زبونش رو از لا به لای لب هام رد میکنه و میخواد توی دهنم ببره که دندون های کلید شده ام بهش اجازه نمیدن . مهرنوش وقتی میبینه باهاش همراهی نمیکنم ، سر بلند میکنه . یکی از ابروهاش رو بالا میبره و با ابهام نگاهم میکنه . چشم های آبیش ، وحشی و درنده به نظر میرسن . زبون اون زودتر از مغز من به کار میفته .

– خودت هم بی تجربه باشی کاوه باید این چیزها رو یادت داده باشه .

دست هام رو به جای پهلوها روی سینه اش میذارم و کمی به عقب هلش میدم . توی چشم هاش زل میزنم تا نشون بدم همه چیز مرتبه . که ترس نیست که خون رو توی رگ هام منجمد کرده . سیاه ترین نگاهم رو هم از اعماق وجودم بیرون میکشم تا هیچ چیزی ازش نخونه . جون میکنم تا صدام رو محکم و بی هیچ لرزشی نگه دارم .

– الان … توی ویلای کاوه … وقتی هر لحظه ممکنه سر برسه … فکر میکنی وقت خوبیه ؟ بیشتر از این ها روت حساب باز می کردم .

پوزخندی میزنه و دوباره جلو میاد .

خودم رو لعنت میکنم ! لعنت ! هما ! هما !!! چیز بهتری نبود که بگی ؟

قفسه ی سینه ام از حجم نفسی که به زور نگه داشتم داره منفجر میشه . لبهاش رو روی دهنم میذاره و با دندون لبهام رو میکشه . فکم رو بیشتر فشار میدم . کش اومدن لبم رو میبینم و صدام در نمیاد . پوست لبم کنده میشه . کنار شقیقه ام برام خط و نشون میکشه .

– باشه برای بعد . اما یادت نره !!! من از کار نصفه خوشم نمیاد .

ازم جدا میشه . با دو انگشت دستش یه کارت از توی جیب پشت شلوارش بیرون میکشه . کیفم رو از کنار دراور برمیداره و کارت رو توش میندازه . بعد کیف رو پرت میکنه کنار در دستشویی .

بی اون که چیزی به روی خودش بیاره از اتاق خارج میشه .

به محض رفتنش ، نفسم رو مقطع بیرون میدم . زانوهام خم میشن . دستم رو بهشون تکیه میدم تا بتونم سر پا بمونم . خون توی مغزم هجوم میاره . همراهش هزار تا فکر به سرم میزنه . یاد مهمونی باغ میفتم که اون هم حضور داشت . یاد تهدیدهای اون شبی میفتم . دستم رو روی گونه ام ، روی جای زخمی که ظاهرا دیگه نیست اما جاش توی دلم هنوزم میسوزه میذارم . پاهام جونی ندارن اما به هر بدبختی ای هست خودم رو به دستشویی توی اتاق میرسونم . توی آینه به خودم نگاه میکنم . یه تیکه از پوست لبم رفته .

مثل اون وقت ها که بچه بودیم و بعد از بوسه های آبدار دیگران جاش رو پاک میکردیم با پشت دست روی لب هام میکشم . بدم میاد . چندشم میشه . آب رو باز میکنم و لب هام رو میشورم . بدتر میشه . بین لب پایینم چاک خورده و با این کار ازش خون بیرون میزنه .

از توی کیفم که کنار در دستشوییه ، رژم رو بیرون میارم و روی لب هام میکشم . فکر میکنم الان باید رژ قرمز داشته باشم که ندارم . رژ صورتی رنگ رو محکمتر به لب هام می مالم . نگاه آخر رو توی آینه دستشوئی به خودم میندازم . ماسک همای آروم رو از ته وجودم پیدا میکنم و روی صورتم میذارم هر چند توی دلم آشوبه .

از دستشویی که بیرون میام کاوه رو میبینم که به دراور تکیه زده و چیزی میگه که متوجه نمیشم .

– …..

– هوم ؟

تکیه اش رو میگیره و یه قدم سمتم میاد .

– هما ! چیزی شده ؟

– چی ؟ هیچی .

– رنگت شده مثل گچ دیوار .

با خودم دل دل میکنم برای گفتن و نگفتن . دهن باز میکنم برای گفتن . دست دراز میکنم برای تکیه گاه گرفتن . بند شدن . اما نمی تونم . نمیشه . فکر میکنم بگم که چی بشه ؟ از طوفان مهرنوش می ترسم . از به پا کردن آتیشی که شاید دودش توی چشم خودم هم بره می ترسم . فقط می خوام تموم شه .

– چیزی نیست . فقط میخوام برم خونه .

– حالت خوبه ؟

با این سوالش دستم میره سمت دلم ، احساس میکنم تمام محتویات معده ام در حال جوش و خروشه .

– آره . فقط میخوام برگردم دیگه .

یه کم با ابروهای درهم رفته نگاهم میکنه و نفسش رو بیرون میده .

– اگر چیزی لازم داری هست . بالاخره من قبلا هم دوست دختر داشتم .

– نه ! نه . میشه فقط من رو برسونی ؟

– باشه تا تو لباس بپوشی برات یه لیوان چای نبات میارم بعد میریم .

سری تکون میدم و اون میره . شاید یه کم چای نبات فشارم رو بالا بیاره . چای نبات ! تازه میفهمم چه فکری کرده . بعد با خودم میگم ” الان وقت این حرف ها نیست . فقط بذار از این جا دور شم .”

توی ماشین ، توی سرم غوغاست . دستم رو به پیشونی ام میگیرم و فشار میدم بلکه بتونم آرومش کنم .

– مسکن اگر میخوای بهت بدم .

– نه .

نه . سردردم رو دیگه مسکن آروم نمیکنه . فراموشی مسکنی بوده که دوره ی تاثیرش تموم شده .

نگاه آخر مهرنوش ، قبل از رفتن مثل یه چیز لزج توی خاطرم بالا و پائین میره .

– تو با مهرنوش چه جور همکاری ای داری؟

– هیچ جور .

– پس چه طور این جا اومده بود ؟

– دوست پسر سابق پانته آ بود . شینا خودش به پانته آ خبر میده دور همیم ، بعد هم برای این که کمتر به پر و پای من و شهاب بپیچه مهرنوش رو هم دعوت میکنه .

هنوز هم سردمه . نه سیستم گرم کننده ی ماشین ، نه پالتو نه هیچ چیز دیگه ای گرمم نمی کنه . دلم دست های بزرگ مردونه ی کاوه رو میخواد که الان دور فرمون پیچیدن . که رگ هاش دارن مدام برجسته تر میشن .

فکر میکنم چطور اون متوجه نگاه مهرنوش نشده ؟ اون آبی سرد خفه کننده رو ندیده ؟ چطور حالم رو نمی فهمه وقتی من این قدر برای هر حسش همدلی کردم ؟ اون جادوی مشترک بینمون کجاست ؟

انگار بی اون که بپرسم ، میفهمه و جواب میده .

– هیچ وقت به من گوش نمی کنی . این یه بار رو گوش کن . از مهرنوش فاصله بگیر . من لازمش دارم . گفته بودم . تو بازی قدرت گاهی به این جور آدم ها احتیاج داری . اما تو قواعد بازی رو بلد نیستی.

میخوام بگم این بار رو فهمیدم که باید بهت گوش کنم اما به جاش چیز دیگه ای از این خاطره ی تاریک ، ته ذهنم برق میزنه .

– مهرنوش یه گردنبند عین مال تو داره .

– تو که خودت گفتی . چشم و هم چشمی مهرنوشه دیگه .

– واقعا ؟ چرا باید این جوری باشه ؟

– مهرنوش ظاهرا شیک و گول زنکی داره اما آدم دست پائین ایه. هر کاری کرده تا خودش رو بالا بکشه .

برمیگرده و نگاهم میکنه . توی یه لحظه چشم هاش مثل سنگ سیاه غیر قابل نفوذ میشن .

– با این آدم ها نمیشه جوشید هما . من رو که میبینی مثل یه قطره روغنم که هیچ جوری قاطی آب نمیشه . به وقت لزوم ازشون استفاده میکنم اما نه بیشتر . تو هم بهتره مواظب خودت باشی .

یه دستمال از توی جعبه ی جلوی فرمون بیرون میکشه و طرفم میگیره . بعد هم آفتاب گیر جلوی من رو پائین میده . توی آینه ی آفتاب گیر به خودم نگاه میکنم . شکاف لبم باز شده و خون بیرون زده . دستمال رو روی لبم نگه میدارم و چشم میدوزم به جاده . با خودم تکرار میکنم ، وقتی قاعده ی بازی رو بلد نیستی ، این یه بار رو حرف گوش کن هما .

فصل ششم

دروغ نمیگویم

باد را بنگرید

باد هم از وزیدنِ این همه واژه

به آخرین جملهی غمانگیزِ جهان رسیده است:

را … را … راحتام بگذارید،

من هم بدبینام

من هم خستهام

من هم بیباور …!

“سید علی صالحی ”

گاهی قصه درست از جایی شروع میشه که انتظارش رو نداری . پس اگر داری قصه میسازی همیشه باید حواست رو جمع کنی .

توی خونه نشستم و زل زدم به صفحه ی تلویزیون . بی حوصله یکی از پاهام رو روی اون یکی انداختم و مدام تکونش میدم .

تفریح روز جمعه ام به کجا که کشیده نشد !

به همه چیز فکر میکنم و به هیچ چیز فکر نمی کنم . به مهرنوش فکر میکنم . هر دفعه به اینجای افکارم که میرسم ، ناخودآگاه با پشت دست محکم روی لبم میکشم . از مهرنوش صد در صد فاصله میگیرم . نمی خوام به طوفان حتی فکر کنم .

به کاوه فکر میکنم . نمی دونم . حس اعتمادی که بهش دارم با بی اعتمادیم که به اطرافیانش در تضاده . میخوام برم و نمی خوام برم . میخوام ببُرم و نمی خوام ببُرم . عقلم میگه چه اعتباری به کاوه هست ، به مردی که حتی معلوم نیست تو کجای زندگیشی . دلم اما هزار جور دلیل و برهان میاره برای تبرئه اش و هر چیز خوبی رو که توی این مدت باهاش تجربه کردم یادآوری میکنه .

دلم می خواد یه خونه ی محکم بسازم که هیچ طوفانی خرابش نکنه .

حس میکنم روز تصمیم گیری رسیده . تا سه روز دیگه این بازی تموم میشه . روز تصمیم گیری رسیده .

صدای زنگ در که بلند میشه از خیالاتم کنده میشم . فکر میکنم چند دقیقه است همین جوری به تبلیغات تلویزیون زل زدم ؟

اون قدر توی دنیای درهم و برهم خودم سیر میکنم که یادم میره هیوا خونه نیست و منتظر میشم تا اون در رو باز کنه .

اون کسی که بیرون ایستاده ، ظاهرا کم طاقته که خیلی زود دوباره زنگ رو فشار میده . مامان کلافه از توی اتاق داد میکشه .

– هما ! دارم با تلفن حرف میزنم . جواب بده اون در رو .

تازه یادم میاد ، خودم بعد از رسیدن به خونه به ویدا زنگ زدم تا مطمئن بشم هیوا هنوز هم با اون هاست .

بلند میشم تا در رو باز کنم .

توی صفحه ی آیفون تصویری که به لطف آقای زوار جدیدا نصب کردن ، توی روشنایی کم سوی دم غروب ، صورت امیر علی رو دم در تشخیص میدم . گوشی رو برمیدارم و توش با لحن آرومی که توجه مامان رو جلب نکنه میگم .

– بفرمائید ؟

امیر علی خودش رو بیشتر به طرف آیفون میکشه و محکم جوابم رو میده .

– چند لحظه بیا دم در.

حالت آمرانه ی صداش کفرم رو درمیاره . چی میخواد این آدم از زندگی من ؟ فکر میکردم بار قبل خوب بهش فهموندم که از دیدنش خوشم نمیاد .

– میشه بگید چرا این جائید ؟

– بیای پائین متوجه میشی .

یاد پیام های صبحش میفتم . ” خصوصیه !!! ” . لعنتی ! من که صبح گفته بودم امروز نه . امروز نیستم . الان توی این همهمه ی فکری فقط اون رو کم داشتم .

مامان که صداش رو بلند میکنه و می پرسه ” کیه هما ؟ ” . فکر میکنم شاید واقعا بهتر باشه برم دم در و این بحث رو اون جا ادامه بدم . یه ” هیچ کس ” بلند میگم و از جا رختی مانتویی رو برمیدارم و یه شال رو سرسری به سرم میندازم . به ناهماهنگی لباس هام اهمیتی نمیدم . چه فرق میکنه در نظر این جناب سرگرد چطور جلوه کنم ، وقتی طوری برخورد میکنه انگار هیچ چیزی جز خودش مهم نیست .

جلوی در کالج های مامان رو که از دست فروش های کنار خیابون خریده و همیشه این جا میذارتشون رو به پام میکنم . برام یه شماره بزرگن و راحت نمی تونم باهاشون راه برم . باز هم اهمیتی نمیدم و توی دلم میگم ” همش چند دقیقه که بیشتر نیست . ”

پله ها رو با سرعت پائین میرم و در ورودی رو باز میکنم .

آمادگی این رو دارم که تمام حرصی رو که امروز از دست مهرنوش خوردم سر امیر علی خالی کنم .

چشمم که بهش میفته قیافه ی حق به جانبی به خودم میگیرم و قبل از این که چیزی بگه می پرسم .

– من اگر نخوام دیگه شما رو ببینم باید چه کار کنم ؟ من که به شما گفتم …

حتی نمی تونم جمله ام رو کامل کنم . دو تا مرد و یه زن احاطه ام میکنن . هیچ کدوم رو قبلا ندیدم . زن بلافاصله به پشت سرم میره . هاج و واج موندم که چه خبر شده . به طرف تنها آشنام بین اون جمع رو میگردونم . چهره ی امیر علی بدجوری درهم رفته .

– سرگرد . اینجا چه خبره ؟

– همکارن .

همین ! به جای این که آرومم کنه بدتر به همم میریزه .

زن از پشت سر ، دست هام رو میگیره و عقب میکشه . تقلا میکنه تا مچ هام رو از پنجه اش آزاد کنم . در حالی که سرم رو به عقب خم کردم اعتراض میکنم .

– معلوم هست دارید چه کار میکنید .

امیر علی ساکت می مونه . چشم هام رو روش قفل میکنم که نگاهش رو ازم می دزده و همراه یکی از مردها که کت و شلوار سرمه ای ساده ای به تن داره چند قدم ازم فاصله میگیره .

مرد دیگه شبیه به شکارچی ای که کمین کرده هر حرکتم رو زیر نظر داره . دست راستش زیر کت ، نزدیک کمرش پنهان شده و دست چپش رو به طرف من خم کرده . همزمان پیچیده شدن یه فلز سرد رو دور مچم حس میکنم . دست هام از پشت قفل میشن .

زن که تازه به ظاهرش دقت میکنم از پشت سرم به جلو میاد و بازوی راستم رو میچسبه . با یه مانتو و شلوار ساده ی اداری و همراه یه روسری مشکی ساده تر کنارم ایستاده . از من قد بلند تر و به مراتب درشت هیکل تره . دستهاش رو از بالا روی کناره های بدنم حرکت میده تا پائین . به کمر و مچ پاهام که میرسه فشار انگشت هاش بیشتر میشه . دست هاش تازه از گیجی درم میارن .

ترس به دلم میفته . دست هام که با دستبند پشت سرم بسته شدن ، حس بدی بهم میدن . سردی فلز دستبند حس سرما رو به جونم میندازه . این دست بند نمیذاره توی هویت این آدم ها رو مثل پتک توی سرم می کوبه .

به مرد دوم که رو به روم ایستاده رو میکنم . به قامت بلند و اندام متوسطش ، کت وشلوار ساده ی طوسی پوشونده . مخاطب قرارش میدم .

– من که کاری نکردم . این کارها برای چیه ؟

– با ما که بیاید همه چیز مشخص میشه .

صداش سرده . لحنش نه ملایمه نه خشنه یه جور بی تفاوتی کشنده توی تن صداش هست که تیره ی پشتم رو می لرزونه .

خرده ریزه های اعتماد به نفسم رو جمع میکنم و کنار هم می چینم . شونه ام رو تکون میدم تا از نزدیک شدن زن به خودم جلوگیری کنم . از مرد میپرسم .

– حکم ! برای بردن من حکم میخواید . حکمتون کو ؟

مرد دستش رو به جیب کتش میبره و یه برگه رو همراه کیف پول چرمش بیرون میکشه . کیف رو باز میکنه و بالای برگه با یک دست نگه میداره و جلوی صورتم میگیره .

توی کیف یه کارت شناسایی هست که عکس مرد رو با ریش و سبیلی بلندتر از الانش نشون میده .

می خوام متن برگه رو بخونم . کلمه ها از برابر چشم هام رژه میرن . می دون و انگار از ذهنم فرار میکنن . توی مغزم معنایی به خودشون نمیگیرن . درست مثل وقتی که داری یه متن عربی رو می خونی . حروف رو تشخیص میدی ، کلمه ها رو می خونی اما ترجمه شون رو نمی دونی .

نگاه مستاصلم بین امیر علی و مرد مدام میره و برمیگرده . اشاره ی مرد رو به زن کنار دستم میبینم . زن دوباره بازوم رو رها میکنه و برمیگرده پشتم . میخوام یه قدم جلو برم و از امیرعلی بپرسم جریان چیه که دست زن پهلوم رو میچسبه . پنجه اش با تمام قدرت توی تنم فرو میره . نفسم حبس میشه . با لحنی مشابه مرد بهم هشدار میده .

– تکون بی جا نخور .

سر جام میخکوب میشم . دستش رو از روی پهلوم میکشه و چند ثانیه بعد با پارچه ی سیاهی چشم هام رو میبنده . دنیام تاریک و مبهم میشه .

زن بازو و سرشونه ام رو میگیره و به اون طرف کوچه هدایتم میکنه . دنبالش کشیده میشم . یکی از دست هاش رو از روی بازوم برمیداره و روی سرم میذاره . با فشار وادارم میکنه سرم رو خم کنم . به اجبارش توی یه ماشین سواری میشینم .

اگر امیرعلی همراهشون نبود شاید هزار و یک فکر میکردم اما حضور اون نمیذاره فکرکنم .دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم . صدام میلرزه .

– این کارها واسه چیه ؟ من که هر چی میدونستم قبلا گفتم . خانواده ام توی خونه …

یک نفر کنارم میشینه . صدای مردی که باهاش حرف زدم از صندلی جلو به گوشم میرسه .

– به وقتش حرف هم میزنی . فعلا ساکت باش .

سکوت میکنم . خفه میشم . اما جلوی ولوله ی توی دلم رو نمی تونم بگیرم .

همه ی این جریان شاید دو دقیقه هم طول نمیکشه اما برای من مثل اون خواب های بدی می مونه که انگار قصد تموم شدن ندارن .

***

قدیمی ها یه مثل داشتن . میگفتن سری رو که درد نمیکنه دستمال نمی بندن .

وقتی فکر میکنی خودت عقل کلی ! وقتی فکر میکنی می تونی بهتر از بقیه بفهمی ، باید پای عواقبش هم بایستی . وقتی سر سالمت رو دستمال میبندی ، یه نیرویی ، شاید یه چیز پیچیده مثل نیروهای متافیزیکی یا شاید یه توجیه ساده مثل تلقین برات درد رو هم میاره .

مغزم درست کار نمی کنه . ساعت درونی بیولوژیکم از کار افتاده و نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعته که توی سکوت محض ، انگار از میون یه گور سرد ، دارم به همین چیز ها فکر میکنم و منتظرم یکی بهم بگه جریان چیه .

هنوز ته وجودم یه کور سوی امید هست که همه چیز فقط یه خواب بد باشه . از اون هایی که می دونی خوابی اما نمی تونی بیدار شی . که انگار داری میفتی توی یه چاه عمیق و سیاه و وقتی چشم باز میکنی توی تخت خواب خودت فرود میای .

توی ماشین که نشسته بودم ، میفهمیدم که داریم کوچه ها و خیابون ها رو چرخ میزنیم . مدام می پیچیم و برمیگشتیم اما نمی فهمیدم کجا میریم . وقتی یکی دوبار دیگه سوال پرسیدم و هیچ جوابی نگرفتم , متوجه شدم که به قول مرد هنوز وقت حرف زدنم نشده .

بعد از کلی گشتن ، پیاده ام کردند و با خودشون به یه ساختمون آوردنم . توی آسانسور یکی ، دو طبقه پائین اومدیم . دست های زن همراهمون ، به طرف یه اتاق هدایتم کردن . زن ، دم در اتاق چشم هام رو باز کرد و دست هام رو از بند دستبند آزاد کرد .

با یه اتاق نه متری با دیوارهای خاکستری رو به رو شدم که هیچ چیزی توش نبود حتی یه لامپ . زن به محض تموم شدن کارش در اتاق رو بست . یه باریکه ی نور از لای درز در تنها روشنایی اتاق بود .

حالا توی زمانی که نمی دونم کیه روی اون قسمتی از کف اتاق که با یه تیکه موکت خاکستری رنگ پوشونده شده نشستم . فکر میکنم ساعت چنده ؟ بابا اومده خونه ؟ کسی می دونه من کجام ؟ یعنی الان چه فکری می کنن ؟

کف سیمانی اتاق جا به جا کنده شده . روی دیوارها خطوط کنده شده ی نامفهومی به چشم میخوره .

یه کم که میگذره تازه متوجه سرما میشم . توی این اتاق ، توی این وقت از سال فقط یه مانتوی نازک به تن دارم و دارم از ترس و سرما به خودم میلرزم . سینه دردی که هنوز بعد از اون سرما خوردگی کامل خوب نشده عود میکنه . نفس کشیدن برام سخت میشه . سعی میکنم تحمل کنم اما خیلی زود همه ی استخون هام به ناله درمیان .

میرم سمت در . صدای لخ لخ کفش هایی که برای پام گشادن روی کف ، توی سکوت اطرافم آزار دهنده است . با دست های کرختم به در می کوبم . کسی جوابم رو نمیده . دوباره و دوباره میکوبم و ناله میکنم .

– من سردمه . کسی نیست به دادم برسه ؟

جوابی نمیگیرم . فکرم به هزار سمت کشیده میشه . چرا این جام ؟ سر جریان آرش ؟ کامران ؟ یا شاید هم مهرنوش !

روی تیکه موکت میشینم و زانوهام رو بغل میکنم تا سرما کمتر اذیتم کنه . سرم رو مابین دست هام میگیرم .

در آهنی اتاق با صدای ناهنجاری باز میشه و همون زن که قبلا دیدم ، بی حرف ، میاد کنارم می ایسته . یه پتوی پشمی سربازی رو روی من میکشه و دوباره میره .

پتو رو دور خودم میپیچم و فکر میکنم اینه عاقبت بستن سری که درد نمیکرد .

***

باور نمی کنی اما گاهی دل آدم برای کوچیک ترین چیزهایی که زمانی داشته و هیچ وقت ندیدتشون تنگ میشه .

انگار هزار سال نوری از آخرین باری که نور رو دیدم میگذره . یا آخرین باری که هوای تازه رو به ریه هام راه دادم .

نمی دونم چقدر گذشته که زنی که دیده بودم به اتاق میاد . این بار روی لباسش رو یه چادر پوشونده .

دو قدم به طرفم میاد و با یه لحن دستوری میگه .

– بلند شو .

میخوام بلند شم. میخوام از این اتاق بزنم بیرون اما نمی تونم . تمام عضلاتم گرفته .

زن که تلاشم رو میبینه میاد کمکم . زیر بغلم رو میگیره و من رو همراه خودش بلند میکنه . فقط تا دم در می تونم این باریکه ی نور رو از لای در نیمه باز ببینم . به نزدیک در که میرسم ، قبل از اینکه بتونم نگاهی به بیرون بندازم ، زن متوقفم میکنه . دست هام رو دوباره با دست بند میبنده و روی چشم هام رو با همون نوار پارچه ای می پوشونه . دست هام این بار از جلو ، دوباره بسته میشن .

دوباره بازوم رو میگیره و من رو همراه خودش میکشونه . گوش تیز میکنم بلکه صدایی بشنوم . اما تنها صدایی که سکوت وهم انگیز اطرافم رو میشکنه همون لخ لخ آشنای کفش های گشاد مامانه که به پا دارم .

می فهمم که زن از چند تا راهروی تو در تو ردم میکنه و بعد توی یه اتاق دیگه میبرتم . روی یه صندلی مینشوتم و یکی از دست هام رو باز میکنه . دوباره دست هام رو به پشت به یه میله که باید مال صندلی باشه که روش نشستم میبنده .

صندلی سخت و سردی که روش نشستم باید فلزی باشه . یه کم تکون میخورم اما صندلی رو نمی تونم جا به جا کنم انگار پایه هاش رو به زمین میخ کردن .

به صدای قژ قژ ناهنجاری که ظاهرا از باز شدن دره ناخودآگاه سر میچرخونم . یادم میره که با این چشم های بسته نمی تونم چیزی رو ببینم .

صدای قدم هایی که باصلابت برداشته میشن رو میشنوم . حضور کسی رو نزدیک خودم حس میکنم . یه عطر ملایم مردونه توی مشامم میپیچه .

کسی که رو به رومه چیزی رو محکم روی میز جلوم پرت میکنه . از صدای برخوردش با میز یه کم خودم رو عقب میکشم . بعد صدایی میشنوم شبیه کشیده شدن چیزی روی زمین . انگار اون کسی که مقابلمه و حس میکنم باید مرد باشه رو به روم میشینه .

شاید برای چند دقیقه هیچ چیزی نمیگه و من رو منتظر میذاره . سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکنم . کلافه میشم . بی قرار میشم . اعتراض میکنم .

– یکی قرار نیست به من بگه چه خبره ؟

بالاخره مرد مقابلم زبون باز میکنه . صداش سرد و بی حالته . انگار یه نفر یه نوار از پیش ضبط شده رو برام گذاشته باشه .

– اینجاییم که شما به سوال های ما جواب بدی ، نه ما به شما .

سردی صداش ، سرمای اتاق رو بیشتر به رخم میکشه . دیگه چیزی نمی تونم بگم .

– اسم و فامیل ؟

آب دهنم رو به سختی قورت میدم . این بار صدام گرفته و جواب میدم .

– هما به منش .

– نام پدر ؟

– بهمن .

– تاریخ تولد ؟

جواب نمیدم . تحمل این وضعیت رو ندارم . این بی خبری ، این شرایط عجیب و مشکوک داره من رو میکشه و این مرد با این لحن و سوال هاش پا گذاشته روی خرخره ی صبر من .

مکثم که طولانی میشه ، مرد بی اون که تغییری توی لحنش بده سوالش رو تکرار میکنه .

– تاریخ تولد ؟

آشفته میشم . سرریز میکنم . طغیان میکنم .

– اینا رو توی اون برگه های کوفتی که اون دفعه هزار بار پر کردم نوشتم . درآوردن اطلاعاتم هم که برای شما کاری نداره .

دندون هام رو از سر حرص روی هم میکشم تا چیز نامربوط دیگه ای نگم . تا داد نکشم .

چرا نمی فهمن که دارم ذره ذره آب میشم ؟ جون میکنم ؟

مرد بی توجه به من با همون سکون ادامه میده .

– با این قبیل نمایش ها کاری از پیش نمیبری . همه چیز باید طبق یه روند درست پیش بره و میره . اما اگر خیلی اصرار داری ، می تونیم بریم سر اصل مطلب . چه پستی توی سازمان داشتی ؟ ماموریتت چی بود ؟

نمی فهمم من گیجم یا واقعا اون چیزی که شنیدم درست بوده . بی اختیار صدام شبیه یه جیغ خفه از گلوم بیرون میزنه .

– چی ؟

– باید هر سوالی رو دو بار براتون تکرار کنم ؟

– پست چیه ؟ ماموریتِ چی ؟

انگار تازه دارم از خواب بیدار میشم . اما بیداریم از خوابم بدتره .

صدای نفس بلندی رو که مرد بیرون میده میشنوم .

– ما صبرمون زیاده . می تونیم حالا حالاها منتظر بمونیم اما باید دید تو تا کجا می تونی دووم بیاری !

دوباره صندلی رو عقب میکشه و کسی رو صدا میزنه .

– ستوان ؟

نزدیک شدن کسی رو احساس میکنم و صدای قدم های محکم مرد رو که ازم دور میشه میشنوم .

یه نفر پشتم می ایسته . دست هام رو میگیره تا دستبند رو باز کنه . با انگشت هام به لباسش چنگ میزنم . یه پارچه ی لیز و نرم توی دستم میاد که زیرش چیزی نیست ، نه گوشت نه استخون . احتمالا باید پارچه ی یه چادر زنونه باشه .

اگر این همون زنی باشه که دیدم ، یعنی قراره دوباره به اون اتاق نه متری برم گردونن . انگار دارن تنها در آزادی رو به روم میبندن ، هول زده اولین چیزی رو که به ذهنم میرسه به زبون میارم .

– من نمی دونم شما دنبال چی هستین اما من هر چیزی رو که می دونستم به سرهنگ سماعی و سرگرد قلیچ خانی گفتم . بخواید بازم میگم .

صدای قدم ها متوقف میشه و زن ازم فاصله میگیره . صدای مرد از جایی پشت سرم ، بهم نزدیک میشه.

– من متن کامل گفتگوهای شما رو با سرهنگ دارم . کلمه به کلمه . عینا هر چیزی که توی دو تا گفتگوی شما بوده از روی نوار پیاده شده و الان دست منه . داستان ساده ایه . حتی یه بچه رو هم قانع نمیکنه . بهتر نبود یه کم خلاقیت به خرج میدادی ؟

– من داوطلبانه اومدم ، هر چیزی رو که شنیده بودم ، گفتم . نمی دونم دیگه چی میخواید از من . من رو برای چی این جا نگه داشتین ؟

سرم همراه چرخش مرد می چرخه و دوباره به رو به رو برمیگرده . مرد باز هم مقابلم میشینه .

– پس می خوای بگی هنوز تفهیم اتهام نشده بهت ؟ باشه ! خانم هما به منش شما متهم به همکاری با سازمان گاردیوم هستید و همچنین مشارکت و همدستی در قتل بهروز صمدی .

چیزی توی وجودم فرو میریزه . ستون فقراتم ، آوار میشه . قتل . این کلمه توی ذهنم پژواک میگیره . قتل ؟ چه کم حرفه این کلمه . چقدر حرف پشتش خوابیده . من ، هما ، آدم کشتم ؟

فکر میکنم خشن ترین کاری که توی عمرم کردم چی بوده ؟ اون بار که سهرابی کفرم رو درآورد و دور از چشمش ، نصف لیوان آبم رو توی ظرف غذاش خالی کردم یا اون دفعه که از هادی عصبانی بودم و با دمپایی زدمش ؟

اما قتل ! شبیه یه شوخی زشت به نظر میاد . ولی هیچ چیزی نیست که نشون بده این آدم ها با کسی شوخی داشته باشن .

یه کم که میگذره جمله اش رو هزار بار برای خودم تکرار میکنم . بهروز صمدی ؟ بهروز … صمدی . صمدی . چقدر آشناست این اسم . بهروز صمدی . کجا شنیدمش خدا ؟

– قتل ؟ من ؟ بهروز صمدی ؟ نمی فهمم . به خدا نمی فهمم .

درمونده ام . هیچ چی نمی فهمم .

مرد چیزی رو ورق میزنه . خط سیر ممتد صداش دلم رو آشوب میکنه .

– شاید بهتر باشه جز به جز با هم جلو بریم . چطور جذب سازمان شدی ؟

– من از این سازمانی که شما میگین ، هیچی نمی دونم .

– همون سازمانی که برادرت هم به جرم همکاری با شاخه ی موادش الان توی کانون اصلاح و تربیته . برادرت رو هم تو وارد سازمان کردی ؟

قلبم توی سینه به تقلا میفته و دست هام هم نمی تونن یه جا آروم بگیرن . بعد از چند ثانیه تازه میفهمم این کشمکش بی فایده است . دست هام گیر یه تیکه فلزن که از من توی این موقعیت محکمتره . مچ هام به خاطر تقلای بی حاصلم زخمی میشن اما سوزش زخم دلم خیلی بیشتره . صدام اوج میگیره .

– چی میگید برای خودتون ؟ من خودم رو به آب و آتیش زدم که برادرم رو از این مخمصه نجات بدم . گفتین همکاری با پلیس و تخفیف مجازات و از این چرندیات که من اومدم و هر چی شنیده بودم گفتم که الان شما بشینید رو به روی من هر چی دلتون میخواد به من ببندید .

کلافه و عصبیم . دلم میخواد به عادت قدیمم مفصل انگشت هام رو بشکنم تا به خودم تلقین کنم که آروم میشم . اما دست های دردناکم توی دستبند این فکر رو پس می زنن . به جاش نفس های خسته ام رو از بینی بیرون میدم .

هرم نفس های مرد که توی صورتم میخوره می فهمم روی میز به طرفم خم شده . با طمانینه و آروم کلمه ها رو تلفظ میکنه . رگه های تمسخر صداش به صورتم سیلی میزنه .

– می خوای بگی هنوز سر حرفت هستی ؟ ادعا میکنی تمام اطلاعاتی رو که داری اتفاقی فهمیدی ؟ یه عده آدم که تو هیچ سنخیتی باهاشون نداشتی دور هم جمع شدن . در حضور تو راجع به محرمانه ترین مسائل کاریشون حرف زدن و تو هم دیدی دست برقضا اون اطلاعات برای پلیس مهمه و بهتره بهشون اطلاع بدی ؟ از مهندس هما به منش رتبه ی 76 کنکور سراسری این دروغ های ناشیانه بعیده .

– خودتون که دارید میگید . من اون قدری باهوش هستم که خودم رو توی همچین دردسرهایی نندازم . من هیچ نقطه ی تاریکی توی زندگیم ندارم . تحصیلات خوب ، کار خوب ، چرا باید یه همچین کاری دست خودم بدم ؟

صدای مرد یه کم دور میشه . نفس آسوده ای میکشه انگار به جایی تکیه داده . امیدوار میشم اما فقط برای چند ثانیه چون میگه .

– دقیقا مسئله همینه . بر طبق آمار افراد باهوش تر بیشتر جذب چنین گروه هایی میشن . وگرنه آدم های کم سواد و با بهره ی هوشی پائین ، پاشون رو فراتر از خرده دزدی ها و شرارت نمیذارن . خصوصا گاردیوم همیشه توی انتخاب اعضاش دقت عمل به خرج میده … . همین پرونده سفیدت باعث شد که دیر شناسایی بشی . اما خوب باید گفت نحوه ی کارت جالب بود . اول یه خبر خوب و کاملا درست درباره ی وحید سلطانی با اسم سازمانی آرش برای جلب اطمینان پلیس و بعد بازی کردن نقش یه جاسوس یا نفوذی کاملا معصوم ! یه سری اطلاعات غلط دادی تا بتونی به صمدی برسی .

باورم نمیشه داره کارهام رو این جوری تعبیر میکنه . این قدر راحت داره از همه چیز علیه خودم استفاده میکنه . اصلا با چه مدرکی ، با چه سندی ؟

توی این سرما عرق میکنم . کاش دست هام باز بود و میتوستم نم صورتم رو بگیرم . اما تلاش میکنم آروم بمونم .

– ببینید ! من اصلا نمی دونم روی چه حسابی این حرف ها رو میزنید . من حتی اون آدمی رو که گفتید … چی بود اسمش ؟ … ؟ صمدی ؟ حتی اون رو نمیشناسم .

– جالبه چون اسمش توی اظهارات خود شما اومده .

بعد دوباره صدای ورق خوردن کاغذ ها بلند میشه و صدای مرد که انگار داره یه متن رو از روی نوشته میخونه .

– توی ملاقات دومتون با سرهنگ سماعی گفتید که ” مرد از کامران سراغ صمدی رو گرفت . سعید فردوست گفت شنیدم شهرام از مرز رد شده . نکنه صمدی رو گرفتن ؟ ”

دونه های عرق روی صورتم راه میگیرن . پشت لبم رو با کناره ی شونه ام پاک میکنم .

چرا این مغز لعنتی هنگ کرده بود ؟ بدشانسی که میگن همینه ؟ میدونم حالا هر چی که بگم دیگه باورم نمیکنه اما باز هم خودم رو به در و دیوار میزنم .

– من بازم میگم نمیشناسمش . فقط همون دفعه اسمش رو شنیدم . بعد هم دلیلی نداشتم که بخوام آدمی رو که اصلا نمیشناسم بکشم . مسخره است .

– خیلی ها توی گاردیوم صمدی رو نمیشناسن و میشناسن . و تقریبا همشون انگیزه ی کافی برای کشتنش دارن . اگر توی شاخه ی سیا*سی سازمان باشی که حتی برای کشتنش انگیزه فردی هم لازم نداشتی .

زبونم بند میاد . سیاسی ؟ گلوم خشک میشه . دهنم تلخه . ذهنم تلخه . روحم تلخه .

فکر میکنم از این یکی دیگه نمی تونم خلاص شم . تموم شد . زندگیم نابود شد . کار هر کسی که بوده ، پاپوش هر نامردی که بوده ، تیشه زده به ریشه ام . کاش می دونستم تا قبل از اومدن با همه کس ، با همه چیز خداحافظی میکردم .

صدام میلرزه وقتی میگم .

– به خدا من چپ و راست خودمم تشخیص نمیدم . چه کار به کار سیا*ست دارم ؟

– خوب لو دادن آرش میگه که احتمالا توی شاخه ی مواد نیستی . اما دو تا شاخه ی دیگه ممکنه . درسته که سلطانی تقریبا یه مهره ی سوخته بود اما گاردیوم این طوری پاکسازی نمیکنه مگر این که یه تیر و دو نشون بخواد بزنه . کارت می تونست یه جور تسویه حساب از طرف شاخه ی قاچاق انسان باشه یا نه یه سری اهداف سازمانی از طرف شاخه ی سیا*سی پشتش مستتر باشه . مثلا آرش درصدش رو به موقع نمی داد یا ازش میزد؟

لعنت به من ! لعنت به آرش ! لعنت به اون نقاشی چهره نگاری روی برد دفتر امیر علی ! کی فکرش رو میکرد که قهرمان بازی من به این جا برسه ؟

بعد توی افکارم به خودم پوزخند میزنم . هی هما ! کی توی این ماجرا فکر کردی که فکرت بخواد این جاها رو برات پیش بینی کنه ؟ یه لحظه فکر نکردی که از تو زرنگ تر زیاده . یه لحظه فکر نکردی .

تکونی به خودم میدم که دستبند بدتر به مچم میچسبه . دیگه تاب تحمل هیچ چیز رو ندارم . حتی یه زخم کوچیک . از سوزش زخم دستم هوفی میکشم . سرم رو تا جائی که می تونم خم میکنم و چونه ام رو به سینه ام میچسبونم .

باید الان فکر کنم . لااقل الان فکر کنم . سکوت بینمون که طولانی میشه ، مرد پیش دستی میکنه .

– میخوای بگی از این هم خبر نداشتی ؟ باشه ! اصلا توی ذهنیت بقیه اعضا سازمان مثل عقرب دو تا شاخه و چنگال بیشتر نداره . فقط سرکرده های دو تا شاخه ی دیگه می دونستن که اصل کارشون برای تاسیس و تامین مالی شاخه ی سیا*سی سازمان پا گرفته . اما این هم کمکی بهت نمی کنه . ببین این جا دیگه هیچ کس جز خودت نمی تونه کمکت کنه . بهتره راستش رو بگی . قصه نه . راستش رو بگی . هر چی بوده . فکر کن . هر وقت به این نتیجه رسیدی که آمادگی حرف زدن داری خبرم کن .

صدای کشیده شدن صندلیش روی زمین روی اعصاب من خط میکشه .

قدم هاش ازم فاصله میگیرن . امید ازم فاصله میگیره . خیال های خامم دود میشن و من توی سرمای باورنکردنی باورم جا می مونم .

نمی دونم چقدر توی افکار خودم دست و پا میزنم تا زن میاد سمتم . دست هام رو باز می کنه و من رو از اتاق بیرون میبره . نمی دونم داره به اتاق دیگه ای میبرتم یا من اون قدر خسته ام که راه به نظرم طولانی تر شده .

پاهام جونی ندارن . روی زمین کشیده میشن . زانوهام سستن .

فکر میکنم باید چه کار کنم ؟ چه کاری از دستم برمیاد ؟ می تونم بگم می خوام وکیل بگیرم . چرا از اول به فکرم نرسید ؟ یکی اون بیرون باید دنبال کارم رو بگیره . کی این کار رو میکنه ؟ اصلا کسی خبر داره چی به سرم اومده ؟

حالا وکیل هم گرفتم تا بخواد بیاد و بی گناهیم رو ثابت کنه ، چقدر طول میکشه ؟ چقدر دیگه باید این جا بمونم ؟ بعدش چی میشه ؟

اصلا چرا این جوری شد ؟

فکر ! فکر ! فکر ! توی سرم همهمه است . از شدت استرس گوشه ی لبم رو مدام به دندون میگیرم . طعم گس خون که زیر زبونم میره تازه میفهمم زخم لبم سرباز کرده . زخمم که هنوزم تازه است . مال امروز بود . یا شاید هم دیروز !

نه ! نمی تونم . نمی تونم منتظر بمونم و خراب شدن همه چیز رو نگاه کنم ، شاید یکی یه فکری به حالم بکنه .

یک دفعه انگار پاهام به زمین میچسبن . دست زن با ایستادنم کشیده میشه . صداش رو میشنوم و نمیشنوم . هنوزم گیر فکر و خیال خودمم .

اگر همه چیز رو بگم چی ؟ مگه چی میشه ؟ اصلا این واقعیت هم داستان مسخره ایه . اگر باور نکنن چی ؟ چی میشه ؟ چی بدتر از الان میشه ؟

دست زن تکونم میده . من رو مجبور میکنه به همین زمین سفتی که روش ایستادم برگردم .

– چرا وایستادی ؟ راه بیفت .

زن از من بلند قدتره . بی اختیار یه کم به طرفش میچرخم و سرم رو بالا میگیرم . بلافاصله متوجه کار بی نتیجه ام میشم . اوضاع که فرقی نمیکنه ، نمی تونم ببینمش . سر خودم داد میزنم . هنوزم احمقی هما !

نفسم رو بیرون فوت میکنم و صدام رو به زحمت از اعماق چاه درونم بیرون میکشم .

– میخوام برگردم .

– چی ؟

– اون آقا خودش گفت خبرش کنم تا حرف بزنیم . میخوام برگردم .

ستوان بازوم رو فشار میده . چند ثانیه مکث میکنه و دستش دور بازوم میچرخه . انگار داره این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه . بعد برمیگرده و میگه .

– خیلی خب بیا بریم .

میچرخم و راه اومده رو برمیگردم . دوباره اتفاقات تکرار میشه . صندلی فلزی ، رد شدن حلقه ی دستبند از پشت میله اش ، بسته شدن دست هام و انتظار ، یه انتظار کشنده .

خوره به جونم میفته . ذره ذره وجودم رو ، امیدم رو ، دنیام رو میخوره و خرده هاش رو جلوی پاهای من میریزه . پاهایی که الان دیگه ستون نیستن فقط یه جفت چوب خشک بی خاصیتن که نمی تونن من رو از این کابوس فراری بدن .

یه موجود موذی مدام توی گوشم ورد میخونه که اگر بگم هم چیزی درست نمیشه . نکنه بشه قضیه ی اسم صمدی که یادم رفته بود و مرد فکر کرد میخوام شناختنش رو انکار کنم ؟ باید برگردم و این کار رو به یه کاربلد بسپرم . چقدر طول میکشه مگه ؟ وای من ! همین که یه پرونده ی سیا*سی برام جور شه ، همه ی آینده ام نقش بر آب میشه . اما نمیشه . مگه کشکه ؟

– خوب ! پس تصمیمت رو گرفتی ؟ بهتر نبود اول خوب فکرها تو میکردی ؟

صدای مرد رو که میشنوم تازه به خودم میام . این بار متوجه صدای در یا حتی کشیدن صندلی نشدم .

حق دارم . صدای هیاهوی درونی من بلندتر از این حرف هاست . باید یه جوری اول اون رو خفه کنم .

نمی دونم چطور اما یاد اون وقت ها میفتم که با مامان جون ، مادربزرگ مادریم میرفتم مجلس دعا . اون موقع ها که به ردیف زن های سیاه پوش نگاه میکردم و مامان جون برای این که آروم نگهم داره یه کتاب دعا هم به من میداد و میگفت ” هما ! مادر ! من که چشم هام درست نمی بینه . نگاه کن ببین دارم درست میخونم ” و من نمی فهمیدم وقتی خانمی بلند بلند دعا رو میخونه دیگه چه احتیاجیه به نگاه کردن من .

میخوام دعا بخونم . میخوام خودم رو بسپرم به کسی که با چشم های باز هم ، ندید گرفتمش . ولی هیچی یادم نمیاد . هیچی !

– اگر میخواستی فکر کنی باید قبلا این کار رو میکردی !

لعنتی ! این مرد چرا صبر نمیکنه ؟ آب دهنم رو قورت میدم و فقط صداش میزنم . ته ته دلم . ” خدا ! تو که از رگ گردن به من نزدیکتری ، کنارم بمون . ”

زبون باز میکنم .

– من هر چیزی که قبلا گفتم ، به سرهنگ یا بقیه ، عین حقیقت رو گفتم . فقط همه چیز رو نگفتم . دروغ نگفتم فقط بعضی چیزها رو سانسور کردم .

مرد چیزی نمیگه و نشون میده منتظره تا من ادامه بدم .

یه چیزی اندازه ی یه گوی توی گلومه . یه گوی آتش که میسوزنتم اما ادامه میدم . از اول تعریف میکنم . از روزی که هادی رو گرفتن ، از دزدی ماشین زاهدی ، از … . از اولین سنگریزه هایی که سر راهمون افتادن . همه چیز رو میگم . ریز به ریز ، ثانیه به ثانیه ، خوب و بد . تا کجا ؟ تا آخرین بازی ، تا وقتی پول بردم رو توی اون کافه رستوران گذاشتم توی کیف دستیم و فکر می کردم کامران رو برای همیشه پشت سرم گذاشتم ، که نمی دونستم یه روزی این جوری سد میشه جلوی روم .

نمی دونم این واگویه چند دقیقه یا چند ساعت طول میکشه . به این فکر نمی کنم که مرد رو به روم الان چطور نگاهم میکنه یا عواقب حرف هام چی می تونه باشه .

مرد مخاطبم هم تمام مدت ساکته و فقط گوش میده . حتی سوال هم نمی پرسه .

نفسم میگیره از بی وقفه حرف زدن .

تموم که میشه ، مثل سربازی که آخرین تیرش رو هم شلیک کرده و دیگه چیزی نداره ، منتظر نتیجه می مونم . لحظه هایی که به درازای فاصله ی بین نفس کشیدن و نکشیدن ، بین زندگی و مرگن به سکوت میگذره .

از کشدار شدن سکوت به تنگ میام . ظاهرا مرد حتی عکس العملی هم نشون نمیده .

سرم رو به عقب خم میکنم تا خستگی مهره های گردنم رو بگیرم که بالاخره من رو طرف صحبت قرار میده .

– پس می خوای بگی همه ی این ها فقط یه بازی بوده . تو هیچ ارتباطی به گاردیوم نداری، از نقشه ی قتل صمدی بی خبر بودی و از ماهیت نُت هم بی اطلاعی ؟

– آره . من کلمه به کلمه ی اون چیزهایی رو که اتفاق افتاده بود تعریف کردم . دیگه حتی یه کلمه هم نمی دونم .

– اگر این داستان راستانته ، پس چرا از اول حقیقت رو نگفتی ؟

– می ترسیدم . نمی خواستم به جرم قمار و این جور چیزها گیر بیفتم . چه میدونستم چیز های بدتری انتظارم رو میکشه .

صدام به خش نشسته . آب بینیم رو بالا میکشم . تازه میفهمم اون گوی توی گلوم ذوب شده و از چشم هام بیرون ریخته . صورتم خیس شده . باید قبول کرد که یه وقت هایی نقش بازی کردن و قوی بودن بیشتر از تحمل آدمه .

اصلا یه وقت هایی این خود واقعی ضعیف ، نقطه ی قوت محسوب میشه .

حتی این که ماسکت رو برداری و بذاری دیگران ضعفت رو ببینن خودش شجاعت میخواد . کاش چشم هام باز بود تا شفافیت نگاهم رو به جون وجدان مرد مینداختم . اما حالا که نیست، صدای گره افتادم رو آزاد میکنم تا مرد مقابلم هم لرزشش رو ببینه . تا شاید حس کنه چیزی رو که دیدنش چشم هم نمی خواد و باورم کنه .

– به خدا ، به جون خودم به هر چی که قبولش دارید این بار دیگه هر چیزی که بود رو عینا گفتم . چی کار کنم که باور کنید ؟

حس میکنم مرد از جا بلند میشه . دور میز توی اتاق میگرده . نمی بینمش اما همین حس چرخش و صدای دور زدن قدم هاش بهم احساس سرگیجه میدن . صدای خودش هم که باهام حرف میزنه همین طور دوار دورم میچرخه . هر چند لحن نرم شده اش ، عضلات منقبضم رو به آرامش دعوت میکنه .

– مشکل این جاست که هیچ ردی از این آدم هایی که اسم بردی نیست . سعید فردوست وجود خارجی نداره . کامران صائب و شهرام زاهدی نیست شدن و این میون فقط تو موندی . صمدی برای ما خیلی مهم بود . خیلی .

پلک هام رو همون طور از زیر نوار روی هم فشار میدم تا شاید حال بدم یه کم تسکین پیدا کنه . زیر لب با خودم غر غر میکنم .

– مگه هم کاسه ی این ها نبوده ؟ حالا یه عوضی از عوضی های دنیا کمتر . مگه چی میشه ؟

مرد روبه روم می ایسته . نفس هاش از بالا توی صورتم میخوره . انگار روی میز خم شده . ناخودآگاه یه کم خودم رو عقب میکشم .

– فکر کن ! یه کلمه ، یه جمله ، یه چیزی که به نظرت اصلا مهم نبوده و جا افتاده هم میتونه مهم باشه .

سرم رو به نشونه ی نفی ، به چپ راست تکون میدم و دوباره آب بینیم رو بالا میکشم .

– ببین ! گاردیوم برای اطمینان از وفاداری اعضاش توی سطوح مختلف از روش های مختلف استفاده میکنه . صمدی یه آدم امنیتی بود توی سطوح میانی سازمان . باید علیه اعضا مدرک جمع میکرده ، از یه برگه جریمه رانندگی تا هر چیز دیگه ای و به سطوح بالاتر ارائه میداده تا به وقت لزوم ازش علیه اون آدم استفاده بشه . اما اون هم برای حفظ امنیت خودش از روی هر مدرکی یه کپی تصویری میگرفته و توی فایلی به اسم نُت ذخیره میکرده . صمدی مهره ای بود که خیلی ها به خونش تشنه بودن . یه بار دیگه توی ذهنت بگرد . اسمش رو از کس دیگه ای نشنیدی ؟ یا چیزی نبوده که مشکوک به نظرت برسه ؟

– به جز اون هایی که گفتم هیچ کس .

دوباره ازم رو میگیره و دور میگرده .

تمام رشته های عصبیم بی قراری میکنن . رگ هام نبض گرفتن . نمی دونم کدوم موثرتره ، خستگی ، گرسنگی یا فشار و استرس اما هر چی که هست دلم آشوبه و این چرخیدن ها حالم رو بدتر به هم میریزه .

مرد بهم تشر میزنه .

– میخوای همه ی تقصیر ها بیفته گردن تو ؟

وای خدا ! حالم بده و حتی دستی ندارم تا روی معده ی پر جوش و خروش و سر منگم فشارش بدم . حتی حرف هامون هم انگار داره توی یه مسیر دورانی حرکت میکنه . انگار مدام نقطه میذاریم و برمیگردیم سر خط .

****

دهنم رو باز میکنم که چیزی بگم اما فقط هوا رو می بلعم . مثل ماهی بیرون از آب افتاده این کار رو چند بار تکرار میکنم . بی فایده است . مچاله شدن معده ام رو احساس میکنم . آه سوزان منقطعی می کشم . صدای قدم رو رفتن مرد متوقف میشه . از جایی کنارم باهام حرف میزنه .

– آدم هایی که ازشون اسم بردی یا اون قدر دم دستی ان که توی عقبه شون هیچ چیزی برای همکاری با چنین گروه ها و سازمان هایی نیست که البته تو ظاهرا ازشون بی خبری مثل ستاری یا این قدر زرنگن که هیچ رد پائی از خودشون به جا نذاشتن مثل صائب .

برای پیدا کردن معنایی که پشت کلماتش هستند تمرکز ندارم . دندون هام رو روی هم فشار میدم تا از هجوم محتویات معده ام به مری دردناکم جلوگیری کنم . مرد بی توجه دنباله ی حرفش رو میگیره .

– همه ی شواهد علیه توئه . کسی از اینکه صمدی خودش رو به پلیس معرفی کرده خبر نداشت . ما اون رو توی یه خونه ی امن دور از چشم حتی همکارهای خودمون نگه میداشتیم . وقتی تو ازش حرف زدی یعنی با داخل ارتباط داشتی . و احتمالا این خبر رو تو به بقیه رسوندی . هیچ کس از قضیه ی نُت مطلع نبود ، حتی ما هم چیزی ازش نمی دونستیم . تو برای بار اول اسمش رو بردی . تو ما رو بردی سر وقت آدرسش . جایی که صمدی کشته شد . یکی از افراد ما شهید شد و دو تای دیگه هنوز بستریند .

این حرف ها میشن تیر خلاص و آخرین ضربه رو بهم میزنن . بدنم رو تا حد ممکن کش میدم تا بتونم سرم رو روی میز بذارم . دیگه نمی تونم تحمل کنم .

صدای مرد از کنار گوشم این بار شنیده میشه . خم شده کنارم و به عذاب دادن من اصرار می کنه . نمی بینه من شکستم ؟

– وقتی همکاری با سرهنگ رو هم رد کردی ، این خودش برات یه امتیاز منفی دیگه است . وضعیت برادرت و اون اسلحه ای که تو میگی ازش خبر نداری ، اسلحه ای که جز اسلحه های سازمانی پلیسه که گم شدن ، این ها هم مزید بر علته . باید کسی بوده باشه که تو فراموشش کردی . فکر کن !

پیشونیم رو به میز تکیه میدم . درد طاقتم رو طاق میکنه . نفس هام بریده بریده و عمیق میشن . بیشتر به نفس نفس زدن می مونن . تن تبدارم از سرمای میز به رعشه میفته . نمی تونم خیلی این حالت خموده رو تاب بیارم . سرم رو بلند میکنم و چونه ام رو به سینه ی خودم میذارم . آب دهنم رو پر صدا قورت میدم .

دست های لطیفی ، انگشت های داغم رو میگیرن و دست بندم رو باز میکنن . دست های خشک شده ام رو به جلو میارم . قرچ قرچ استخون هام رو میشنوم . دوباره دست هام رو به میگیرن تا این بار از جلو به هم قفلشون کنن که صدای مرد مانع میشه .

– لازم نیست .

مچ هام رو ماساژ میدم . جای خراشیدگی های روی پوستم رو لمس میکنم . دلم دوباره آشوب میشه . زن نوارهای کوچیک رو شبیه چسب زخم به روی مچ هام میچسبونه و بعد عقب میره . حتی زبری چسب ها هم دلم رو به درد میاره . پشت دستم رو روی دهنم میذارم تا جلوی حالت تهوعم رو بگیرم . اما دردم که یکی دوتا نیست . اصلا درد وقتی میاد لشکر کشی میکنه ، حمله میکنه . تا به زانو درت بیاره .

دستی رو که گیر حلقه ی دستبنده روی میز میذارم و با دست آزادم چشم هام رو که در حال ذوق ذوق کردنن فشار میدم .

– اگر میخوای می تونی چشم بند رو برداری .

پیشنهاد مرد رو در لحظه قبول میکنم . نوار پارچه ای رو پائین میکشم . به محض باز کردن پلک هام دوباره میبندمشون . تحمل باز بودنشون رو هم ندارم . همون اندک نور توی اتاق چشم هام رو میزنه . هر چند انگار نور رو به دنیام راه میدم ، به تاریک ترین زوایای ذهنم . انگار چشم هام رو به روی خیلی چیزها باز کردن .

آرنج هام رو روی میز میذارم و چشم هام رو به کف دستم تکیه میدم .

با حس قرار گرفتن چیزی روی میز سر بلند میکنم . تصویر تاری از یه لیوان از جنس روی رو میبینم . سرم رو بالاتر میگیرم . بالاخره صدای مرد مخاطبم یه تجسم تصویری پیدا میکنه . یه مرد توی اواخر دهه ی سی سالگی با ظاهری مرتب که یه پلیور ساده ی سرمه ای رنگ رو روی پیرهن مردونه اش پوشیده . ریش و سبیل نداره و به جاش روی بینی عقابیش یه عینک با قاب مستطیل شکل مشکی قرار گرفته . ظاهرش بیشتر شبیه دبیرهای ریاضی و فیزیکه تا پلیس .

نگاهم رو که شکار میکنه با سر به لیوان رو به روم اشاره ای میزنه .

لیوان رو برمیدارم و به لب می برم . طعم شیرین آب قند رو تشخیص میدم . ذره ذره ی شیرینی آب بلافاصله توی رگ هام جست و خیز میکنن . معده ام یه کم آروم میگیره . مرد به سمتم خم میشه .

– حداقل میتونی کمک کنی تا طرح چهره نگاری این هایی رو که نام بردی بزنیم که ؟

هنوز جرعه جرعه در حال نوشیدنم . سرم رو بالا و پائین میکنم برای تائید .

مرد به عقب تکیه میده و با انگشت هاش روی میز ضرب میگیره . لیوان رو که پائین میارم کاغذ و قلمی به سمتم هل میده .

– آدرس دقیق هر جایی رو که تا به حال رفتی رو بنویس .

با دست های لرزون و خط کج و معوجی شروع به نوشتن میکنم . تموم که میشه زن به طرفم میاد . دوباره قفل دستبند رو میبنده و زیر بغلم رو میگیره تا از جا بلند شم . نوار پارچه ای باز روی چشم هام برمیگرده .

نمی پرسم کجا میبرنم یا چه سرنوشتی درانتظارمه . هیچی نمی گم . انگار اون قدر حرف زدم که دیگه هیچ کلمه ای برای گفتن توی دایره المعارف ذهنیم نیست .

از اتاق بیرون میبرتم و دوباره توی راهروهای تو در تو می چرخیم .

جایی متوقفم میکنه و بعد حس میکنم سوار آسانسوریم و داریم بالا میریم .

به مقصد که میرسیم ، این بار روی یه صندلی نرم تر مینشونتم و دوباره نوار رو برمیداره اما دستبند سر جاش می مونه .

این اتاق دیوارهای روشنی داره . پنجره ای نمی بینم اما هواش تازه است . ریه هام رو از هوای تازه و گرم تر اتاق پر میکنم . تازه می فهمم که سرمای مجهولی که تا عمق استخونم نفوذ کرده بود حالا کم کم جاش رو به رخوت داده . دیگه باری روی شونه هام نیست .

چند دقیقه ی بعد یه زن دیگه هم به اتاق میاد . زن صندلی رو از اون طرف میز برمیداره و کنار من میذاره . لپ تاپی رو روی میز باز میکنه و وارد برنامه ی طراحی چهره میشه .

اما قبل از شروع ، صدای مردی که دیده بودم متوقفش میکنه .

– صبر کنید .

زن به احترام مرد که تازه داخل اتاق شده ، می ایسته . مرد دو قدم جلو میاد و می پرسه .

– به شبکه وصلید ؟

– بله .

روی صندلی زن جا میگیره و لپ تاپ رو به سمت خودش برمیگردونه . بعد از یه کم کار یه پوشه ی عکس جلوی روم باز میکنه .

– ببین ، توی این عکس ها کسی به نظرت آشنا نمیاد ؟

عکس ها رو یکی بعد از دیگری رد میکنه اما هیچ کدوم برام آشنا نیستن . تا اینکه روی یکیشون مکث میکنه .

– این چطور ؟

– نه .

– مطمئنی ؟ باید دیده باشیش . دقت کن .

یه کم به سمت مونیتور خم میشم اما هیچ فرقی نمیکنه . من مرد توی عکس رو ندیدم . سری تکون میدم که یعنی نه .

– این صمدیه .

عکس بعدی رو میاره .

– این یکی چی ؟

جوابم فرقی نمیکنه .

– این بهزاد صمدیه . برادر بهروز .

حتی اسمش هم برام چیزی رو تداعی نمیکنه .

– اوائل امسال توی یه مراجعه به دندون پزشکی ، براش از یه آمپول تقلبی استفاده میکنن که چند وقت بعد باعث ایجاد یه زائده و بعد هم سرطان میشه و خیلی زود بر اثر همین مشکل فوت میکنه . صمدی بابت موقعیتش نمی تونست شکایت کنه اما گاردیوم فراموش کرده بود صمدی توی ردگیری مدارک چقدر حرفه ایه . خیلی زود فهمید که این قضیه به یه جور درگیری تیمی توی سازمان برمیگرده . به خاطر همین اومد پیش ما . حرفی از نُت نزده بود و فقط گفته بود وقتی بقیه ی اعضا خانواده اش با مدارک شناسایی جدید از مرز خارج شدن باهامون همکاری میکنه .

حرف های مرد هم کمکی نمیکنه . من نمیشناسمش .

با دیدن عکس بعدی دوباره حالت تهوعم برمیگرده . چیزی به دیواره ی دلم چنگ میزنه . روم رو از صفحه ی لپ تاپ برمیگردونم . اما تصویر عکس توی ذهنم جا خوش کرده .

تصویر نمای خارجی یه ساختمون جنوبیه که نیمی از دیوارهاش ریختن . در بزرگ پارکینگ ساختمون ، از لولاها جدا شده و آویزونه . یه مرد که پشتش به عکاس بوده ، بدن مرد دیگه ای رو بغل گرفته و داره از لای در ردش میکنه . یکی از دست های مرد توی بغلش از آرنج متلاشی شده و ازش خون میچکه . صورت مرد رو هم مخلوطی از خون و دوده ی سیاه پوشونده .

– این خونه رو هم قبلا ندیدی ؟

هر دو دستم رو بالا میارم و روی صورتم میذارم و با صدای خفه ای میگم .

– نه . ندیدم .

– خونه توی یه خیابون خلوت سمت تهرانپارسه .

– من حتی اون اطراف رو بلد نیستم .

– جائیه که نُت قرار بود اون جا باشه ، توی یه گاو صندوق کف موتورخونه ی ساختمون . بدبختانه رمز محوطه ی مخفی توی موتور خونه با اثر انگشت صمدی باز میشد و مجبور بودیم با خودمون ببریمش . اما به محض باز کردن در محوطه ی مخفی ، یه بمب قوی کل ساختمون رو لرزوند . فکرکن کی توی اون کافه رستوران بود . حتی کسانی که توی جمع شما هم نبودن . ممکنه اون ها هم چیزی از نُت بدونن یا شنیده باشن . تصویر همشون رو میخوام .

مرد میره و من باز برای ساعت ها با زن کنار دستم و تصاویر نقاشی شده ی اون سر و کله میزنم .

هر خطی که به چهره ی یکی از این آدم ها میشنیه انگار یه خط روی صورت من میفته .

سعی میکنم دقت کنم . سعی میکنم راه باز کنم برای خودم و این کار رو سخت تر میکنه . ابروهای پهن ، صورت های باریک ، رنگ روشن مو ها ، نه یه کم روشن تر . چند نفر فکر میکنن این آدم هایی که کنارشون نشستن ، همین هایی که فکر میکنن دیگه هیچ وقت نمی بیننشون ممکنه یه روزی حکم کلید ، حکم روزنه ی امید رو توی زندگیشون بازی کنن ؟ دفعه ی بعدی هم همین قدر بی خیال ازشون رد میشم ؟

نه چشم هاش تیره بود . تیره درست مثل رنگ امروز من .

***

قطار ها از جلوی روم رد میشن . مثل فصل های زندگیم . فصل هایی که خیلی انتظارشون رو کشیدم اما وقتی اومدن به سرعت از برابرم عبور کردن .

کسی کنار گوشم حرف میزنه اما نمی تونم بهش گوش کنم . توی فکرم . توی یه گوشه ی تنگ و نفس گیر از قطار جوونیم گیر کردم .

ایستگاه بعدی بهم نزدیک بود . درها رو زود به روم باز کردن اما توی همون گوشه ی تنگ ، لا به لای جمعیت پاهام له شد . درد این پاها حالا حالا ها هر جا که برم با منه . شاید با این پاها دیگه نتونم هیچ وقت بدوم .

فرد کنار دستم باز هم باهام حرف میزنه و من فقط همهمه ی ذهنی خودم رو میشنوم .

فکر میکنم دو روز ، فقط دو روز ، حتی دو روز کامل هم نه ، نزدیک دو روز طول کشید . تمام کابوسی که برام به اندازه ی سال ها تا بیداری فاصله داشت ، کمتر از دو روز زمان برد اما هنوز هم انگار روی هوا قدم بر میدارم .

بعد از هزار جور سوال و جواب ، بعد از چهره نگاری و نوشتن اظهارات و امضا و اثر انگشت و تست و نمونه ی کوفت و زهر مار ، دو روز بعد دوباره من رو برگردوندند سر خط .

باز هم نوار پارچه ای مشکی اما این بار بدون دستبند ، باز هم همراهی امیر علی اما این بار بدون سکوت .

هر چیزی رو که قبلا باهام در موردش اتمام حجت کرده بودن دوباره بهم گوشزد کرد .

آزادم میکردند . ولی به شرط ها و شروطه ها . حق خروج از تهران رو تا اطلاع ثانوی ندارم . هر چیزی که از این به بعد به هر شکلی بفهمم در اسرع وقت بی کم و کاست اطلاع بدم . در دسترس باشم . موبایلم رو هم تا همون اطلاع آتی نامعلوم خاموش نکنم . اگر کامران یا هر کس دیگه ای باهام تماس گرفت حتما جواب بدم و حدالمقدور باهاش قرار بذارم . و … .

همه رو چشم بسته قبول کردم . هر چند خودم بهتر از هر کسی می دونم این بازی رو همین جا برای همیشه تموم میکنم . میدونم هیچ حرفی از مهرنوش نزدم و نمیزنم . دیگه یه دام تازه نمی خوام . میدونم از این به بعد به دیده هام هم اعتماد نمی کنم چه برسه به شنیده ها . می دونم دیگه نمی خوام هیچ ربطی به اون آدم ها داشته باشم . توی این بازی تا همین جا هم زیادی باختم .

امیر علی چیز های تازه تری هم گفت . اینکه به پدرم گفتن سر آشنایی با زاهدی من رو بردن برای پاره ای توضیحات . حتی حال پوزخند زدن هم نداشتم وقتی با افتخار ادامه میداد . ” خودم هم مثل موقع بردنت برای برگردوندنت اومدم تا جای شک و شبه نباشه . ”

دستی به مچم بند میشه . نگاهم قفل میشه روی دستبند نقره ام . روی آویز کفشی شکلش . چقدر خوبه که این دستبند رو به خواهش دل هیوا برای یک روز بهش قرض داده بودم . وگرنه شاید اون هم به سرنوشت ماشین های مینیاتوری چوبیم دچار میشد .

یادم رفت از امیر علی بپرسم ، به چه بهانه ای برای پاره ای توضیحات ! وسائل اتاقم رو با خودش برده . دلم برای ماشین های چوبی کوچولوم تنگ میشه .

دست مچم رو رها میکنه و این بار روی شونه ام میشینه . تکونم میده .

– هما اصلا به من گوش میدی ؟ حواست کجاست ؟

رد دست ها رو دنبال میکنم و به کاوه میرسم . صورتش با دیدنم در هم میره .

– جای بهتری واسه قرار گذاشتن نبود ؟ توی مترو بین این همه آدم و سر وصدا نباید هم حواست به من باشه .

دیروز وقتی برگشتم خونه ، هیچ حرفی نبود . مامان بر خلاف انتظارم غرغر نکرد . بابا دعوایی راه ننداخت . هیوا نگاهش رو هم ازم می دزدید . انگار همه می خواستن وانمود کنن که اتفاقی نیفتاده . امروز صبح اما قبل از این که از خونه بزنم بیرون ، توی آشپزخونه ، یه لحظه با بابا رو در رو شدم . روزه ی سکوتش رو شکست و دلخور زیر لب زمزمه کرد ” از تو توقع نداشتم با من این کار رو بکنی . ”

کاوه که زنگ زد و گفت از خاموشی مداوم گوشیم نگران شده ، گفتم نمی تونم برم ببینمش . اصرار کرد . گفتم فقط توی مترو .

مترو جای خوبی بود چون شلوغه . می دونم ، هنوز تحت نظرم . اصلا آزادم کردن ، چون این جوری اطلاعات بیشتری می تونستن به دست بیارن تا این که نگهم دارن برای تکرار حرف هایی که انگار باور کرده بودن همه ی چیزیه که من می دونم . شاید هم طعمه ام کردن . نمی دونم .

مترو جای خوبیه چون می تونم باهاش برگردم خونه . خیلی دیرم نمیشه تا سنگینی نگاه ها و سوال ها به سنگینی هوای خونه اضافه بشه . چند وقت روی روال بودن ، شاید کمکمون بکنه تا به حالت اولیه برگردیم . بشیم همون خانواده ای که بودیم . هر چند از طوفان که دراومدی دیگه همون آدمی نمی شی که به طوفان پا گذاشتی ، معنی طـــوفـان همینه !

نمی دونم چقدر شبیه طوفان زده هام که کاوه از دیدن چشم هام نگران میشه . چشم هام ! فکر میکنم از وقتی اون نوار پارچه ای مشکی رو از روی چشم هام برداشتن ، رنگشون ، برقشون عوض شده .

میبینم که کاوه داره کلمه ها رو قرقره میکنه برای به زبون آوردن . انگشت هاش رو لا به لای انگشت های من قفل میکنه برای گرم کردن و گرما گرفتن .

دلم برای اون هم میسوزه . شاید اون هم مثل من گیر باتلاقی افتاده که حتی روی نقشه اش نبوده . فکر میکنم اگر اون موقع که داشتن من رو با دستبند و نوار پارچه ای مشکی میبردند کسی می دیدم چه فکری می کرد ؟

دهن که باز میکنه ، می پرم توی حرفش . چی پرسید ؟ چرا مترو ؟

از زیر خروار خروار آوار توی وجودم زبون درازی رو که این چند روزه گم کرده بودم ، پیدا میکنم . می خوام وانمود کنم هنوزم همون همام .

– اگر قصد دیدنه ، جاش فرق نمی کنه که . من که مثل تو نیستم که ریاستی میری سرکار . کار و زندگی دارم .

لبخندی چاشنی حرفم میکنم . نگاه کاوه روی لبخند مصنوعیم خشک میشه . دستم رو فشار میده .

نگاهم رو از کاوه میدزدم . می ترسم نگاهم داد بزنه اون زمزمه هایی رو که دارم پشت لب های بسته ام خفشون میکنم .

با دست آزادش چونه ام رو میگیره و وادارم میکنه نگاهش کنم .

– هما ! حواست هست که امروز ، روز چهلمه ؟

نفسم رو حبس میکنم . التماس میشینه روی تمام امواجی از جسم و روحم ساطع میشه . نه ! این رو نگو . الان نباید این رو بگی . الان باید بگی هما بیا بریم اسکیت بازی کنیم ! امروز باید بگی بیا باهم بریم ولی عصر رو قدم بزنیم . نمی تونم بیام . نمیشه . اما تو بگو .

چشم هام رو ازش میگیرم و میدم به بساط پهن شده ی بدلیجات دستفروش مترو .

توی دلم ناله میزنم . تو بدلی نباش کاوه . تو اصل باش . اما به زبون چیزی نمیگم . چی بگم ؟ دوباره صدام میزنه .

– هما !!!

– چی بگم ؟ بگم باختم ؟ اگر منتظری این رو بشنوی سخت در اشتباهی .

– فکر می کردم کار من و تو خیلی وقته از برد و باخت گذشته !

دوباره مرکز توجه من میشه صورت جدیش . خط به خط صورتش رو می خونم ، شاید بفهمم منظورش رو . خودش توضیح میده .

– نمی خوام رابطه ام با تو بهم بخوره . فکر میکردم تو هم همین رو میخوای .

میخوام ؟ الان ، همین جایی که نشستم ، هرم آرامشی که توی این وانفسا از حضورش میگیرم ، گرمم میکنه ، دلگرمم میکنه . لحنم برای خودم هم غریبه وقتی می پرسم .

– بازیمون چی میشه ؟

– هیچی ادامه میدیم .

– تا کجا ؟ همه ی بازی ها یه زمانی تموم میشن . اگر تموم نشن میشن شکنجه . سرگیجه میارن .

– زندگیم یه بازی . تا زنده ایم به بازیمون ادامه میدیم .

دستش رو میندازه دور شونه ام و من رو به خودش نزدیک تر میکنه . لبخندی میزنه که از لحن من هم غریب تره .

– حالا بریم توافق جدیدمون رو جشن بگیریم ؟

توافق ؟ چند بار زیر لب این کلمه رو تکرار می کنم . نمی دونم چرا به مذاقم خوش نمیاد . توافق ؟ کاوه ادامه میده .

– آره دیگه . هر کس یه جوری معنیش میکنه . یکی میگه توافق ، یکی ازدواج یکی یه جور دیگه . در اصل فرقی نمی کنه . باهم بودنه .

– چرا فرق نمی کنه ؟ ازدواج دیگه جدیه .

– آره یه بازی جدی مادام العمر .

با کناره ی انگشت دستی که هنوز روی شونه امه صورتم رو نوازش میکنه . نگاهم توی چشم هاش گیر میفته . نی نی چشم هاش نمیذارن ازشون چشم بردارم . یادم میره کجا ایستادم . توی کدوم ایستگاه ، توی کدوم فصل . این خوبه یا بد ؟

جشن نمی گیریم . من که جایی نمی تونم برم . اما کنار هم می شینیم . کلمه ها رو توی ذهنم قطار میشن . میرن … میان … ادامه دادن ، بودن ، توافق ، ازدواج .

یه قطار میره و کاوه هم ، حتی قطار های بعد هم اما من هنوز روی صندلی توی ایستگاه نشستم و به نقطه های رنگی روی مسیر زندگیم نگاه میکنم که مدام جلوی چشم هام خاموش و روشن میشن . نمی تونم بگم الان توی کدوم نقطه روی نقشه ایستادم . نقطه ی روشن یا خاموش ؟

***

میگن زمین گرده . توی هندسه میگن ، توی کشیدن اشکال کروی ، بالاخره به نقطه ی آغازش برمیگردی .

من هم برگشتم . برگشتم به همون باشگاه کذائی . به نقطه ی شروع قصه . مثل فیلم های جدید که نقطه ی شروع و پایان قصه یه جاست .

عجیبه که احساساتم مشابه همون دفعه است . باز هم دست و دلم می لرزه . باز هم تردید دارم اما دیگه به حد کافی ترس رو تجربه کردم . دیگه ترسی نیست . یه جور خلاء جاش رو پر کرده .

بخوای یا نخوای ، بالاخره میرسه اون روزی که باید قبول کنی یه وقت های جنگیدن ، نتیجه ای نداره . یه وقت هایی سلاحت خالیه . یه وقت هایی باید دست هات رو ببری بالا و بگی تسلیم . اون روز برای من هم رسیده .

هنوز هم بین درست و غلط کارم تاب میخورم . اما خسته تر از اونیم که بتونم برگردم . شاید بشه این جوری همه چیز رو دفن کرد و از نو شروع کرد . شاید …

آخرین نگاه رو به هوای گرفته ی خیابون میندازم . باد به صورتم سیلی میزنه و نمیذاره سر در باشگاه رو نگاه کنم .

باز هم دو تا مرد درشت هیکل کنار در ایستادن . یکیشون اسمم رو توی تبلت توی دستش چک میکنه و کنار میره تا وارد شم .

پام رو که میذارم داخل به یه بی حسی محض می رسم . راهروی آشنا رو در پیش میگیرم . کاری که برام مثل قدم گذاشتن توی تونل زمان می مونه . نمی تونم جلوی در هم پیچیدن خاطراتم رو بگیرم .

هر گامی که برمیدارم یکی از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم توی ذهنم کلید میخوره . باورم نمیشه که من کسیم که همه ی این ماجراها رو از سر گذرونده . هر چند سطر سطر این قصه به من چیز یاد داده . یاد گرفتم که تو دنیای که حتی نمی دونی یه دقیقه ی دیگه خودت ممکنه چه کاری انجام بدی ، اعتماد نکنم به تصویر پوشالی ای که از آدم ها میبینم .

کاوه رو بار اول همین جا دیدم . حالا اومدم تا شاهد پرده ی آخر نمایشمون باشم .

دوسه روز بیشتر از آخرین دیدارمون نمیگذره اما انگار خیلی وقته ندیدمش . بعد از قرارمون توی مترو ، دیگه ندیدمش ، دل تنگ بودم و کمی هم دلگیر ، تا اینکه بهم زنگ زد .

بهش گفتم توافق کلمه ی بی رحمیه . گفت تو هر چی دوست داری اسمش رو بذار . گفتم حتی اگه بگم ازدواج ؟ گفت تو اسم بذار ، من صداش میکنم . گفتم توی ازدواج خدا هم هست . گفت من حاضرم همه ی موجودات تخیلی رو به جشنمون دعوت کنم ، دیوها ، جن ها ، پری ها .

از خانواده اش خبری نبود . می دونستم . اما وقتی زنگ زدم بهش گفتم رسمش خواستگاریه .

گفتم یه مجلس رسمی خواستگاری میخوام . همون جایی که این بازی ازش شروع شد .

بقیه چیز ها برام مهم نبود . مهموناش رو سپردم به خودش .

همیشه رسم کاوه فرق میکرد . رسمش برای خواستگاری هم همین طور . مثل رسمش برای اومدن ، برای عادت دادن ، برای محبت کردن ، برای اسیر کردن برای …

پام رو که میذارم داخل سالن ، دلم به هول و ولا میفته . پشیمونی به سرعت زیر پوستم میخزه . سلول سلول بدنم فرار رو طلب میکنه . حالا که بعد از این همه تردید اومدم ، محل این احساس نمیذارم . به داخل سرک میکشم .

این بار فضای داخل سالن رو نور نارنجی ملایم و گرمی روشن کرده . میزهای بیلیارد جمع شدن . گلدون های پایه بلند کریستال ، پر از گل های رز و لیلیوم ، توی گوشه و کنار سالن دیده میشن . موسیقی لایتی همراه صدای قدم هام توی گوشم میشینه .

نفسم رو به زحمت از لا به لای لب های نیمه بازم بیرون میدم . به خودم تلقین میکنم که گاهی وقت ها هم این جوری دیگه . بعد پا میذارم به میدونی که میدونم من مردش نبودم .

توی یه نگاه می فهمم سالن شلوغ تر از اونیه که فکرش رو میکردم . چشمم بین جمعیت چرخ می خوره.

مهران و بهار بازوهاشون رو توی هم حلقه کردن . هانیه به امید تکیه داده . شهاب و شینا ، هوروش و بیتا و پانته آ ، حتی سیاوش با اینکه چند وقت با آرزو به هم زده ، همه هستن . نگاهم به چهره هایی میفته که حتی به یاد نمیارم دیده باشمشون .

نه . این اونی نبود که من می خواستم . پشت این برزخ هر چیزی که انتظارم رو می کشید اونی نیست که من می خواستم .

پاهام سست میشن . شراره های شک قلبم رو می سوزونن .

نه . من تاب وهم این تب رو ندارم . باید برگردم .

رو میگردونم که زودتر برم . اما صدای کاوه که توی گوشم زنگ میگیره می فهمم که دیگه دیره . اصلا این بار از همون اول دیر بود . شاید از اولین باری که پا توی این بازی گذاشتم دیر شده بود .

– کجا فرار میکنی خانمی ؟

کاوه از پشت شونه هام رو میگیره و یه لحظه بین دست های قویش فشار میده . نمی دونه من این چند وقت اون قدر بار روی این شونه های ظریف کشیدم که دیگه اعصابم هیچ حسی رو ازشون دریافت نمیکنه .

برمیگردم و به چشم هاش نگاه میکنم . برای ترجمه ی نگاهش زیادی از حد گنگم . همیشه بودم .

نمی دونم اون تو نگاهم میبینه همای گمشده رو یا نه . من فقط اومدم تا شاید بتونم خودم رو پیدا کنم . می ترسم از اینکه اون قدر دور گم شده باشم که دیگه پیدا نشم .

انگار این دور ، دورتر از دسترس خیال اونه که زمزمه میکنه .

– جوجه رنگی بدقول ! بیا که کلی کار داریم .

میخوام بگم من دیگه جوجه نیستم . شدم همون کلاغی که گفتی روی صورتم نقاشی کنن . جوجه کلاغ بدبینی که میخواد عاقل بشه تا دیگه سنگ نخوره . اما صدا توی گلوم با بغض گره میخوره .

دستش رو پشتم میذاره و به وسط سالن هدایتم میکنه .

– بیا که میخوایم تازه جشن رو شروع کنیم .

می خواد جشن بگیره ؟ چه جشنی هم میشه !

من رو با خودش میکشه وسط معرکه ای که راه انداخته . درست توی مرکزی ترین نقطه ی این دایره من رو نگه میداره . با دست هایی که روی شونه هام گذاشته نگهم میداره . من رو میبره و من رو نگه میداره .

سرش رو لا به لای موهای من فرو میبره و تارهای سیاهش رو بو میکشه .

خودم رو یه کم عقب میکشم . کاوه لبخندش رو به روم می پاشه و ازم دور میشه . با یه قدم فاصله ازم می ایسته . دست هاش رو به هم می کوبه و رو به چشم هایی که به ما خیره شدن ، بلند میگه .

– خوب خوب نمی خواین بدونین مناسبت این مهمونی چیه ؟

صدای مهرنوش مثل ناقوس توی سرم ضربه میزنه .

– مطمئنا تولد من که نیست !

نمی تونم به سمتش حتی نگاه بندازم . انتظار دیدن اون رو دیگه نداشتم . نگاهم رو روی کاوه قفل میکنم . چند نفری به خوشمزگی مهرنوش میخندن و بقیه به دهن کاوه زل میزنن .

حالم خوش نیست . درگیر رفتنم . به سمت خروجی نگاهی میندازم که دستم لا به لای پنجه ی کاوه گیر میفته .

حال نگاهش رو نمی فهمم . جلوم زانو میزنه و کمر ایمان من به تصمیمی که گرفتم مثل اون خم میشه.

دست آزادش رو بالا میاره . صداش رنگ شیطنت گرفته .

– گفتن خواستگاری ! همین جوریه دیگه ؟ آره ؟

جمعیتی که دورمون حلقه زدن با صدای هیجان زده ای همنوا میشن .

– آره !

به مشتی که جلوی روی باز میکنه نگاه میکنم و انگشت های سرد دست مخالفم مشت میشه .

برق حلقه ی توی دستش مثل باد بیرون به صورتم سیلی میزنه . صورتم از سیلی هایی که خوردم سرخ میشه .

نمی تونم نگاهش رو تاب بیارم . نگاهم بین بقیه تاب میخوره . روی چشم های شوق زده ی هانیه مکث میکنم . به چشم های نمزده ی حسام میرسم . تا طوفان نگاه مهرنوش جلو میرم .

صدای مهران بلند میشه .

– عروس خانم آیا وکیلم ؟

بیتا با سرخوشی جواب میده .

– نخیر . تو مطربی !

حس میکنم همه چیز داره کش میاد مثل صداهای اطرافم و حوصله ی من . دیگه وقتشه ته این قصه یه نقطه بذارم . پریشونی بسه . وقتشه از این خواب بپرم .

یک دفعه صدای بلند من همه ی صداها رو خفه میکنه .

– نه !

اون قدر قاطع جواب میدم که کسی باور نمیکنه . سنگینی نگاه هاشون هم نمی تونه من رو بشکنه . من اون قدر توی این بازی شکست خوردم که خودم شکل شکستن شدم . صدام رو بی لرزش نگه میدارم و صورتم رو مطمئن .

– نه . من با تو ازدواج نمی کنم … هیچ وقت !

ولوله ای توی جمعیت میفته . دستم از دست کاوه رها میشه . دو قدم بلند به عقب بر میدارم . کاوه انگار هنوزم متوجه نشده باشه چی شده به جای خالی من خیره شده . به دیگران تنه میزنم و از بینشون رد میشم . نمی دونم از کجا و چه طور پالتوم رو پیدا میکنم و از در میزنم بیرون . دیگه اینجا کاری ندارم . دیگه با این قصه کاری ندارم .

توی خیابون بین مردم میدوم و راهم رو باز میکنم . فکر میکنم می تونم از همه ی اون چیزی که بهم گذشته فرار کنم . از همه ی اون خاطرات رها بشم . اما نمی دونم خودم رو کجا می تونم جا بذارم . زیر شر شر بارون خیس آب میشم اما فکر میکنم گاهی اوقات بعضی چیز ها رو هیچ بارونی نمی تونه بشوره ، هیچ دریایی ، هیچی …

***

حالم خوش نیست . تمام مجاری تنفسیم به جای نفس ، درد میکشن . سینه ام سنگینه . یه کوه روی شونه هامه که باید این طرف اون طرف بکشمش .

سرفه های خشکی که میزنم گلوم رو می خراشه . از جای خراش های روی دلم خون میچکه .

پریشونم . خسته ام . نمی دونم چون خسته ام پریشونم یا این پریشونی خسته ام کرده .

پاهای بی جونم رو دنبال خودم میکشم . بی خیال یه قرون دوزار روزگاری که همیشه ازم طلبکاره یه دربست میگیرم تا خودم رو زودتر به خونه برسونم .

به زمین و زمان فحش میدم . به هوای خراب بارونی که حال خرابم رو خرابتر کرد . به ترافیک ، دولت و راننده های تاکسی و حتی به بهنام .

هر چقدر توی این چند روز به بهنام اصرار کردم دو روزی برام استراحت پزشکی بنویسه قبول نکرد . زد توی خط مسخره بازی که دوای درد کسی که دوست پسرش ولش کرده خودکشی توی کاره . خونه بمونی افسرده که به جهنم , ترشیده میشی .

خبر نداره که بوی گندیدگی دلم دنیا رو برداشته .

بالاخره میرسم دم در خونه . بند نیم بوت هام رو بی حوصله میکشم تا بتونم از پا درشون بیارم . توی شش و بش اینم که کیفم رو دنبال کلید زیر و رو کنم یا زنگ بزنم و مامان رو از خواب بد از ظهرش بیدار کنم که سرفه های بی امانم خواب رو از سر کل ساختمون می پرونه . هیوا بی اون که زنگ رو فشار بدم ، در رو به روم باز میکنه .

– به به هما خانم کم پیدا . چه عجب زود اومدی !

– به توی جقله هم باید جواب پس بدم ؟

– نه فقط برای ما جانماز آب نکش .

بوت هام رو بی حوصله توی جاکفشی پرت میکنم . هیوا رو از جلوی درکنار میزنم و میرم تو .

در توانم نیست که به معنی پشت متلک هایی که هیوا میگه فکر کنم به جاش یادم میاد الان باید سر کلاس ریاضی نشسته باشه اما مانتوی کوتاه قرمزش میگه قصد بیرون رفتن داره .

– تو مگه امروز کلاس تقویتی نداری ؟ خونه چه کار میکنی ؟

– من نبودم کی بسته های سفارشی جنابعالی رو تحویل میگرفت ؟

دکمه های مانتوم رو باز میکنم و راه میفتم سمت اتاق خواب . ذهن خواب رفته ام به کندی شروع میکنه به تجزیه و تحلیل .

– کسی خونه نیست ؟ مامان کجاست ؟

هیوا مثل جوجه ای که دنبال مادرش راه میفته تا توی اتاق پشت سرم میاد و همون طوری با لحن گزنده اش جوابم رو میده .

– با خاله است . به قول خودش کجا رو داره که بره ؟ همه که مثل شما با از ما بهترون نمی پرن !

با خیال راحت بابت آرایشی که روی صورتم نیست ، سرانگشت هام رو روی چشم هام میذارم و فشارشون میدم .

– هیوا چته امروز ؟ چی میگی ؟

شونه ای بالا میندازه و از در بیرون میره . صدای بلندش رو می تونم اما بشنوم .

– من هیچی . ببین خودت این چند وقته چته .

فکر می کنم چمه ؟ هیچی . فقط یه کم تلخم ، یه کم تیره ، یه کم سرد . فقط یه کم مرده ام .

مانتوم رو روی تخت میندازم و میام بیرون . دم در اتاق هیوا رو میبینم که یه بسته رو توی بغلم میندازه و غرغر میکنه .

– تقصیر منه که بازش نکردم .

به بسته ی توی دستم نگاه میکنم . یه بسته ی مستطیل شکل با روکش ساده ی کرم کاهی . بسته رو بالا و پائین میکنم . هیچ آدرس و نشونی روش نیست. چیزی سر درنمیارم . به هیوا نزدیک میشم و آستینش رو میگیرم تا مجبور شه برگرده و بهم نگاه کنه .

– هیوا این چیه ؟

– تو باید بگی چیه ؟

– درست جواب بده ببینم . این رو کی آورده ؟

– پیک آوردش . گفت مال خانم هما به منشه . برسونید دست خودشون .

اسمم رو طوری میکشه که چندشم میشه . نگاهش طلبکارانه است .

دوباره به زیر و روی بسته نگاه میکنم و می پرسم .

– چیز دیگه ای باهاش نبود ؟ نگفت کی فرستاده ؟

– نه . چیه ؟ چند نفرن ، الان نمی دونی کدومشون برات کادو فرستاده ؟ بازش کن . شاید فهمیدی خب!

کنار دستم می ایسته و منتظره تا از کارم سر دربیاره .

یه بسته ی بی نام و نشون ! یه جمله توی گوشم زنگ میخوره . از سورپرایز خوشت میاد ؟ نه ! دیگه از هیچ سورپرایزی خوشم نمیاد . چرا تموم نمیشه ؟

توی یه حرکت آنی چنگ میندازم و روکش کاغذی بسته رو باز میکنم . مات چیزی که توش هست می مونم . یه جعبه ی چوبی !!! حالا تازه از باز کردنش پشیمون میشم .

حس میکنم به حد کافی این چند وقت سورپریز شدم . دیگه نمی خوام بدونم توی این جعبه چیه .

میخوام همین طور در بسته بندازمش دور که دست کوچک هیوا از کنارم در جعبه رو قبل از اعتراض من باز میکنه . صدای موزیک توی فضای خونه طنین میگیره . دو تا عروسک بلوری وسط جعبه میرقصن .

عروسک زن که یه روبان قرمز به کمر بسته و عروسک مرد که سرش کنده شده ، دور می گردن . به پشت در جعبه از داخل یه کاغذ چسبیده شده . کاغذ رو توی دست میگیرم .

مات می مونم .

یه چک با امضای کاوه ! درست به مبلغ شرط بندیمون !

عروسک ها توی جعبه ی موزیک عجیب میچرخن و جملات ترانه ای که روی نوار جعبه ضبط شده توی سر من .

به تو باختم و تو این بازی رو بردی تبریک

زیر و رو شدم به روتم نیاوردی تبریک

***

گاهی وقت ها به کل راه رو اشتباه میریم . به تلاش بی امان خودمون افتخار هم میکنیم و به جاش از دیگران گلایه ها داریم . مثل وقتی که کاممون تلخه و به زور توی قهوه هامون شکر می ریزیم . در حالی که هیچ شیرینی ای به یه کام تلخ نمی شینیه .

سرم رو پائین انداختم و قاشق قاشق توی فنجونم شکر میریزم و قهوه ام رو هم میزنم . طاقت دیدن نگاه شماتت بار هانیه رو ندارم . نقاب بی خیالیم رو روی صورتم میذارم و خونسرد می مونم درست مثل آدمی که دغدغه ای جز حل کردن دونه های شکر توی فنجونش نداره .

بذار هانیه هم هر جور دوست داره قضاوتم کنه . بذار پیش خودش فکر کنه سنگم . بی رحم و بی منطقم .

نمی خوام خودم رو توضیح بدم . نمی خوام پوستینم رو جلوی یه دختر غریبه بکنم و بذارم همای پر کنده رو تماشا کنه .

اما اون دست بردار نیست . دستش رو روی دست آزادم که روی میزه میذاره و به صداش چاشنی خواهش رو اضافه میکنه .

– هما . تو رو خدا یه چیزی بگو . آخه من نمی فهمم . چرا ؟

– هر کسی دلایل خودش رو داره .

– یکی از این دلایلت رو بهم بگو بلکه بتونم بفهممت . شاید بتونم یه کاری بکنم .

– قرار نیست کسی کاری بکنه .

سرم رو بالا میارم و یه نفس عمیق میکشم . میخوام به حد کافی سرد و قانع کننده باشم .

پشت تلفن هم همین ها رو بهش گفتم اما راضی نشد . حالا توی کافی شاپ رو به روش نشستم و چیز بیشتری برای گفتن ندارم .

– هما … نمیخوام سرزنشت کنم ولی تو که نمی خواستی چرا همچین کاری کردی ؟

– این به رابطه ی من و کاوه مربوط میشه .

– اگر به رابطه ی خودتون دو نفر مربوط میشد به اینجا نمی رسوندیش . آبروش رو توی جمع نمی بردی . با خودش حرف میزدی نه این طوری توی جمع بشکنیش ! بی انصاف کاوه دوست داشت .

بی انصاف ! کی بی انصافه ؟ من ؟ کاوه ؟ یا هانیه ؟ اصلا معیار این انصاف رو کی تعیین میکنه ؟

پوزخندم رو جمع میکنم و فنجون رو به لب میبرم بلکه حرارت قهوه ، قلبم رو گرم کنه ، صدام که هنوز هم یخزده است .

– از دوست داشتن زیاد به من رسیده . برای کاوه هم اگر واقعا دوستم داشته باشه این جوری بهتره .

– این خیر و شر رو کدوم مصلحت اندیشی یاد تو داده ؟

کفر هانیه رو درآوردم . صداش لحن آروم همیشگی رو نداره . کفر خودم هم در آومده . کفر میگم . کافر شدم به عشق ، به آدم ها .

به هانیه نگاه نمی کنم . چشم های حسرت بارم رو میدوزم به بقیه .

به زوج های جوونی که میزهای کناری رو پر کردن خیره میشم و همانندسازی میکنم . شاید اون یکی که داره بیرون رو تماشا میکنه من باشم . گرفته است اما داره به زور لبخند میزنه . شاید اون یکی که داره با جاسویچیش بازی میکنه کاوه باشه . پاهاش رو روی هم انداخته و ظاهر قابل قبولی به خودش گرفته .

آهم رو خفه میکنم قبل از اینکه جواب هانیه رو بدم .

– روزگار هانیه خانم . روزگار خیلی چیز ها یاد آدم میده . اگر فقط ماجرای عشق و عاشقی مامان و بابام رو هم دیده باشم برای نوشتن یه مثنوی هفتاد من ازش کافیه .

هانیه ساکت می مونه تا ادامه بدم . از خودم می پرسم من شبیه مامانم یا بابا ؟

– قصه ی شاگرد مکانیک و دختر همسایه رو شنیدی ؟ اولش عین قصه ی لیلی و مجنونه اما بعدش میشه رستم و سهراب . دختر سر راه دبیرستان دلبری میکرده و پسر یه دل نه صد دل ، دلداده بوده . اما بعدها از شدت علاقه زندگی همدیگه رو خراب میکنن . مامانم تو روی همه وای میسته تا با بابام ازدواج کنه .شازده خانم شاگرد اول ، مدرسه رو ول میکنه . فامیلی رو از خودش می رنجونه که هنوزم داریم زخم زبون می خوریم . بابام به خاطر مامانم از سربازی فرار میکنه . خودش رو به آب و آتیش میزنه . سهمش رو از مکانیکی که با بدبختی با دوستش خریده بود میفروشه تا پیشرفت کنه تا مامانم بتونه با خاله ام رقابت کنه اما فقط توی سختی پیشرفت کردیم . انگور زندگیمون قرار بود مویز بشه اما سرکه انداخت . چیزهای رمانتیک اسمشون روشونه ، برای رمان ها خوبن .

هانیه طوری نگاهم میکنه انگار داره قصه ی شب گوش میده . اما قصه ی من هم مثل این قصه است . اصلا همه ی قصه های دنیا شبیه همن . همشون با همون یکی بود و یکی نبود معروف تموم میشن . مثل بابا که هنوز هست یا مامان که دیگه از بودن خسته شده .

– پس این همه آدمی که همدیگه رو دوست دارن چه جوری دارن زندگی میکنن ؟ یه نمونه اشون من و امید .

– هر کس اون جوری زندگی میکنه که باور داره .

– باور نداشتی ، دوستش نداشتی ، اصلا باهاش مشکل داشتی ، قبول . حرف من اینه که چرا این بساط رو راه انداختی ؟ مرهمش نبودی ، باشه ، چرا زخم بهش زدی ؟

به پشتی صندلیم تکیه میدم . چه فایده که بگم باورم شکست که این شد . چه فایده که بخوام بگم تو داری از امید حرف میزنی و من از کاوه . چه فایده که بخوام براش توضیح بدم من این جوری شدنش رو پیش بینی نمی کردم .

من دیگه این آدم ها رو نمی بینم . بذار آدم بده ی این قصه من باشم .

– بعضی زخم ها مثل خالکوبین . یه نشونه ان تا بعضی چیزها یادت نره . کاوه هم یه مدت بگذره زخم هاش خوب میشن .

– گاهی اوقات گذر زمان زخم رو بهتر نمیکنه بلکه به عفونت میندازه . فقط امیدوارم بوی تعفنش تو رو خفه نکنه .

از جلوم بلند میشه . کیفش رو با حرص از روی میز دنبال خودش میکشه و از در میزنه بیرون .

نگاهم هم رو برمیگردونم سمت مردی که با جاسویچیش بازی میکرد .

مرد دست دختر جلوی روش رو لحظه ای فشار میده و رها میکنه . به هوای شستن دست هاش از جا بلند میشه و میره سمت سرویس بهداشتی .

از جایی که نشستم به سرویس دید دارم .

مرد گوشی موبایلش رو از توی جیبش بیرون میاره و دستش روی یه دکمه میشینه . همراه مکالمه اش ، خنده های دندون نمایی میکنه که سعی داره صداش رو پائین نگه داره . به ساعتش نگاهی میندازه و چشم هاش رو قبل از زمزمه کردن برای مخاطبش ، میبنده .

به جای مرد کاوه رو میبینم . کاوه ای که توی فیلم نمای روشنی از صورتش نداشتم .

از بعد از تماس کاوه ، درگیر این بودم که چطور کارها رو درست کنم .کاوه زنگ زده بود و وقتی از ازدواج حرف زدم ، غیر مستقیم قبول کرده بود .

من هم به خیال های دخترونه ام پر و بال دادم . رنگین بودند و پروانه ای . دلبری میکردند . وسوسه ام میکردند . بال پروازم میشدند . من رو از همه ی بند ها می بریدند .

از بعد از اون تماس فکر میکردم چطور باید با بابا حرف بزنم . اون هم بعد از اتفاقات اخیر . بعد از اون دو روز نفرین شده ای که بازداشت بودم .

تا موقع برگشتن بابا شام نخوردم . تا وقتی سر سفره میشینه با هم شام بخوریم . شاید اون موقع می تونستم سر صحبت رو باز کنم .

وقتی بالاخره بابا سر سفره نشست ، من تنها کسی بودم که رو به روش جا گرفت . با قاشق برنج های توی بشقابم رو این طرف و اون طرف میزدم و توی ذهنم کلمه ها رو پس و پیش میکردم . اما آخر سر هم نتونستم چیزی بگم .

فکر میکردم حالا حرف هم زدم . اصلا چی بگم ؟

میگفتم میخوام با مردی ازدواج کنم که سر قمار باهاش آشنا شدم ؟ مثل بقیه ی ازدواج ها ، مثل رسم و رسوم از مجلس خواستگاری خبری نیست ؟ چیز زیادی ازش نمی دونم فقط می دونم خانواده اش طردش کردن ؟ حتی پیشنهاد ازدواج هم یه جورایی از طرف خودم بوده ؟

فکر کردم راحت تره اگر اول با مامان حرف بزنم . زودتر می تونستم راضیش بکنم . راحت تحت تاثیر جذابیت های ظاهری کاوه واقع میشد . کار خوب ، تحصیلات عالی ، درآمد فوق العاده . چیزهایی که مامان ظاهربینم رو راضی میکرد . اما با بابا نمی دونستم چطور باید پیش برم .

بعد فکر کردم اگر این قضیه هم دوباره بین مامان و بابا اختلاف بندازه چی ؟ اگر این بشه یه موضوع جدید برای دعوای بینشون چطور ؟ اصلا نکنه اختلافاتشون روی این مسئله تاثیر منفی بذاره ؟

تمام شب توی ذهنم دنبال راه حل گشتم . از کس دیگه ای هم می تونستم کمک بگیرم . اما کی ؟

بهنام گزینه ی بدی نبود . هم من باهاش نسبتا نزدیک بودم تا باهاش صحبت کنم هم بعد از جریان هادی و کمک هاش بابا روش حساب باز میکرد .

صبح روز بعد به محض اینکه به شرکت رسیدم به ساعتم نگاه کردم . خیلی زود بود برای اینکه بهش زنگ بزنم اما حوصله ی صبر کردن هم نداشتم .

شماره اش رو گرفتم و منتظر شدم تا بعد از پنج ، شش تا بوق بالاخره با صدای گرفته و خواب آلودی جوابم رو داد .

– این وقت صبحم دست از سر من برنمیداری ؟

– اولا سلامت کو خوش اخلاق ؟ دوما مگه از سر کچل تو جا بهتر پیدا نمیشه ؟

– جون هما تا صبح کشیک بودم . اذیت نکن .

دلم به حال خستگی صداش سوخت . یه راست رفتم سر اصل مطلب .

– بهنام وقت داری باهات صحبت کنم ؟ کمک میخوام .

– چی شده ؟

نگران شد . همین نگرانی هم هوشیارش کرد . حق داشت . همیشه دردسر داشتیم و خیلی وقت ها مزاحمش شده بودیم .

– چیزی نیست . حالا دیدمت حضوری حرف میزنیم .

– مسئله مربوط به هادیه ؟

– نه . مربوط به خودمه . کی میشه دیدت ؟

یه کم مکث کرد . انگار توی ذهنش داشت برنامه ی روزانه اش رو مرور میکرد .

– می تونی یه کم صبر کنی ؟ امروز یه جا گیرم . برای عصر میام خونتون .

– نه . خونه نه . یه جا بیرون بریم .

خنده دوید توی صداش .

– چی شده ؟ دسته گل آب دادی ؟

من هم خنده ام گرفت .

– نه در اون حد . یه کوچولو .

– خدا کنه خیر باشه .

در جوابش فقط صدای خنده ام رو آزاد کردم . هر چند زود یادم اومد که توی شرکتم و لب به دندون گرفتم . اون هم ادامه داد .

– چه خوشش هم اومده ! حالا عصر بهت زنگ میزنم یه قرار بذاریم . برو بذار الان دوزار بخوابم .

بعد از این که به بهنام زنگ زدم ، یه جور احساس اطمینان بهم دست داد . به خودم تلقین کردم که به هر حال دو تا عقل بهتر از یکیه . هر چند من این دفعه همه چیز رو به دلم سپرده بودم .

فکر کردم درمورد آدم های دیگه ای که توی زندگیم اومدن همیشه عقلانی تصمیم گرفتم . سبک سنگین کردم و نه گفتم . بذار این یه بار رو به دلم اعتماد کنم . به حسم بها بدم . اصلا شاید این قسمتی که میگن همینه .

یه لرز خفیف دوست داشتنی از افکارم به قلبم راه پیدا کرد . تپش هاش جوندارتر شدن .

از حس و حال خودم خنده ام گرفت و سری تکون دادم .

روی سیستمم ، صفحه هایی رو باز کردم تا عادی جلوه کنم . تا اگر سهرابی سر رسید من رو در حال کار کردن ببینه . طبق عادت هر روزه اول فیسبوک و ایمیلم رو چک کردم .

بین چند تا ایمیل تبلیغاتی ، یه نامه با یه اسم آشنا به چشمم خورد .

یه ایمیل به اسم کاوه ستاری بهم رسیده بود اما آی دی فرستنده رو نمی شناختم . هر چقدر خاطراتم رو زیر و رو کردم یادم نیومد هیچ آی دی از خودم به کاوه داده باشم .

کنجکاوی وادارم کرد تا بازش کنم . هیچی جز یه فیلم پیوست شده توش نبود . هیچی که نه یه جمله بود یا بهتر بخوام بگم یه کلمه . ” ببین ! ” .

تمام حس های بدی که این چند وقت باهاشون دست به گریبان بودم توی یه لحظه به سمتم هجوم آوردن . دلم نمی خواست هیچ چیز غیر منتظره ای ، روندی رو که در پیش گرفته بودم به هم بزنه . اما دستم هم برای پاک کردن ایمیل پیش نمی رفت . به خودم گفتم دونستن بهتر از ندوستنه . کلید دانلود رو زدم و تا نوار دانلود پر بشه ، پوست لبم رو با بی قراری کندم .

بعد از گرفتن فایل ، فیلم رو توی گوشیم ریختم و سیم های هندزفری رو داخل گوش هام گذاشتم . تا حد ممکن خودم رو به صفحه ی گوشی نزدیک کردم .

نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا تونستم کلید پخش رو لمس کنم . اما چیزی که دیدم اون قدر کوبنده بود که دیگه توان قطع کردن فیلم رو نداشته باشم . فیلم بارها تکرار شد و من بارها شکستم .

کاوه پشت به نور ایستاده بود اما هیبت ، ژست ها حتی صداش جای تردیدی برای شناساییش نمیذاشتن.

به لبه ی یه پنجره تکیه داده بود . مشخص بود که نزدیک غروب فیلم گرفته شده . نمای بیرون برفی بود .

آخرین بار کی برف اومد ؟ یه هفته پیش بود یا چند روز عقب تر شاید .

کاوه با کسی حرف میزد که توی فیلم پیدا نبود . شایدم کسانی !!! برق گردنبند توی گردنش حتی بار اول دیدن فیلم که توی شوک بودم و گوش هام درست کار نمی کردن هم نذاشت فکر کنم اون حجمه ی سیاه ، مردی غیر از کاوه باشه .

صداش هنوز هم توی گوشم زنگ میزنه .

– نترس . هما مثل موم توی دستمه . میدونم چه کار کنم که باهام راه بیاد ، حتی شده تا پشت در جهنم.

– ولی به این دختره زیادی رو دادی .

صدای طرف مقابل گنگ شنیده می شد اما آشنا بود . گنگی من و گنگی صدا نذاشت تشخیص بدم متعلق به کیه .

– آره . اما بلدم چطوری به موقعش روش رو کم کنم .

– بهتر نبود یکی دیگه رو انتخاب میکردی ؟

– میبینی که . تا الان همه چی همون جوری که باید پیش رفته . من عادت به باخت ندارم . تازه هما هم قواعد بازی رو بلد نیست .

کاوه از پنجره جدا شد . به سمت مخاطب ناپیداش که به دوربین نزدیکتر بود ، رفت . تصویرش واضح تر شد . پیراهن سرمه ای که بعد از فوت ستاره تا چندین روز تنش بود روی پوست قهوه ایش فریبنده بود . دستش رو روی شونه ی طرف مقابلش گذاشت و کنار گوشش با لحن نافذی ادامه داد .

– بعضی دخترها رو باید تا لب خود چشمه ببری تا بتونی تشنه شون کنی و برشون گردونی . الان فعلا لب چشمه ایم . صبر داشته باش .

جمله ی مخاطبش رو گمون نکنم هیچ وقت فراموش کنم .

– تو همیشه شکارچی خوبی بودی !

کاوه هیچ وقت نگفت که دوستم داره !

اما زیر خاطرات خاک خورده ام یه چیزی هست . یادمه که یه بار گفت ” آرش مثل من نیست که با شکارش بازی کنه .” با شکارش بازی کنه !!! بازی !!!

بازی خوردم . اون چیزی رو دیدم و باور کردم که دلم میخواست وگرنه من همبازی کاوه بودم . فقط همین ! نه . حتی همین هم نه . من شکارش بودم . من فقط بازیچه اش بودم .

بغضم رو قورت میدم . خودم رو برای بار هزارم سرزنش میکنم . ” بفرما هما خانم ! این هم عاقبت دادن افسار زندگی به این دل خامت ! خوب سوزوندن دلت رو ؟ ”

به کی می تونم گله کنم که هر چی میکشم از دست خود احمقمه . خودم ، خودم رو توی این بازی انداختم .

دوباره گلوم خشک میشه . سینه ام به درد میشینه . توی این جهنم یخزده ، سرما تا مغز استخونم نفوذ میکنه . باقی مونده ی قهوه ی سردم رو می نوشم و فکر میکنم دیگه هیچی کامم رو شیرین نمیکنه .

نگاه سرکشم باز به سمت مرد توی سرویس بهداشتی برمیگرده . مکالمه اش که تموم میشه گوشی رو به جیبش برمیگردونه . دستش رو برای یه لحظه زیر شیر آب تر میکنه . از سرویس بهداشتی بیرون میاد و با یه لبخند مصنوعی میره سر میز میشینه . سر میز بازی !!!

***

وقتی یه ساختمونی کوچیکه ، دور از انتظار نیست که یه نقص هایی داشته باشه . مثلا آسانسور نداشته باشه . اما وقتی حرف از برج میشه توقعت خیلی بیشتر از این حرف هاست . باید از پس اون همه آدمی که دارن توش زندگی میکنن بربیاد .

پله های باریک ساختمون قدیمی شرکت رو دونه دونه بالا میرم . حالا که دیر کردم عجله ای برای زودتر رسیدن ندارم . یک دقیقه این طرف و اون طرف خیلی فرقی نداره .

به محض اینکه پام رو توی شرکت میذارم ، میز خالی رشیدی بهم دهن کجی میکنه . همیشه این وقت صبح پشت میزش در حال خوردن کیک و چای صبحونه اش بود .

تا به پشت میز خودم برسم سرکی توی بقیه قسمت ها میکشم بلکه بچه ها رو پیدا کنم اما انگار امروز همشون آب شدن و زیر زمین فرو رفتن . حتی صدایی هم به گوش نمی رسه . همه جا سوت و کوره . انگار هیچ کس توی شرکت نیست . تمام سیستم ها هم خاموشه .

فکر میکنم شاید جلسه داشتیم و من فراموش کردم .

گوشیم رو چک میکنم . نه خبری از تماس بی پاسخ هست نه حتی یه پیام نخونده . اگر جلسه ای بود و من این قدر دیر کرده بودم باید تا الان یکی از بچه ها باهام تماس میگرفت .

با این حال تا پشت در اتاق معاونت میرم . کمی خودم رو به سمت در خم میکنم و گوش می ایستم . هیچ چیزی برای شنیدن نیست . به طرف حسابداری برمیگردم . در اتاق هنوز قفله .

نمی تونم بفهمم چه اتفاقی افتاده . تقویم ذهنیم رو زیر و رو میکنم . یادم نمیاد تعطیلی باشه یا مناسبت خاصی داشته باشیم . اصلا اگر تعطیل بود که باید در شرکت هم بسته باشه .

شدم شبیه این هایی که توی فیلم های ترسناک گیر افتادن . به افکار احمقانه ی خودم میخندم و بعد شماره ی آرزو رو میگیرم .

پاورچین پاورچین میرم سمت دفتر مدیریت که با صدای پایی که از پشت سر می شنوم از جا میپرم . یه مرد درشت هیکل با کت و شلوار مشکی پشت سرم ایستاده و خصمانه نگاهم میکنه . ناخود آگاه یه قدم به عقب برمیدارم . رو میگردونم تا به سمت در خروجی برم اما رو به روم مرد دیگه ای با همون هیبت رو میبینم .

نفسم میگیره . نفس تنگی گرفتم بسکه توی تنگنا گیر کردم .

فکر میکنم این ها کین ؟ عضو سازمانن ؟ پلیسن ؟ دوستن یا دشمن ؟ چقدر سخت شده تمیز دادن دوست از دشمن !

صدای الو الو گفتن آرزو رو از پشت خط میشنوم اما نمی تونم جوابش رو بدم .

هنوز سردرگم زل زدم به دیوار انسانی رو به روم که سهرابی از کنار دفتر مدیریت صدام میزنه .

– بالاخره اومدین خانم به منش !

فکر نمی کردم هیچ وقت از شنیدن صداش خوشحال شم اما همین که یه آشنا نزدیکم حضور داره آرومم میکنه .

بی توجه به مردها دوباره به سمت دفتر مدیریت میرم . مردی که بار اول جلوی روم سد شده بود نگاهی به سر تا پام میندازه و از سر راهم کنار میره .

بدون این که با آرزو حرف بزنم ، دکمه ی قرمز قطع تماس رو لمس میکنم و گوشی رو توی کیفم برمیگردونم .

صدام رو صاف میکنم و رو به سهرابی می پرسم .

– چه خبر شده ؟ کسی نیست ؟

قبل از اینکه جوابم رو بده زیر نگاهش بالا و پائینم میکنه . برنده تر و چسبناکتر از همیشه . پوزخندی میزنه و میگه .

– خبرا که ظاهرا پیش شماست .

از لحنش خوشم نمیاد . ابروهام رو توی هم گره میزنم . راحتترم تا به جای شنیدن متلک های سهرابی اگر توبیخی هست از خود قدرتی بشنوم .

– آقای قدرتی نیستن ؟

– بهتره برین توی دفترشون !

از جواب های سربالاش چیزی سر درنیاوردم . نفسم رو بیرون میدم و عملا نادیده میگیرمش .

از کنارش با گردنی که به زحمت افراشته نگهش داشتم رد میشم . چند ضربه به در میزنم . صدایی نمی شنوم . نمی خوام بیشتر از این جلوی دید سهرابی بمونم . در رو باز میکنم و میرم تو .

قدرتی صندلی چرم گردونش رو پشت به در برگردونده و دیده نمیشه . سکوت کرده . در رو پشت سرم میبندم و یه قدم به جلو برمیدارم . حتی صندلی رو به سمتم نمی چرخونه .

استرس میگیرم . اول وضعیت عجیب شرکت ، بعد مشتری های مشکوک چند دقیقه ی پیش و حالا هم این موقعیت . اون قدر این چند وقت بازی خوردم که دیگه حتی به تصویر خودم توی آینه هم بدبینم .

میخوام زودتر بفهمم چرا احضار شدم .

– سلام . با من کاری داشتین ؟

انگار تا الان منتظر بوده تا من چیزی بگم ، صندلی رو می چرخونه و برمیگرده . با دیدن مردی که پشت میز نشسته و بهم زل زده یکه میخورم .

نمی شناسمش . یه مرد میانسال با موهای جو گندمی ، که ریش و سبیل مرتبی روی صورتش داره . کت و شلوار طوسی گرون قیمت و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که تا آخرین دکمه اش بسته شده ، به تن داره و با تکبر خاصی به پشتی صندلی تکیه زده .

یه لحظه دهنم رو باز میکنم برای گفتن حرفی که خودم هم نمی دونم چیه اما چشم های سیاه و نافذ مرد وادارم میکنه تا سکوت کنم .

چشم هاش من رو گذاشتن زیر ذره بین . دارن تحلیلم میکنن . مو به مو ، نخ به نخ لباسم رو حتی وارسی میکنن . انگار می خوان از گذشته و آینده ام سر دربیارن .

بی اختیار یه کم خودم رو جمع و جور میکنم . دست میبرم و لبه ی شالم رو جلو میکشم و کمی از موهام رو زیرش میزنم .

هوای اتاق برام سنگینه . نگاه های مرد ناشناس اما سنگین تره . طوری نگاهم میکنه انگار از همه ی خطاهای زندگیم با خبره .

طول میکشه تا دست پاچگیم رو پس بزنم و با یه ببخشید زیر لبی عزم رفتن کنم .

هر چند هنوز پام رو از زمین بلند نکردم که صدای محکمش در جا میخکوبم میکنه .

– پس تویی !!!

طوری با تحقیر این دو تا کلمه رو به زبون میاره که شکه میشم .

– بله ؟؟؟

– میخوای بگی من رو نمیشناسی ؟

پوزخند صدادارش به دست پاچیگیم ، گیجی رو هم اضافه میکنه . جون میکنم تا مثل خودش محکم و بی لرزش حرف بزنم .

– متوجه منظورتون نمیشم .

– بهت می اومد باهوش تر از این حرف ها باشی !

***

حدسیاتی که تا سر زبونم میاد رو خفه میکنم و سردتر از قبل به مرد چشم میدوزم .

وقتی بالاخره دست از برانداز کردنم میکشه ، خشک و جدی میشه .

– بشین !

نه خواهشه ، نه پیشنهاد ، بلکه دستوره . قاطع و جدی !!! دلیلی نمی بینم که همین اول کار جلوی این آدم از خودم ضعف نشون بدم . سرکش همون جایی که هستم می مونم . دست هام رو روی سینه چلیپا میکنم و بهش خیره میشم .

– ممنون راحتم .

پوزخندی میزنه و قیر نگاهش رو به چشم هام سرازیر میکنه .

– با اینکه باورت نمی کنم اما میخوام زودتر بریم سر اصل مطلب . من محمدرضا سالارکیام !

سالار کیا ؟ سالار کیا !!! لبم رو به دندون میگیرم تا حرف نسنجیده ای از دهنم بیرون نپره . همون طوری ساکن و صامت فقط نگاهش میکنم .

– وقتی واسه پسرم تور پهن میکردی و دون می پاشیدی نمی دونستی از چه خانواده ایه ؟

انتظار توبیخ رو میکشیدم اما نه از طرف این مرد ! قدرتی کجاست که این کوه غرور به صندلیش تکیه زده ؟

قبلا فکر های بهتری در مورد برخوردم با این خانواده داشتم ولی حالا که از تمام اون رابطه فقط آوارش برام مونده به این مرد به چشم یه پس لرزه نگاه میکنم .

انگشت هام مشت میشن و دنبال جواب دندون شکنی میگردم .

– من چیزی از خانواده ی کاوه نمی دونستم . کاوه هم بدون پشتوانه ی خانوادش با من طرف شد .

خشم توی چشم های مرد زبانه میکشه .

– به خاطر همین عین مگس دورش ویز ویز میکردی ؟ لابد اگر من رو میشناختی و می دونستی پشت کاوه به کجا بنده که عین سگ پا سوخته پیش می دویدی !

زخم دلم به ذوق ذوق میفته . خاکستر دلم رو برای برای شعله ور کردن زیر و رو کرده و نمی دونه آتیش که به پا شه خشک و تر رو باهم میسوزونه . خودش انگار ضربتش رو زده و خیالش راحت شده عضلات منقبضش رو آزاد و با تفریح نتیجه ی کارش رو تماشا میکنه .

اشک توی چشم هام تیزی میکشه . چشمم میسوزه . چند بار پشت هم پلک میزنم تا خیسی نگاهم رو بگیرم .

کاوه راست میگفت . من قوانین رو بلد نیستم که مدام در حال زخم خوردنم . اولین قانون جنگل میگه چشم در برابر چشم .

صدام مثل سنگ سرد و سخته وقتی همراه سری که به تمسخر تکون میدم میگم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x