رمان پینار پارت ۱۴

4.1
(132)

 

 

 

 

 

 

 

 

با اینکه قبل از آن اصلا دلش نمی‌خواست اردلان دوباره جلوی در شرکت ظاهر شود اما الان ماجرا طور دیگری پیش می‌رفت.

 

– بله تموم شده، دارم راه می‌افتم بیام خونه.

 

سوئیچ را فورا چرخاند و ماشین را روشن کرد.

 

– نمی‌خواد، ده دقیقه باهات فاصله دارم. صبر کن تا بیام دنبالت.

 

دل یگانه شور می‌زد.

 

– چی شده؟ تو رو خدا بگید…

 

– میام بهت می‌گم. عجله نکن.

 

و تماس را قطع نمود، موبایل را روی صندلی کنارش انداخت و اتومبیل را به حرکت درآورد.

تمام فکر و ذکرش این بود که چطور باید این بی‌آبرویی کامران را بگوید!

 

یگانه موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و دوستش دستانش را گرفت.

 

– یا خدا! یگانه؟ یخ کردی چرا دختر؟ کی بود پشت تلفن؟! چی گفتن بهت؟!

 

یگانه در بهت و دلنگرانی دست و پا می‌زد و هیچ توجهی به او نداشت.

مینا کمی دستانش را مالید و تکان داد.

 

– یگانه؟ یگانه جان چی شد؟ چرا ماتت برده دختر؟!

 

در همین حین حامی که صدای آن‌ها را شنیده بود وارد اتاقشان شدـ

 

– چی شده خانم اکبری؟

 

مینا با استرس رو به حامی کرد.

 

– نمی‌دونم آقای کاویانی… یکی بهش زنگ زد نمی‌دونم چی بهش گفت که اینجوری خشکش زد.

 

#پینار

#پارت60

 

 

 

 

 

 

 

حامی جلو رفت و روی میز به سمت یگانه خم شد.

 

– خانم توحیدی؟ خانم توحیدی حالتون خوبه؟ می‌خواید ببرمتون درمانگاه؟

 

یگانه به خود آمد و لب‌های خشک و بی‌حسش را از هم گشود.

 

– بله… بله خوبم. چیزی نیست.

 

– کی بهتون زنگ زده؟ خدایی نکرده خبر بدی بهتون دادن؟!

 

حامی پرسید و یگانه با دیدن پیامک نقش بسته روی صفحه‌ی موبایلش که نوشته بود: (دم درم بیا پایین.) آن را در کیفش انداخت و با هول و هراس برخاست.

 

– ببخشید من باید برم.

 

حامی سریع پیشدستی کرد.

 

– صبر کنین من می‌رسونمتون.

 

یگانه نایستاد و در حالی که قدم‌هایش را سریع به سمت در خروجی برمی‌داشت گفت:

 

– ممنون، اومدن دنبالم.

 

به محض خروج از اتاق کارشان، با دو به طرف در رفت و خودش را در آسانسور که در حال بسته شدن بود انداخت.

 

تا رسیدن به طبقه همکف صدبار خدا را صدا زد. دل در دلش نبود… هر فکر و حدس بد و وحشتناکی را مرور کرد…

سریع از در اصلی بیرون رفت و 207سفید پارک شده درست مقابل در را که دید به طرفش دوید.

 

بی‌معطلی در جلو را باز کرد و نشست، بدون مقدمه و هیچ حرف اضافه‌ای سر اصل مطلب رفت و ترسان پرسید:

 

– چی شده اردلان خان..؟

 

#پینار

#پارت61

 

 

 

 

 

 

 

اردلان پا روی پدال گذاشت و ماشین از جا کنده شد. یگانه استرس بیشتری پیدا کرد و بی‌توجه به فعل و فاعل و شخص مقابلش، صدایش را بلند کرد.

 

– چرا حرف نمی‌زنی؟! خب یه کلمه بگو چه خاکی به سرمون شده…!

 

اردلان دنده را عوض کرد و سرعت ماشین را کم کرد. به محض دیدن اولین جای خالی، کنار خیابان پارک کرد و دستی را کشید.

برای چند ثانیه هر دو در سکوت به رو به رو خیره بودند که اردلان این سکوت را شکست.

 

– کامران کاناداست… دستشون بهش نمی‌رسه… همه چی تمومه…

 

یگانه در آرامش گفت:

 

– همین؟

 

گفتنش سخت بود ولی برای اردلانی که منتظر زخم زدن بود نه!

 

– با دخترخاله‌ت رفته! الان اون ور دنیا دارن با پولای آقاجون و شوهرخاله‌ت صفا می‌کنن.

 

مگر برای یگانه مهم بود؟! وقتی کسی نقش مهمی در زندگی‌ات نداشته باشد، قطعا رفتن و مردن و حتی خیانتش هم برایت مهم نیست!

 

– به آقاجون چی می‌خواید بگید؟

 

اردلان منتظر آه و ناله و زاری از جانب او بود و با این همه خونسردی که دید متعجب رو به یگانه کرد.

 

– خوبی؟

 

یگانه خیلی جدی نگاهش کرد.

 

– بله، چطور مگه؟!

 

#پینار

#پارت62

 

 

 

 

 

 

اردلان شانه بالا انداخت.

 

– هیچی… فقط انگار نه انگار شوهرت با دخترخاله‌ت ریخته رو هم و فلنگ‌و بسته!

عکس‌العملت به عنوان زنی که خیانت به این بزرگی دیده، زیادی ریلکسه!

 

 

– شوهر؟ هه…

 

نیشخند یگانه ابروهای اردلان را در هم فرو برد. انگار خیلی چیزها بود که نمی‌دانست.

یگانه که عمیقا از رفتن کامران خوشحال شده بود، بحث را عوض کرد.

 

– به آقاجون قراره بگید که رفته کانادا؟

 

اردلان هم بالاجبار موضوع قبلی را پیگیر نشد و پاسخ داد:

 

– چاره‌ی دیگه‌ای نیست، نباید امید الکی به پیرمرد بدیم. می‌گم بهش منتها صرف نظر از بخش باند قاچاق و پولشویی!

 

یگانه سر تکان داد.

 

– موافقم.

 

اردلان با فکری مشغول ماشین را به حرکت درآورد و به سمت خانه راند.

باید هرطور شده از این ده سال سیاه سر در می‌آورد. چه گذشته بود بر سر خانواده‌اش… بر سر یگانه… کامران چه کرده بود…

 

فعلا باید فکری برای کار و زندگی‌اش در آمریکا می‌کرد. ایمیل از بیمارستان و منشی‌ شخصی‌اش دریافت کرده بود، باید فکری می‌نمود…

 

در تمام طول مسیر یگانه بی‌حرف بیرون را می‌نگریست و اردلان در ذهنش دنبال راه حل می‌گشت.

نمی‌دانست با این وضع پیش آمده پدرش را چه کند… چطور تنهایش بگذارد…

 

#پینار

#پارت63

 

 

 

 

 

 

 

به خانه که رسیدند، اردلان از یگانه خواست که بگذارد تنها این قضیه را با پدرش مطرح نماید و او هم با کمال میل قبول کرد و به اتاقش رفت.

 

ناریه خانم زنی جاافتاده که چهره‌ی گندمی و چروک‌های گوشه‌ی چشمانش می‌گفتند که در دهه‌ی پنجاه زندگی‌اش است، با رویی گشاده جلو آمد و با اردلان احوالپرسی کرده و خود را معرفی نمود.

 

– آقاجونم تو اتاقشونن؟

 

ناریه خانم پاسخ داد:

 

– بله آقا، ولی بیدارن الان براشون چای بردم.

برای شما هم بیارم؟

 

اردلان به سمت اتاق پدرش قدم برداشت.

 

– نه ممنون.

 

یکی دو تقه به در زد و با صدای بفرمایید گفتن پدرش در را گشود و داخل شد.

بعد از سلام و احوالپرسی معمول رفت و رو به رویش پشت میز کوچک دو نفره‌ نشست.

 

– یگانه کجاست بابا؟

 

– رفت توی اتاقش.

 

نمی‌دانست باید از کجا شروع کند و سر حرف را چطور بار کند. داشت فکر می‌کرد که پدرش با پرسیدن سؤالی خود به دادش رسید.

 

– رفتی آگاهی بابا جان؟

 

نفس راحتی کشید و بعد دست پدرش را از روی میز گرفت.

 

– اومدم اتاقتون برای همین.

 

چشمان پیرمرد برق زد.

 

– کامران پیداش شده؟

 

اردلان کمی نگاهش کرد و دست نوازش کشید روی چین و چروک‌های دست پدر…

 

– آقاجون… کامران رفته کاندا… دیگه نمیاد… دیگه پیداش نمی‌شه آقاجون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

نمیشه اینو هر شب بذارین

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x