مهرو_بابام گفت واسه بدهیش به شروین میخواد من رو به عقدش دربیاره…حدست درست بود…شروین از بابام آتو داره…صد میلیون پول پیشش نزول کرده.
بغضش گرفت:
_حتی دیشب انکار کرد همه چیزو….میگه خودش دیده شروین از خونمون رفته ولی به خاطر مستیش گیج بود فکر کنم.
_عجب…متاسفم…واقعا ناراحت شدم….حالا راهی نداره؟! پس اندازی چیزی ندارین بهش بدین شرش کم شه!؟
_نه…اینطور که متوجه شدم بابام قصدش اینه اصلا بدهیش رو نده…یعنی میخواد یه جورایی من رو قربانی کنه.
چهرهی آرش در هم فرو رفت و غصه دار شد.
دستش را به لبش چسباند و فکر کرد تا بتواند راهی برای مشکل دخترک پیدا کند.
مهرو همچنان ادامه داد:
_مامانم داره تمام تلاشش رو میکنه بابام رو منصرف کنه اما خوب میدونم که نشدنیه…من بمیرمم زن شروین نمیشم…نهایتش مرگه دیگه…خودمو میکُشم.
آرش خیلی ناگهانی ترمز کرد و صدای بوق ماشین های پشت سرش در آمد.
با کمی مکث حرکت کرد و ناباور گفت:
_چی میگی مهرو!! میخوای خودتو بُکشی؟! واسه یه آدم بی لیاقت!؟ به خودت بیا دختر!!
او از کلمهی “خودکشی” متنفر بود و می ترسید.
صحنه های مرگ دلخراش پدرش از ذهنش گذشتند….
_چاره ای ندارم آرش…قبلا یه انگیزه داشتم…شغلمو داشتم…آرزوهامو داشتم….اما الان هیچ امیدی به زندگی ندارم…من یه مردهی متحرکم.
_مهرو…گوش کن به من…حل میشه…به خدا حل میشه…یکم صبور باش…منم تا جایی که بتونم کمکت میکنم اما تورو جون مادرت فکر بدی به سرت نزنه دختر…به این فکر کن وقتی تو نباشی چه بلایی سر کسایی که دوستت دارن میاد!!
قطره اشک دخترک فرو ریخت:
_روی این کرهی خاکی هیشکی منو دوست نداره….تنها دلخوشیم مامانمه.
_خب فکر کردی چه بلایی سر مادرت میاد وقتی تو نباشی؟!
مهرو ساکت شد و آرش تا رسیدن به خانه او را دلداری داد و آرام اش کرد.
از هر دری سخن می گفت تا حواسش را از آن واژهی نحس دور کند…حتی توانسته بود او را بخنداند.
تماس را قطع کرد و وارد هال شد اما آذرخش را ندید….احتمالا در گالری فرشش میبود.
به اتاقش رفت و مدام به این فکر می کرد چگونه می تواند به مهرو کمک کند تا مشکلش حل شود.
بعد از دوش کوتاهی موبایلش را برداشت و موجودی تمام کارت های بانکی اش را چک کرد.
می توانست پول بدهی پدر مهرو را بدهد….حتی سه برابر آن مبلغ را پس انداز داشت.
مقدار نسبتاً زیادی نیز ارثیه پدری داشت که نزد آذرخش و مادربزرگش محفوظ بود.
روی تخت خوابید و برای مهرو پیامک زد:
_فردا ساعت ۱۰ صبح بیا کافه …. کار دارم باهات.
قصد داشت بدهی پدر مهرو را بدهد اما بد میشد اگر میرفت و این پول را به پدرش می داد…بنابراین تصمیم داشت پول را به دست مهرو بسپارد.
فعلا بهتر بود آذرخش چیزی از این ماجرا نداند چون قطعاً مانعش میشد.
آرش حاضر بود هر کاری کند تا دخترک زن شروینِ عوضی نشود و یا اینکه دست به خودکشی بزند.
دل برای دختری میسوزاند که هنوز شناخت کافی از او نداشت و عمراً نمیدانست که یک سرِ گذشته تلخش به مهرو بر می گردد…
****
مهرو با عجله گام برداشت و به طرف کافهی آن سوی خیابان رفت.
نمیدانست آرش چه کاری با او دارد.
مرد جوان با دیدن مهرو ایستاد و صندلی را برایش عقب کشید.
_حالت چطوره!؟
_مثل همهی این روزها….دلمرده و بی انرژی.
_بهت گفتم بیای چون میخواستم یه موضوعی رو باهات در میون بزارم.
گردنش را کج کرد و گنگ به او چشم دوخت:
_چی!؟
_ببین من قصد جسارت و منظور بدی ندارم…فقط دوست دارم به تو کمک کنم.
_چه کمکی؟!
_من…من میخوام پول بدهیِ بابات به شروین رو بدم.
مهرو شوکه شد و مات ماند.
درست شنیده بود!؟
او می خواست صدقه بدهد!؟
اخم غلیظی کرد و آرش که هوا را پَس دید، تند تند گفت:
_نه نه لطفا فکر بد نکن…من این پول رو صدقه نمیدم که….بعدا از خودت یا پدرت خرد خرد پس میگیرم….به عنوان قرض پیشنهاد دادم.
_اصلاً حرفشم نزن…من قبول نمی کنم….اگر هم کار دیگه ای نداری، باید برم.
بلند شد و اولین گام را به سمت خروجی برداشت.
آرش از جا پرید و مقابلش ایستاد…بازوی دختر را گرفت که ناگهان مهرو بی تعادل شد و تنش به سینهی پهن و ستبر مرد برخورد کرد.
_من منظور بدی نداشتم دخترِ خوب!!
_میدونم آرش اما همین جورشم کم به تو مدیون نیستم….لطفا بیشتر از این منو شرمندهی خودت نکن.
آرش سمت صندلی ها هدایتش کرد و کنارش نشست:
_من و تو دوستیم درسته!؟ مگه غیر از اینه که رفقا توی سختی به هم کمک میکنن!؟
دخترک سرش را تکان داد:
_درسته ولی من خیلی به تو زحمت و دردسر دادم نمیخوام بیش از ای….
_هیس….تو هیچ زحمتی به من ندادی…من میخواستم این پول رو مستقیم به بابات بدم اما خب قطعا اگر این کار رو میکردم بهم میگفت تو رو سننه؟! تو چیکاره ای!؟ پس یه تصمیم دیگه گرفتم.
لب هایش را با زبان تر کرد:
_تصمیم گرفتم این پول رو به تو بدم که خودت یا مادرت به بابات بدین بابت بدهیش.
مهرو در چشمان تیرهی مرد دقیق شد:
_واقعاً ممنونم ازت ولی اینطور هم نمیشه…اون میدونه من و مادرم طلا و پس انداز زیادی نداریم…بعدش سین جیم مون میکنه که پول از کجا آوردیم و روزگارمون رو سیاه میکنه.
آرش نمیدانست چه بگوید…این موضوع هم معضلی بود.
پس چه می کرد!؟
پیشانی اش را خاراند و کمی فکر کرد.
دختر آهی کشید:
_بیخیال….غم و غصه عمریه که با زندگیِ من عجین شده…ممنونم ازت که به فکرم بودی اما دیگه ادامه نده….منم نهایتش باید تن به خواستهی بابام بدم.
_اینقدر نا امید نباش!! با هم حلش می کنیم خب!؟ من میدونم شروین چه ناکِسیه…تمام تلاشم رو میکنم که دستش به تو نرسه…فعلا بزار فکر کنم ببینم چیکار میتونم بکنم.
قطره اشک مهرو بر گونه اش چکید:
_چطور نا امید نباشم وقتی تا بیست و چند روز دیگه قراره زنش بشم!؟
آرش درمانده نگاهش کرد و کمی جلو کشید.
با سر انگشت اشک هایش را پاک کرد و آهسته دستش را گرفت:
_من یه فکری توی سرمه…این منطقی تر به نظر میاد.
به خود لرزید و انتظار تماس فیزیکی با او را نداشت:
_چی!؟
عقب رفت و کمی از قهوه اش را سر کشید:
_میتونیم یه کلک سوار کنیم.
مهرو گنگ نگاهش کرد و او ادامه داد:
_من میام خواستگاریت…البته صوری!! پدرت احتمالاً واکنش نشون بده و بگه که دخترم نامزد داره و فلان و بهمان….من پاپیچ میشم…تو هم اصرار میکنی که آره میخوام با آرش ازدواج کنم و اگر نزارین باهاش فرار میکنم و…
دخترک تا حدودی نقشهی آرش را فهمیده بود.
_خلاصه اینقدر پاپیچ میشم تا لو بده که به خاطر بدهی میخواد تو رو به عقد شروین دربیاره…وقتی این اتفاق افتاد، من پیشنهاد میدم پول رو پرداخت کنم که مسیرم برای اومدن به خواستگاریت هموار بشه…وقتی پول شروین داده بشه، دیگه پدرت بهونه ای نداره برای اینکه بخواد تو رو با اون عوضی نامزد کنه.
_خب بعدش چی!؟
_بعدش…چند وقت بعد از اینکه نامزد شدیم و شرِ شروین از زندگیت کم شد، تو نامزدی رو پس بزن و بگو آرش رو نمیخوام…من پس نمیزنم که برای تو بد بشه.
مهرو کمی فکر کرد و نقشه را در ذهنش حلاجی کرد:
_خب اون وقت نمیگن چطور این پسره که اینقدر براش جلز و ولز می کردی رو حالا نمیخوایش!؟
_چه میدونم…بگو باهم نساختیم…تفاهم نداشتیم….بهونه زیاده.
آرش قصدش کمک به مهرو بود.
_ببین مهرو من دوست ندارم اجبارت کنم…خوب فکر کن…خدایی نکرده قصدمم سواستفاده نیست…نمیدونم چرا و حتی شاید برات مسخره به نظر بیاد که یه پسر غریبه داره کمکت میکنه…ولی من نمیخوام توی چنگ شروین بیوفتی…تو واقعاً برای اونا زیادی…تو خیلی خوبی!!
لبخندی کنج لب هایش نشست:
_میدونم و ممنونم ازت…اما اجازه بده فکر کنم و بعد خبرش رو بهت بدم. اما اگر قبول کردم به شرطی که پول رو قرضی بهم بدی تا من کم کم پس ات بدم.
آرش میدانست هیچ موقع پول را از دخترک پس نخواهد گرفت اما ناچارا گفت:
_باشه…قرض میدمت.
مهرو ایستاد:
_من دیگه برم.
_وایسا برسونمت.
_نه نه.…دردسر میشه…خودم میرم.
آرش سر تکان داد و مهرو سمت خانه راهی شد.
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دلش برای رستوران تنگ میشد.
دو سه روز گذشته بود و مهرو به این باور رسید که هیچ چاره ای ندارد جز اینکه پیشنهاد کمک آرش را قبول کند.
با ناجی اش تماس گرفت و پس از احوالپرسی گفت:
_پیشنهادت قبوله اما به شرطی که بهت گفتم.
مهرو قصد داشت در آن مدت دوباره به سر کارش برگردد تا بتواند مقداری از بدهی آرش را پرداخت کند.
یعنی ممکن بود دوباره خانم تارخ پیشنهاد سرآشپز شدن به او بدهد!؟