رمان کینه کش پارت ۲۷

3.5
(20)

 

ساعتی بعد، کیسان درگیر پخش کردن ویدیو ها بر روی لب تاب بود.

 

آذرخش با دیدن شوق و ذوق برادرش در هر کلیپ، قلبش مچاله و قلوه سنگی مانع از دم و بازدم اش می‌شد.

 

خیره به لب تاب بود که ناگهان با دیدن صحنه ای گذرا دستش را پیش برد:

_صبر کن!! برگرد عقب…

 

کیسان چند ثانیه فیلم را عقب کشید و مکث کرد.

فرهام و کیسان به آذرخش چشم دوختند و او مات برده به صفحه خیره شد.

 

بابک و افسون در گوشه ای دورتر از ورودی تالار ایستاده بودند و با مردی که چهره اش مشخص نبود، سخن می گفتند.

 

زاویه‌ی دوربین تغییر کرد و خوشبختانه این بار تصاویرشان به خوبی ضبط شده بود.

 

آذرخش با فک سخت شده گفت:

_بابک….افسون….شروین….این سه تا دارن چی میگن به هم!؟ اون هم قبل از اینکه آرش و مهرو وارد تالار بشن!!

 

کیسان دستش را سمت تصویر شروین دراز کرد:

_این پسر سهرابه!؟

 

پیشانی اش را فشرد و ایستاد:

_خودِ حروم زادشه…

 

عصبی شروع به قدم زدن در اتاق کرد و با خودش سخن گفت:

_می‌دونستم…می‌دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست….

 

کیسان که دستیارش این فیلم ها را ضبط کرده بود و برای خودش نیز تازگی داشتند، متعجب گفت:

_آذرخش اینجا رو باش!! اتابک هم اومد پیششون.

 

 

 

از حرکت ایستاد و مردمک هایش روی تصویر ثابت شده‌ی درون لب تاب چرخید.

 

هر چهار نفرشان در یک قاب بودند.

افسون و یا بهتر است بگویم مهتاب…بابک…شروین….و اتابک.

 

مشت هایش گره شدند و صدای فریاد توام با خشم اش در خانه پیچید:

_خدا لعنت‌شون کنه….شک ندارم افسون و شروین دست به یکی کردن….باید حدس می‌زدم….آخ آرش…آرش…چقدر بهت گفتم اینا با نقشه اومدن سمتت…چقدر بهت گفتم می‌خوان به ما ضربه بزنن.

 

فرهام_چرا شروین باید به آرش خدابیامرز ضربه بزنه!؟

 

موهایش را چنگ زد:

_شروین خواستگار مهرو بود و تا جایی که میدونم بابک راضی بوده اما خودش نه…آرش هم دست گذاشت روی مهرو و همین باعث کلکل بین این دوتا شد…حتی یادمه گفت یک بار با هم درگیر شدن.

 

کیسان_ای بابا….پس جریان رقیب عشقی بوده…ولی از کجا معلوم واقعاً شروین، اتابک رو اجیر کرده که آرش رو بکشه!؟

 

آذرخش آمپر چسباند:

_به جز ریختن نقشه‌ی مرگ برادرم، چه دلیلی داره که قبل از عقدشون این طور دور هم جمع شن و صحبت کنن!؟ شروین از کجا آدرس تالار رو پیدا کرد و اومد سراغ بابک؟؟

 

 

 

سمت در رفت و با خشم کنترل نشده ای گفت:

_مطمئنم که اون عوضیِ بی پدر اتابک رو وادار کرده تا تفنگ رو از بهزاد بگیره و به آرش شلیک کنه….همین امشب دخل خودش‌و اون بابای حرومزادش رو میارم….نامردم اگه زنده زنده چال‌شون‌ نکنم!!

 

کیسان و فرهام مقابلش ایستادند و به زور بازوهایش را گرفتند.

 

فرهام_شیطون‌و لعنت کن پسر!! داری تند میری….بزار مطمئن شی از ماجرا….الان کله ات داغه….تو رو به روح آرش یه کاری نکن بعدش پشیمون شی.

 

تمام زورش را زد تا کیسان و فرهام را پس بزند.

 

تقلا کرد و در یک حرکت هر دو نفرشان را عقب راند:

_ولم کنین.

 

کیسان_آذرخش داری چیکار می‌کنی!؟ تو جَوون مردی….این رسم پهلوونیه!؟ یک درصد فکر کن شروین مقصر نباشه….میخوای خون یه آدم بی گناه رو بریزی!؟

 

کمی آرام شد….نفس نفس زنان روی تخت نشست و پلک هایش را بست:

_من نه پهلوونم نه جَوون مرد….از دیشب که آرش جلوی چشمم جون داد تبدیل شدم به یه آدم کینه ای که تا تقاص خون عزیزِش رو پس نگیره آروم نمیشه.

 

فرهام_تا راه قانون بازه چرا تقاص؟؟

 

پوزخندی زد و سمت پنجره رفت:

_من کاری به قانون ندارم….به روش خودم پیش میرم.

 

 

 

ترجیح داد سکوت‌ کند و بیش از این نزد فرهام و کیسان چیزی نگوید.

رفیقش بودند درست…اما در این دنیا اعتباری به رفاقت ها هم نیست.

 

ساعت ۲ شب بود که فرهام و کیسان بلاخره مرد جوان را تنها گذاشتند و نزد همسران شان بازگشتند‌.

 

آذرخش تا حوالی طلوع آفتاب بیدار بود و شب اش را با فکر به مرگ برادر جوان اش و داغی که دیده بود، صبح کرد.

 

ساعت ۹ صبح با کابوس وحشتناکی که دید از خواب پرید…تمام تنش عرق کرده بود و چشمانش می سوختند….در کل شاید ۴ یا ۵ ساعت توانسته بود بخوابد.

 

پلک هایش را بست…باید به این نوع کابوس دیدن ها و بی خوابی کشیدن ها عادت می کرد.

تن کرخت و در هم شکسته اش را سمت حمام کشاند و دوش آب گرمی گرفت.

 

لباس های مشکی رنگش را به تن کرد و بیرون رفت…صدای شیون و زاری از طبقه پایین می آمد.

 

مامان شهربانو و عمه شهلا روی مبل نشسته بودند و کرشمه شانه های مادربزرگش را ماساژ می‌داد.

 

پیرزن بر زانوهایش کوبید:

_خیر نبینی اتابک که جَوونم رو ازم گرفتی….بِمیرُوم سیت آرش (بمیرم برات آرش).

 

پس اهالیِ خانه فهمیده بودند که قاتل آرش، عموی مهرو است.

 

کرشمه حریف مادربزرگ اش نمی‌شد که قرص های فشار خون را به خورد اش بدهد.

 

آذرخش کنارش نشست و دست چروک خورده اش را گرفت:

_مادربزرگ….چرا لجبازی می‌کنی!؟

_دارو نمی‌خوام….بزارین بمیرم….مگه از آرشم بهترم که توی رخت دامادی مُرد!؟

 

مامان شهربانو که ظاهرا با دیدن آذرخش داغ دلش تازه شده بود، دست دور گردنش انداخت و نوای سوزناک محلی سر داد.

 

گلوی مرد فشرد شد و پلک هایش بر هم افتادند.

شهربانو آنقدر خواند و اشک ریخت که در آغوش نوه اش از هوش رفت.

 

فرهام سِرُمی به او تزریق کرد و آذرخش از خانه خارج شد.

سمت قبرستان حرکت کرد که موبایلش زنگ خورد.

 

با دیدن نام بابک کلباسی متعجب شد و خواست ریجکت کند اما پشیمان شد.

 

اکنون که می‌دانست شروین شب عروسی با بابک و خانواده اش ملاقات داشته، بهتر بود زیر زبانش را بکشد.

 

جواب داد و سرد گفت:

_بله!؟

_آقا آذرخش حالتون خوبه؟؟ وقت دارین صحبت کنیم؟؟

_گوش میدم.

 

 

 

بابک دمی گرفت:

_آذرخش خان بازم تسلیت عرض می‌کنم…آرش مثل پسر خودم بود و خیلی از مرگش ناراحت شدم….هر چی نباشه دختر منم این وسط ضربه‌ی روحی بزرگی بهش وارد شد….نامزدش رو از دست داد و بد نام شد.

 

ابروی آذرخش بالا پرید و فک اش قفل شد:

_ببخشید یه چیزی هم بدهکار شدیم!! مثل اینکه برادر جنابعالی آرش رو کُشت…مسبب حالِ بدِ همه‌ی ما و علی الخصوص مهرو، برادرتونه!!

 

بابک_میدونم…میدونم و هرکاری بگی حاضرم انجام بدم تا رضایت بدی….بیا و آقایی کن….رضایت بده برادرم آزاد شه….چهار سر عائله داره.

 

حوصله بحث و کلکل با بابک را نداشت.

 

صحبت را پیچاند و برای اینکه ضایع نکند، گفت:

_شما آدرسی از شروین هوشمند ندارین!؟

_واسه چی میخوای؟؟

 

_اگه در جریان باشین، مادر من، نامادریه شروینه…چند سالی هست مادرم رو ندیدم و ازش بیخبرم…می‌خواستم بهش اطلاع بدم واسه مرگ برادرم.

 

ارواح عمه اش!!

همه‌ی این ها را گفته بود تا چیزی از زیر زبان بابک بکشد.

 

بابک_نه من آدرس و شماره تلفنی ازش ندارم….آخرین باری که باهاش صحبت کردم مربوط میشه به قبل از نامزدی آرش و مهرو.

 

 

آذرخش وا رفت و گوشه‌ی خیابان ایستاد.

 

بابک دروغ می گفت و رسماً سعی به پنهان کردن مکالمه شان در شب عروسی داشت.

 

قطعا از وجود فیلم و مدرک بی خبر بود که این‌گونه دروغ می گفت.

 

بابک شروع به خواهش و تمنا کرد اما از آنجایی که آذرخش حوصله نداشت، تماس را قطع کرد.

 

مشت اش را بر فرمان کوبید و نفس اش را حرصی فوت کرد.

 

می‌دانست کاسه ای زیر نیم کاسه است….می‌دانست مرگ آرش بی علت نیست…

 

اکنون به این باور رسید که شروین مسبب کشته شدن آرش است وگرنه چه دلیلی دارد که بابک مکالمه اش را با او پنهان کند!؟

 

سمت قبر آرش حرکت کرد….امروز بعد از پی بردن به این حقایق، بیش از هر وقت دیگری دلش برای برادرش می‌سوخت.

 

کنار قبر نشست و دست بر خاک سرد مزارش کشید.

 

_آرش….دیدی!؟ دیدی حرفِ برادرت درست از آب در اومد!؟ الان پی بردی که اونا قصدشون ضربه زدن به ما بود!؟ دیگه فهمیدی که می خواستن داغت‌و روی دل ما بزارن!؟

 

اشک به چشمانش نیش زد و صدایش گرفته شد:

_تو که رفتی….اما هنوز برادرت نمرده!! نمیزارم اونایی که توی ریخته شدنِ خونِت دست داشتن، صاف صاف بچرخن….همون طور که داغ رو دلم گذاشتن، داغ رو دل‌شون میذارم….همون طور که زجرم دادن، زجرشون میدم.

 

 

 

قطرات اشکش پایین ریختند اما قاطع ادامه داد:

_آرش….بهت قول میدم انتقامت رو بگیرم داداش…قول میدم کینه به دل بگیرم از تموم کسایی که توی مرگت دخیل بودن….میشم یه کینه کِش…یه انتقام جو….از امروز نمی‌ذارم آب خوش از گلوی هیچ‌کدوم شون پایین بره.

 

سکانس های مکالمه بابک، اتابک، افسون با شروین از مقابل چشمانش گذشتند و همزمان صدای پر از دروغ و نیرنگ بابک که می گفت از آخرین هم صحبتی اش با شروین زمان زیادی می گذرد، در گوشش اکو شد.

 

خاک مزار آرش در چنگش مشت شد….با دم بلندی گفت:

_برو داداش جات توی بهشته….اینجا یه نفر هست که تا آخرین نفسش برای گرفتن حق تو و زمین زدن دشمنات می‌جنگه….دیدار به قیامت…

 

صدای پاشنه‌ی کفشی زنانه در پشت سرش باعث شد سرش را بلند کند و نگاه از قبر آرش بگیرد.

 

با دیدن زن خوش قامت و مشکی پوش کنارش، حیرت زده ایستاد و ابروانش به یکدیگر گره خوردند.

 

دندان بر هم سابید و غرید:

_اینجا چیکار می‌کنی!؟

 

صنم اشاره ای به قبر آرش کرد و گفت:

_فکر نمی‌کنم برای اومدن سر خاک پسرم باید از کسی اجازه بگیرم!!

 

 

 

آذرخش پوزخندی زد و در چشمان مادرش که شباهت زیادی به چشم های خودش داشتند، زل زد:

_پسرت!؟ کدوم پسر؟؟ همونی که وقتی ۶ سالش بود رهاش کردی و رفتی!؟ همون که تا روز مرگش حسرتِ داشتن یه خانواده به دلش موند!؟

 

این حرف ها هیچوقت تاثیری روی مادرش نداشتند.

 

صنم به خاطر سهراب و عشق دیرینه اش به او، پا روی زندگی، همسر و دو فرزندش گذاشت و رفت.

 

اما قطعاً او هم حرفی برای گفتن داشت.

 

کنار قبر آرش زانو زد و پس از فاتحه فرستادن، جواب پسرش را داد:

_یک طرفه قضاوت نکن پسرم…

_من پسر تو نیستم…توئم مادر من نیستی!!

 

آذرخش کنار مزارِ مادر کرشمه که به جای صنم برای خودش و آرش مادری کرده بود، ایستاد و ادامه داد:

_مادر من چند سال پیش مُرد…اینم قبرشه…زن عمو گلرخ کارهایی برای من و آرش کرد که جزء وظایف مادرانه‌ی تو بودن.

 

صنم از حرف های آذرخش بوی دلخوری را به خوبی تشخیص می‌داد.

حق داشت!!

 

اصلا اگر جهانگیر هم که حکم همسر صنم را داشت فاکتور بگیریم، او هیچ‌گاه برای فرزندانش مادری نکرد.

 

آذرخشِ نُه ساله و آرشِ شش ساله را رها کرد و پِی عشق اولش رفت.

 

 

 

_آرش چطور فوت کرد!؟

 

آذرخش از این همه خونسرد بودن صنم حالش به هم می‌خورد.

 

گوئیا در مورد یک موجود بی ارزش سخن می‌گفت….نه پسر جوان و رعنایش که از وجودِ خودش به دنیا آمده بود.

 

_مگه برات مهمه!؟

_مهمه که دارم میپرسم.

 

به آسمان خیره شد و جواب داد اما هیچ چیزی درباره ظن و گمانش به شروین نگفت:

_توی شب عروسیش تیر خورد.

 

_لعنت به این رسم و رسوم غلط!! اقوام پدرت رسوم خوب و مثبتِ زیادی دارن اما دو سه تا از آیین هاشون خیلی بده…مثل تیراندازی توی عروسی و عزا یا خونبس کردن.

 

صنم آهی کشید و ادامه داد:

_هم من و هم آرش قربانیِ این رسم های غلط شدیم.

 

گوشه لب آذرخش به سمت بالا کج شد:

_البته اینم در نظر بگیریم تو تنها قربانیِ خون بس بودی که شوهرت به جای کتک زدن و تحقیر کردنت، روی سرش حلوا حلوات می‌کرد.

 

چپ نگاهش کرد و ادامه داد:

_خودت‌و با اون بدبختایی که خون‌بس شدن قاطی نکن!! درسته خون‌بس شدی اما همه میدونن که جهانگیر برای تو جون می‌داد و نازکتر از گل بهت نمی گفت.

 

 

 

صنم ایستاد و باور نمی کرد مرد مقتدر و با صلابت رو به رویش، همان آذرخشِ آتش پاره و کودکِ چندین سال پیش باشد.

 

گامی نزدیک شد و بازویش را گرفت:

_حق با توئه اما عشق پدرت به من یک طرفه بود…پدرت من رو می پرستید اما نتونستم دلم‌و بهش ببازم….چون قبل از جهانگیر، یه نفر دیگه توی قلبم بود….من عاشقِ سهراب بودم.

 

آذرخش دست صنم را از دور بازویش رها کرد:

_عاشق سهراب بودی درست….به اجبار با پدرم ازدواج کردی، اینم درست….

 

گامی پیش رفت و سینه به سینه مادرش شد…با درماندگی نالید:

_اما چرا من و آرش رو به دنیا آوردی که یک عمر عذاب و حسرت دامن گیر زندگی مون باشه؟؟ چرا دو تا بچه‌ی بی گناه رو وارد این دنیای کوفتی کردی!؟ چرا از مردی باردار شدی که حسی بهش نداشتی و تو رو خون‌بس کرد!؟

 

صدای عربده‌ی بلندش کل فضا را در بر گرفت و سکوت قبرستان را شکاند.

لب های آذرخش لرزیدند و عضلات صورتش منقبض شدند.

 

صنم دست روی گونه‌ی پسرش گذاشت و ریش بلند و نا مرتبش را نوازش کرد:

_آروم باش!! داری تند میری.

 

 

 

آذرخش نفس نفس می‌زد….

 

به این نوازش ها و محبت های مادرانه سالها پیش نیاز داشت…نه اکنون.

 

صنم فقط قصد داشت او را کمی آرام کند وگرنه هیچگاه نتوانسته بود آرش و آذرخش را دوست بدارد…

 

حتی امروز که فهمید آرش فوت کرده است…

 

او همیشه به پسرانش به چشم سندهای آزاد شدنش از بند جهانگیر نگاه میکرد.

 

حتی یاد ندارد که به آنها در زمان نوازدی شان شیر خودش را داده باشد….آرش و آذرخش از بدو تولد با شیر خشک و شیر گاو رشد کردند.

 

روی نیمکت نشست و دست پسرش را گرفت تا کنارش بنشیند.

 

امروز باید خیلی چیزها را برای او روشن می کرد:

_قبل از به دنیا اومدن تو هر کاری کردم تا بچه دار نشم…من دلم با اون زندگی نبود و نمی‌خواستم یه نفر دیگه مثل خودم بدبخت شه…اونم یه بچه‌ی کوچیک و بی گناه…حتی یادمه چند ماه بعد از ازدواجم ناخواسته باردار شدم و به دور از چشم پدرت بچه رو سقط کردم.

 

آذرخش تعجب کرده بود….اولین بار بود که این حرف ها را می شنید.

 

صنم به عکس روی سنگ قبر جهانگیر که‌ کمی دورتر از قبر آرش بود، خیره شد و ادامه داد:

_اما بعدش که پدرت فهمید، برام یه شرط گذاشت…می‌دونست دلم با سهرابه….بهم گفت اگه دو تا بچه براش به دنیا بیارم، طلاقم میده تا برم…اون می‌خواست با این‌ کار من‌و پایبند زندگی و شما دو تا بچه کنه….

 

 

 

آذرخش وا رفته به صنم خیره شد….او و آرش قربانی شده بودند؟!

 

صنم_منم از روی ناچاری شرطش رو قبول کردم و اصلاً پشیمون نیستم چون حاضر بودم هر کاری کنم تا از اون جهنم رها شم…دو تا بچه براش به دنیا آوردم…دو تا پسر!!

 

آذرخش_تو چه مادری هستی!؟ چطور می‌تونی اینقدر راحت حرف بزنی!؟ دو تا عروسک بی جون که نساختی، دو تا انسان به دنیا آوردی…از وجود خودت.

 

صنم اخم کرد:

_هنوز حرفم تموم نشده آذرخش!! جهانگیر بعد از سه ساله شدنِ آرش حاضر نشد طلاقم بده…مدام می پیچوندم و امروز و فردا می‌کرد…بعد از اون تصادف سختش که جون سالم به در برد، هفت ماهِ تمام پرستاریش‌و کردم و روی مخش رفتم تا طلاقم داد….هر چند راضی نبود اما چون بهم قول داد نتونست زیر قولش بزنه.

 

پوزخندی زد و ریشخند آمیز ادامه داد:

_خدابیامرز هر چیش بد بود، اما تا دلت بخواد خوش قول بود…با اینکه غیرتی بود و براش ننگ بود ناموسش، زن یکی دیگه بشه اما فقط به خاطر همون قولی که ازش گرفتم، واسه همیشه از قفسش آزادم کرد.

 

آذرخش ایستاد و با خشم دستش را در هوا تکان داد:

_توئم که تا آزاد شدی و به مراد دلت رسیدی، گفتی گور پدر جهانگیر!! با سهراب ریختین رو هم تا بابام رو به خاک سیاه بنشونین.

 

صنم_من کینه ای ام آذرخش!! بابات عاشقم بود اما با عشق اجباریش من‌و عذاب می‌داد…میدونم که توی حقم مردونگی کرد و طلاقم داد اما اگه انتقام اون ۱۱ سالی که زنش بودم و زجر کشیدم رو نمی گرفتم، آروم نمی‌شدم.

 

آذرخش نفسش بالا نمی آمد و سرش تیر می کشید:

_ادامه نده!! هرچی لازم بود شنیدم…تو نه تنها مادر خوبی نبودی، بلکه بویی از انسانیت هم نبردی…با بی رحمیِ تمام حاضر شدی برای رسیدن به خواسته و میل قلبیت، زندگی‌ِ دو نفر دیگه که وجودشون به وجود تو بند بود رو خراب کنی و مسبب مرگ مردی بشی که عاشقانه می پرستیدت.

 

گامی برداشت تا دور شود…اصلا چرا تا کنون مانده بود که این حرف ها را بشنود!؟

 

صنم بازوی آذرخش را گرفت:

_صبر کن!! حالا که تا اینجا شنیدی، بقیه اش رو هم بشنو…من قصد ندارم خودم‌و تبرئه کنم یا بگم آدم خوبی ام…نه…فقط می‌خوام بدونی عشق کورم کرد که حاضر شدم همچین کاری کنم.

 

پوزخند تلخی زد و با حرص گفت:

_میتونم قسم بخورم که حتی عاشق سهراب هم نبودی…تو فقط برای لجبازی با بابام رفتی با اون حروم‌زاده…دست گذاشتی روی نقطه ضعف جهانگیر…روی غیرتش!! کاری باهاش کردی تا خودش‌و کُشت.

 

 

 

صنم_آره…منِ لعنتی واسه زمین زدن جهانگیر با سهراب ازدواج کردم…چون اگه اون به بابام پیشنهاد نمی‌داد که من خونبسش شم، الان وضعم این نبود.

 

دستانش مشت شدند و از خشم می لرزید:

_اینکه بابات، برادرت رو به تو ترجیح داد هم تقصیر جهانگیره!؟ بابات حاضر بود دخترش خون‌بس جهانگیر شه اما سرِ پسرش که از قضا پدر جهانگیر رو کُشته، بالای دار نره.

 

خیره به چشمان پر از کینه‌ی مادرش زمزمه کرد:

_تو اولین بار توی خانواده خودت قربانی شدی صنمِ کیا!!

 

صنم این بار حرفی نداشت بزند…آخرین جمله‌ی پسرش حق بود…حقیقتی تلخ و انکار ناپذیر.

 

سالها پیش هنگامی که برادرِ صنم، پدربزرگ آذرخش را اشتباهاً به قتل رساند، پدر صنم رضایت داد که دخترش خون‌بس جهانگیر شود تا بهزاد، تک پسرش از بند زندان رها شود.

 

آذرخش گامی عقب کشید و از آنجا دور شد.

احساس خفگی می‌کرد…بغض بود یا تنگیِ نفس…نمیدانست.

 

حالش از این زندگی به هم می‌خورد…

کاش به جای آرش او مُرده بود!!

 

حرف های صنم قلبش را به درد آوردند…اولین بار بود این چیزها را می شنید.

 

سوار خودرویش شد و سمت خانه حرکت کرد.

 

****

 

 

 

مهرو سر تا پا سیاه پوشیده روی تخت نشسته بود.

در این چند روز نه آب و غذای درست و حسابی خورد و نه به اندازه کافی خوابید.

 

صحنه‌ی مرگ آرش کابوس شب و روزش شده بود و از لحظه ای که فهمید عمو اتابک قاتل نامزدش است، رنج و عذابش بیش از پیش شد.

 

امروز مراسم هفتم آرش بود و دخترک با خانواده اش به قبرستان رفتند.

 

مهرو همچون مرده های متحرکی به دنبال افسون حرکت می‌کرد و دیگر اشکی برای ریختن نداشت.

 

چقدر روزگار با او بد تا کرد!!

مگر چند سال از عمرش می گذشت که باید چنین دردهایی را متحمل می‌شد!؟

 

شهلا با دیدن مهرو درحوالی قبر آرش غرید:

_اومدی اینجا چیکار کنی!؟ پسرمون‌و کشتین کم نبود، حالا می‌خواین ما رو هم دق بدین؟؟

 

مامان شهربانو با اخم به شهلا تشر زد:

_آروم دختر!! این طفلی چه گناهی داره؟؟ عموش قاتل آرش هست اما مهرو هنوز هم عضوی از خونواده‌ی ماست.

شهلا_بسه مامان…تو این دخترِ رو پررو کردی.

 

قطره اشک مهرو پایین چکید.

 

افسون و بابک سکوت کردند و آذرخش این بار رو به شهلا گفت:

_کافیه عمه مراسم آرش رو به هم نریز!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x