رمان کینه کش پارت ۳۰

4
(15)

 

 

سروین جیغی کشید و سمت شان دوید.

شروین نفسش بند آمد و رنگش رو به کبودی می رفت.

 

نتوانسته بود خودش را کنترل کند و اکنون نیز نمی توانست دستانش را عقب بکشد…

 

کاش یک نفر می آمد و شروین را نجات می‌داد وگرنه تضمینی نبود که زنده بماند…

 

آذرخش با چهره‌ی برافروخته به جان کندنش چشم دوخت و در ذهنش تصویر آرش با لباس دامادی تداعی شد…

 

یعنی شروین واقعا مسبب مرگ تنها برادرش بود!؟

 

سروین جیغ بلندی زد و آذرخش را به عقب هل داد:

_کُشتیش!! ولش کن….

 

نفس نفس زنان رهایش کرد و از عالم خیال خارج شد.

شروین روی زانوانش افتاد و دم های عمیق و پی در پی گرفت.

 

سروین کنارش زانو زد:

_خوبی!؟

 

با غضب به خواهرش چشم دوخت.

 

آذرخش به حرف آمد:

_بزن به چاک وگرنه تضمینی نمیدم که زنده از خونه ام بیرون بری!!

 

_یا با سروین میرم یا جنازه ام رو از خونه ات بیرون میکشن.

 

پوزخندی زد:

_چه بهتر!! اتفاقا الان پتانسیل این‌و دارم که در کسری از ثانیه نفست رو بِبُرم.

 

 

شروین ایستاد و رو به سروین گفت:

_آدم قحط بود که صیغه‌ی این شدی!؟

 

آذرخش_درست صحبت کن تا دندونات‌و نریختم تو دهنت!! از خوش غیرتیِ تو و باباته که ناموس تون پیش من پناه گرفته.

 

شروین_وسایلت رو جمع کن…با بابا و صنم مشکل داری، با من که مشکلی نداری…میریم خونه‌ی خودم.

 

سروین سکوت کرده بود و آذرخش جواب داد:

_اون جایی نمیاد.

 

_تو چیکارشی!؟

_شوهر و کارفرماش.

_عقد دائمش که نکردی…صیغه ست!!

 

سروین رو به برادرش گفت:

_برو شروین…من نمیام.

 

پوزخند آذرخش عمیق تر شد.

 

_یعنی چی نمیام!؟ غلط کردی نمیای!!

_گفتم نمیام…اینجا جام راحت تره تا خونه‌ی تو.

 

_سروین!!

 

آذرخش کلافه پوفی کشید و شروین را سمت در حیاط هدایت کرد:

_شنیدی چی گفت!؟ گفت نمیاد…بزن به چاک!!

 

از حیاط بیرونش کرد و در را بست اما صدای ناسزاگویی اش به گوشش خورد.

 

قصد کرد برگردد و حقش را کف دستش بگذارد که سروین سمتش دوید و بازویش را گرفت:

_آقا….هر چی گفت برای من…لطفا بیخیالش شین.

 

نیم نگاهی روانه اش کرد و بازویش را آزاد کرد.

سمت خودرویش رفت و لذت برد از اینکه نقطه ضعفی از شروین به دستش آمده بود.

 

مشخص شد که او روی خواهرش حساس است.

با اینکه حرص زیادی خورده بود اما دلش خنک شد!!

 

به طرف دفتر آقای مختاری که وکیل حرفه ای و کار بلدی بود، حرکت کرد و پس از کمی معطلی توانست او را ببیند.

 

روی مبل های رسمی نشست و پای راستش را بر پای چپش انداخت:

_پرونده رو مطالعه کردین جناب مختاری؟؟

 

مختاری سری تکان داد:

_بله…کامل و دقیق بررسیش کردم….

 

عینکش را برداشت و گفت:

_اینطور که شنیدم اتابک کلباسی گفته که لوله‌ی تفنگ رو به سمت آسمون گرفته اما چون اسلحه قدرت داشته و روی رگبار بوده، و همچنین با یک دست تفنگ رو کنترل می کرده، سر لوله کج شده و کنترل اسلحه از دستش خارج شد.

 

_خب!؟ به نظرتون چه حکمی صادر میشه!؟

 

وکیل دمی گرفت و گفت:

_درسته که قاتل انگیزه یا قصد کشتن برادرتون رو نداشت اما تیراندازی کار خطرناک و کشنده ای هست و….

 

آذرخش با شوق وصف ناپذیری میان سخنش پرید:

_یه کلام به من جواب بده جناب وکیل!!….سر اتابک رو بالای دار می بینم یا نه!؟

 

_بله….قتل برادرتون، قتل عمد هست و برای اتابک حکم قصاص بریده میشه.

 

 

لبخند کجی از رویِ خوشی زد:

_ممنونم از راهنمایی‌تون….روز جلسه‌ی دادگاه‌مون منتظرتون هستم.

 

_فقط یه چیزی…مادرتون در قید حیات ان!‌؟

_بله…چطور مگه؟؟

 

آقای مختاری مردد گفت:

_ایشون اولیای دم محسوب میشن و خوشبختانه یا متاسفانه حق دارن که برای قصاص اتابک تصمیم گیری کنن.

 

آذرخش وا رفت و حیرت زده شد:

_یعنی چی!؟ یعنی مادری که بچه هاش‌و توی سن کم رها کرده و پی عشق و حال خودش رفته، الان صاحب حقه!؟

 

_بله!! هر اتفاقی هم که بیوفته ، باز مادرشه.

 

باور نمی کرد!!

صنم برای او و آرش مادری نکرده بود…اما اکنون حق تصمیم گیری برای قاتل پسرش را داشت.

 

_اگر مادرم رضایت بده چی!؟

 

_فقط رضایت ایشون ملاک نیست…رضایت شما هم مهمه….شما و مادرتون هر دو باید تصمیم گیری کنید برای قصاص اتابک.

 

سری تکان داد و از دفتر وکالت خارج شد.

 

مردی که برادرش را در رخت و لباس دامادی پر پر کرد، اعدام می‌شد!!

 

به جرئت می‌توانست بگوید بهترین خبری که پس از مرگ آرش شنید، همین بود و بس…

 

 

این روزها تنها انگیزه اش قصاص اتابک و انتقام گرفتن از هم‌دستانش بود.

 

گرچه اکنون پای صنم نیز به ماجرا باز شد اما قطعاً راهی وجود خواهد داشت…

 

از حوالیِ زورخانه رد می شد که حاج موحد را دید….ایستاد و بوق زد:

_سلام حاجی…میرین زورخونه؟؟

 

_سلام پهلوون…آره.

_سوار شید می رسونمتون.

 

حاجی سوار خودرویش شد و گفت:

_مزاحمت که نشدم!؟

_مراحمین…

 

حاج موحد لباس مشکی رنگ و صورت اصلاح نشده‌ی آذرخش را از نظر گذراند:

_مجدداً تسلیت میگم….خدا بهتون صبر بده.

_ممنون حاجی.

 

حاج موحد_خدا تو رو واسه خانواده ات حفظ کنه…اتفاقاً دیروز قصد داشتم باهات تماس بگیرم.

 

ابروانش به هم گره خوردند:

_چرا!؟ مشکلی پیش اومده؟؟

 

_نه….فقط خواستم باهات یکم صحبت کنم….راجع به قاتل برادرت.

 

 

 

فک آذرخش قفل شد و لب هایش را به هم فشرد تا میان حرف حاجی نپرد.

 

_اینطور که من شنیدم زن و بچه داره….از طرفی قوم و خویش نامزد برادرته….تو پهلوونی آذرخش…مردونگی به خرج بده و از قصاص قاتل بگذر!!

 

پوزخندی زد:

_حاجی من هیچوقت ادعایی نداشتم و خودم رو با پهلوون های بزرگ و بِنام مقایسه نکردم….اما اگه پهلوونی به اینه که از خون برادرم بگذرم و اجازه بدم قاتلش قسر در بره، ترجیح میدم دیگه هیچوقت این لقب رو یدک نکشم.

 

حاجی تسبیحی انداخت و استغفرلله ای گفت:

_این حرف‌و نزن پسر…تخم کینه و انتقام توی دلت نَکار…قلب پاکِت رو آلوده نکن….اون بنده خدا هم که دلش نمی خواست برادرت فوت کنه!! شنیدم مهارتی توی تیراندازی نداشته و تفنگ از دستش رها شده.

 

آذرخش آمپر چسباند:

_چرا همه‌تون میگین مهارت نداشت!؟ عذر میخوام اما مهارت نداشت، غلط کرد اسلحه دستش گرفت….یه گنجشک یا کبک رو که نکُشت…آدم کُشت!!

 

او داغدار برادرش بود و کسی می توانست درک اش کند که همانند او درد کشیده باشد.

 

پیرمرد نگاهی روانه اش کرد و کوتاه آمد:

_چی بگم بابا جان….حق داری!! داغ جوون سخته…منم وظیفه ام این بود یه پا در میونی کوچیک کنم که اگر ممکنه از قصاص بگذری.

 

 

 

آذرخش مقابل در ورودی زورخانه ایستاد.

 

نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود:

_دم شما گرم حاجی….بزرگ مایی احترامت واجبه اما من از خون برادرم نمی گذرم.

 

_صلاح مملکت خویش، خسروان دانند….یاحق.

 

از حاج موحد جدا شد و با سروین تماس گرفت…پس از جواب دادن، بدون حرف اضافه ای گفت:

_شماره‌ی صنم رو همین الان برام بفرست.

 

سروین متعجب شد:

_مادر شماست…شماره اش رو از من می گیرید!؟

 

_ندارمش.

_باشه…پیدا کنم می فرستم.

_خوبه.

 

تماس را قطع کرد و وارد گالری فرشش شد.

کارهای انجام نشده‌ی زیادی داشت اما اکنون باید با صنم صحبت می کرد.

 

با شماره ای که سروین ارسال کرده بود، تماس گرفت اما پاسخش تنها بوق های پی در پی بودند.

 

برای بار دوم امتحان کرد و در دقایق آخر، صنم بلاخره جواب داد.

 

_بله!؟

_سلام…آذرخشم.

 

مادرش چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:

_آذرخش!؟ خوبی پسرم!؟

 

پوزخندی زد و آخرین واژه‌ی صنم را در ذهنش تکرار کرد….

 

پسرم!!

 

 

 

آذرخش سرد جوابش را داد:

_خوبم…باید ببینمت.

 

_چرا!؟ مشکلی پیش اومده؟؟

_از پشت تلفن نمی‌تونم بگم…بیا گالریم.

 

کمی فکر کرد و سپس جمله اش را تصحیح کرد:

_نه نه….بیا خونه…فروشگاهم شلوغه.

 

صنم مردد گفت:

_باشه…ولی چرا!؟ در مورد چی میخوای صحبت کنیم.

 

_لازمه دوباره تکرار کنم که نمیتونم از پشت تلفن بگم!؟

 

نچی کرد و حریف پسرش نشد:

_خیلی خوب نگو…غد بازیات عین جهانگیر ان…کِی بیام!؟

 

_واسه شام منتظرتم…آدرس خونه رو می فرستم برات.

 

با کمی مکث ادامه داد:

_در ضمن….تنها تشریف بیار.

 

تلفن را قطع کرد….نباید توضیح اضافه ای می داد.

 

یک درصد احتمال داشت سهراب کنار دستش باشد و به مکالمه شان گوش بدهد.

 

صفحه چت اش با سروین را باز کرد و پیامی نوشت:

_امشب یه شام مفصل تدارک ببین….مهمون دارم.

 

موبایل را روی میز انداخت و پوزخندش پر رنگ تر شد.

 

از قصد صنم را به خانه اش دعوت کرده بود تا سروین را ببیند و به گوش سهراب برساند.

 

زمان زیادی داشت…باید سرش را با کارهای عقب افتاده گرم می کرد.

 

 

تا عصر خوب فکر کرد و تصمیم داشت از راه های مختلفی وارد عمل شود تا شروین را عذاب بدهد و انتقام بگیرد.

 

مهم ترینش این بود که دست روی نقطه ضعف هایش بگذارد…

 

نقطه ضعف اولش که سروین بود و دومین اش…

 

مهرو!!

 

می بایست همان گونه که سروین را به طرف خودش کشاند، هرچه زودتر مهرو را نیز از دسترس اش خارج می کرد.

 

با اینکه لباس مشکی به تن داشت و چند روز دیگر مراسم چهلم آرش برگزار میشد، ولی ممکن بود بابک بی سر و صدا مهرو را به عقد شروین دربیاورد.

 

بنابراین باید سریعاً دست می جنباند.

 

کت اش را برداشت و سمت خانه‌ی بابک به راه افتاد.

 

از مقابل رستورانی که مهرو در آن مشغول به کار بود عبور کرد اما ناگهان روی ترمز کوبید.

 

دنده عقب گرفت و کنارش ایستاد…شیشه را پایین داد و گفت:

_میری خونه تون؟؟

 

دخترک با دیدن آذرخش حیرت زده شد:

_سلام….بله.

 

_سوار شو می رسونمت.

_نه نه خودم میرم…ممنون.

 

آذرخش حوصله‌ی سر و کله زدن با او را نداشت:

_سوار شو منم دارم میرم خونه تون.

 

بلاخره رضایت داد و کنارش نشست.

 

متعجب پرسید:

_چیزی شده آقا آذرخش!؟ اتفاقی افتاده؟؟

 

 

ترجیح داد فعلا چیزی نگوید:

_یه زنگ به پدرت بزن بگو من همراهتم و کار مهمی باهاش دارم.

_چشم.

 

پس از تماس با پدرش، موبایل را درون کیفش جا داد و دم عمیقی گرفت.

 

بوی ادکلن تلخ و مردانه‌ی آذرخش در مشام اش پیچید.

 

آذرخش نیم‌ نگاهی روانه‌ی دخترک کرد و روی تصمیمی که گرفت، کاملاً مصمم بود.

 

سرفه ای مصلحتی کرد و بی هوا پرسید:

_نظرت درباره ازدواج با شروین چیه؟؟

 

مهرو دستپاچه و هراسان جواب داد:

_من….من…از اولشم مخالف بودم…برخلاف پدرم…واسه همین به پیشنهاد ازدواج آرش جواب مثبت دادم.

 

_هنوزم مخالفی!؟ حتی الان که آرش فوت کرده؟؟

 

با یادآوری آرشِ مهربانش بغض در گلویش لانه کرد:

_هنوزم مخالف ازدواجم با شروینم…

 

سری تکان داد و ایستاد:

_پیاده شو.

 

شانه به شانه‌ی یکدیگر وارد خانه بابک شدند.

 

مهرو به اتاقش رفت تا لباس هایش را تعویض کند و آذرخش به همراه پدر و مادرش در پذیرایی نشسته بودند.

 

بابک_خوش اومدین آقای ملک زاده…اتفاقی افتاده؟؟ یا نکنه راه گم کردین!؟

 

آذرخش_توضیح میدم…اجازه بدید مهرو خانم هم بیاد.

 

 

مهرو شال مشکی رنگ را روی سرش مرتب کرد و کنار پدرش نشست.

 

افسون چایی تعارف کرد و آذرخش بلاخره به حرف آمد:

_سعی می‌کنم زیاد مقدمه چینی نکنم….من رسم و رسومات رو خوب بلدم و میدونم توی انجام کار های مهم باید بزرگترها حضور داشته باشن…اما الان متاسفانه مادربزرگم اصفهان نیست که همراه خودم به اینجا بیارمش…از طرفی چون هنوز مدت زیادی از فوت برادرم نگذشته و سیاه تن مونه، ترجیح دادم بی سر و صدا اقدام کنم.

 

بابک گنگ نگاهش کرد:

_منظورتون رو متوجه نمیشم آذرخش خان….میشه واضح تر توضیح بدین!؟

 

دم عمیقی گرفت:

_همون‌طور که قبلا گفتم، مهرو عضوی از خانواده ماست….ما روی اعضای خانواده مون تعصب داریم و تا وقتی که حتی یه مرد توی فامیل هست، اجازه نمی‌دیم غریبه ای از راه برسه و بخواد ناموس مون رو به عقد خودش دربیاره یا ازش حمایت کنه….اینا رو گفتم که حرف اصلیم‌و بزنم.

 

مهرو نمی‌دانست آذرخش قصد انجام چه کاری را دارد.

اما افسون ظاهراً منظور مرد جوان را فهمیده بود…

 

آذرخش خیره به چهره‌ی معصوم دخترک گفت:

_من اومدم مهرو رو خواستگاری کنم….برای خودم.

 

 

دخترک شوکه شد و ابروان بابک از تعجب بالا پریدند:

_رو چه حسابی اومدی خواستگاری مهرو!؟ اصلا چرا من باید به جنابعالی دختر بدم؟؟

 

آذرخش پای اش را روی پای دیگرش انداخت و ریلکس گفت:

_خیلی واضحه…مهرو ناموس خانواده ماست….و وظیفه‌ی من به عنوان تنها مرد خانواده‌ی ملک زاده اینه که زیر پر و بالش رو بگیرم.

 

بابک دستش را بالا گرفت:

_اینقدر ناموس ناموس نکن آذرخش خان!! مهرو و آرش فقط نامزد بودن و عقدی بین‌شون خونده نشد.

 

آذرخش اخم آلود نگاهش کرد.

 

بابک_دختر من خواستگار داره و به زودی قراره با شروین ازدواج کنه…حتی اگه شروینم در کار نبود، من اون رو نمی سپردم دست مردی که یه زن صیغه ای تو خونه اش داره.

 

آذرخش_بذار خودش برای زندگیش تصمیم بگیره…اینطور که شنیدم راضی به ازدواج با شروین نیست….در ضمن…زن صیغه ای من کاری به دخترت نداره….من مهرو رو عقد دائم می کنم.

 

بابک_اگه به خودش باشه که دو دستی زندگیش رو آتیش می‌زنه.

 

آذرخش به چهره‌ی مهرو خیره شد و بی توجه به بابک گفت:

_نظرت چیه؟! هوم؟؟ حاضری با من ازدواج کنی؟؟ یا می‌خوای زن اون ساقیِ یه لا قبا بشی؟!

 

 

مهرو به فکر فرو رفت و هر چه می گذشت بیشتر حیرت زده می‌شد.

 

با اینکه موافق ازدواجش با شروین نبود اما دلش هم نمی خواست زن آذرخش بشود.

 

از کجا معلوم او به فکر انتقام گرفتن نباشد؟!

 

به سختی گفت:

_درسته دلم نمیخواد زن شروین شم اما به این معنا نیست که موافق ازدواجم با شمام…نه آقا آذرخش…من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم.

 

بابک هم از دست مهرو حرصی بود و هم خوشحال:

_بفرما جناب ملک زاده…اینم نظر مهرو…

 

آذرخش پوزخندی زد و ایستاد:

_که اینطور…

 

برنامه هایش مطابق میل اش پیش نرفتند و این عصبی اش کرده بود.

 

از خانه بابک خارج شد و سمت منزل خودش حرکت کرد.

لعنت به همه شان!!

 

افسون لباس پوشید تا برای خرید به فروشگاه برود.

 

مهرو پس از رفتن مادرش پوزخندی زد و رو به بابک گفت:

_چیشد آقای کلباسی!؟ تو که می گفتی باید برم توی خونه آذرخش و واسه عمو اتابک ازش آتو بگیرم….پس چرا الان به خواستگاریش نه گفتی؟؟

 

بابک نیشخندی زد:

_دیگه به آتو نیازی نیست…وکیلی که شروین برای عموت گرفته، بهش گفته که قتل غیر عمده و اتابک اعدام نمیشه…من اون موقع واسه این گفتم آتو ازش بگیر چون خیال می کردم قتل عمده.

 

 

طبیعتاً مهرو باید خوشحال می‌شد اما برعکس آن اتفاق افتاد و دلش بیش از پیش برای آرش سوخت.

 

چقدر بد، که قرار بود خون آرشِ عزیزش پایمال شود!!

 

با غم و حیرت گفت:

_واقعاً!؟ یعنی قتل غیر عمد بود؟؟ چطور ممکنه؟؟ اصلاً از وکیلی که شروین عوضی گرفته مطمئنین؟!

 

چپ نگاهش کرد:

_لحنت رو درست کن مهرو!! آدم به شوهر آینده اش نمیگه عوضی دخترم.

 

_من زن شروین نمیشم بابا!!

_میشی…میشی…اون بار جَستی و گفتی عاشق آرشی..‌این بار دیگه راه گریزی نداری.

 

بغض کرده پچ زد:

_ولی…

 

_ساکت!! حوصله اشک و آهت رو ندارم….قرار شد بعد از چهل آرش و قبل از جلسه دادگاه عموت عقد کنین.

 

به اتاقش رفت و بغضش سر باز کرد.

چرا این مصیبت ها تمامی نداشتند!؟

 

کاش امروز به جواب خواستگاری آذرخش بله می داد و رها میشد…

 

اما نه…اگر بله می داد، قطعا رها نمی‌شد…بلکه بلایی بدتر از این اتفاقات به سرش می آمدند.

 

آذرخش حتی اگر به زبان هم آورده باشد که قصد و نیت اش خیر است، ولی از اعماق چشمانش زبانه های آتشِ خشم و کینه هویدا بودند.

 

 

آذرخش خودرو را در حیاط پارک کرد و سمت ورودی خانه گام برداشت.

 

ابروان مردانه اش به هم گره خورده بودند و در عالم خیال سِیر می کرد که با صدای سلام گفتن زنانه ای، سرش به سمت پذیرایی چرخید.

 

صنم ایستاد و جلو آمد…با ابروی بالا پریده و طنزآلود گفت:

_تو چه‌جور میزبانی هستی که بعد از مهمون میای خونه؟!

 

آذرخش اکنون توانست بر اندازش کند…موهای رنگ شده اش باز و آزاد بودند و تاپ مجلسی زیبایی به تن داشت.

 

_ببخشید دیر کردم…سرم شلوغ بود.

 

بازویِ قوی پسرش را نوازش کرد:

_اشکال نداره…اگه میخوای لباس عوض کنی یا دوش بگیری، من همین جا منتظرت میمونم…بعداً صحبت می کنیم.

 

_نه…اول شام!! بعدش حرف می زنیم.

 

سروین از آشپزخانه خارج شد و رو به آذرخش گفت:

_خسته نباشید آقا.

 

توجه هر دویشان به او جلب شد.

 

صنم پوزخند پر تمسخری زد و سروین چپ نگاهش کرد.

 

آذرخش تمام جزئیات رفتاری هر دویشان را زیر نظر گرفت.

 

رو به سروین گفت:

_ممنون…میز شام رو آماده کن!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x