رمان کینه کش پارت ۳۷

4.1
(15)

 

خجالت می کشید رابطه شان را برای مادرش شرح بدهد.

 

افسون او را به آغوش کشید:

_دورت بگردم که اینقدر درد می‌کشی و دم نمی‌زنی…خدا لعنت کنه بابک‌و…فقط تو رو قربانی کرد…چند روزه دارن با زن عموت به مادر آذرخش رو میندازن واسه رضایت.

 

_خب!؟ چیشد؟؟ رضایت داد؟؟

 

آهی کشید:

_نه….مادر آرش خدابیامرز پاش‌و کرده تو یه کفش که من قصاص میخوام.

 

_یعنی عمو اتابک اعدام میشه؟؟

 

_آره…رضایت اولیای دم مهمه….درسته آذرخش رضایت داده اما مادرشم یه طرف ماجراست.

 

دراز کشید و سر روی پاهای مادرش گذاشت:

_خیلی خسته ام مامان….کاش عزرائیل همین امشب جونم‌و بگیره…به خدا دیگه نمی کشم…نمیدونی چقدر سخته عروس خون‌بس بشی!! اونم خون‌بس نامزدت…

 

افسون دستش را مقابل دهانش فشرد و بی صدا هق زد.

 

قلبش گرفت برای دختری که در اوج جوانی آنقدر نا امید و خسته بود….

 

اشک های مهرو یکی پس از دیگری بر تیغه‌ی بینی اش راه گرفتند.

 

افسون زیر لبی با خودش مدام زمزمه می کرد:

_خدا لعنتم کنه…

 

 

 

اگر حقایق گذشته را به آذرخش می گفت، اوضاع دخترش تغییر پیدا می کرد؟؟

 

نمی دانست…دو دل بود…

حاضر بود تمام جانش را بدهد اما دخترش بیش از این عذاب نکشد.

 

سه ساعتی کنار هم گپ زدند و درد دل کردند.

 

با زنگ خوردن موبایل اش لیوان چای را روی میز گذاشت و پاسخ داد….آذرخش پشت خط بود.

 

لرزان گفت:

_الو…

 

صدای مرد در گوشش پیچید:

_آماده شو بیا بیرون…دم در منتظرتم.

_باشه…اومدم.

 

تماس را قطع کرد و افسون بغض دار گفت:

_باید بری؟؟

_آره….آذرخش دم دره.

 

لباس هایش را پوشید و بر گونه‌ی مادرش بوسه زد:

_مراقب خودت باش مامان.

 

_توئم همینطور عزیزم…زود به زود بیا سر بزن.

_اگه اجازه بده…حتما.

 

خداحافظی کرد و به سختی از مادرش جدا شد.

 

کنار شوهرش درون کابین خودرو نشست اما قبل از حرکت کردن، تقه ای به شیشه‌ی سمت مهرو خورد.

 

بابک اخم آلود در شاگرد را باز کرد و رو به دخترش گفت:

_پیاده شو!!

 

آذرخش_چه خبرته؟! چرا پیاده شه؟؟

 

 

مهرو مات اش برد.

 

بابک بازویش را گرفت و او را بیرون کشاند:

_برو خونه تا من تکلیفم‌و با این مرتیکه مشخص کنم.

 

آذرخش دندان قروچه ای کرد و با صلابت سمت شان گام برداشت:

_دردت چیه؟؟ زنم‌و کجا می‌بری؟؟

 

بابک عصبی پرخاش کرد:

_دردم چیه هان؟؟ گفتی رضایت میدین تا برادرم از اعدام رها شه…پس چرا مادرت کوتاه نمیاد؟؟

 

_من نگفتم رضایت میدیم، گفتم رضایت میدم…از طرف خودم.

_ولی قرار شد رضایت مادرتم جور کنی.

 

ریلکس به خودرویش تکیه داد و دست در جیب شلوارش فرد برد:

_یادم نمیاد همچین قولی داده باشم.

 

_من دخترم‌و در ازای رضایت شماها خون بس کردم!!

 

_بسه!! تو فقط برای جلب رضایت من حاضر شدی مهرو زنم شه….هیچ اسمی از مادرم برده نشد.

 

بابک مهرو را به سمت خانه هُل داد و رو به آذرخش گفت:

_ازت شکایت می کنم و طلاق دخترم رو می گیرم…تو ما رو فریب دادی!!

 

از این همه وقاحت و دروغگویی بابک حیرت زده شد.

 

او فقط قول رضایت از طرف خودش را داده بود…و در ازای آن مهرو را عقد کرد.

 

اکنون پتانسیل این را داشت که بابک را خفه کند…

 

با دو گام بلند خودش را به مهرو رساند و بابک را به عقب هل داد.

 

 

دخترک هراسیده بود و قلبش بی تابانه به سینه می کوبید.

 

نکند دعوایی بین شان اتفاق بیافتد؟؟

 

آذرخش نفس زنان مچ دخترک را گرفت و سمت خودرو هدایت کرد.

 

با دندان های چفت شده رو به بابک گفت:

_هر غلطی دلت میخواد بکن…من فقط قول رضایت از طرف خودم دادم….اینکه مادرم راضی نمیشه دخلی بهم نداره….ضمناً یادت باشه مهرو زن قانونی منه…تو که سهلی، گنده تر از تو هم نمیتونن طلاقش رو ازم بگیرن.

 

درون خودرو جای گرفت و با گاز پر شتابی از کوچه خارج شد.

 

چه خوب که مهرو را صیغه نکرده بود!!

 

نفس های عمیق و پی در پی می کشید و دخترک از خشم اش می ترسید.

 

اشتهایی برای شام خوردن نداشتند.

مهرو به اتاقش رفت اما خواب اش هم نمی برد.

 

از طرفی فردا دوره‌ی آموزش آشپزی داشت و باید صبح زود بیدار می شد.

 

چقدر برای این دوره ها ذوق داشت اما اکنون هیچ….

 

در اتاق کناری، آذرخش چند تکه یخ درون لیوان انداخت و روی آنها ویسکی ریخت تا بنوشد.

 

برای اولین بار از مادرش راضی بود…از اینکه کوتاه نمی آمد و طبق خواسته‌ی او پیش می رفت.

 

ظاهراً دل صنم به رحم آمد و قصد داشت وظایف مادرانه اش را در حق پسر فوت شده اش ادا کند‌.

 

****

مهرو مشغول صبحانه خوردن بود که آذرخش وارد آشپزخانه شد.

 

نیم نگاهی روانه‌ی مرد کرد:

_صبح بخیر.

_صبح بخیر….سروین کجاست؟؟

_خوابه فک کنم.

 

ابروانش به هم گره خوردند و مقابل مهرو نشست.

 

لقمه ای از نیمرو را خورد:

_یه لیوان چایی بریز برام….امروز میری رستوران؟؟

 

ایستاد و سمت چای ساز رفت:

_بله.

_می رسونمت.

_اگه کار دارین مزاحمتون نمیشم.

 

از تغییر پیدا کردن لفظ دخترک اصلاً خوشش نمی آمد.

یک روز او را مفرد صدا می زد و روز دیگر جمع می بست…

 

بدون توضیح اضافی جواب داد:

_هم مسیریم.

 

پس از رساندن مهرو به رستوران، به جای رفتن به گالری فرش، سوی ندامتگاه اتابک راهی شد.

 

به سختی توانست زندان بان و مامور را راضی کند که اجازه‌ی ملاقات با اتابک را بدهند.

 

چند هفته پیش رضایت داده بود و امروز تصمیم گرفت سوالات ایجاد شده در ذهنش را از اتابک بپرسد.

 

همراه یکی از نگهبانان به سمت سالنی هدایت شد.

 

او را دید و طبق معمول به هم ریخت…

قاتلِ تنها برادرش بود…

 

رو به روی اتابک نشست و خیره اش شد.

 

دندان بر هم سابید و صدای گرفته‌ی اتابک در گوشش پیچید:

_آقای ملک زاده…ممن…

 

دستش را بالا گرفت و میان کلامش پرید:

_واسه شنیدن تشکر یا هر چیز دیگه ای نیومدم.

 

_پس چی؟؟ باهام چه کار دارین؟؟

_چند تا سوال ازت دارم و تو باید رک و راست جواب بدی!!

 

اتابک آب دهانش را فرو داد:

_باشه.

 

دستانش زیر میز مشت شدند:

_شروین هوشمند رو از کی و کجا می شناسی؟؟

 

متعجب شد و رنگش کمی پرید:

_زیاد نمی شناسمش…در حدی میدونم که خواستگار مهرو بود و قرار شد برای من وکیل بگیره اما تو زرد از آب در اومد.

 

آذرخش پوزخندی زد:

_قبل تر چی؟؟ جایی ندیدیش یا باهاش گپ نزدی؟؟

 

تمام تلاشش بر این بود که بفهمد شروین در قتل آرش دست داشت یا نه…

 

اتابک شب عروسی مهرو و آرش را به یاد آورد…

 

بابک به او گوشزد کرده بود که از آن دیدار مخفیانه با شروین هیچکس نباید خبر داشته باشد‌.

 

لبش را با زبان تر کرد:

_نه….ندیدمش.

 

 

 

ابروی آذرخش بالا پرید:

_مطمئنی؟؟ شب عروسی آرش چی؟؟

_هیچ ملاقاتی باهاش نداشتم….توی عمرم هم کلامش نشدم.

 

مشت محکمش را بر میز کوبید:

_شِر تحویل من نده!! داری دروغ میگی…تو و بابک و زنش، شب عروسی آرش با شروین حرف زدین….به نفعته بگی اون شب چی بهتون گفت.

 

دو دل بود و نمی دانست بگوید یا نه…

 

بابک که از خشم آذرخش نسبت به شروین خبر داشت و تاکید کرد هیچکس از آن دیدار مطلع نشود، اکنون خودش آزادنه می‌چرخید و اتابک را در این دام انداخت….

 

برادرش هیچ کاری برایش نکرد و تنها با حماقت هایش او را بیش از پیش اسیر کرد.

 

_آره دیدمش…اما زیاد باهاش صحبت نک….

 

_دروغ نگو!! من تمام فیلم های ضبط شده رو دیدم….تک به تک حرفاش رو بازگو کن.

 

_باشه…باشه….میگم.

 

دم عمیقی گرفت و ادامه داد:

_اون شب حدودا یک ساعتی از اومدن من و خانوادم به تالار می گذشت…قبلِ اومدن بچه ها، دنبال بابک می گشتم اما ندیدمش و وقتی بهش زنگ زدم گفت بیرون از تالاره….بعدشم از من خواست برم پیشش.

 

_خب؟؟ بقیه اش؟؟

 

 

 

اتابک به چشمان مرد جوان خیره شد:

_وقتی رفتم، شروین اونجا بود و داشت با بابک و افسون مشاجره می کرد…از برادرم پرسیدم کیه و چی میخواد که گفت خواستگار مهروئه و اومده میگه عروسیِ آرش و دخترت‌و به هم بزن…

 

_چی؟؟ چرا می خواست عروسی بچه ها رو به هم بزنه؟؟

 

_دقیق نمیدونم اما خوب یادمه که شروین بدجور مست و پاتیل بود…طوری که به زور راه می رفت…از بابک خواست عروسی رو به هم بزنه تا خودش بتونه با مهرو ازدواج کنه.

 

آذرخش مات و مبهوت به اتابک چشم دوخت…

 

یعنی حقیقت را می گفت؟؟

یعنی شروین در مرگ برادرش دخالتی نداشت؟؟

 

پوزخندی زد…او به هیچکس اعتماد نداشت:

_یک کلام از حرفات حقیقت ندارن…ببین من خوب میدونم شروین اون شب ازت خواست برادرم رو بُکشی…اون حروم زاده چشم دیدن خوشحالی آرش رو نداشت‌.

 

اتابک سرش را به چپ و راست تکان داد:

_نه به جون بچه هام نه…شروین از من نخواست آرش رو به قتل برسونم.

 

_باور نمی کنم.

 

_آقای ملک زاده به نظرت اگه شروین ازم می خواست قاتل آرش بشم، اینقدر خودم‌و عذاب می‌دادم؟؟ قطعاً نه….من اگه هم‌دست شروین بودم، اون‌و هم لو می‌دادم…شاهدم داشتم…افسون و بابک اونجا بودن.

 

پیشانی اش را فشرد و باورش نمی شد…اگر چه حرف هایش منطقی بودند.

 

یعنی همه‌ی این ها فقط یک سو تفاهم بودند؟؟

 

اتابک ادامه داد:

_اون فقط می خواست مهرو رو به دست بیاره و ابداً به من یا بابک نگفت که آرش رو بُکشیم…به جون سه تا بچم راست میگم.

 

_پس چرا بابک ملاقات اون شب رو انکار کرد؟؟

 

_بابک از شما می‌ترسه و میدونه روی شروین حساسین واسه همین چیزی نگفت…ببین آقا…من قاتلم…هر چند از نظر خودم غیر عمد بود اما قبول دارم که جون یه آدم رو گرفتم و گناه بزرگی انجام دادم.

 

آذرخش با ذهن درگیر و ابروان پیوند خورده به اتابک گوش داد.

 

_شما در حق من لطف کردی و رضایت دادی…با اینکه میدونم مهرو رو خونبس بردی…الانم نمیگم رضایت مادرتون رو فراهم کن یا هر چیز دیگه ای…من حقم مرگه و نمیدونی چه عذاب وجدانی رو دارم تحمل می کنم…تمام چیزایی که گفتم حقیقت محض ان….باور کن.

 

بی حرف از ندامتگاه خارج شد و درون خودرو نشست.

شقیقه هایش را عصبی و محکم فشرد…سرش در مرز منفجر شدن از درد بود.

 

مشتی به فرمان کوبید…

شروین در قتل آرش دستی نداشت و همه چیز یک سوتفاهم بزرگ بود…

 

اکنون چه باید می کرد؟!

سروین را از خانه اش بیرون می انداخت؟؟

نمی دانست….

 

سمت گالری فرش به راه افتاد اما هنوز هم ذهن اش درگیر بود.

 

مهرو زودتر به خانه بازگشت و پس از تعویض لباس هایش به آشپزخانه رفت.

 

نگاهی به سروین انداخت و آهسته گفت:

_تو….تو خواهر شروینی!؟

 

این اولین مکالمه‌ی هر دویشان در خلوت و بدون حضور آذرخش بود.

 

برگشت و ابرویش را بالا پراند:

_آره…چطور؟؟

_هیچوقت برادرت رو نمی بخشم…اون باعث شد توی زندگیم خیلی عذاب بکشم.

 

_نکنه اون تحفه ای که دل شروین رو برد، تو بودی؟؟

_درسته…و همون کسی که بارها به خاطر برادر نامردت ضربه خورد.

 

_والا از خداتم باشه که اون بی عقل عاشقت شد.

 

اشاره به خانه زد و با کنایه ادامه داد:

_هر چند که اقبالت بلنده و الانم چیزی رو از دست ندادی.

 

آذرخش نبود که ببیند سروین چگونه با مهرو حرف می زند…

 

چپ نگاهش کرد:

_اگه اقبالم بلند بود که عروس خون بس نمی شدم….

 

سروین تمسخر وار گفت:

_آخی عزیزم…خیلی سخته…هم عروس خون بس بشی و هم هوو داشته باشی…

 

مهرو با حرص دندان بر هم فشرد و سروین به دروغ گفتن هایش ادامه داد:

_تا قبل از اومدن تو، آذرخش همیشه شبا پیش من بود‌….گرچه الانم به دور از چشم تو، کم و بیش سراغم میاد….اما خیالم راحته دو روز دیگه که دلش‌و زدی باز مثل قبلاً ها جاش کنار منه…توی خلوت‌مون بار ها تکرار کرد که هیچ زنی به لوندی و دلبری من براش پیدا نمیشه…

 

 

مهرو نفس های بلند می کشید و دلخور شد.

 

آذرخش همسر اجباری اش بود و هیچ کششی نسبت به او نداشت ولی همچون تمامِ زن ها دلش نمی خواست جنس مونث دیگری اطراف شوهرش باشد.

 

شاید تا قبل از اولین رابطه شان، راضی بود که آذرخش با سروین باشد و هیچوقت برای رابطه سمت او نیاید اما اکنون دوست نداشت شوهرش را با زن دیگری تقسیم کند.

 

سروین دست روی قفسه‌ی سینه‌ی خود فشرد و با ذوق گفت:

_نمیدونی چقدر قربون صدقم میره و هوام‌و داره…به اخم و تخم اش نگاه نکن که گاهی سرم داد میزنه….از کارای آذرخش توی خلوت مون میتونم بفهمم که عاشقمه اما خب اون یه مَرد مغروره و نمیتونه ابراز کنه.

 

مهرو سکوت کرد و چه می توانست بگوید؟؟

آذرخش با بی رحمیِ تمام او را قربانی و پای‌بند این زن و این خانه کرد…

 

حسادت نمی کرد ولی تمایلی هم به فهمیدن راز های خلوت آذرخش با این زن نداشت….

 

از درون یخچال سیبی برداشت و حین خروج از آشپزخانه سروین را خطاب کرد:

_به قربون صدقه های توی رابطه و حمایت های مردونه‌ی بعدش دل نبند….هیچ مردی توی تخت خواب نا مهربون نیست!!

 

سروین از این جمله‌ی مهرو متعجب شد و دندان بر هم سابید…

 

به سن و سال اش نمی خورد این گونه حرف زدن…

اما حقیقت همین بود…

 

 

 

مهرو آنقدر در طول بیست و یک سال زندگی اش زجر کشید که حد نداشت…

 

درد کشیدن هایی که در ظاهر آزار دهنده ولی در بطن ماجرا او را روز به روز قوی تر از قبل می کردند.

 

شب هنگام آذرخش به خانه آمد و بدون خوردن شام بالا رفت….مهرو نیز در اتاق خودش سرگرم دیدن کلیپ های آموزش آشپزی بود.

 

تنها کار مورد علاقه اش که الحق در انجام آن استعداد خاصی داشت، آشپزی بود و بس!!

 

پس از یکی دو ساعت تن خسته اش را بر تخت انداخت و به فکر فرو رفت.

 

یاد آرش افتاد و لبخند تلخی گوشه‌ی لبانش جای گرفت.

 

صدای شاد و بشاشش در ذهن دخترک پیچید و همین باعث نیش زدن اشک به چشمانش شد.

 

یعنی اکنون که زن آذرخش شده بود نباید دیگر به آرش فکر می کرد؟؟

این خیانت محسوب می شد؟؟

 

آستین لباس را بر چشمان تر اش کشید و لحظه ای بعد صدای در اتاق در فضا پیچید.

 

بفرماییدی گفت و آذرخش وارد شد…سریع از جا پرید و روی تخت نشست….طبق معمول استرس در جانش رخنه کرد.

 

مرد جوان با لیوان ویسکی پیش آمد و دورتر از مهرو بر تخت لم داد:

_نخوابیدی هنوز؟؟

 

دخترک تنش را جمع و جور کرد:

_نه…کاری داشتین اومدین اینجا؟؟

 

آذرخش به صاف و سادگی مهرو پوزخند کجی زد و مشروبش را سر کشید:

_مگه باید حتما کارِت داشته باشم که بیام پیشت؟!

 

 

من و من کنان گفت:

_خب…خب نمیدونم…گفتم شاید شما حرفی، کاری داشتین…

 

_من یه نفرم….چرا وقتی باهام صحبت میکنی جمله هات‌و جمع می بندی!؟

 

آذرخش کاملا جدی این موضوع را بیان کرد.

 

مهرو متعجب شد:

_آخه نمیشه.

_چرا نمیشه؟؟ هوم؟؟ با غریبه که حرف نمی زنی!! شوهرتم.

 

دخترک سر چرخاند و در دل پوزخند زد.

 

شوهر!!

شوهری که باید او را با زن دیگری تقسیم می کرد…

 

آذرخش آخرین قلوپ ویسکی را نوشید و لیوان را روی عسلی گذاشت.

 

به جلو خم شد و بازوی مهرو را گرفت…تن دخترک را سمت خود کشاند و دراز کشید.

 

مهرو هینی گفت و چشمش به نیم رخ مردانه و جذاب آذرخش افتاد.

 

سرش بر سینه‌ی مرد بود و طنین تپش های قلبش را به راحتی می شنید.

 

لب گزید و نکند او باز هم امشب هوایی شده باشد؟؟

 

نچی کشید و از بودن با آذرخش خوف داشت…علاوه بر ترسش، یادآوری حرف های سروین باعث تنفرش از رابطه داشتن می شد.

 

فکر به اینکه بارها اندام برهنه‌ی سروین توسط دستان قدرتمند همسرش لمس شده اند، حالش را بد می کرد.

 

او که نمی دانست هیچ وقت، هیچ رابطه ای بین آذرخش و سروین نبوده است…

 

نمی دانست و خودخوری می کرد.

 

آذرخش چانه‌ی مهرو را گرفت و رو به صورت خودش چرخاند:

_چیشده؟؟ چرا نچ می کشی؟؟

 

بوی الکل را از آن فاصله‌ی کم به راحتی می توانست تشخیص دهد.

 

بی توجه به سوال آذرخش، پرسید:

_مست کردی؟!

 

بلاخره جمع بستن را کنار گذاشت!!

 

دستش را از زیر تیشرت دخترک رد کرد و پوست نرم کمرش را آماج نوازش هایش قرار داد:

_نه.

 

بزاقش را قورت داد و دست آذرخش را گرفت:

_نکن!!

_چرا؟؟

 

بر تن مهرو خیمه زد و ترقوه‌ اش را مکید.

نفسش بند آمد و لرز بر تنش نشست…

 

لعنت به سروین که ذهنیت دخترک را نسبت به شوهرش خراب کرد…

 

ناخن هایش را در کمر مرد فشرد و با زانویش، ضربه‌ی آرامی به شکم آذرخش وارد کرد.

 

بغض کرده گفت:

_پاشو…داری اذیتم میکنی!!

 

آذرخش کلافه و خمار گونه نگاهش را میان لب ها و چشمان همسرش چرخاند.

 

سرش داغ بود و صدایش خش داشت:

_لا اله الا الله…چته باز؟؟ چرا داری جفتک می پرونی؟؟

 

دل به دریا زد:

_من رابطه نمیخوام.

 

_این بار چرا؟؟ پریودی؟؟ حوصله نداری؟؟ می ترسی؟؟ هوم؟؟ این بار بهونت برای تمکین نکردن من چیه؟!

 

 

 

چند هفته از ازدواج شان می گذشت و هنوز تایم زیادی را با هم سر نکرده بودند…

 

چند رابطه‌ی اخیرشان را مرور کرد…

هیچ کدام به میل و خواست او نبودند و هر بار از نظر روحی و جسمی کمی اذیت شد.

 

لب گزید و سر چرخاند….چه چیزی را بازگو می کرد؟؟

 

می گفت سروین حقایق و راز های رابطه اش با تو را به بی رحمانه ترین شکل ممکن در ذهن ام گنجانده است؟!

 

نه…نباید می گفت!!

لزومی نداشت بفهمد و پیش خودش خیال بیهوده کند.

 

آذرخش که سکوتش را دید، خم شد و حرص آلود گونه‌ی مهرو را زیر دندان هایش کشید….همزمان با دست آزادش نیز پهلوی او را چنگ زد.

 

آخی از میان لبانش خارج شدند و پچ زد:

_آذرخش…توروخدا برو…امشب آمادگیش رو ندارم.

 

بازدمش را با غصب روی صورت مهرو خالی کرد:

_بیخود کردی آمادگی نداری!! مگه من مسخره‌ی توئم که هر بار یه جور برام قر میای؟؟ دو بار هوات‌و داشتم و بهت بها دادم فک کردی خبریه؟؟ نه خانوم….تو به جای خون اومدی توی این خونه و حق اعتراض نداری…پس الکی دور برندار.

 

در مستی و عصبانیت حرف هایی را زد که به راحتی باعث تکه پاره شدن دل دخترک شدند.

 

آذرخش از خون بس متنفر بود، درست….اما برای عذاب دادن مهرو و خانواده اش که می توانست از این لغات استفاده کند؟! هوم؟؟

 

 

 

قطرات اشک مهرو فرو ریختند.

 

مرد جوان اخم غلیظی کرد و انگشتانش را بر رد اشک ها کشید:

_لازمه باز تکرار کنم از زن‌های ضعیفی که تا یه تشر بهشون میزنی دستگاه آبغوره گیری شون رو روشن میکنن، متنفرم!؟ دوباره که شیر فلکه‌ی بی صاحابت رو باز کردی مهرو!!

 

بر روی تخت نشست و بی صدا اشک ریخت….چه مرگش شده بود!؟

 

قطعا از حرف های آذرخش که تمام شان حقیقت محض بودند دلخور شد…

 

به هر حال آذرخش نیز به خاطر مشروب و پس زده شدن توسط همسرش حال نرمالی نداشت و خشمگین بود.

 

مهم تر از همه اینکه او اصلاً دلی در سینه اش نبود تا برای مهرو بسوزاند…

 

تمام فکر و ذکر مرد حول محور همان کلمه‌ی شش حرفیِ نحس می چرخید….

 

“انتقام”

 

بی رحم بودن را این اواخر به خوبی از بَر شده بود.

 

کمر مهرو را چنگ زد و سمت خود کشید:

_ببین الله وکیلی بخوای امشبم بد قلقی دربیاری، به ضرر خودت تموم میشه!!

 

تقلا کرد و تنش را عقب کشید:

_ولم کن…بهم دست نزن!!

 

گلوی مهرو را چنگ زد و صورتش را مقابل صورت خود گرفت…چشمان پر غضب مرد باعث پاره شدن بند دل مهرو از ترس شدند.

 

هنوز هم از این مرد می هراسید…

 

از چشمان همچون شب اش…از ابروان گره خورده اش…و از خشونتی که ممکن بود دامن گیر اش شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x