رمان کینه کش پارت34

3.6
(15)

 

 

 

قاضی_آلت قتاله متعلق به شماست….این جرم کمی نیست!!

 

_من حاضرم قسم بخورم که توی قتل آرش دخیل نبودم.

 

قاضی به فکر فرو رفت.

 

بهزاد عرق پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد:

_حین ورود عروس و داماد، اتابک از من خواست اسلحه رو بهش بدم تا مثل بقیه تیر هوایی بندازه….منم به اعتبار اینکه داریم قوم و خویش می‌شیم اسلحه ام رو بهش دادم ولی هیچ مکالمه ای از قبل بین ما نبود.

 

قاضی سری تکان داد:

_دست روی قرآن بذارید و سوگند یاد کنید.

 

بهزاد قسم خورد که هیچ انگیزه ای برای قتل آرش نداشته است و پس از آن قاضی، دادستان و منشی مشغول گفت و گو شدند.

 

دادستان رو به جمع گفت:

_همسر مقتول الان در جمع حضور دارند!؟

 

نفس مهرو رفت.

 

هراسان ایستاد و با صدای لرزانش گفت:

_بله….البته همسرشون نبودم…نامزد بودیم.

 

قاضی زیر چشمی نگاهی روانه اش کرد:

_شما خانم مهرو کلباسی هستید…برادر زاده‌ی متهم ردیف اول….درسته!؟

 

_درسته.

_شب عروسی مورد مشکوکی از مقتول ندیدید!؟ با کسی خصومت نداشت!؟

 

آذرخش با فک قفل شده سر پایین انداخت و به فکر فرو رفت.

 

کاش می توانست بایستد و بگوید که به شروین مشکوک است اما نه…نمی شد.

 

از شروین باید به روش مخصوص خودش انتقام می گرفت.

 

مهرو_خیر….مورد مشکوکی ندیدم….نامزدم با کسی دشمنی نداشت…آرش آدم خوبی بود.

 

قاضی_مایل ام اتفاقات شب عروسی رو یک بار از زبان شما هم بشنوم…لطفا در جایگاه شهود حاضر بشید و پس از سوگند خوردن، حقایق رو شرح بدید.

 

مهرو لرزان جلو رفت و تمام جریانات پیش آمده را توضیح داد.

 

برایش اهمیت نداشت که سخنانش بر علیه عمو اتابک هستند.

 

بابک چپ نگاهش می کرد و دو سه باری میان کلامش پرید که قاضی عصبانی شد و او را به سکوت دعوت کرد.

 

آذرخش با رضایت به مهرو خیره شده بود که صنم کنار گوشش پچ زد:

_حالا چی میشه؟!

 

_وکیلم گفته اتابک حکمش قصاصه…بهزاد هم حبس داره احتمالاً.

 

_هنوزم نظرت روی اعدامه؟؟

 

آذرخش از گوشه چشم خیره اش شد:

_صد در صد…تو هم کافیه فقط یه کلام بگی قصاص میخوای.

 

 

صنم سری تکان داد:

_باشه عزیزم.

 

شهادت دادن مهرو که به اتمام رسید، قاضی و دادستان و دیگر افرادِ همراه‌شان دسته جمعی به اتاقی رفتند.

 

آذرخش نگاهی به ساعت اش انداخت و نفسش را فوت کرد.

 

صنم_امروز حکم رو اعلام میکنن؟؟

آذرخش_آره.

 

نیم ساعت بعد قاضی و افراد همراه اش از اتاق خارج شدند.

 

آقای محمدی، قاضیِ جلسه برگه ای به دست دادستان داد تا حکم را قرائت کند.

 

اتابک و بهزاد رنگ‌شان رو به سفیدی می رفت.

دادستان شروع به خواندن حکم کرد.

 

آذرخش بی حوصله پیشانی اش را فشرد….کاش این مقدمه چینی ها را تمام می‌کرد….کاش در یک جمله حکم اصلی را می گفت.

 

ناگهان سر بلند کرد و به دادستان چشم دوخت.

نفس هایش عمیق و کش دار شدند.

 

توضیحات دادستان که به پایان رسید، اتابک به گریه افتاد و بهزاد موهایش را چنگ زد.

 

قاضی برای اتابک حکم اعدام برید و چند ماه مهلت داد تا خانواده قاتل از خانواده مقتول رضایت بگیرند.

 

بهزاد نیز اتهام معاونتش در قتل آرش رد شد و تنها به جرم حمل سلاح غیر مجاز به ۶ ماه حبس محکوم شد.

 

مهرو زودتر از همه بیرون زد و منتظر پدر و عمویش نماند.

 

آقای مختاری نیز به دلیل مشغله‌ی زیاد، خداحافظی کرد و رفت.

 

کمی بعد آذرخش و صنم راه خروجی را در پیش گرفتند که ناگهان اتابک با سربازی که مراقبش بود، نزدیک‌شان شد.

 

سر پایین انداخت و شرمنده گفت:

_آقا…خانم…تو رو خدا از گناهم بگذرین….اشتباه کردم…غلط کردم…من نمی خواستم اتفاق بدی برای کسی بیوفته….به بچه هام رحم کنید.

 

آذرخش نچی گفت و سر چرخاند:

_بس کن لطفاً….نه من و نه مادرم رضایت نمیدیم….برادرم رو کُشتی و باید قصاص بشی.

 

گریه های اتابک شدت گرفتند و این بار بابک جلو آمد:

_خانم شما رحم کن….به برادرم و بچه هاش رحم کن.

 

صنم سری به طرفین تکان داد:

_متاسفم…حرف پسرم، حرف منه.

 

بابک کنار گوش آذرخش پچ زد:

_بیا و پیشنهادم رو قبول کن….تو رو به روح آرش…

 

دستانش مشت و رگ گردن اش برجسته شد:

_ساکت شو….قسم نده!! پیشنهادت رو هم بزار دم کوزه آبش‌و بخور.

 

دست پشت کمر صنم گذاشت و به جلو هدایتش کرد تا از دادگستری خارج شوند.

 

****

 

 

 

آذرخش در گالری فرشش شدیداً سرگرم فاکتور ها و حساب های مقابلش بود که با صدای در اتاق بفرماییدی گفت.

 

بابک وارد شد و سلام کرد.

 

عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و اخم آلود گفت:

_علیک سلام….امرتون!؟

 

بابک روی مبل های راحتی نشست:

_اومدم باهات مرد و مردونه حرف بزنم.

_ما حرف هامون رو قبلاً زدیم…بفرما بیرون من سرم خیلی شلوغه.

 

از آخرین دیدارشان در دادگاه، چند روزی می گذشت.

 

بابک بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد:

_اما من حرف دارم….ببین جوون….بگو چی کار کنم واست تا برای برادرم رضایت بدی؟؟

 

_هیچی…من فقط قصاص می‌خوام…پول دیه‌ی اتابک هم جوره‌ تا هر چه زودتر اعدامش کنن.

 

بابک از در ملایمت وارد شد:

_آقایی کن پسر!! برادرم زن و بچه داره…من تا آخر عمر نوکریت رو می کنم…همین یه برادر رو دارم.

 

مکثی کرد و ادامه داد:

_حتی الان دوباره بهت پیشنهاد خون بس کردن مهرو رو میدم.

 

ابروان آذرخش به هم گره خوردند و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

_هر بار که این حرف رو می‌زنی، نفرتم نسبت بهت بیشتر میشه….تو لایق پدر بودن نیستی.

 

_برام مهم نیست.

 

پوزخندی زد و ایستاد.

 

در اتاقش را باز کرد و با سر به بیرون اشاره ای زد:

_بزن به چاک!! اگر تا ده دقیقه دیگه به این اراجیفت ادامه بدی، قول نمیدم از این در زنده بیرون بری.

 

بابک ایستاد و قبل از خروج گفت:

_فقط این‌و بهت بگم…محض اطلاعت….حاجی اخباریان رو که می‌شناسی؟؟ همون پیرمردی که معروف ترین گز فروش اصفهانه.

 

آذرخش اخم ریزی کرد:

_خب؟؟ چه ربطی داره؟؟

 

_هیچی….فقط خواستم بگم فردا شب قراره بیاد خونه‌ی ما و در عوض یک میلیارد پولی که به من میده، یه صیغه‌ی نود و نُه ساله روی مهرو بزاره…به قول جنابعالی روی ناموس خاندان ملک زاده.

 

جمله آخرش را با تمسخر گفته بود.

فک آذرخش قفل شد و دستانش دور یقه‌ی بابک مشت شدند.

 

نفس های بلند می کشید و چیزی تا منفجر شدنش باقی نمانده بود:

_ببین مرتیکه این بار چندمه دارم بهت میگم….من پول دیه‌ی برادرم رو نمی گیرم و رضایت هم نمیدم….غیرت داشته باش و دخترت رو بدبخت نکن.

 

بابک پوزخندی زد:

_باشه…تو دیه نمی گیری….قبول!! ولی اگه به مادرت پیشنهاد یک میلیارد پول رو بدم، ممکنه با سر قبول کنه…بلاخره کم پولی نیست.

 

 

 

آرواره هایش بر هم فشرده شدند و دلش می خواست بابک را به یک فصل کتک جانانه میهمان کند.

 

به عقب هل اش داد و سمت پنجره رفت.

 

اگر بابک پیشنهاد یک میلیارد پول به صنم می داد و صنم قبول می کرد، چه می‌شد؟!

 

به احتمال زیاد حکم اعدام اتابک باطل می‌شد.

به هر حال صنم اولیای دم آرش بود و بر آذرخش تقدم داشت.

 

از مادرش هیچ چیز بعید نبود….

موهایش را چنگ زد و دم عمیقی گرفت.

 

دلش نمی خواست خون آرش را پایمال کند.

از طرفی به صنم اعتباری نبود.

 

با اینکه دل خوشی از مهرو نداشت اما راضی نبود به خاطر کثافت کاری ها و بی غیرت بودنِ پدرش بدبخت شود.

 

فکری به ذهنش خطور کرد…

چشمانش ریز شدند و لبخند کجی گوشه‌ی لبش جای گرفت.

 

روی صندلی اش نشست و به بابکی که با پر رویی روی مبل ها لم داده بود، چشم دوخت:

_قبوله…مهرو رو عقد میکنم…فقط چون ناموس خانواده‌مونه.

 

_و در عوضش برای اتابک رضایت میدی!!

 

برخلاف میل اش با دندان های چفت شده غرید:

_رضایت میدم…

 

 

 

بابک نفس آسوده ای کشید:

_ممنون…مردونگی رو در حق مون ادا کردی.

 

_با خانواده ات صحبت کن…آخر هفته قرار محضر می‌ذارم.

 

بابک سری تکان داد و پس از تشکرات فراوان از اتاق خارج شد.

 

آذرخش پوزخندی زد و مشت اش را بر میز کوبید.

بابک احساس زرنگی می کرد اما خبر نداشت که دست بالای دست زیاد است…

 

آذرخش موبایلش را برداشت و به صنم پیامک زد:

_عصر بیا خونه‌ی من….کار مهمی باهات دارم.

 

کارهایش را ردیف کرد و به خانه برگشت.

کمی بعد صنم آمد و به اتاق آذرخش رفتند.

 

روسری خوش رنگ اش را درآورد و کنار آذرخش نشست:

_جانم؟؟ گفتی کار مهمی باهام داری.

 

مرد جوان نمی دانست از کجا شروع کند…

 

_امروز بابک اومد گالری فرشم.

_خب!؟ چی گفت؟؟

 

_چند وقت پیش من رفتم خواستگاری مهرو تا اجازه ندم ناموس برادرم زنِ یه غریبه بشه…بهم جواب رد دادن اما الان خود بابک اومد پیشنهاد داد در عوض ازدواجم با مهرو، برای اتابک رضایت بدم.

 

صنم منظور پسرش را خوب گرفت و حیرت زده شد:

_آذرخش قبول نکن!! تو می‌خوای یه دختر بی‌گناه رو خون بس کنی؟!

 

_اجازه بده صنم!!

 

 

 

چانه‌ی آذرخش را گرفت و سمت خود چرخاند:

_بهم نگاه کن!! من قربانیِ این رسم غلط شدم…پدرت قربانیم کرد…اما تو مردونگی کن و مهرو رو خون‌بس نکن….نذار امثال صنم توی جامعه زیاد بشن.

 

آذرخش از اسم و رسم خون بس متنفر بود.

 

پلک بست و غرید:

_بذار حرفم‌و بزنم….تو از این ماجراها هیچی نمیدونی.

 

_چی میخوای بگی؟! هوم؟؟ باید حدس می‌زدم تو هم پا میذاری جای پای پدرت…تو هم…

 

_کافیه!! تو از هیچی خبر نداری…فقط داری واسه خودت می بُری و می دوزی.

 

گونه‌ی پسرش را نوازش کرد:

_خب بهم بگو عزیزم….بذار منم خبردار شم.

_نمیشه…اصرار نکن.

 

صنم دلخور عقب کشید و آذرخش کلافه نفسش را فوت کرد.

 

ویسکیِ درون لیوان را سر کشید و آرام زمزمه کرد:

_خواهش می کنم هیچ وقت ازم نپرس چرا این تصمیم رو گرفتم….چون تو نمیدونی چه اتفاقاتی افتادن.

 

_اما تو خیلی روی قصاص مصمم بودی!!

_هنوزم هستم.

 

صنم ابرو در هم کشید:

_آخه چطور؟! تو که داری در عوضِ ازدواجت با مهرو از قصاص اتابک می‌گذری!!

 

 

 

آذرخش پوزخندی زد و خیره به رو به رو گفت:

_درسته….من رضایت میدم….اما تو که قرار نیست رضایت بدی.

 

صنم گنگ نگاهش کرد:

_یعنی میگی که…

 

_من از جانب خودم رضایت میدم تا مهرو زنم بشه…اما تو تحت هیچ شرایطی نباید رضایت بدی….پات‌و میکنی توی یه کفش که الا و بلا من قصاص میخوام.

 

شانه ای بالا پراند:

_باشه….ولی ممکنه بابک پشیمون شه و دخترش رو بهت نده.

 

_میده…نگران اون نباش خودم حلش می کنم.

_اگه بابک ازت بخواد که رضایت من رو جلب کنی…اون موقع چی؟!

 

از سیم جین کردن های مادرش خسته شده بود:

_فعلاً که به ذهنش نرسیده….اگر هم گفت، میگم با مادرم صحبت کردم راضی نشد….ببین صنم….هیچ چیز گنگ و غیر قابل فهمی نیست.

 

صنم برای اولین بار دلش خواست که پسرش او را مادر صدا کند اما محال بود.

 

قطعاً این آرزو را با خودش به گور می برد….

 

آذرخش با کینه ادامه داد:

_من به خاطر ازدواج با مهرو رضایت میدم اما اولیاء دمِ آرش تویی و تا رضایت ندی، قصاص همچنان پا بر جائه….من می‌خوام هم اتابک قصاص بشه و هم مهرو زنم شه….پس ازت خواهش می کنم تا آخرین لحظه‌ کوتاه نیا….پول خون اتابک رو هم خودم میدم.

 

صنم سری تکان داد:

_گرفتم چیشد…تو از من می‌خوای بی توجه به موضوع خون‌بس کردنِ مهرو، صرفاً چون مادر آرشم رضایت ندم و اتابک اعدام بشه…در واقع داری با یک تیر، دو نشون می‌زنی.

 

_درسته.

 

سکوت حاکم شد و آذرخش به فکر فرو رفت.

 

هیچکس نمی‌دانست چه در سرش می گذرد و قطعاً در آینده ای نه چندان دور، به کرّات قضاوت خواهد شد.

 

امیدوار بود برنامه هایش مطابق میل اش پیش بروند…

 

آذرخش مَردی نبود که به این راحتی پا روی غیرت خودش و خون برادرش بگذارد….اتابک باید قصاص می‌شد.

 

و مهرو…..

 

دم بلندی گرفت و سمت مادرش چرخید:

_راستی….چرا روز دادگاه دیر اومدی؟؟

_قول میدی بین خودمون بمونه و جنجال به پا نکنی؟!

 

با ابروان گره خورده خیره اش شد:

_آره.

 

صنم سمت در اتاق رفت و به بیرون سرک کشید.

 

_چیکار می کنی صنم!؟

_میخوام مطمئن شم این دختره سروین اطراف اتاق نباشه.

 

کمی بعد برگشت و نزدیک پسرش نشست.

 

با تُن صدای آرامی گفت:

_اون روز وقتی به سهراب گفتم که میخوام برم دادگاه، مانعم شد و نذاشت بیام.

 

 

 

با فک قفل شده به مادرش خیره شد و پوزخندی زد:

_می‌دونستم….از اون مرتیکه این چیزا بعید نیست…واسه همین گفتم بهش چیزی نگو.

 

صنم به آذرخش نزدیک تر شد:

_عزیزم نمی‌شد بهش نگم…سهراب فقط دلش نمی‌خواست پای من به دادگاه و اینجور جاها باز شه….

 

_چقدر ساده ای….دلیل مخالفتش با اومدنت، من و آرش بودیم….پسرای جهانگیر….رقیب عشقیش.

 

_نه پسرم…اون با شما مشکلی نداره….حتی بارها از من خواست به دیدن‌تون بیام.

_باور نمی کنم.

 

پس از لختی سکوت گفت:

_زخم گوشه‌ی لبت هم کار اون بیشرف بود؟؟

 

صنم لبخند تلخی زد:

_توی دعوا که حلوا خیرات نمی کنن…یکی من میگم، یکی اون میگه…همین میشه دعوا….اما من پا فشاری کردم…فقط به خاطر قولی که به تو داده بودم.

 

_دست روت بلند کرد؟؟

 

صنم سر پایین انداخت و قطره اشکی از چشمش چکید:

_واسه اولین بار….

 

دستانش مشت شدند و رگ پیشانی اش برجسته شد.

دلش می خواست گردن سهراب را خرد کند…

 

دستش را باز کرد و مادرش را به سینه اش فشرد.

 

غیرت به خرج می داد برای مادری که سالها پیش ترک شان کرده بود‌:

_متاسفم…نمی خواستم این اتفاقات برات بیوفتن‌….ممنونم که با وجود این شرایط توی دادگاه حاضر شدی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x