رمان گذشته سوخته پارت۵

4.8
(6)

آروم آروم چشمام رو باز کردم اول همه چیز تار بود چندبار یشت سرهم پلک زدم تا تصویر رو به
رو واضح شد.
آیلار و دکتر هنوز داشتن صحبت می کردن و متوجه بیدار شدن من نشدن آ یهان  پایین تخت
ایستاده بود و سرش پایین بود وقتی سرش رو بالاآورد و با چشمای باز من رو به رو شد و گفت:به
هوش اومدی؟
با حرف آیهان، دکتر و آیلار به طرفم برگشتن آیلار خودشو توی بغلم پرت کرد و شروع کرد به
تندتند حرف زدن آیهان که سعی می کرد آیلار رو از بغلم ب یرون بکشه به آیلار گفت:بسه آیلار تازه به
هوش اومده نمی بینی حالشو؟ آیلار در حالی که تازه به خودش اومده بود از بغلم بیرون اومد و
اشکاشو با دستش پاک کرد و رو به من گفت:بهتری؟ جاییت درد نمی کنه؟
جواب دادم:نه فقط سرم درد می کنه.
و دکتری که تاالان فقط نظاره گر ما بود به طرفم اومد و ازم پرسید :دخترم جاییت درد نمی کنه؟
آترین:نه
دکتر:یادتون میادچه اتفاقی براتون افتاده؟

آترین:بله تصادف کردم …
بعد از این که دکتر چندتاسوال پرسید دکتر و آیهان بیرون رفتن و آیلار در حالی که لحن حرصی
داشت گفت:پسره ی پررو زده بهت طلبکاره خجالتم نمی کشه.
با بهت به آیلار نگاه کردم و گفتم:کی رو میگی؟
آیلار با چشمای گردشده روبهم گفت:دنیا رو آب ببره خانم رو خواب برده فکر کن ببین کی مقصر
این حالته؟ آره فکر کن
هنوز از حالت گیجی درنیومدم و گفتم:چی؟؟؟
آیلار پوف کلا فه ای کشید و رو بهم کرد و شمرده شمرده گفت:اون کسی که باهات تصادف کرده
راستش پسره مثل اینکه خودش وکیله ولی چون جون تو وسط بود خوشگل شستمش گذاشتمش کنار
الانم بیرون وایستاده…
درحالی که سرم رو بین دستام گرفته بودم به آیلار گفتم:بهش بگو بره حالم خوبه
آیلار:تو الان حالت خوبه؟ داری هزیون میگی عزیزم
اینبار با تحکم رو به آیلار گفتم:بهش بگو برهok ؟
آیلار که تحکم حرفم رو د ید بلند شد و درحالی که به طرف در می رفت بهم گفت :باشه می گم ولی
فکر کنم می خواد ببینتت.
آترین:دقیقا چرا؟؟؟
آیلار با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:لابدمی خواد جالتو بپرسه…
آترین:بهش بگو خوبم بره…
آیلار:تو فکر کن اونم یه لجبازه عین خودت به حرفم گوش نمیده و از در بیرون رفت.
نفس کلا فه ای کشیدم، اعصابم خط خطی بود ناجور پنج دقیقه سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم
وچشمام بسته بود که صدای قدم های کسی رو شنیدم به خیال این که اون کسی که باهام تصادم کرده
اومده با صدای بلند گفتم:من حالم خوبه و احتیاج به احوال پرسی کسی هم ندارم آقای…جملم ناتموم
موند چون کسی من رو سفت بغل کرده بود و داشت گریه می کرد و معذرت می خواست و کسی
نبود جز آیسودا تعجب کردم آ یسودا ا ینجا  چکار می کرد؟

با بهت از آیسودا پرسیدم:آیسودا ..! این وقت سال این جا چیکار می کنی؟
آیسودا از بغلم بیرون میاد و درحالی که با دستمال بینی شو پاک می کنه بدون توجه به سوالم
میگه:حالت خوبه آترین؟ چیزیت نشده؟ جاییت درد نمی کنه؟
سرمو به حالت نه تکون میدم و آیسودا در حالی که زیر لب داشت با خودش می گفت عجب کاری
کردم با خودم فکر می کردم…
بعد از یک ربع با آ یسودا حرف می زدیم تقه ا ی به در می خوره و با بفرمایید من دو مرد جوان وارد
میشن…
:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taress
Taress
2 سال قبل

تا اینجا عالی بود من که خیلی خوشم اومد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x