رمان گذشته سوخته پارت۶

4.5
(8)

….سلام خانم ارجمند، من آتاش امیری هستم همون که با شما تصادف کرد و این آقا هم دوست بنده
ایلیار اصا پرور هست…
اون فردی که ایلیار معرفی شده بود جلو میاد و تا می خواد دهنش رو باز کنه و حرف بزنه در با
شدت باز میشه و چشما ی من با دیدن کسایی که درو باز کردن اندازه ی توپ تنیس میشه…
اون دونفر آ یدین و آریا بودن همون کسا یی که توی رستوران باهاشون برخورد کردم… آیدین درحالی
که اصلا منو ندیده بود و صورتش به قرمزی میزد به طرف پسری که خودشو ا یلیار معرفی کرده
بود میره و یقشو می گیره و با داد میگه :هیچ معلوم هست توی این سه روز کجا بود ی ا یلیار؟هااا؟
میدونی چقدر خاله سارا نگرانت شد؟ میدونی؟
آریا درحالی که سعی می کرد آیدین رو از ایلیار جدا کنه رو به آید ین گفت:آید ین آروم باش داداش
چیزی نشده که…
ایلیار با پوزخند آشکار گوشه ی لبش رو به آید ین میگه :تو پسرعمو چرا کاسه ی داغ تر از آش میشی
به قول خودت خاله آذ ین و عمو ایلمازت که پدرومادر منن حال من رو تو ا ین سه روز پرسیدن؟
اصلا می خوام بدونم متوجه نبودنم شدن؟ فقط تنها کسی که متوجه نبود من توی اون خونه شده خاله
ساراست وگرنه خود توهم حواست به من نیست…
آیدین درحالی که دندون قروچه می کرد به ایلیار گفت:چرا چرت میگی؟ برا ی خودت میگم زن
بیچاره توی این سه روز مرد و زنده شد اونوقت تو… جملش با برگردوندن سرش رو به من ناتموم
موند و برم توی دهنش ماسید…

ایلیار فرصت رو غنیمت شمرد و دست آید ین رو از یقش جدا کرد و با صدای نسبتا بلندی رو به
آیدین گفت:پی بدبختیم… سه روز ییش آتاش با ماشینم میره بیرون توی اتوبان سرعتش بالا بود میزنه
به ته ماشینی که وسط اتوبان ترمز زده، صاحب ماشین هم این خانم محترمه که روی تخته و به
سرش ضربه خورده، میگی چکار کنم؟ هااا؟
آیلار با هول وارد اتاق میشه و رو به طرف اونها می کنه و میگه :چه خبرتونه آقایون اینجا
بیمارستانه هاا! لطفا آروم تر و آ یسودا از سرجاش بلند می شه و رو به طرفشون میگه :مثل ا ینکه خانم
ارجمند تازه تصادف کرده و اگر میشه دعوای خانوادگی تون رو به جای دیگه منتقل کنید، ممنون می شم.
***
کولم رو روی دوشم انداختم و سریع از اتاقم خارج شدم و پله هارو دوتادوتاپایین می رفتم کلاسم
۸:۳۰ شروع می شد و الان ساعت 8 بود قطعا تا موقعی که به دانشگاه می رسیدم دیر می
شد.آیهان،آیلار و عمه بهناز سرمیز صبحانه نشسته بودن و داشتن صبحانه میل میکردن،عمه بهناز
اومدنم رو دید و سریع یه لقمه نون و پنیروگردو برام پیچید و گفت:بخور دختر ضعف نکنی
تاعصر،عصرم اصلا نگران نباش توکل کن به خدا انشاالله قبولت می کنن،فوقشم نکردن مهم نیست تو
که برای سرگرمی میری،از این به بعدم سعی کن ساعتت رو زودتر کوک کنی…
آیهان بلندشد و درحالی که چاییشو سرمی کشید رو به من گفت:خودم باید یه سر به کارخونه بزنم
دانشگاهت سرراهمه،می رسونمت.از خدا خواسته قبوا کردم .عصر قراربود برم شرکت داروسازی
اهورا برای استخدام،روزای بیکاری تو خونه واقعا انگار درودیوار می خواستن آدم رو بخورن به
خصوص بعد از اون تصادف نزدیک به دوهفته عمه بهناز نمیگذاشت ازجام تکون بخورم و زنگ
زدن های مکرر دیبا و بهروز،خداروشکر متوجه نشده بودن و آیهان ماشینم رو درست کرد و حسابی
کلافه شدم و خداروشکر از آدمای اون روز(آیدین،آریا،ایلیار،آتاش)دیده نشدن و آیسودایک هفته بعد
برگشت به پاریس.
تا ساعت۳:۳۰کلاس بودم بعد خسته و کوفته از سوپری روبه روی دانشگاه یه ساندویچ سرد خریدم
تا از حالت گرسنگی دربیام و ضعف نکنم آژانس گرفتم و آدرس شرکت رو دادم،توی راه شرکت
ساندویچ رو خوردم،به در شرکت رسیدم و پیاده شدم یه ساختمون چهارطبقه با نمای خاکستری رنگ
که بالای ساختمون با خط درشت و تحریری نوشته شده بود شرکت داروسازی اهورا،از پله ها
بالارفتم و به گیت نگهبانی رسیدم و پرسیدم:سلام آقا روزتون بخیر ببخشید مدیریت کدوم طبقه است؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
alagol
2 سال قبل

چرا انقدر اسما شبیه به همن ادم اصلا متوجه نمیشه چی به چیه همه از آ….

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x