رمان گذشته سوخته پارت دوم

4.6
(7)

)2019،پاریس(
آیسودا درحالی که آبمیوه شو میخورد به برج ایفل خیره بود ولی من در افکارخودم غرق بودم و
دنبال یک راه با تا بتونم بهروز و دیبا رو دست به سر کنم تا به ایران برم و از کار گذشته ام و یا
بهتره بهم گذشته ی که سوخته دربیارم…یک دفعه آیسودا سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:می گم
آترین یادته آقا بهروز یک خواهر داشت توی ایران اسمش چی بود؟
آترین:عمه بهناز رو می گی؟
آیسودا:آره،آره خودشه ببین تو باید بگی برای ادامه ی دانشگاهت می خوای بری ایران و ییش عمه
بهناز و بچه هاش درس بخوانی.
آترین:آیسودا حالت خوبه؟همه از بقیه ی کشورها میان اینجا درس می خوانن بعد اونوقت من برم بگم
می خوام برم ایران درس بخوانم اونم چی؟داروسازی…
آیسودا:به هرحال این بهترین راه حله تازه مگه نگفتی عمه بهناز شوهرش فوت کرده با دوتا بچه
هاش که اتفاقا همسن تو هستن زندگی می کنه؟تازه می تونی از بچه هاشم کمک بگیری اسمشون
آیلا روآیهان بود درسته؟نظرت چیه؟
داشتم به ییشنهاد آیسودا فکر می کردم پیشنهاد بدی هم نداده بود می شد برم تازه با آیلار وآیهان هم
خیلی خوب بودم…
آترین:با بهروز و دیبا صحبت می کنم…

آیسودا:همینه… .
ولی نمی دونستم دارم بازی رو شروع می کنم که تهش معلوم نیست کاش اون موقع پشیمون می شدم
ولی پشیمونی دیگه دیر بود… .
*یک ماه بعد*
مسافران پرواز 558008 به مقصد استانبول لطفا هرچه سریع تر به سالن ترانزیت مراجعه فرمایید.
دیبا در حالی که بغلم می کرد گفت:مامان جان مراقب خودت باشی هرموقع رسیدی تهران خبر بده
آیهان میاد دنبالت بازم میگم اونجا خیلی مراقب خودت باش ولی کاش راضی می شدی همینجا درستو
ادامه بدی اینجا چی کم بود؟
بهروز:خانم دم رفتن دخترمو اذیت نکن مراقب خودت خیلی باش باباجان سلا م ماروهم به بهناز
برسون…خداحافظ
توی این سال ها این دوتا آدم هیچ چیز برام از پدرومادری کم نذاشتن و به هیچ وجه دلم نمیخواست
دلشون رو بشکنم،با لبخند خداحافظی کردم و به سمت آینده نامعلوم حرکت کردم…موقعی که سوار
هواییما شدم و سرجام نشستم هندزفری هامو توی گوشم گذاشتم و متوجه نشدم کی به خواب عمیقی
فرو رفتم.
…..:خانم خانم به مقصد رسیدیم لطفا بلند شید،با گیجی از خواب بلندشدم به لطف صحبت های مکرر
دیبا و بهروز به فارسی مسلط بودم.
آترین:ممنونم
مهماندار:خانم ما الان به مقصد فرودگاه امام خمینی)ره(تهران رسیدیم.
تشکرکردم از هواییما ییاده شدم.
همونجوری که داشتم با گوشی با دیبا حرف می زدم و بهش می گفتم که حالم خوبه از در فرودگاه
خارج شدم و ماشین آیهان رو دیدم که آیلار هم همراهش بود برام دست تکون داد و به سمت ماشین
رفتم.
آیهان درحالی که با دستاش فرمون رو گرفته بود از من پرسید پرواز چطوربود آدینا؟
آترین:خوب بود بدنبود…

آیلا ر:آدینا گشنت نیست؟اون ور خیابون یه رستوران خوب هست که هم فضای سنتی داره هم فضای
معمولی،نظرت چیه بریم اونجا شام بخوریم؟با آب و تاب صحبت کردن آیلا ر درباره غذا دلم نیومد نه
بگم و به کلمه ی بریم بسنده کردم،روی میز سه نفره نشسته بودیم و هرسه تامون شیشلیک سفارش
داده بودیم.
آیهان:بچه ها من می رم دستامو میشورم میام شما برید میز اردو.
من وآیلا ر:باشه.
درحالی که ظرف سالاددستم بود و یه گوشم به آیلا ر و حرف ها و صحبت هاش  و عکس نشون دادنش
راجب همکلا سی هاش و دانشگاهی که میخواستم توش درس بخوانم بود و چشمم به میز که چه چیزی
بردارم درحالی که گام برمی داشتم و چشمم به گوشی آیلا ر بود به چیزی سفت برخورد کردم و
احساس سوختگی در ناحیه شکمم کردم بخاطر گرمای هوا مانتوی تابستانه پوشیده بودم و این اتفاق
مصادف شد با هین گفتن آیلار….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

عالییییی.مرسی نویسنده جون

Narges
Narges
2 سال قبل

💞🤌

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x