وقتی که نازنین جوابی نداد، با سر اشاره کرد که راهش را باز کند.
دخترک با بغض کنار رفته و فرید درحالی که اتاق را ترک میکرد، زیر لب زمزمه کرد.
– برگشته میگه دوسش دارم، میخواد داماد این خونه بشه… تو برو دعا کن جونش و نگیرم، داماد شدن پیشکش!
نازنین با درماندگی راهی اتاقش شده و فرید هم به اتاق خودشان رفت.
نگاهی به غزل انداخت که غرقِ خواب بود و سپس با لبخند فرهام را روی تخت گذاشت.
نگاه به ساعت دیواری انداخت و سپس نفسش را یک ضرب بیرون داد.
یک ساعت دیگر همراه پدرش باید به املاکی میرفتند.
از طرفی نگران تنها ماندن غزل بود و از سوی دیگری ناچار بود جدا شود.
نمیخواست از این بیشتر حرمت ها خشه دار شود و غزل هم آزار ببیند.
تا صبح به حرفهای پدرش و رفتارهای نازنین و مادرش فکر کرده بود… اوایل ازدواج را به خاطر آورده بود و حالا غزل را لایق این میدید که دور از این بیاحترامی ها، زندگی آسوده داشته باشد.
°•
°•
یک هفته گذشته بود و بالاخره خانهای که شرایطش باب دل فرید باشد را اجاره کردند.
غزل تمامِ آن یک هفته را در اتاقشان مانده بود و حتی برای ناهار و شام هم بیشتر مواقع بیرون نمیرفت.
مخصوصاً زمانی که فرید نبود، به هیچ عنوان اتاق را ترک نمیکرد.
بهناز و نازنین سکوت کرده بودند اما داغِ حرفهایی که زده بودند، هنوز تازه مانده و دخترک دلخور بود.
زیپ چمدان را بست و سپس از جایش بلند شد.
نگاهی به فرید انداخت که روی تخت دراز کشیده و مشغول موبایلش بود.
لبخند عریضش موجب شد که غزل اخم کند.
با چه کسی حرف میزند که انقدر خوشحال بود؟
چرا غزل همیشه انتظار خیانت داشت؟!
البته جوابش ساده بود، وقتی خیانت را ماه ها تجربه کرده بود، تکرارش بعید نبود!
عمدا سوی فرید رفته و شروع کرد وسایل های داخل کشوی پاتختی را جمع کردن.
در همان حال از گوشهی چشم موبایل فرید را نگاه کرد.
نتوانست خوب ببیند چه حرفی میزنند اما از همان پروفایلش فهمید دختر است!
وقتی با خالی بودن کشو رو به رو شد، به ناچار کمر راست کرده و با قدمهای محکم سمت چمدان رفت.
گلویی صاف کرد.
– زحمت میدی به خودت اینو ببری تو ماشین؟
فرید سریع موبایلش را کنار گذاشته و بلند شد.
سرحالی صورتش چیزی نبود که بتواند پنهان کند!
نگاه خشمگین و اخموی غزل موجب شد که به سمتش برود و قبل از برداشتن چمدان، بوسهای روی گونهاش نشاند.
– دورت بگردم.
نمیخواست، محبت نمیخواست… در این لحظه تنها میخواست فرید را باور کند و این شکو شبهه ها گریبان گیر رابطهیشان نباشد!
هنگام خداحافظی، نازنین از اتاقش بیرون نیامده و بهناز خانم با اخم گوشهای ایستاد.
دست به سینه و حق به جانب به سعید خان نگاه کرده و لب زد.
– دلت خنک شد؟ حالا بمون خونهی سوت و کور شده رو تحمل کن!
مرد با اخم از کنارش گذشته و سوی ماشین فرید رفت.
– باباجان خداحافظی لازم نیست، دو کوچه باهم فاصله داریم. هر روز بیایید سر بزنید.
فرید با اینکه اشک حلقه زده در نگاه پدرش را دید، به روی خودش نیاورده و با لبخند بغلش کرد.
– چشم. من همیشه حواسم بهتون هست.
مرد ضربهای به شانهی پسرکش زده و آرام لب زد.
– تو مواظب زن و بچهت باشی برای ما کافیه!
فرید فاصله گرفته و به مادرش اشاره کرد.
– واسه مامان کافی نیست انگار… میخواد من اینجا بمونم و این ترش رویی هاش و ادامه بده.
سعید خان سری با تأسف تکان داده و درحالی که سوی غزل میرفت، زمزمه کرد.
– اونم آروم میشه..
غزل با لبخند به مرد نزدیک شد.
– ممنونم که تا آخرش پای حرفتون موندین.
مرد دستی به صورتش کشیده و نفسش را درمانده رها کرد.
– وقتش بود مستقل بشید. بچهی دوم داره میاد و سخته توی یه اتاق جا بشید!
غزل با خجالت سر به زیر انداخت و فرید پشت فرمان نشست.
بهناز که بغض کرده و دیگر تحمل نداشت نگاه کند، سریع داخل خانه رفت.
دستهای فرید به دور فرمان فشرده شد و سعی کرد به روی خودش نیاورد.
دقایقی بعد، ماشین مقابل خانهی جدیدشان توقف کرد.
غزل با حسرت نفسش را بیرون داده و سرش را به پنجره تکیه داد.
مرد با اخم به سمتش برگشت.
– خوشحال نیستی؟
همانگونه که موهای فرهام را نوازش میکرد، سر چپ و راست کرد.
– نیستم. خوشحال نیستم چون همیشه چیزهایی که خواستم و با ناراحتی به دست آوردم. همیشه خوشی هام میونِ کلی بدبختی گم شدن! مثلا وقتی فهمیدم حامله هستم که تو از خونه بیرونم کرده بودی، برگشتم پیشت اما حس کردم واسه خاطر بچه است! تو بخشیدی اما خانوادهت بدترین ناحقی هارو در حقم کردن…
پوزخند زد و با دردمندی سر تکان داد.
– خونه گرفتیم اما درست حسابی بدرقه هم نشدیم! چطوری خوشحال باشم وقتی به ازای هر اتفاق خوبی هزارتا اتفاق بد سرم آوار میشه!؟
فرید سری تکان داد و ریموت درِ پارکینگ را زد.
– تموم میشه این روزا…