سعید خان به عصایش تکیه داده و نگاهش را میان صورتشان چرخاند.
لبخندی مهربان بر لبانش درخشیده و آرام لب جنباند.
– خوش اومدی به خونهت دخترم.
غزل با اینکه انتظار این رفتار را نداشت، سریع سر تکان داد و جواب داد.
– خیلی ممنونم سعید خان.
نگاه مرد به فرید دوخته شد و اینبار با جدیت لب زد.
– ببین پسرم من همیشه دوست داشتم پیشم باشی و توی یک خونه زندگی کنیم. اما الان صلاح نیست که زن و بچهت اینجا بمونن!
هم نازنین خمشگین و حرصیه، هم بهناز دنبال اذیت کردنِ غزله… من غزل و اندازه دختر خودم دوس دارم و دلم رضا نیست ناراحتیش و ببینم… بهتره دست زنت و بگیری و یه خونه براش اجاره کنی باباجان. واسه من بهتره بمونی، اما نمیخوام توی این شرایط قرار بگیرید.
فرید گلویی صاف کرده و سر تکان داد.
– اگه شما باهاشون صحبت کنید، شاید کمتر اذیتش کنن. یکی دو هفته شبا فیلمبرداری دارم، بعدش خونه هستم و میتونم با خیال راحت جای دیگه بمونیم.
غزل نیم نگاهی به سعید خان انداخته و سپس رو به فرید لب زد.
– من میتونم شبا تنها بمونم، نمیترسم. اگه شرایط اجاره کردن خونه هم نداری، برمیگردم خونه عموم تا کارت تموم بشه. ببخشید که مقابل شما اینطوری صحبت میکنم سعید خان، اما واقعا نمیتونم این توهین هارو تحمل کنم.
فرید صورتش درهم رفت و سکوت کرد.
سعید اما با مهربانی حرف دخترک را تایید کرد.
– خونه قدیمی خودمون هست دخترم، اما دوره و فریدم نگران تنها موندنته… من سعی میکنم این دور و اطراف خونه براتون پیدا کنم که خیال فرید جانم راحت باشه.
غزل با خوشحالی لبخند زده و فرید هم بالاخره دهان گشود.
– باشه پس… میفتم دنبال خونه.
این را گفته و از جایش برخاست.
سعید خان هم دست به عصایش گرفته و بلند شد.
– بریم شام بچه ها…
دخترک که دلش نمیخواست دوباره با نازی و بهناز خانم رو به رو شود، با قدمهای آرام دنبالشان روانه شد.
صورت درهم و متفکر فرید موجب شده بود که غزل نگران شود اما حرفی نزد و سعی کرد بی توجه باشد… لازم بود خواستهاش را به زبان بیاورد که بعداً اذیت نشود.
نمیخواست یک روز دیگر هم این بیاحترامی ها را تحمل کند.
پس همان بهتر که اول کاری همه چیز را گفت!
بهناز نمکدان را دست گرفته و روی غذا پاشید.
– غذا بینمکه، البته من دستم کلا نمک نداره… هرکس میاد سر سفرهی ما، نمکدون میشکنه!
گویی لقمه در دهانش به تکه سنگی بدل شد که بیحرکت ماند و متعجب به زن نگاه کرد.
گرسنه بود و نمیتواست قید شام را بزند، از طرفی هم نمیخواست با پنهان شدن مهر تایید به تهمت های نازنین بزند و خطاکار جلوه کند، برای همین رو به رو شدن را ترجیح داده بود!
اما انگار که اشتباه کرده بود.
سعید خان به بهناز اخم کرده و غزل با جدیت از سفره کنار کشید.
– نوشِ جان.
به دنبال حرفش با قدمهای محکم آنجا را ترک کرد. بهتر بود برود و بیشتر حرمت سکنی نکند.
فرید نفسی گرفت و به دنبالش بلند شد.
نیم نگاهی روانهی مادرش کرد و با تأسف گفت:
– حامله است! با شکم گرسنه بخوابه؟
زن شانه بالا انداخت و لبخندی بر لب هایش نشاند.
نازنین که از این رفتار مادرش خوشحال بود، با اشتها به ادامه غذا خوردنش مشغول شد و لبخندش یک دم پاک نمیشد.
فرید با عجله دنبال غزل روانه شد.
شنید که پدرش شروع کرد به سرزنش کردنشان اما صبر نکرده و به اتاق رفت.
غزل با اخم مقابل پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد.
مرد به پسرکش که خوابیده بود نگاهی کرده و سوی غزل رفت.
– لباس بپوش بریم بیرون… میدونم گشنه موندی.
زبان بر لب زیرینش کشید و به سوی فرید چرخید.
– میخوام بگم نه، اما خیلی گشنمه!
مرد نتوانست خندهاش را کنترل کند و با دلتنگی دخترک را بغل گرفت. قهقهه زده و بوسه بر گونهاش نشاند.
– دردت به سرم چرا انقد شیرینی تو؟
غزل شانه بالا انداخت و آرام زمزمه کرد.
– خب گشنمه… دروغ بگم؟
فرید سری چپ و راست کرده و صورتش را جلو برد. آرام بر لب های غنچه شدهاش بوسه نشاند.
گرمی لبهای دخترک موجب شد که خمار شود و ناخودآگاه تنش را بیشتر جلو برد.
کمر غزل را فشرد و همینکه لبش را به کام کشید، غزل به تندی فاصله گرفت.
– من برم لباس بپوشم.
عاصی شده داد زد.
– هنوزم که فرار میکنی!
غزل که سرِ کیف آمده بود، با شیطنت دستی به شکمش کشید.
– این مهمه تره آخه، شرمنده!
فرید خندید و سر تکان داد.
چقدر دلتنگ این لحظات بوده و متوجه نشده بودند.! چقدر باهم بودنشان شیرین بود و از آن غافل بودند…!
آخرین لقمه را که خورد، نفسی عمیق کشیده و خودش را بغل گرفت. چشمهایش را بسته و با آرامش هوای خنک را استشمام کرد.
فرید با اخم نگاهش کرد.
– سردته؟
لبخندی زده و نگاهش را به خیابان رو به رو دوخت. چشمهایش را تنگ کرده و بدون نگاه کردن به فرید، لب جنباند.
– کاش هیچ وقت بعضی چیزا رو تجربه نمیکردم. مثلا کاش هیچ وقت آدمایی که قرار نیست تا آخر باهام خوب باشن و دوست نداشتم. کاش هیچ وقت شوهری نبود بهم خیانت کنه و بعدش… بعدشم من بشم آدم بده! میدونی من ممنون پدرت هستم اما… یعنی سکوت آدما گاهی از هر ناحقیی بدتره، خانواده تو اوایل با سکوتشون به من ظلم کردن، حالا هم که من و مقصر میدونن… من مقصرم، اما بیشتر با این کار خودم اذیت شدم و عذاب کشیدم. شما یکی دو هفته است فهمیدین، من ماه هاست دارم سر این قضیه گریه میکنم و عزا گرفتم… ماه ها تنهایی غصه خوردم و با خودم درگیر بودم که گفتنش خوبه یا نه، مادرت میگه من بیدست و پام که نگفتم، اما چرا نمیگه دخترم چطور با شوهرت راحت نبودی و نگفتی؟ چرا مارو خانواده ندیدی و بهمون تکیه نکردی!
فرید یک نفس دوغش را سر کشیده و به صندلی تکیه داد.
نگاه او هم به خیابان دوخته شد. گویا فکر پسرک هم بدتر بهم ریخت!
پس از چند ثانیه، گلویی صاف کرده و جواب داد.
– من هیچ توجیهی ندارم، فقط میشه صبوری کنی تا خونه اجاره کنم؟ با این حرفات فقط بدتر گند میزنی به اعصاب من و تحت فشارم میذاری!
چشمهای اشک آلود غزل که به صورتش دوخته شد، فرید هم کامل به سمتش برگشت.
دخترک آرام زمزمه کرد.
– من همیشه صبوری کردم فرید!
مرد لبخندی زده و سر تکان داد.
از جا برخاست و همینکه دستش را سوی غزل دراز کرد، صدای جیغ چند دختر را از پشت سرش شنیده و ناخودآگاه به آن سمت برگشت.
سه چهار دختر نوجوان که با دیدنش دوباره از خوشحالی جیغ کشیده و با عجله به سمتشان رفتند.
فرید با اخم نگاهشان کرد که یکی دست سویش دراز کرد.
– سلام آقای مولایی.. دیدن شما توی جگرکی خیلی عجیبه!
فرید که متوجه جریان شد، خندهی کوتاهی کرده و به آرامی دستش را فشرد.
– منم آدمم، ممکنه هوسِ جیگرکی اومدن کنم!
غزل با چشمهای تنگ شده به دخترها نگاه کرد که مثل پروانه دور فرید میچرخیدند و بعد از گرفتن عکس، چند دقیقه به شوخی گذرانده و سپس با تشکری دور شدند.
به قدری سرگرمِ فرید و صمیمیتش بودند که حتی متوجه حضور غزل نشدند!