بدون دیدگاه

رمان یادم تو را فراموش پارت 21

4.7
(6)

دق میکرد ؟؟

مسیح ؟؟

چرا ؟؟

خودش گفته بود بروم …

من را پس زده بود …

ساکت و عصبی شده بود …

جای خوابش را هم ، عوض کرده بود …

شب ها نبود …

در شرکت میخوابید ؟؟

خودکار قرمز را در دستم چرخاندم …

من دیگر خامِ دلم که هیچ ، خام دلِ کسی دیگر هم نمیشدم …

-باهاش حرف بزن …

بهتره هر چه زودتر کار رو تموم کنیم …

میدونم خودشم ته دلش راضیه ، که این زندگی پا در هوا تموم بشه …

بهش بگو اذیتم نکنه و با دادخواستم موافقت کنه …

بگو من ازش هیچی نمیخوام …

خودم یه مقداری پس انداز دارم ، به محض اینکه یه کار خوب پیدا کنم و بتونم جایی را اجاره کنم ازینجا میرم…

تا اون روز تحملم کن …

نصیحت نمیخوام … فقط تحمل …

سرش را تکان داد و صورتش را با انزجار در هم کشید ، در حالی که اشک هایش روی صورتش خشک شده بود …

-انگار نمیشناسمت …

چرا انقدر تلخ و سرد شدی ؟؟

تو نبودی که میگفتی انقدر دوستش داری که تا آخر دنیا هم باهاش میری ؟؟

گفتی هیچ وقت تنهاش نمیزاری …

خیلی نامردی محیا ، حالا که میدونی دوستت داره داری رهاش میکنی …

-یادمه همیشه بهم میگفتی این راه غلطه ؟؟

گفتی این جاده تهش بن بسته …

من الان ته همون بن بست ایستادم مهدیس …

من تا آخرش رفتم …

تنهای تنها …

دیگه نه پایی واسه رفتن دارم و …

نه دلی واسه موندن …

-مسیح دوست داره …

-نداره…

من همیشه و همه وقت فقط براش یه دوست معمولی بودم …

یه همدم واسه تنهایی هاش …

یه همخونه…

من خواستم زندگی دوبارش باشم ، ولی نشد …

باور کن تلاشم رو کردم…

-تو قبل از همه اینها زنشی …

خودکار از میان انگشتانم رها شد …

سرم را بالا گرفتم …

چشمانم دو دو میزد ولی قاطعانه بغضم را ، اشک های پر حسرتم را پس میزدم …

من دیگر برایش گریه نمیکردم …

برای هیچ مَردی…

-من … من زنِ دومش بودم …

لبش را به دندان گرفت و صدای آهش را در سینه خفه کرد …

-متاسفم…

-نگران برادرت نباش …

-من نگران هر دوی شما هستم …

اون روزی که بهت گفتم نه ، او روز هم به فکر جفتتون بودم …

-پَ …

حدسم در موردش درست بود …

اون برگشته …

اصلا هیچ وقت نرفته بود که حالا بخواد برگرده …

هنوزم زن برادرته …

انگشتان کشیده اش را به شقیقه اش فشرد و چهره اش درهم شد …

-باور کن من نمیدونستم …

مسیح گفته بود همه چیز رو تموم کرده …

محیا من بعد از بستری شدنت توی بیمارستان فهمیدم …

در واقع مسیح خودش همه چیز رو واسم گفت …

همون روزی که تو رفتی کلینیک…

-دیگه برام مهم نیست …

-چیزای دیگه ای هم هست که تو نمیدونی …

بهش فرصت بده واست توضیح بده …

مطمئن باش خواسته مسیح هم همینه …

-گفتم که مهم نیست …

دیگه هیچی مهم نیست باور کن …

من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم دارم چیکار میکنم ، خواهش میکنم راضیش کن …

-اصرار داری من راضیش کنم چون خودت هم خوب میدونی به این راحتی ها طلاقت نمیده …

قفسه ی سینه ام از شنیدن آن کلمه منحوس تیر کشید …

-مجبوره …

چون من حاضر نیستم حتی یک ثانیه ، یک ثانیه در کنارش زندگی کنم …

من دیگه به اون خونه برنمیگردم…

خونه ای که آجر به آجرش رو با دروغ ساختن …

حالا به هر دلیلی…

خواست در جوابم حرفی بزند ، که صدای زنگِ بلند و کشیده ی آیفون در خانه پیچید …

بی معطلی سری تکان داد ، از جایش بلند شد و بیرون رفت…

نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و چشمانم برای لحظه ای بستم …

هیچ چیز نمیتوانست مانع من شود …

من دیگر اجازه نمیدادم آن روزهای سخت برگردد …

هنوز خودکار را در دست نگرفته بودم ، که صدای فریادِ مسیح از جا پراندم …

انتظار آمدنش را داشتم ولی نه این گونه …

مسیحِ همیشه آرام …

نگاهم را به روزنامه های جلوی رویم دوختم و نفس های عمیق و پشت سر همی کشیدم …

-بهت میگم کجاست …

برو کنار مهدیس باید ببینمش …

اَه ولم کن …

محـــیا ؟؟

سرم را به سمتش گرداندم …

حالا در چهار چوب در ایستاده بود و نفس نفس میزد …

-مسیح جان یکم آروم باش داداشم ، چی شده آخه چرا اینجوری میکنی تو …

بی آنکه نگاه از چشمانِ سرد و بی تفاوتم بگیرد ، جلو آمد و پاکت سفید رنگ درون دستش را به سمتم پرت کرد …

-تو داری چه غلطی میکنی ؟؟

دندان هایم را روی هم ساییدم …

من که از قبل گفته بودم ، پس چرا این همه عصبانی بود …

چرا هیچ وقت مرا جدی نمیگرفت ، مسیح …

نگاه از پاکت حاوی احضاریه دادگاه گرفتم ، روی خطوط روزنامه تمرکز کردم و با دقت دایره ی قرمزی دیگر کشیدم …

-دارم با تو حرف میزنم …

کری ؟؟

اوف چرا نمیگذاشت به کارم برسم …

حتی سر پریسان هم اینگونه داد نکشیده بود ، وقتی که فهمیده بود خیانت کرده …

حامله شده …

آمده بود وسطِ حیاط ایستاده بود و سرِ خدا داد کشیده بود …

پایش را محکم و ضرب دار بر زمین کوبید و تمرکزم را برهم ریخت…

عصبی تر شدنش را حس میکردم ولی چه اهمیتی داشت …

هدف من اهمیت بیشتری داشت …

هدفِ من …

-محیا داری او روی سگی من رو بالا میاری ها …

به من نگاه کن …

سرم را بالا گرفتم و به چشمانِ خشمیگنش خیره شدم …

-فکر نمیکنم نیازی به توضیح باشه …

دستش را محکم بر صورتش کشید …

داشت خودش را کنترل میکرد…

داشت به سختی جلوی خودش را میگرفت …

مهدیس جلو آمد و بازویش را گرفت …

-مسیح جونم بیا یه لیوان آب بخور بعدا حرف میزنیم باشه ؟؟

داری سکته میکنی …

چشمانش را باز و بسته کرد …

انگشت اتهامش را جلوی رویم گرفت ، ولی هنوز لب از لب باز نکرده نگاهِ مات اش روی روزنامه های اطرافم خشک شد…

با چشمانی گشاد شده از سر ناباوری نگاهم کرد و از میان داندان های کلید شده اش غرید…

-داری چیکار میکنی تو لعنتی…

مهدیس دستش را کشید …

-مسیح جان یکم گوش کن به من …

خب محیا تو خونه حوصلش سر میره طفلی …

تو هم که بیشتر وقتت رو توی شرکتی …

خب اگه یه کاری پیدا بشه که مناسب باشه و تو هم راضی باشی چه اشکالی داره …

با ابروهایی بالا رفته ، دستم را روی زانویم زدم و بلند شدم …

مهدیس هنوز داشت حرف سرهم میکرد که وسط حرفهایش پریدم …

-دارم دنبال کار میکردم ، به هر حال یه زنِ تنها و مطلقه باید از پس خرج و مخارج زندگی خودش بربیاد…

و همین طور یه جایی واسه زندگی کردن داشته باشه…

حتی اگه شده یه اتاق…

منم کم کم باید از یه جایی شروع کنم و مستقل باشم …

دیگه باید بتونم روی پای خودم بایستم…

مهدیس لبش را گاز گرفت و با چشم اشاره کرد تمامش کنم …

مسیح بازویش را از میان دستان مهدیس بیرون کشید و به سمتم هجوم آورد …

بازوهایم را در میان دستان قوی و مردانه اش گرفت و من را به سمت خود کشید …

-بار آخری بود که این مزخرفات رو گفتی …

منم حرفات رو نشنیده میگیرم و میزارم پای حالِ بدت …

دیگه نشنوم حتی یک کلمه از این چرت و پرت ها بگی…

مهمونی تموم شد …

وسایلت رو بردار برمیگردیم خونه …

همین الان…

مهدیس پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت…

نگاه از درِ نیمه باز اتاق گرفتم و به عسلی های خوشرنگ و در عین حال جنگ جویش خیره شدم…

-من تصمیم خودم رو گرفتم …

صدای فریادش باعث شد چشمانم را ببندم …

-تو تنهایی نمیتونی تصمیم بگیری…

-نمیخوام باهات زندگی کنم چرا نمیفهمی…

نمیتونی مجبورم کنی…

فشار دستانش روی بازویم باعث شد چشمانم را باز کنم …

-کور خوندی خانوم کوچولو…

بهتره این فکر مسخره رو از اون کله پوکت بیرون کنی ، چون من همچین اجازه ای بهت نمیدم و تا من نخوام نمیتونی همچین کاری رو بکنی …

دستانش را پس زدم و خودم را عقب کشیدم …

-مطمئن باش این کار رو میکنم …

شاید یکم طول بکشه ولی ارزشش رو داره …

-تو زنِ منی محیا …

من شوهرتم و تا من نخوام ، نمیتونی طلاق بگیری و بری رد کارت …

-میخوای اسم من هم مثل پریسان توی شناسنامت باشه ؟؟

میخوای من هم اسیرت باشم ؟؟

نمیتونی …

چون که …

اخم هایش در هم و صورتش سخت شده بود …

دستم را روی قلبم گذاشتم …

قلبی که زیر دستم میکوبید …

-چون دیگه اینجا نیستی …

من …

مسیح من ، دیگه دوستت ندارم …

دستِ چپش را مشت کرد و یک قدم جلو آمد …

-دروغ میگی …

یک قدم عقب رفتم و به دیوار پشت سرم چسبیدم …

-من مثل تـــو دروغ گو نیستم مسیح …

نیستم …

چشمانش را برای لحظه ای بست و بهم فشرد …

کنارِ چشمانش خط افتاد و روی دل من هم …

-اونطوری که تو فکر میکنی نیست …

من …

اون زمان …

خب دلایل خودم رو داشتم …

-توضیح نمیخوام …

با یک قدم فاصله ی بینمان را کم کرد و دستانش را از دو طرف روی دیوار چسباند …

سرم را کمی بالا گرفتم تا صورت و عسلی های بی تابش را بهتر ببینم …

-من دیگه دوستش نداشتم محیا …

ازش بیزار بودم .. بیـــــزار …

دیگه نه جایی توی زندگیم داشت و نه جایی توی دلم …

من دروغ نگفتم چون همه چیز برای من تموم شده بود …

چون دیگه هیچ حسی نبود…

فقط نفرت…

میخواستم طلاقش بدم که …

وقتی مامانم رفت…

من فقط اون لحظات به انتقام فکر میکردم … به این که چطوری میتونم آزارش بدم…

میخواستم اذیتش کنم حالا به هر قیمتی…

دیگه هیچی نمیدیدم…

اون رو مقصر مرگ مادرم میدونستم و به هر ریسمانی واسه رسیدن به هدفم چنگ زدم …

همون موقع ها بود که فهمیدم داره کاراش رو میکنه تا از ایران بره و من هم باید جلوش رو میگرفتم …

محیا جان اون فقط اسمش توی شناسنامه من بود ، ولی توی قلبم نه …

واسه من مُرده بود …

نفسش را در صورتم رها کرد …

نفسم گرفت از نزدیکی بیش از حدمان …

-من قبول دارم که اشتباه کردم و نباید ازت پنهانش میکردم …

قبول دارم که توی اون زمان و شرایط بدی که از هر لحاظ داشتم نتونستن تصمیم درستی بگیرم…

صدایش را پایین کشید …

-درست ترین تصمیم توی زندگی ، فقط انتخاب تو بود …

اگر تو نبودی همون روزهای اول میمردم …

تو …

تو محیا … زندگی دوباره من بودی …

با تو به آرامش واقعی رسیدم…

تازه داشتم میفهمیدم زندگی … خوشبختی … دوست داشتن یعنی چی …

یه دوست داشتن آروم و عمیق …

سرم را به دیوار تکیه دادم و عمیق نگاهش کردم …

-تو فقط من رو آزار دادی …

این راهش نبود …

اینجوری فقط من رو اذیت کردی و بس …

سرش را پایین انداخت…

-من اشتباه کردم ، منو ببخش محیا …

من …

فکر میکردم میتونم با نگه داشتنش آزارش بدم ، ولی اون انقدر از من نقطه ضعف داشت که یه بار دیگه زمینم بزنه و همه چیزم رو باهم ازم بگیره…

راستش نمیدونم چطوری باید بهت بگم …

حس میکردم دارم ته یه چاه عمیق سقوط میکنم و تو رو هم با خودم پایین میکشم….

گاهی میخواستم تا ابد باشی …

گاهی میترسیدم اگه حقیقت رو بفهمی بری و تنهام بزاری …

باور کن فقط به خاطر خودت بود …

حقیقت ؟؟

زن دوم بودنش را میگفت ؟؟

حتما پریسان ترسانده بودش که قضیه را به من میگوید …

حتما نقطه ضعفش همین بوده …

چیز دیگری وجود نداشت که ندانم …

-میخواستی منو عاصی کنی تا از اون خونه برم ؟؟

سرش را آرام تکان داد …

-میخواستم خوشبخت باشی …

من نمیخواستم مانعی برای رسیدن به آرزوهات باشی …

من نمیتونستم انقدر خودخواه باشم که تو رو فقط به خاطر خودم نگه دارم…

قطره ای اشک آرام و بی صدا از گوشه چشمم پایین چکید …

-ولی تو انقدر خودخواه بودی که به تنهایی تصمیمِ آخر رو گرفتی …

حتی به جای من …

همیشه و همه جا به جای منم تصمیم گرفتی …

به این فکر نکردی که بابا منم آدمم…

حق انتخاب دارم…

احساس دارم …

دستم بی اختیار به سمت بالا کشیده شد …

به سمت چانه ی دوست داشتنی و خطِ چال دوست داشتنی ترِش …

سرش را بالا گرفتم تا نگاهم کند …

من شرمساری اش را نمیخواستم …

سرِ پایینش را هم …

-تو هیچ وقت نفهمیدی مسیح …

نفهمیدی که فقط خودت … فقط خودت همه ی آرزوی منی …

تو همه ی آرزوهام رو ازم گرفتی چون خودت رو ازم دریغ کردی و پسم زدی …

چانه اش را کمی پایین کشید و انگشتانم را بوسید…

-برگرد خونه محیا …

اون خونه بی تو قابل تحمل نیست …

بزار جبران کنم …

بزار یه بار دیگه از نو شروع کنیم …

از اولِ اول …

من و تو با هم …

من فکر میکردم میتونم ازت بگذرم و رهات کنم اما نمیتونم …

این بار از پا در میام …

این بار تموم میشم محیا .. نــرو …

دستم را آرام عقب کشید …

-خیلی دیر شده مسیح …

من …

دیگه مدت هاست که این آرزوی مهال رو نمیخوام …

فراموشش کردم…

دستانش را از دیوار جدا کرد و تنش را عقب کشید …

خسته بود …

از چشمانِ بی خواب و بی قرارش میخواندم که چقدر خسته بود …

-داری لج میکنی باهام ، ولی اشکالی نداره …

ولی این رو یادت باشه من هم آدمی نیستم که به این راحتی ها کوتاه بیام …

من ولت نمیکنم محیا …

فکر کردی حالا دیگه میزارم بری …

نه عزیزم نه …

راحت نیومدی که به این راحتی ها ولت کنم …

-اذیتم نکن مسیح …

بزار برم دنبال زندگیم…

صدایش باز بالا رفت…

صدایش باز خش خورد و از همیشه خسته تر شد …

-زندگی تو منم لعنتی …

زندگی دوباره ی من تویی …

وسط اتاق ایستاده بودیم …

روی روزنامه های درهم و چروک خورده …

حالا صدای من هم بی اختیار بالا رفته بود …

-نیستی …

تو زندگی مــن نیستی …

تو ضعیف تر از اونی که بخوای زندگی من باشی …

میفهمی …

تو ضعیف و ناتوانی …

چرا این رو نمیخوای بفهمی که چقدر ناتوانی …

صورتش به یک باره رنگ باخت و چشمانش بی فروغ شد …

گویی به یک باره روح از تنش رفته باشد …

فکش سفت و سخت شده بود و حس میکردم نفس نمیکشد …

با ترس نگاهش کردم …

دهانم از اینگونه دیدنش بسته شده بود …

مگر من چه گفته بودم ؟؟

چند لحظه مات و خیره نگاهم کرد …

لبانش کم کم تکان خورد و انگار نفسی هرچند کم جان کشید …

انگشتش را به سمتم گرفت …

دستش میلرزید چرا ؟؟

-تو … تــو از کجا … از کجا فهمیدی ؟؟

گیج و مسکوت نگاهش کردم …

صدای فریادِ بلند و رعد آسایش چهار ستون بدن من را که هیچ ، ستون های خانه را هم لرزاند …

-بهــت میگم از کجــا فهمیدی؟؟

مهدیس هراسان در را باز کرد و خود را داخل اتاق پرت کرد …

او هم مانند من گیج شده بود …

من که یک هفته ی پیش هم گفته بودم ، میدانستم که زنِ شیطان صفتش را طلاق نداده …

من که گفته بودم همه چیز را …

لبانم از شدت ترس و وحشت میلرزید و صدایی گنگ از هنجره ام خارج شد …

-پَ .. پریسان …

چشمانش را تنگ کرد و این بار انگشت اشاره و اتهامش را به سمت بالا گرفت …

-به خدای احد و واحد …

به علی قسم که به خاک سیاه میشونمش …

به خاک مامانم قسم میخورم ، که تا بالای چوبه ی دار نبینمش ولش نکنم …

چشمانِ دریده اش به وحشتم انداخته بود …

سفیدی چشمانش ، سرخ شده بود و لبانِ سرخش سفید …

همانند شیری زخمی میغرید و میلرزید و نعره میکشید …

-خیانت کرده دیگه ؟؟

زنــا کرده …

شکمـــش اومده بالا …

سرش را عصبی و هیستریک تکان داد …

-حکمش مرگِ …

مرگ…

تا بالا سر جنازش نرم و جسم کثیفش رو ، بی جون و بی روح نبینم آروم نمیگیرم …

رویش را برگرداند و با قدم هایی محکم از اتاق خارج شد …

مهدیس سر جایش خشک شد بود …

به دنبالش دویدم…

در آن لحظه حتی توان صدا کردنش را هم نداشتم …

از پشت پیراهنش را کشیدم …

به سمتم برگشت …

نگاهش …

نگاهِ عسلی رنگ و روشنش ، گویی سالهاست مُرده بود …

-حالا میفهمم چرا انقدر عوض شدی و میخوای ازم جدا بشی …

حالا میفهمم چقدر مطمئن حرف میزدی ، چون دستت پُر بود …

تو میدونستی من ناتوانم و میتونی خیلی راحت طلاقت رو بگیری و بری پی زندگیت …

تو هــم یه دروغ گویی …

گفتی همه ی آرزوت من بودم ، ولی در واقع به خاطر آروزی بچه دار نشدنت تنهام گذاشتی …

تو میدونستی و من این همه خودم رو به آب و آتیش زدم که چطوری بهت بگم که غم عالم نیاد سراغت …

چطوری بگم که غصه نخوری …

نــه …

ازش نمیگذرم …

از کسی که زندگیم ، همه ی دلخوشیم رو ازم گرفت نمیگذرم …

تا پای مرگمم شده که وایمیسم و تقاص همه چیز رو باهم ازش میگیرم …

تقاص خودم رو …

تو رو …

چهره ی عصبانی و خشمیگنش به یک باره در هم شد و بغضش با شدت بدی شکست و اشک روی گونه هایش راه گرفت …

-تقاص امیر حســــین رو …

تقاص سوگند و دختره یتیمش …

من حتی تقاص سعید رو هم ازش میگیرم …

پیراهنش را از چنگم بیرون کشید و بی معطلی از در خارج شد و من را همانطور مات و مبهوت و چسبیده بر زمین زیر پایم بر جا گذاشت …

پرده های خوشگل را کاملا کنارکشیده و نور و روشنایی تماما وسط اتاق بود …

تمام این یک هفته ی اخیر را در روشنایی برایش حرف زده بودم …

تمام این یک هفته را ، هروز ، اینجا وسط اتاقِ روشنشبحث کرده بودیم …

اتاقی که بر خلاف روزهای اول گیج و مسحور کننده نبود …

حالا آرامشِ خاصش به من هم منتقل شده بود و من راحت و بی دقدقه حرف زده بودم و ارسلان تنها یک جمله گفته بود …

-باید به ثبات برسی …

انگشت اشاره ام را دور تا دور حاشیه لیوان پایه بلند و خنکش کشیدم …

نگاهش نمیکردم ، ولی ارسلان عمیق نگاهم میکرد …

-من نمیخوام با این سوء تفاهمِ بزرگ تمام رشته هام پنبه بشه ..

حتی اگر آخرش …

-تو هنوزم درگیری…

و بودم …

تمام این یک هفته را درگیر بودم با خودم و افکارِ تمام نشدنی ام …

یک هفته فکر کردن …

دل زدن…

کوتاه آمدن و نیامدن …

جدال عقل و دل …

من تمام این یک هفته را فکر کرده بودم ، با ارسلان بحث و به معنای واقعی کلمه با خودم جنگیده بودم …

پایش را روی پایش انداخت …

ژست نشستنش شیک و قشنگ بود …

– برای امروز کافیه …

به منشی بگو برات یه وقت بزاره …

ولی …

نگاهم را تا چشمانِ لجنیِ وحشی و خستگی ناپذیرش اش بالا آوردم …

-جلسه بعدی رو باید با شوهرت بیای …

حرف های من و تو دیگه تمومِ ، ما بقی چیزها میمونه در حضور همسرت …

چشمانم گرد و ابروهای بالا پرید …

-اما …

از روی مبل رو به رویم بلند شد و پشت میزِ پر ابهتش نشست …

-میتونی بری محیا …

کیفم را روی دوشم انداختم و بندِ چرمی اش را با مشت فشردم …

دستم هنوز به دستگیره ی در نرسیده بود که صدایش ، محکم و پر صلابت تر از همیشه به گوش هایم رسید …

-باید به مرحله ی اعتراف برسه …

تو باید به ثبات برسی …

بدون هیچ برداشت غلط و سوء تفاهمی …

هفته ی دیگه میبینمت …

دستگیره را کشیدم و از اتاق خارج شدم …

میز منشی را پر شتاب رد کردم و به محض خروج دستم را جلوی اولین تاکسی تکان دادم …

انگشت اشاره ام روی حروف درشت و سیاهش حرکت میکرد …

حروفِ مریم را برای بار دهم لمس کردم و اسمش را ده بار بر روی سنگ خنک و خیس نوشتم …

شیشه ی گلابم دست نخورده کنار دستم مانده بود …

گل های مریمِ خوشبو را ، بر روی گل های تازه پر پر شده ی نفرِ قبلی پر پر کردم …

عطرِ خوش گلاب در مشامم پیچیده بود و لبخندی آرام بر لبانم نقش بسته بود…

تمام این یک هفته را اینجا بودم و هروز ، یک نفر قبل تر از من قبر را تمیز با گلابِ معطر شسته و گل هایش را زودتر از من پر پر کرده و رفته بود …

صورتم را تا آسمان صاف و آبیِ تابستانی بالا کشیدم …

نفس های عمیق و طولانی ام با چشمانی بسته …

نسیم آرام و خنک و نوازش پوستِ صورتم …

و عطر گرمی که هنوز در هوا پیچیده بود …

نگاهم تا روی تابلوی بزرگِ نیک اندیش ، میرفت و برمیگشت …

دستی به مانتوی سنتی و مرتبم کشیدم و رو به روی میز منشی خوش سیما و جوان ایستادم …

نگاهِ سرسری به صورتم انداخت و مشغول تایپ کردن نامه های پیش رویش شد …

-بفرمایید …

-با مهندس مهران کار داشتم …

دستش روی کیبرود تند تند حرکت میکرد و لب هایش هم …

-رفتنشون ..

ساعتی پیش …

قطره ی عرق از پیشانی ام پایین چکید …

همزمان کلید را در قفل چرخاندم و وارد راهرویِ روشن و پر نور شدم …

راهرو که هیچ …

تمامِ خانه در نور و روشنایی چند روزه فرو رفته بود …

نگاهِ خیره و متعجبم به سمت پرده ای سرتاسری و کاملا کنار رفته کشیده شد و لوستر هایی که تماما روشن بود …

این وقتِ روز ؟؟

هنوز قدم از قدم برنداشته که زیر پایم خورده های آشغال را حس کردم …

خانه ی کثیف ، بهم ریخته ، ریخت و پاش و روشنِ من …

خاک بر همه جا نشست بود و من بویش را در مشامم حس میکردم …

کیفم و مانتو ام را گوشه ای رها کردم و سریع دست به کار شدم …

تمامی پنجره ها را باز گذاشتم …

شالِ نخی و بلند را از پشت گره زدم و تمام خانه را جارو کشیدم و ریخت و پاش هایش را سامان دادم…

میز های خاک گرفته را با دستمال برق انداختم و آشغال ها را دم در گذاشتم …

عرق از سر و رویم میبارید و من ملحفه های سفید و تمیز را از دورن پاکت های خریداری شده ام بیرون کشیدم …

کمرم از خستگی ضعف میرفت و روی تمامی مبل ها و میز ها را با سفیدی یک دستی پوشاندم …

کف پاهایم درد میکرد و دستگاه پخش و تلویزیون را سفید پوش کردم …

این خانه تا مدت ها بلا استفاده میماند و من دیگر نمیخواستم شاهد خرابی و پوسیدگی اش باشم …

من این خانه را با عشق چیده بودم و حالا با همان اراده و ثباتی که ارسلان حرفش را زده بود سفید پوش کردم …

.

.

چمدان بزرگم را درون اتاق رها کردم و با همان مانتوهای چسبیده به تنم از گرما و خیسی تنم ، مشغول جمع آوری روزنامه های پاره و نامرتب کف اتاق شدم …

پلاستیک آشغال ها را گره زدم و درون سطل انداختم تا سر فرصت به خدمتشان برسم …

اتاق را جارو زدم و گرد و خاکش را گرفتم …

تمیز و مرتب شده بود ، همانند خانه ی روشنم …

مهدیس با دهانی نیمه باز ، تکیه داده بر ستون در نگاهم میکرد …

تمامی این چند روز فقط نگاهم کرده بود و من سوالی نپرسیده بودم …

ساعت ها درون باغ قدم میزد و با گوشی اش پچ پچ میکرد و من بی تفاوت شانه هایم را بالا می انداختم …

مسیح را از همان روزِ کذایی و حقیقتِ فاش شده ندیده بودم …

دستی به پیشانی خیسم کشیدم و کمر راست کردم …

زاویه ی تختِ یک نفره ام را با پنجره بررسی کردم و پس از محاسبه و لبخندی کوچک مشغول جا به جا ایش شدم

.

.

با حوله ی کوچک رطوبت موهایِ مرتب و مدل جدیدم را گرفتم و چمدان بزرگ و سنگینم را باز کردم …

موهایِ همیشه بلندم را کمی کوتاه و طراوت بخشیده بودم و لبخندِ آرام و کوچکم گوشه ی لبانم بود …

مهدیس زیر چشمی نگاهم میکرد و حواسش پی درس و کتاب هایِ پیش رویش نبود …

کمد دیواریِ طوسی رنگ را با نگاه به دو قسمتِ مساوی تقسیم کردم و مشغول جا به جایی لباس ها شدم …

لباس هایِ خودم طرفِ راست …

لباس های شوهرم طرفِ چپ …

.

.

دستی به ابروهای هلالی مرتب و تمیزم کشیدم و موهای چتری و تکه تکه ام را داخل شال فرستادم…

پانچو نخی سبزِ تیره پوشیده بودم با شالِ همرنگش …

همرنگ چشمانِ ارسلان لجنی پوشیده بودم …

نگاهی کوتاه به ساعت مچی بند چرمی ام انداختم ، هنوز دقیقه ای تا شروع اولین جلسه ی دادگاه مانده بود که قدم های محکم و پر اطمینانم را روی پله های خاکستری و عریضش گذاشتم …

14 روز گذشته بود و امروز ، اولین دیدارمان بنا به دادخواستِ طلاقِ من در دادگاه بود …

دستگیره ی در را آرام کشیدم و وارد اتاقِ کوچکِ دادگستری شدم …

پشتِ میز بزرگِ قاضی مردی با ریش های یک دست سفید و نگاهی سفت و سخت نشسته بود …

نگاهش پایین و به پرونده ی جلوی رویش بود …

-بنشینید لطفا …

چند قدم باقی مانده تا ردیف اول صندلی ها را همانطور محکم برداشتم و با یک صندلی فاصله کنارِ مردی سر به زیر با دستهایی گرده کرده در هم نشستم ….

دست های من اما دور بند های طنابی و ضخیم کیف روی پایم مشت شده بود …

نگاهِ سخت و آبی رنگِ مردِ رو به رویم تا چشمان مطمئن و مصممِ من بالا آمد …

-خانم محیا مهر پرور …

توضیحاتتون رو در مورد دادخواست طلاق از همسرتون میشنوم …

نگاهِ سرکش و هیزم را از روی دستانِ مردانه و مشت شده اش گرفتم و با سری بالا به چشمانِ یخی قاضیِ پرونده ام زُل زدم …

-من … شوهرم رو دوست دارم ….

مردِ کنار دستم تکان محسوسی خورد و گره ی دست هایش از هم باز شد …

حالا کف دستانش را روی زانوهایش گذاشته و صاف نشسته بود …

-من زندگیم رو … همسرم رو … دوست دارم جنابِ قاضی …

اما همسرم من رو دوست نداره …

صدای نفس های بلند و کش دارش را میشنیدم و صدایِ محکمِ من که هیچ وقت اینگونه تاثیر گذار و مصمم نبود…

صدایم همانند صدایِ ارسلانِ پزشکم شده بود و کلمات شمرده شمرده از دهانم خارج میشد …

و من بی شک داشتم به ثبات میرسیدم…

نگاهِ شیشه ای و یخی قاضی برایِ لحظه ای به سمت مسیح و دستانی که حالا روی زانو هایش مشت شده بود ، کشیده شد …

-چرا همچین چیزی رو میگی ؟؟

دلایلت …

-همسرم به من محبت نمیکنه … برام هدیه و گل نمیخره … من رو تفریح و گردش نمیبره …

بیش تر از 6 ماه از ازدواجمون گذشته ولی …

انگشت اشاره ام را بالا گرفتم …

-حتی یک بار هم … آقای قاضی شوهرِ من یک بار هم به من نگفته دوستت دارم …

مسیح با چشمانی گرد شده از تعجب و دهانی نیمه باز به سمتم برگشته بود و خیره خیره ، نگاهم میکرد …

نگاهِ طلبکارانه و موذی من صاف وسطِ تیله هایِ یخیِ قاضی بود که حالا نرم تر ، منعطف تر و کمی خندان به نظر میرسید…

-من با کدوم محبت نکرده … با کدوم اعتماد و اطمینان نداشته میتونم یک زندگی گرم و صمیمی با همسرم داشته باشم آقای قاضی ؟..

همسری که به من اعتماد نداره …

دوستم نداره …

سرم را با شرم پایین انداختم و صدایم کمی ملایم تر …

-همیشه گفتن زن ناز و مرد نیاز …

شوهرم نازِ من رو نمیخره آقای قاضی …

زن تشنه ی محبتِ شوهرش و نیازمند دستهای نوازش گرش هست …

من نیاز دارم دوستم داشته باشه …

همیشه در کنارم باشه نه اینکه تا تقی به توقی میخوره منو تنها بزاره و بره …

شوهرِ من همش با من قهر میکنه و میزاره میره …

زیر چشمی نگاهش کردم …

صورت خسته و کلافه از جلسات و دادگاه های شلوغ و پر هرج و مرج روزانه ، روشن شده و لبخند آرامی بر گوشه ی لبانش نشسته بود..

حاضر بودم قسم بخورم تا به حال جلسه ای به این نرمی و سبکی نداشته و در آینده هم نخواهد داشت …

روان نویسش را در دست چرخاند و سرش را آرام تکان داد…

-جناب قاضی …

شوهرم با من بدخلاقی میکنه …

مدام بهم اخم میکنه …

هیچ وقت در قبال من از جملات عاشقانه استفاده نمیکنه …

من خودم میدونم آشپزیم خوب نیست و زیاد خونه داری و بریز و بپاش های آنچنانی بلد نیستم ….

قاضی دست مشت شده اش را جلو دهانش گرفته بود و کناره های چشمش چین خورده بود …

-خب جوان …

حرف های همسرت رو شنیدی …

مسیح با همان چشمان گشاد شده و دهان نیمه باز تکانی خورد و صاف نشست …

نگاهِ سمجش انگار خیال کندن از منِ عاصی و غر غرو را نداشت و آن روز انگار روزه ی سکوت گرفته بود …

-من …

سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید …

و من به جای مسیح لب زدم تا او خودش را پیدا کند …

– یه سوء تفاهمِ بزرگ بود …

حرف های من رو به اشتباه و بد ، برداشت کرد …

من نمیدونستم …

و مسیح که انگار خودش را در اتاقِ کوچک پیدا کرده بود …

-جنابِ قاضی من یه مشکلی دارم …

در واقع …

من …

سرم را بالا گرفتم و به طرفش چرخیدم …

چقدر سختش بود این مشکل ، این ناتوانی غیر عمدی و چقدر مغرور بود …

-ولی من با مشکلِ تو مشکلی ندارم …

و دهانی که از قبل هم باز تر مانده بود و چشمانی عسلی ، که روی من خشک شده بود…

-مشکل شما چیه دختر جان …

دستم را در هوا تکان دادم …

-من فقط میخوام دوستم داشته باشه و بهم راستش رو بگه همیشه …

مسیح دستش را بالا گرفت و صورتش را هم …

-من یه اشتباهی کردم و خودمم قبول دارم … در واقع من بابت اون اشتباه و نگفتن حقیقت به همسرم متاسفم و …

جنابِ قاضی من اشتباهم رو هرچند دیر ولی جبران کردم …

چیزی درون قفسه سینه ام ، آرام بالا و پایین میشد …

قاضی دستی به ریش های سفید و پنبه مانندش کشید در حالی که لبخندی کمرنگ و ملایم بر لب داشت …

-طی دادخواست و درخواست هایی که زن و شوهران به ما ارجا میدن و صحبت هاشون توی جلسه ی اول ، بنا به شرایط و صلاح دید ازشون میخوایم که کمی بهم فرصت بدن و باهم صحبت کنند …

درِ این دادگاه همیشه بازِ و فرصتِ جدا شدن همیشه هست …

نگاهش حالا به مسیح و مخاطب تمام حرف هایش هم مسیح بود انگار …

-زن و مرد تشنه ی محبت به هم ، محبت دیدن متقابل و نیاز های طبیعی خودشون هستن …

فرصت زندگی کردن کم و فرصت دوستت داشتن و دوست داشته شدن هم …

نه تنها رفتار ما بلکه زبان ما باید این جمله رو بار ها و بارها تکرار کنه…

اگر قلبتون و تمام وجودتون به این جمله اعتقاد داشته باشه تنها اون اعتقاد درونی کافی نیست …

باید رها بشه …

گفته بشه…

فقط شوهر های معتاد و علیل و خسیس نیستن که زنشون ازشون عاصی و فراری میشه …

فقط شوهری که دست بزن داره زنش خونه رو ترک نمیکنه …

گُلی که تشنه ی آب و خاک و نور باشه هم خیلی زود پژمرده میشه …

حتی اگر دستی اون رو از شاخه نچینه و یا پایی خواسته و نا خواسته لهش نکنه…

لبخند آرامی از بازی تازه به راه انداخته ام بر لبانم نقش بست…

.

.

انگشتان دستِ راستش دور فرمان حلقه بود و دستِ چپش را به شیشه تکیه داده و انگشت اشاره اش را میان دندان هایش میفشرد …

نگاهش به رو به رو …

صورتش دیگر اخم نداشت و حلقه اش زیر نور آفتاب میدرخشید …

ساکت بود و چهره ی متفکرش حالتِ خاصی نداشت …

من با چشمانی بسته ، راحت و بی دقدقه ، روی صندلی نشسته بودم …

سخنرانی هایم را کرده و حالا در استراحت مطلق به سر میبردم …

با متوقف شدن ماشن چشمانم را باز کردم …

رو به روی خانه باغ پارک کرده بود و نگاهم نمیکرد …

در را به آرامی باز کردم و از ماشین پیاده شدم …

بی حرف به دنبالم راه افتاده بود …

ساکت بود و متفکر و صورتش کوچک ترین اخمی نداشت …

.

.

تی شرت آستین کوتاهِ سفید با شلوارت نسبتا کوتاه و چسبانِ ست اش پوشیده و موهایم را از دو طرف بافته و دورم رها کرده بودم …

مهدیس با همان نگاهِ متعجیش از موقع وارد شدنمان به خانه ، در حالِ چیدن میزِ ناهار بود و من با همان آرامشِ خیال و چهره ی بی تفاوتم کمکش میکردم …

ناهار در سکوتِ من و حرف های کوتاهِ مسیح و مهدیس در مورد امتحاناتش خورده شد …

زودتر از آن دو از سر میز بلند شدم ، بشقاب نیمه خورده ام را داخل سینک گذاشتم و آبِ گرم را رویش باز کردم …

مهدیس باقیمانده ی ظرف ها را داخل سینک گذاشت و هنوز لب از لب باز نکرده ، با همان چشم های مطمئن و تاثیر گذار آن روزهایم به طرف برگشتم …

-من میشورم …

شانه ای بالا انداخت و به سراغ کتاب های وسط سالنش رفت …

مشغول کف مالی ظرف های کم و سه نفریمان بودم که مسیح با همان عطر گرمش کنارم قرار گرفت و ظرف های کفی را یکی یکی از دستم گرفت و آب کشید …

بی حرف …

شانه به شانه ام ایستاده بود …

صورتش اخم نداشت و عسلی های خوش رنگ اش هر چند لحظه یک بار خیره ام میشد …

زیر نگاهِ داغ و گرمش دلم تاپ تاپ میکرد …

دستم را سریع آب کشیدم و با حوله ی کوچک خشک کردم …

هنوز پایم را از آشپز خانه بیرون نگذاشته که مچ دستم توسط دست گرم و مردانه اش کشیده شد و کامل به طرفش برگشتم …

-باید یه سر برم شرکت چیزی نمیخوای ؟؟

سرم را آرام تکان دادم …

نگاهش انقدر داغ و گرم ، وسط ظهر تابستانی ، آفتابی و سوزان هلاکم کره بود …

سرش را آرام نزدیک آورد و نفس های پر حرارت و بوسه ی داغ و پر صدایش گونه ام را سوزاند …

و مهدیس که خودش را به آن راه زده و وسط سالن با کتاب هایش درگیر بود …

.

.

صورتم را با آب خنک شستم و بی توجه به آن نگاهِ پر حرف و لبخندی که از بعد از ظهر روی لبانش حک شده بود روی تخت دراز کشیدم…

-خیلی مار موذی بخدا …

منِ خل و چل رو بگو که از صبح چه فکرا که نکردم …

بی صدا خندیدم …

از خنده ام ، خنده ی کوتاه و صدا داری کرد و به چهار چوب در تکیه داد …

-بخدا فیلیمی محیا …

بیچاره داداشم دلم براش میسوزه …

دستم را زیر سرم قلاب کردم …

-میشه بری مهدیس میخوام بخوابم …

ابرو هایش را بالا فرستاد …

-چی تو اون فکرت میگذره محیا ؟؟

از روزی که جلسای مشاورت با دکترت زیاد شده بد مبدل عجیب وغریب شدی …

دارم کم کم ازت میترسم محیا …

نگاهِ پر شیطنتم را به چشمانِ مهربانش دوختم …

-فقط واسه خاطرِ یه ماچِ کوچولو ؟؟

چشمانش گرد و دهانش باز ماند …

-نگو که تو بدت اومد از کوچولو بودنش …

چشمانم را بستم …

-شب بخیر مهدیس …

.

.

ساعت 11 شب بود و من به هیچ عنوان خوابم نمیبرد…

روی تختِ یک نفره ام ، به پهلو دراز کشیده و با انگشت روی دیوار رو به رویم خطوط فرضی میکشیدم …

در با صدایِ آرامی باز و بسته شد و من چشمانم را سریع بستم …

دستانم را کنار بالشت نرمم گذاشتم و خودم را به خواب زدم …

سایه اش را روی خودم حس میکردم و پس از چند لحظه ی کوتاه تخت کمی تکان خورد و کسی با عطری گرم و شیرین کنارم روی تخت خوابید …

دست چپش را آرام از زیر سرم رد کرد ، دستِ راستش دورم حلقه شد و پای راستش را هم روی پاهای به هم چفت شده ام انداخت و از پشت در آغوشم کشید …

حالا بعد از هفته ها ، کاملا در تصرفش بودم …

در حصار گرم و امنِ شوهرم …

صدای نفس های آرام و پر حرارتش بیخ گوشم بود …

-امروز توی دادگاه ، جلوی قاضی فقط کم مونده بود بگی شوهرم بغلم نمیکنه …

خدا را شکر میکردم که شب بود ، تاریک بود و مسیح لبخند و ذوقِ شیطانی ام را نمیدید …

قلبم آرام میزد و حسِ خوبِ بودنش بعد از مدت ها تمام وجودم را پر کره بود …

فشارِ دستش روی شکمم بیشتر شد و نوازش های آرام و خواستنی اش هم …

نفس های صدا دار و طولانی اش خواب را بیش از پیش از چشمانم میپراند …

لاله ی گوشم را آرام و طولانی بوسید و من در آن شبِ گرمِ تابستانی لرز کردم از صدای آهسته و ملایمش و موهای نداشته ی پوستم دون دون شد …

-دوستت دارم …

با حس شنیدن صدایی ، نیمه هوشیار شدم و چشمانم را کمی باز کردم …

اتاق به واسطه ی پرده های کشیده نیمه تاریک بود و دیوار بلند و سفید رنگ اتاق جلوی رویم …

به شدت سنگین بودم و توان تکان خوردن نداشتم ، کسی مرا از پشت محکم در آغوشش گرفته بود …

نفس های گرمش پوستِ گردنم را مور مور میکرد و دستی که محکم دور شکمم حلقه شده بود …

چندین مرتبه پلک زدم و آب دهنم را به سختی قورت دادم…

ذهنم خالیِ خالی بود و قدرت تشخیص موقعیت کنونی ام را نداشتم …

از چرخیدن و رو به رو شدن هم وحشت داشتم …

به معنای واقعی کلمه معلق بودم که با صدای باز شدنِ پر شتابِ در و به دنبالش صدای لطیف و آشنایی نفس در سینه ام حبس شد …

-وای محیا چقدر می …

صدایش انگار که طی شُکی ناگهانی قطع شده باشد و من که قدرت هیچ عکس العملی را نداشتم …

چند لحظه طول کشید که فرد به خودش بیاید و به دنبالش صدای بسته شدنِ آرامِ در …

با سر انگشتانم موهای ریخته شده بر روی صورتم را کنار زدم و آرام سر جایم چرخیدم …

چشمانم تا سر حد ممکن گشاد شده بود …

مردی کنارِ دستم ، روی تختِ من خوابیده بود و نفس های آرام و عمیق میکشید …

صورتش را کاملا در بالشت نرم و حجیم فرو کرده بود ، موهایِ پریشان نیمی از صورتش را پوشانده بود و دستانش هنوز دور تنِ لرزان و خیس از عرقم حلقه بود …

اشک در چشمانم حلقه زد ، نفس هایم کش دار و ضربانم کند شده بود …

در جایم تکان اندکی خوردم تا از حصار دستانش خلاص شوم که دستانش محکم تر مرا در آغوش گرفت…

از سر ترس و وحشت دستانم را تا روی شقیقه های خیس از عرق سردم بالا آوردم و عاجزانه و از ته دل جیغ زدم …

من این مرد با نیم تنه ی برهنه ، با دستانی پر قدرت را نمیشناختم …

با صدایِ جیغِ دردآلودم در اتاق به شدت باز شد و مردِ کنار دستم به طرز فجیحی از جا پرید …

چشمانم را بسته و از ته دل گریه میکردم …

همان صدایِ لطیف که حالا آشناتر هم شده بود جایی نزدیکی تخت ایستاده بود و لرزان صدایم میکرد …

– محیا ؟؟

چشمانم را به شدت بهم میفشردم و اشک تمام صورتم را خیس کرده بود …

تمام بدنم از سرما میلرزید و فشارم به شدت افت کرده بود …

صدایِ نگرانِ مرد که حالا کنارم نشسته بود ، همانند نفس هایش خش دار و وحشت زده و دستی که آرام بازوهایم را گرفته و تکانم میداد…

-چی شدی تو …

باز کن چشمات رو عزیزم …

از سر عجز و ناتوانی ، از ترس و وحشت گریه میکردم و قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم …

صدایش حالا بلند تر ، عصبی تر و نگران تر ، دستانش را دو طرف صورتم گذاشته و روی صورتم خم شده بود …

-باز کن چشمات رو قربونت برم من … نگام کن … منم …

با هق هق های بلند و پشت سر هم چشمانم را آرام از هم باز کردم …

مهدیس با چشمانی وحشت زده پایین تخت نشسته و نگاهمان میکرد…

چشمانم را در حدقه چرخاندم و صدای گریه ی بلندم از دیدنِ مردی که حالا چهره اش همانند صدایش برایم کمی آشنا بود …

مسیح دست پشت کمرم گذاشتم و در چشم به هم زدنی در آغوشم کشید …

صدایم در میان گریه های بلند و پر هق هقم گم شده بود …

– به من … دست نزن …

ناباورانه عقب کشید …

حالا هر دو روی تخت نشسته و نفس نفس میزدیم …

نگاهِ ترسیده ام در میان چشمان سرخ و پر وحشتش قفل شده بود …

و صدایِ نگرانش ناباورانه در گوش هایم میپیچید …

– محیا منم … مسیحم …

سرم را نفی مانند تکان دادم …

صدایِ ترسیده ام، پر از وحشت و اضطراب بود …

پر از التماس…

– خواهش میکنم … به من دست نزن …

ولم کن …

دستانش را با اکراه عقب کشید …

-عزیزدلم … از چی میترسی من کنارتم …

تو خواب دیدی …

من اینجام …

الهی که مسیح بمیره برات …

مسیح ؟؟

مسیح بود که اینجور مرا در اغوش کشیده بود ؟؟

داشتم دیوانه میشدم …

سرم را با هر دو دست گرفتم و صدیم نمیدام چرا انقدر بلند ، بیرحمانه دلِ خودم را هم لرزاند …

-بریــد بیـــرون …. هر دوتون برید از اینـــجا …

دستی داخل موهایِ پریشانش کشید و باز نزدیکم شد و من که از ترس به دیوار پشت سرم چسبیده و میلرزیدم …

لبانم از شدت اضطراب میلرزید و توان حرف زدن نداشتم …

دستانم را سپر خود کرده بودم تا جلوتر نیاید…

-مهدیس لطفا یکم آب بیار برام …

مهدیس با صورتی رنگ پریده سری برایش تکان داد و از اتاق بیرون رفت …

چشمانش را با حرص از روی دستان لرزانم گرفت و در چشم بر هم زدنی بی توجه به جیغ های گوش خراش و از ته دلم مرا در آغوش کشید …

در میان دستان محکم و مردانه اش میلرزیدم ، جیغ میکشدم و با مشتی گره کرده به سینه ی برهنه اش میکوبیدم و او که بی توجه به ناآرامی هایِ من موهایم را با مهر و محبتی ملایم ، نوازش میکرد و قربان صدقه ام میرفت …

-آروم عزیزدلم … آروم باش نفسِ من…

خواب بد دیدی ….

ولی من خواب ندیده بودم …

اصلا یادم نمی آمد خواب دیده ام یا نه …

از شدت سرمایِ اولیه ام کاسته شده و انرژی ام هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت …

دستانِ بی جانم را آرام تر بر سینه اش کوبیدم …

سینه ای که از اشک های بی امانِ من خیس شده بود و از مشت های پی در پی ام سرخ …

چشمانم بر روی سینه ی سرخ و نمناکش ، آرام بسته شد و نفس هایم بی صدا …

بی جان تر از همیشه …

سینه اش را آرام چنگ زدم و تقریبا از حال رفتم …

چشم هایم دیگر جایی را نمیدید و صداها را هر لحظه دور و دور تر میشنیدم …

صدای جیغ های پشت سر هم مهدیس ، بالا و پایین پریدن هایش و فریاد های گوش خراش مسیح …

حسِ معلق بودن در هوا و پیچیده شدنم در پتویی گرم و نرم و من که آرام تر از همیشه دلم میخواست بخوابم …

.

.

هوشیاری ام را کم کم به دست می آوردم در حالی که تمام تنم سِر و بی حس بود و به شدت احساس تشنگی و ضعف میکردم .

گلویم از خشکی زیاد میسوخت و گوش هایم از صداهای اطرافم سوت میکشید …

صداهایی که هر لحظه واضح تر ، بلند تر به گوش هایم میرسید …

صدای حرف زدن دو مَردِ آشنا …

مردی دوست داشتنی با صدایی کلافه و نگران و دیگری صدایی مصمم و تاثیر گذار …

-چه بلایی سرِ همسرم اومده دکتر ؟؟

-شما قبلا به واسطه ی دکتر سپهری در جریان اتفاقاتی که طی یک تشنج قوی برای محیا افتاده هستین …

-بازم فراموشی گرفته ؟؟

صدایِ ارسلان را حالا نزدیک تر به تختم حس میکردم در حالی که انگشتانش را آرام روی مچِ دستم میفشرد و نبضم را چک میکرد …

-حدس میزدم که بازم دچار فراموشی های لحظه ای بشه …

فشار و صدمات عصبی وارد شده طی اون شُک عصبی ، مساله ی کوچیکی نبوده که توقع داشته باشیم به این سرعت حالش خوب بشه…

-اما دیروز حالش خیلی خوب بود …

ارسلان دستم را رها کرد و عقب تر ایستاد …

-من تمام این مدت رو باهاش حرف زدم…

حدس حال و روزش اصلا سخت نبود…

به خاطر همین ازش خواستم سری بعدی رو باهم بیاین…

مهرانِ عزیز حالِ جسمی محیا به ظاهر خوبِ و بزرگترین مشکلش به نظر من روحیه تا جسمی …

و یک جور بی ثباتی و پریشون احوالی که گاهی به حالِ خوبش غلبه میکنه…

من استفاده از هرگونه داروی آرامش بخش رو براش صلاح نمیدونم …

محیا با دارو درمانِ قطعی نمیشه …

امشب رو اینجا استراحت کنه ، من بازم میام برای معاینش و باید با دکتر سپهری هم در این باب صحبتی داشته باشم …

-من باید چیکار کنم ؟؟

محیا همه ی زندگی منه …

-نگران نباش توکلت به خدا باشه پسر …

در حال حاضر باید به شدت مواظبش باشی تا از هرگونه استرس و فشار عصبی به دور باشه …

عشق معجزه میکنه …

خودت رو ازش دریغ نکن …

صدای قدم های محکم و پر صلابتش و صدای بسته شدن در …

یک قطره اشک آرام از گوشه ی چشمم پایین چکید …

صدای نزدیک شدنِ قدم هایش …

نفس های گرم و پر حرارتش صورتم را نوازش میکرد و دستم که حالا در میان دستان محکم و داغش فشرده میشد…

چشمانم را آرام باز کردم …

همه جا پر از مهِ غلیظ و خاکستری بود …

چندین مرتبه پلک زدم ، سرم را چرخاندم و نگاهش کردم …

حالا بهتر، شفاف تر میدیمش …

مردی را که کنارم نشسته و پیشانی اش را به دستانِ در هم گره کرده ی مان تکیه داد بود …

زبانم را بر لبهای خشک و تشنه ام کشیدم و آرام صدایش زدم …

من این مردِ نگران و خسته را میشناختم …

-مـسیح ؟؟

با شنیدن صدای ضعیف و بی جانم سرش را بلند کرد و همزمان لبخندی شیرین بر لبانش نقش بست …

من این مرد را دوست داشتم …

-جانِ دلِ مسیح … عزیزکم …

نفسِ مسیح …

تو منو شناختی ؟؟ منو یادته ؟؟

همانند خودش لبخند آرام و ملایمی زدم و با سر انگشتانم پشت دستش را لمس کردم…

-مگه میشه شوهرِ خودم رو نشناسم …

صورتش را به طرفم کشید و گونه ام را عمیق بوسید …

هم زمان قطره ی اشک درشتی از گوشه ی چشمانِ عسلی اش بر گونه ام چکید…

-تو که شوهرت رو کُشتی عزیزدلم …

مسیحت داشت دق میکرد…

دستم را از درون دستانش بیرون کشیدم و لبانم را بر حسب عادت همیشگی ام جلو دادم …

-از من میترسی ؟؟

اخم ظریفی کرد و موهایم را ازصورتم کنار زد …

-از نبودنت میترسم …

-ولی من میترسم … ازینکه یه روزی دیگه نشناسمت …

عسلی هایش میلرزید و دستانِ مهربانش پوست صورتم را نوازش میکرد …

-اون روز هیچ وقت نمیرسه … من نمیزارم که برسه …

سرم را آرام روی شانه کج کردم …

چشمانش بی نهایت بی حال و خوابالود بود …

-میشه سرت رو بزاری رو سینم …

چشمانش خندید و لبانش هم …

-معلومه که میشه خانومِ خوشگلم …

سرش را آرام روی سینه ام گذاشت و چشمانِ خسته اش را بست …

دستانم را درون موهای خوش حالت و پریشانش فرو بردم و آرام نوازششان کردم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x