نگاه پر کینه اش را از مسیح گرفت…
به سختی از روی تخت بلند شد و دستش را روی گلوی خشکیده اش گذاشت و آرام و خش دار سرفه کرد…
گلویش به شدت خشک شده بود و تشنگی امانش را بریده بود…
حس میکرد اگر تا چند دقیقه دیگر لیوانی آب نخورد , از عطش هلاک خواهد شد…
در آن لحظه فقط لیوان آبی خنک میخواست , تا از گرمای درون وجودش بکاهد و کمی خنکش کند…
سرش کمی گیج میرفت , برای همین دستش را به دیوار گرفت و سعی کرد آرام و با احتیاط قدم بردارد…
با رسیدن به آشپزخانه چراغ را روشن کرد و به سمت یخچال رفت و بعد از ریختن آب در لیوانی نسبتا بلند تماما را سرکشید…
با پشت دست عرق های پیشانی اش را پاک کرد و لیوان را روی میز گذاشت …
سپس سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید…
در همان لحظه , دردی سنگین و جانکاه در وجود آتش گرفته اش پیچید…
دردی که نفس تازه جا آمده اش را در سینه حبس کرد و باعث شد تمام عضلات تنش سفت و منقبض شود…
به یک باره چهره اش از دردی طاقت فرسا و نفس بر درهم شد …
دستش را روی شکمش گذاشت وسعی کرد مسیح را صدا بزند…
-م ..
مسیح؟؟
حس میکرد صدایش در نمی آید…
صدایی که خودش هم به سختی میشنید , چه برسد به آن مسیح خواب سنگین…
دردش هر لحظه بیشتر میشد و کم کم طاقتش را از دست میداد…
در آن لحظه حس میکرد لحظات اخر زندگی اش را میگذراند و تا مرگ فاصله ی چندانی ندارد…
مرگ را جلوی چشمان تار و اشک بارش میدید و بویش را حس میکرد…
گمان میکرد که این نفس های یکی در میان و نیمه کاره , آخرین نفس های عمرش هست…
دیگر توان ایستادن هم نداشت…
پس از چند لحظه پاهای سست شده و لرزانش خم شد و روی زمین سرد نشست…
سردی سرامیک های آشپزخانه , لرز بر تن آتشینش انداخت و دردش بیشتر و بیشتر شد…
میدانست اگر کسی به دادش نرسد , همین جا تنها و بی کس , خواهد مرد…
دلش میخواست فریاد بزند تا کسی به فریادش برسد , ولی از درد صدایش در نمی آمد…
دست کم جانش را به سمت میز صبحانه خوری برد و رو میزی حریرش را در میان دستان عرق کرده اش مشت کرد…
چشمانش را بست و با تمام توان نداشته اش , به طرف پایین کشید…
صدای شکستش گلدان کریستال و لیوان خالی آب , هم زمان با صدای جیغ پریسان در فضای آشپزخانه پیچید…
صدای جیغی که ناخواسته از برخورد تکه ایی شیشه با صورت و خراشیده شدن گونه اش بلندش شده بود…
به چند ثانیه نکشید , که مسیح خود را به آشپزخانه رساند…
به یک باره خواب از سرش پرید…
چشمان خواب آلودش گشاد شد بود , با دیدن پریسان که آن جور رنگ پریده و آشفته حال, روی سرامیک های سرد نشسته بود و بر خود میلرزید…
مسیح-چی شده پری چرا جیغ میکشی؟؟چت شده تو؟؟
واسه چی اینجا نشستی دیوانه؟؟
پریسان با التماس به مسیح نگاه میکرد و اشک آرام از گوشه ی چشمانش بر روی صورت میچکید…
صدای از ته چاه در آمده اش , نالان و لرزان بود…
-درد دارم…
دارم میمیرم مسیح..
تو رو خدا به دادم برس …بچم…
بچم…
نگاه مسیح به گونه ی خش خورده و خونی اش افتاد…
سریع عقب گرد کرد و از آشپزخانه خارج شد…
تلفن را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و بعد از دادن آدرس خانه و توضیحات لازمه , به اتاق رفت تا لباس های پریسان به همراه ساک آماده شده برای بچه را بردارد…
در آن لحظه لبخند آرام و شیرینی بر لبانش نقش بسته بود…
میدانست زمانش رسیده…
زمان به دنیا آمدن فرزندش…
زمان بابا شدن…
تصویری گنگ از پدرش , در جلوی چشمانش نقش بست…
حالا خودش هم پدر میشد…
در آن لحظه از خدا خواست پدری خوب برای فرزندش باشد و همیشه و در همه حال در کنارش بماند و هیچ گاه تنهایش نگذارد…
بعد از برداشتن تمامی وسایل مورد نیاز به آشپزخانه بازگشت و کنار همسر دردمند ش نشست…
لبانش هوز میخندید و چشمانش از همیشه روشن تر شده بود…
صدایش ملایم و مهربان تر…
همسرانه تر…
دستش را روی موها و پیشانی خیس از عرق , پریسان کشید و با دست دیگر صورت زخمی اش را نوازش کرد…
مسیح-آروم باش عزیزدلم…
آروم باش مامانی من , الان آمبولانس میرسه میریم بیمارستان…
پریسان-میترسم مسیح…
نکنه بلایی سر بچم بیاد؟؟خیلی درد دارم…
مسیح-چیزی نیست دردت به جونم ,نترس …
تو الان نباید نگران چیزی باشه…
به این فکر کن که نی نی خوشگلمون داره به دنیا میاد و داری مامان پری میشی…
سپس آرام و با دقت مانتو اش را تنش کرد و سعی میکرد با حرف هایش او را آرام کند…
پریسان به شدت هق هق میکرد و ازدرد به خود میپچید…
زار میزد و از درد لبش را محکم به دندان میگرفت…
مسیح با صبوری اشک هایش را پاک میکرد و برایش از آینده ی خوب و سه نفره شان میگفت…
از خوشبختی تکمیل شده و همیشگی شان…
همان لحظه نگاهش به کف پاهای پریسان افتاد ,که توسط فرو رفتن خرده های شیشه زخمی شده بود و کمی خونریزی داشت…
نگاه دردمند پریسان به خون های ریخته شده بر کف سرامیک های سفید افتاد…
چشمانش را از درد بست…
حس میکرد که بدبختی هایش از همین حال شروع شده…
و این تازه اولش بود…
مسیح با دستمال پایش را تمیز کرد و رویش را با چسب زخم بست…
پس از چند دقیقه با آمدن اورژانس او را به بیمارستان مورد نظر منتقل کردند , تا برای به دنیا آمدن فرزندش آمده شود…
با حس شنیدن زمزمه های آرام و آهسته ایی , پلک هایش را بر هم فشرد …
پس از چند لحظه سعی کرد چشمانش را از هم باز کند…
نگاهش در لحظات اول تیره و تار میدید و درست نمیتوانست چیزی را ببیند و یا تشخیص دهد…
چندین بار پلک زد و چشمانش را بر هم فشرد , تا دید تارش کمی بهتر شد و توانست اطرافش را واضح تر ببیند…
نگاهش روی پنجره ی اتاق چرخید…
هوا کاملا روشن و آفتابی شده و دیگر خبری از شب و سیاهی نبود…
با شنیدن صدای آرام و بچه گونه ی مسیح , سرش را برگرداند و به کنارش نگاه کرد…
مسیح بالای تخت کوچک سفید رنگی ایستاده بود و با لبخندی عمیق , با نوزاد درونش حرف میزد…
با لحنی بچه گونه قربان صدقه اش میرفت و دستان کوچکش را نوازش میکرد…
پریسان دستش را به طرف مسیح دراز کرد و آرام صدایش زد…
-مسیح؟؟
مسیح سرش را بلند کرد و با دیدن چشمان باز پریسان , تخت نوزاد را دور زد و به طرف همسرش آمد…
دست بالا گرفته اش را محکم در میان دستش فشرد و بوسه ایی عمیق و طولانی بر پیشانی اش زد…
-صبح بخیر مامانی , خسته نباشی خانومم…
پریسان بی حال و بی رمق لبخند زد…
-حالش خوبه؟؟
مسیح برای لحظه ایی به آن تخت کوچک, نگاه کرد و دوباره نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پریسان انداخت…
-آره عزیزم چرا بد باشه…
از خوبم خوب تره…
فقط بچه ام یکم گرسنه اس , الانم منتظر بود مامانیش بیدار بشه بهش غذا بده…
اونم یه غذای خوشمزه…
سپس دستش را پشت کمر پریسان گذاشت و کمکش کرد تا بشیند…
مسیح-دوست داری بینیش؟؟
پریسان با رقبت پلک زد…
مسیح که لبخند لحظه ایی از لبانش دور نمیشد , نوزاد را از دورن تختش بلند کرد و همانگونه که صورت کوچکش را میبوسید و میبویید , روی دستان پریسان گذاشت…
مسیح-ببین پسرمون چقدر نازه …
مثل عروسک میمونه…
حالا بر لبان پریسان هم لبخندی نشسته بود…
پس فرزندش پسر بود…
آخر همان شده بود که مسیح میگفت..
امیر حسین…
نگاهش روی صورت سرخ و سفید نوزاد چرخید…
روی ابروهای کم رنگ و نداشته اش…
روی چشمان بسته , مژه های بلندش و لبان قرمزی که با طرز با مزه ایی تکان میخورد…
مسیح سرش را به سر پریسان تکیه داد و با احتیاط صورت نرم و پوسته پوسته اش را لمس کرد…
-مثل فرشته ها میمونه…
مثل خودت…
حالا دیگه من دوتا فرشته دارم…
پریسان سرش را بالا گرفت و به چشمان نورانی مسیح خیره شد…
لبانش دیگر نمیخندید…
مسیح بوسه ایی دیگر برپیشانی اش زد…
-خدا خیلی من رو دوست داره پریسان که انقدر خوشبختم کرده…
انقدر شاد و خوش شانس…
مگه نه؟؟
پریسان مغموم و پکر نگاهش را از چشمان شفاف مسیح گرفت و سرش را پایین انداخت…
در همان لحظه نوازد تکانی خورد و با صدای آرام و کم جانی به گریه افتاد…
صدای گریه ی ضعیف و شیرینش در فضای اتاق پیچید و پس از چند لحظه چشمانش را از هم باز کرد…
دل مسیح با دیدن چشمان بازش ضعف رفت و دل پریسان ریش شد…
پریسانی که خیره به چشمان قهوه ایی سوخته اش زل زده بود…
نوزاد آرام پلک زد , قلب پریسان در سینه فرو ریخت و حس بد و خوفناکی , تمام وجودش را در برگرفت…
مسیح با چشمانی خواب آلود و تنی خسته از کار روزانه ,در چهار چوب در اتاق امیر حسین ایستاد و بعد از کشیدن خمیازه ایی کش دار و بلند بالا, به درون اتاق نگاهی انداخت…
پریسان روی تخت , کنار تخت گهواره ایی پسرش نشسته بود و ارام تکانش میداد بلکه کمی بخوابد…
امیر حسین هر از گاهی چشمان بی حالش را باز میکرد و کمی نق میزد…
مسیح به دیوار تکیه داد…
-چرا نخوابیده هنوز؟؟؟
پریسان نگاه را از کودک سه ماه اش نگرفت…
-نمیدونم…
تازگی ها خیلی کم خواب شده…
درست نمیخوابه , وقتی هم که به هزار زور میخوابونمش با کوچکترین صدایی میپره بالا و بد اخلاقی میکنه…
نه درست میخوابه و نه شیر میخوره…
مسیح دستانش را جلوی سینه اش قفل کرد و نفسش را به بیرون فرستاد…
-میخوای ببریمش دکتر شاید مریض شده…
پریسان آرام خندید و برای مسیح پشت چشمی نازک کرد…
-نه خیر لازم نکرده الکی بچم رو ببری این ور و اون ور , چیزیش نیست…
با مامان صحبت کردم ,گفت این چیزا گاهی پیش میاد و برای همه ی بچه ها طبیعیه…
جای نگرانی نیس…
یه مدت که بگذره خوب میشه…
شما هم کاش انقدرکه نگران این آقا پسرت بودی , یکمم به فکر من بیچاره بودی مسیح خان…
مسیح وارد اتاق شد و کنار پریسان روی تخت نشست…
-نه اینکه نیستم….
این شمایی که تمام وقتت رو صرف امیر کردی,انگار نه انگار که شوهری هم داری…
یه مسیحی هم هست…
وجود داره…
پریسان تخت کوچک را رها کرد و کاملا به طرف مسیح برگشت…
-واقعا که مسیح خیلی بچه ایی..
آخه این حرفه تو که میزنی…
یعنی تو به بچه ی خودت هم حسودی میکنی؟؟
بابا جان امیرکوچیکه , نیاز به مراقبت بیشتری داره…
من اگه مواظبش نباشم و ازش نگهداری نکنم پس کی اینکار رو بکنه؟؟
خودت که میدونی این بچه ضعیفه…
نیاز داره من همش کنارش باشم عزیز من…
مسیح ابرویی بالا انداخت و صاف نشست…
-من نگفتم مواظبش نباش و واسش مادری نکن…نگفتم تنهاش بزار و کنارش نباش…
چرا اتفاقا این خیلی خوبه که همش مواظبی و حواست بهش هست…
من خیلی خوشحالم که انقدر مادر خوب و وظیفه شناسی واسش هستی…
اما نه 24 ساعت…
تو دیگه داری زیاده روی میکنی پری…
توحتی بیشتر شبها هم کنار امیر حسین میمونی و کنار اون میخوابی…
پریسان اخم هایش را درهم کشید…
خودش حسابی خسته بود و حرف های مسیح خستگی اش را بیشتر میکرد…
خسته از کارهای زیاد و بدقلقی های امیر حسین…
خسته از کم دیدن سعید…
-وای مسیح این بچه شب ها هم درست نمیخوابه…
خودت که میبینی همش بیداره و نق میزنه…
همش میترسم نکنه یه اتفاقی واسش بیوفته…
من مدام نگرانش هستم اونوقت تو اینجوری میگی بی انصاف؟؟
مسیح از جایش بلند شد و بعد از بوسیدن دستان کوچک امیر حسین به طرف در اتاق حرکت کرد…
-ولی اینا دلیل نمیشه که اصل من رو بیخیال بشی و کنار بزاری…
هرچیزی جای خودش رو داره پریسان جان…
.
.
صدای بلند گریه و هق هق های امیر حسین در فضای خانه پیچیده بود…
صدایی که یک لحظه هم قطع نمیشد بلکه هرلحظه شدت بیشتری می یافت…
پریسان با چهره ایی نگران و ترسیده , کودک کوچک و پنج ماه اش را از روی تخت بلند کرد و در آغوش گرفت….
درون آغوشش تکانش میداد بلکه کمی آرام شود …
ولی امیر حسین آرام نمیگرفت و گریه اش بند نمی آمد…
گویی چیزی اذیتش میکرد و باعث ناراحتی و دردش میشد…
امیر حسین درون آغوش پدر , هق هق میکرد و اشک های ریز و روان از چشمان درشت و قهوه ایی اش پایین میچکید و صورتش را خیس وخیس تر میکرد…
پریسان از جایش بلند شد …
-مسیح؟؟
پسرم چش شده؟؟نکنه مشکلی چیزی داشته باشه؟؟
اخم های مسیح غلیظ تر شد…
-این چه حرفیه که میزنی دیوانه…هیچ مشکلی هم نداره…
حتما مریض شده و چه میدونم شاید دلش درد میکنه…بچه ها همشون توی کوچیکی زیاد مریض میشن…
حالا میریم دکتر میفهمیم…
پریسان نفس کوتاهی کشید و به سمت سرویس بهداشتی رفت تا ابتدا آبی به دست و صورتش بزند…
چشمانش حسابی پف کرده بود و رنگ پریده به نظر میرسید…
بعد از شستن صورتش به اتاق رفت و سریع لباس پوشید و آماده شد , تا به همراه مسیح امیرحسین را به دکتر ببرند…
مسیح ماشین را رو به روی کلینیک شبانه روزی کودکان پارک کرد و از ماشین پیاده شد…
ماشین را دور زد و امیرحسین را از دستان پریسان گرفت تا او نیز پیاده شود…
سپس همراه و هم قدم با هم عرض خیابان را طی کردند و وارد کلینیک بزرگ شدند…
مسیح با راهنمایی های پرستار امیر حسین را به اتاق معاینه برد و روی تخت خواباند…
پریسان بالای سرش ایستاده بود و موهای نرم و موج دارش را نوازش میکرد…
مسیح منتظر به در اتاق نگاه میکرد…
امیر کمی آرام تر شده بود و فقط گاهی بغض گونه ناله میکرد …
پس از چند دقیقه دکتری جوان وارد اتاق شد و کنار تخت ایستاد…
-چی شده؟؟
مسیح کمی نزدیک آمد و نگاهش را به صورت سرد و خشک دکتر دوخت…
-یه مدتی هست که ناآروم شده…همش بی تابی میکنه…
کارش شده فقط گریه کردن…
شیر نمیخوره…نمیخوابه…
همش بی قراره آقای دکتر…
دکتر گوشی اش را دورن گوش هایش گذاشت و مشغول معاینه امیر حسین شد…
پریسان دستانش را در هم قفل کرده بود و پوست لبش را میجوید…
نگرانی تمام وجودش را در برگرفته بود…
قلبش در سینه آرام و قرار نداشت…
دکتر دستش را روی شکم امیر حسین گذاشت…
همزمان صدای گریه اش در فضای اتاق پیچید…
-حالت تهوع هم داره؟؟
پریسان سرش را تکان داد…صدایش به شدت میلرزید و اضطراب داشت…
-بله داره…
تازگی ها خیلی بی اشتها شده , وقتی هم کمی شیر میخوره سریعا همش رو بالا میاره…
قبلا اینطوری نبود آقای دکتر…
نمیدونم بچم چرا اینجوری شده…
دکتر کودک را رها کرد و صاف ایستاد و به چشمان خیس و لرزان پریسان خیره شد…
-اسهال چی؟؟
پریسان سرش را تکان داد…
دکتر دستانش درون جیب های روپوش سفیدش کرد…
-این بچه الان تب داره…
بدون اینکه علائم سرماخوردگی داشته باشه…
مسیح نگاه از صورت امیر حسین گرفت و به چشمان تیره دکتر نگاه کرد…
-خب اینا یعنی چی؟؟
تشخیص شما چیه؟؟
-الان نمیشه چیزی گفت باید ازش آزمایش cbc بگیریم…موقع تولد و دوران بارداری ازش آزمایش گرفتن یا نه؟؟
مسیح نا مفهمو نگاهش کرد…
مسیح-آزمایش های معمولی دوران بارداری رو بله اونهم به دستور پزشکش…
اما این آزمایشی که شما میگید نه…
حالا چی هست این آزمایش؟؟مربوط به چی میشه؟؟
دکتر ابرویی بالا انداخت و به سمت تک میز درون اتاق رفت …
پشت میزش نشست و مشغول نوشتن برگه ی آزمایش شد…
-آزمایش خون…
مسیح بعد از گرفتن نسخه از پزشک کلینیک , به همراه همسر و فرزندش به سمت بیمارستان معرفی شده حرکت کرد تا کارهای مربوط به آزمایش خون را انجام دهد…
کارهای اداری مربوط به آزمایش ,نیم ساعتی طول کشید و بعد از آن کودک را به آزمایشگاه مخصوص بردند تا از او خون بگیرند…
پریسان از نگرانی و اضطراب بی امانی , روی پاهایش بند نبود…
تمام بدنش میلرزید و قفسه ی سینه اش درد میکرد…
گلویش از بغض میسوخت…
در آن موقع به هیچ چیزی فکر نمیکرد و نگرانی و ترسش همه و همه بابت سلامتی فرزندش بود…
نمیخواست کوچکترین بلایی سر امیرحسین پنج ماه اش بیاید و کمترین آسیبی ببیند…
فقط دعا میکرد که فرزندش بیمار نباشد…
مسیح به تنهایی تمامی کارها را انجام داد و خودش پسر گریانش را به آزمایشگاه برد و روی تختی کوچک خواباند…
پرستار سفید پوش جلو آمد و بی توجه به ناآرامی ها و گریه های تمام نشدنی اش , دست راستش را در میان دستش گرفت و از مسیح خواست بچه را ثابت نگه دارد…
سپس سرنگ آماده شده را در دست کوچکش فرو برد…
مسیح رویش را برگرداند , تا خون خارج شده از دست و رگ ظریف پسرش و همچنین درد چشمانش را نبیند…
فقط گوش هایش میشنید صدای گریه های دردمند و نالانش را…
صدای جیغ های کودکانه اش را…
صدای زجر هایش را…
دلش خون میشد از دیدن رنگ و روی پریده ی فرزند کوچکش…
از دیدن پای خونین و تن بی جانش…
و لبانی که از گریه و بغض پر دردی به شدت میلرزید…
پرستار پس از چند ثانیه , دست سفید و بی رنگ امیر را رها کرد و با چسب مخوصوص رویش را بست و پانسمان کرد…
سپس خون سرخ رنگش , را درون شیشه ایی ریخت و به دستان مسیح سپرد تا به آزمایشگاه طبقه ی بالا ببرد…
مسیح دستی به صورتش کشید و از آنجا بیرون زد…
دور شد از صدای گریه ی پسرش…
از چهره ی بیمار گونه و نالانش…
شیشه را درون دستانش بالا آورد و به قرمزی خون فرزندش نگاه کرد…
حالت تهوع بدی داشت و سرش کمی گیج میرفت…
دلش میخواست شیشه را همانجا رها کند و به دستشویی برود و تمام محتویات معده اش را بالا بیاورد…
تمام غم و نگرانی از بابت فرزندش را…
در آن لحظه حس میکرد , روی هوا قدم برمیدارد نه روی زمین…
تنش سست و بی حال بود…
پاهایش توان رفتن نداشت ولی باید میرفت…
پریسان روی صندلی نشسته بود و با چهره ایی گرفته پسرش را شیر میداد…
پسری که بعد از گرفتن خون از دست ظریف و کودکانه اش , تقریبا از حال رفته بود و دیگر توانی برای بی قراری و گریه کردن نداشت…
مسیح نگاه از دست پانسمان شده اش گرفت و بعد از بوسیدن روی پانسمانش از جا بلند شد…
پریسان-کجا میری؟؟
مسیح به ساعتش نگاهی انداخت و موهای ریخته شده برپیشانی اش را کنار زد…
-میرم جواب آزمایش خون رو بگیرم و ببرم پیش دکتر…
دیگه باید حاضر شده باشه…
رنگ از رخسار پریسان پرید…
-وایسا منم بیام…
میخوام بدونم چه بلایی سر بچم اومده…
مسیح-نه عزیزم نیازی نیست تو بیای…
مطمئن باش چیز مهمی نیس, تو بهتره همین جا پیش امیر بمونی و مواظبش باشی…
منم میرم و زودی برمیگردم…
پریسان-اما آخه…
مسیح-پریسان؟؟
گفتم نگران نباش خانومم چیزی نیست…
پسرمون سالمه من شک ندارم…
این آزمایش هم واسه اطمینان بود نه چیزدیگه ایی…
مطمئنم الان که برم پیش دکتر بهم میگه چیز مهمی نیس , بعدش برمیگردم با هم میریم خونه…
سه تایی…
باشه؟؟؟
پریسان آرام پلک زد و نگاه به کودکش سپرد که ارام بعد از مدت ها خوابیده بود…
-امیدوارم مسیح…
امیدوارم هیچی نباشه ,اما نمیدونم چرا انقدر دلم شور میزنه…
خیلی نگرانم…
میترسم مسیح…
مسیح نفس عمیقی کشید و بی حرف از اتاق بیرون رفت…
باز هم به سمت همان آزمایشگاه لعنتی…
همان جایی که بوی پیچیده شده در فضایش , حالش را بهم میزد و دگرگونش میساخت…
سعی میکرد هوای آنجا را استشمام نکند …
نفس نکشد…
دلش نمیخواست هوای آنجا وارد ریه هایش شود…
هوای آنجا برایش بیش از حد سنگین بود…
با نفسی حبس شده , با دستانی یخ کرده و قلبی پر طپش , برگه آزمایش را گرفت و بدون معطلی از آنجا خارج شد…
صدای گریه و بی قراری های بچه های مریض و اشک های روان شده بر صورت پدر و مادر ها , وجودش را له میکرد و قلبش را ویران …
در آن لحظه از خدا خواست هیچ کودکی گرفتار بیمارستان ها نشود و با هیچ بیماری دست و پنجه نرم نکند…
هیچ پدر و مادری غم بیماری فرزندش را نخورد…
نبیند درد چشمانش را…
برگه ی آزمایش را درون دستان سردش جا به جا کرد و به سمت اتاق دکتر معالج قدم برداشت…
برگه ی آزمایشی که برای فرزندش حکم رهایی از آن محیط خفقان آور را داشت…
حکم سلامتی اش…
سعی کرد خود را کنترل کند و آرام باشد…
قدم هایش را سنگین و محکم برمیداشت و مدام از خدا میخواست که چیزی نباشد…
با خدای خود عهد کرد پس از تایید سلامتی امیر حسین , او را به مشهد ببرد و برایش گوسفندی را به خیریه بدهد…
رو به روی اتاق دکتر نامجو , نفس تازه ایی گرفت و بعد از زدن تقه ایی به در وارد اتاق شد…
دکتر نگاهش را برای لحظه ایی به چهره ی پریشان و نگران مسیح دوخت…
آشفتگی از چشمان عسلی رنگش میبارید…
دکتر لبخندی بر لب نشاند و از او خواست بشیند…
مسیح نگاهی به برگه آزمایش درون دستانش انداخت , باری دیگر نام خدا را صدا کرد و برگه را روی میز دکترگذاشت و تن خسته و کوفته اش را روی مبل های کرم رنگ چرمی رها کرد…
دستش را محکم به صورتش کشید و به مبل تکیه داد…
دکتر نامجو برگه ها را برداشت و با دقت مشغول برسی شد…
نگاه مسیح روی حالات صورتش میچرخید و در تمام مدتی که دکتر برگه ی آزمایش را برسی میکرد , نگاهش روی صورت و چشمانش میخ کوب شده بود…
شاید میخواست از حالات دکتر پی به وضعیت فرزندش ببرد , ولی ازصورت معمولی آن دکتر جوان چیزی نمیفهمید…
کم کم حس میکرد چشمانش از این خیرگی زیاد , درد گرفته و به سوزش افتاده…
دلش میخواست برای لحظه ایی کوتاه چشمان خسته اش را ببند و بخوابد…
برای لحظه ایی آرام گیرد و هیچ نفهمد…
ولی نگرانی خواب از چشمان روشنش میگرفت…
دکتر برگه ها را روی میز گذاشت و صاف نشست…
خواب به یک باره از چشمان مسیح پرید…چشمانی که هر لحظه گشاد تر میشد…
-این آزمایش خون مشکوکه…
برای اینکه مطمئن بشیم باید آزمایش الکتروفروز هموگلوبین انجام بشه…
مسیح در جایش نیم خیز شد…
درون وجودش غوغای بدی به پا بود , اصلا حس و حال خوبی نداشت…
دل او هم مانند پریسان شور میزد و نگران بود…
مسیح-یعنی چی من نمیفهمم…
لطفا واضح بگید , یه جوری بگید تا منم بفهمم…
واسه چی مشکوکه؟؟
مشکوک به چیه اصلا؟؟؟
توی اون برگه ی لعنتی چی نوشته دکتر؟؟؟
-همین الان واسش آزمایش رو مینویسم , این آزمایش رو باید خیلی سریع انجام بدید و جوابش رو اورژانسی بگیرید و واسم بیارید…
شما الان برید و پسرتون رو ببرید به آزمایشگاه بالا…
من هماهنگی های لازم رو انجام میدم تا سریع ازش تست بگیرن و جوابش رو بهتون بدن…
بعد بیاید تا باهم صحبت کنیم…
البته بهتره همسرتون هم اینجا باشن…
مسیح نفس حبس شده و سنگینش را به بیرون فرستاد و از جایش بلند شد , تا نسخه را از دکتر بگیرد…
مسیح-میشه بهم بگید خطرنکه یا نه؟؟
-من الان نمیتونم چیزی بگم…
شما بهتره هرچه سریع تر کارهایی که گفتم رو انجام بدید تا کاملا مشخص بشه…
مسیح سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد…
در حالی که حس میکرد همه جای این بیمارستان بوی وحشت و عذاب میدهد…
بوی مرگ و نیستی…
بوی زجر…
.
.
یک ساعت بعد , با صورتی زرد رنگ و لبانی خشکیده , با تنی خسته و پاهایی ناتوان , دوباره روی همان مبل کرم رنگ خود را رها کرد…
پریسان نیز با چشمانی پف کرده و قرمز شده کنار دستش نشت…
قلبش ناجور میزد و استرس بدی تمام جانش را پر کرده بود…
پتوی نرم و گرم عروسکی را روی پسرش کشید و محکم تر از همیشه در آغوشش گرفت…
کودکش آرام تر از همیشه بود…
گویی دیگر جانی در بدن ضعیف و بیمارش نداشت…
رنگ صورتش به سفیدی میزد و لبان کوچکش بی رنگ شده بود…
حالا نگاه نگران هر دو به دهان دکتر نامجو دوخته شده بود…
دکتر سری از روی تاسف تکان داد و برگه های آزمایش را با حرص روی میز رها کرد و به صندلی اش تکیه داد…
اخمی عمیق تمام صورتش را پر کرده بود…
هرچند سعی میکرد آرام و ملایم صحبت کند…
-متاسفانه فرزند شما مبتلا به بیماری تالاسمی هست…
اون هم از نوع شدید و خطرناکش…
تالاسمی ماژور…
صدای بلند مسیح در فضای اتاق پیچید و تن پریسان را لرزاند…
صدای ناباورانه و خش خورده ی پدرانه اش….
-تالاسمی؟؟؟
-بله تالاسمی…
مسیح-ولی آقای دکتر این امکان نداره , چطور همچین چیزی ممکنه ؟؟
پسر ما بعد از تولدش هیچ مشکلی نداشت …
حالش خوبه خوب بود…
اون موقع هم ازش آزمایش گرفتن و هر ماه توسط پزشک متخصص کودکان چک میشد…
-بله میدونم…
تالاسمی ماژور معمولا در طی چند ماه اول تولد تشخصی داده نمیشه…
من از علائمی که پسرتون داشت و توضیحاتی که خودتون دادید به این بیماری شک کردم …
واسه همین خواستم آزمایش خون انجام بشه و برای اطمینان بیشتر آزمایش مربوط به هموگلوبین خون که همه چیز رو کاملا مشخص کرد…
متاسفانه این بیماری از سه ماهگی تا هشت ماهگی ,خودش رو نشون میده و یا حتی تا دوسالگی که اگه به موقع درمان نشه ,یعنی خون تزریق نشه بچه تلف میشه و از بین میره…
ببینید زمانی که هموگلبین نوزاد از بین بره و هموگلبین بالغ به علت نقص عضو زنجیره ایی ساخته نشه ,علائم کم خونی مثل رنگ پریدگی , بیحالی ,شیر نخوردن و نخوابیدن در ابتدا بروز میکنه و به دنبالش مشکلات دیگه…
مثل بزرگی کبد , طحال, اختلال در رشد کودک شیرخوار و تغیر قیافه , شکم برآمده و در آخر نارسایی قلبی کبد و دیابت و دیگر موارد…
مسیح چشمانش را بست…
چشمانی که از باز بودن و خیرگی زیاد به شدت درد میکرد و میسوخت…
همانند قلبش که حس میکرد دیگر نمیزند…
نمی تپد…
حس میکرد قفسه ی سینه اش از حجم زیادی , سنگین شده و هرلحظه ممکن است از فشار زیاد له شود…
پریسان با ناباوری به دکتر نامجو نگاه میکرد…
پلکش به شدت میپرید…
دهانش خشک و بد طعم شده بود…
هنوز باورش نشده بود, که در مورد بیماری خطرناک پسر او حرف میزنند…
دکتر نامجو دستانش را روی میز گذاشت و به چهره ی گرفته ی هر دو نگاه کرد…
کلام توبیخ کننده اش پر از حرص بود…
-من واقعا نمیدونم شما چرا گذاشتید این وضعیت پیش بیاد و کار به اینجا برسه؟؟
شما که جوون های عاقل و تحصیل کرده ایی به نظر میرسید,پس چرا به این موارد توجه نکردید؟؟
این همه سهل انگاری واسه چی بوده ,اون هم توی همچین دوره ایی با این همه پیشرفت علم و این همه آزمایشات مختلف…
حتما پزشک آزمایشگاه این ها رو واستون توضیح داده بوده و از وضعیتتون واستون گفته…
پس چرا بهش توجه نکردید؟؟
پس چرا بهش توجه نکردید؟؟
مسیح گنگ نگاهش میکرد…
چشمانش گرد شد و دهانش باز ماند…
پریسان نیز با خیرگی تمام ,دکتر را نگاه میکرد …
از حرف هایش هیچ نمیفهمید…
مسیح-چه وضعیتی آقای دکتر؟؟ما چی رو میدونستیم؟؟
منظورتون از این حرف ها چیه؟؟
لحن دکتر نامجو دیگر آرام نبود…
صدایش هرلحظه بالا تر میرفت و لحنش کوبنده تر میشد…
-شما که میدونستید نمیتونید بچه دار بشید پس چرا بچه دار شدید؟؟
واقعا چرا؟؟
حتی اگر بچه هم میخواستید ,باید تحت نظر پزشک قرار میگرفتین نه این که انقدر ساده از کنارش بگذرید…
مسیح با تعجب به طرف پریسان برگشت و نگاهش کرد…
پریسان از روی ندانستن و نفهمیدن سری تکان داد…
هرچند چیزی در مغزش جولان میداد ,ولی فکر نمیکرد موضوع آن باشد…
نه این ممکن نبود…
صدایش به شدت گرفته بود و تن صدایش میلرزید…
-ما چرا نمیتونیم بچه دار بشیم؟؟
دکتر نفسش را به شدت به بیرون فرستاد و صاف نشست…
-حتما میدونید که این بیماری مادرزادی و ارثی هست ,نه مسری و از والد به ارث میرسه…
مسیح با ناباوری تمام سرش را تکان داد…
پریسان دیگر پلک هم نمیزد …
مسیح-ولی ما مشکلی نداشتیم…
یعنی…
دکتر دستش را بالا آورد و حرف های مسیح را قطع کرد …
اخم هایش هنوز درهم بود و لحنش عصبی…
-مگه شما قبل از ازدواج آزمایش خون انجام ندادین؟؟
مسیح-معلومه که انجام دادیم…
مثل همه که انجام میدن…
ولی من منظور شما رواز این حرف ها اصلا درک نمیکنم…
من هیچی نمفهمم…
دکتر چشمانش را برای لحظه ایی بر هم گذاشت..
انگشت سبابه اش را روی شقیقه اش گذاشت و فشرد…
-خیلی خب…
پس مطمئنا قبل از ازدواج به واسطه ی آزمایش هایی که انجام شده ,متوجه شدید که نباید بچه دار بشید و یا قبل از این کار تحت مداوا قرار بگیرید..
ببینید بزارید یه جور دیگه بگم…
فرزند شما الان مبتلا به تالاسمی ماژور هست…
خب این یعنی پدر و مادرش هردو ناقل این بیماری هستن و تالاسمی مینور دارن…
تالاسمی مینور هیچ خطری نداره و فقط یه کم خونی ساده اس…
واسه همینه شما هیچ مشکل و ناراحتی نداشتید و ندارید..
اما نتیجه ی ازدواج و بچه دار شدن شما میشه بچه ایی که تالاسمی ماژور داره…
و این اصلا خوب نیست…
افرادی که هردو مبتلا به مینور باشن یا نباید باهم ازدواج کنند و یا اگه ازدواج میکنن بچه دار نشن…
دستان محکم شده ی پریسان از دور فرزندش , شل شد و تن بی حسش به عقب برگشت…
ول شد…
فرو ریخت…
فهمید…
حالا درک میکرد حرف های دکتر را…
صدای دکتر در ذهنش میچرخید و فکری مانند موریانه مغزش را میجوید…
نگاه مبهوت و مصمومش را به پسر غرق در خوابش دوخت….
پسری که حالا مطمئن شده بود از شوهرش نیست…
انگشتان دستش به طرز بدی لرزید…
چشمانش بسته شد…
از همان که میترسید به سرش آمده بود…
اخر نتیجه ی اضطراب ها و نگرانی های مدامش را به چشم دیده و چشیده بود…
آن هم به بدترین شکل ممکن…
با بلند شدن ناگهانی مسیح ,از روی مبل تکانی خورد و به خودش امد…
مسیح رو به روی میز دکتر ایستاد و دستانش را روی میز خم کرد…
لحنش عصبانی و صدایش فریاد مانند بود…
-ولی توی آزمایشات قبل از ازدواج ما همچین چیزی نبود…
یعنی فقط همسرم یه کم خونی ساده و فقر آهن داشت ,که با قرص هایی که پزشک اون زمان تجویز کرد کاملا خوب شد…
ولی من هیچ مشکلی نداشتم…
نه کم خونی و نه هیچ چیز دیگه ایی…
هیچی…
دکتر صاف به چشمان مسیح خیره شد ,چشمانی که هرلحظه تیره تر از قبل میشد…
خاموش و بی نور تر…
سرد و بی حس…
با همان لحن مصمم و محکمش…
-ولی همچین چیزی امکان نداره آقای مهران…
مطمئنا جفتتون تالاسمی مینور دارید که فرزندتون مبتلا به ماژور شده…
همون کم خونی که خانومتون داشته ,شما هم داشتید…
گفتم که این نوع بیماری اصلا خطرناک نیست و فرد مبتلا هیج فرقی با یک آدم سالم نداره …
فقط نباید دوتا مینور باهم ازدواج کنن چون نتیجه اش همین میشه…
مسیح به شدت سرش را تکان داد و انگشتانش را میان موهایش فرو برد…
نمیفهمید…
درک نمیکرد…
هیچ چیز را نمیفهمید و حرف های دکتر برایش قابل هضم نبود…
کلافه و سردرگم روی مبلی دیگر دقیقا رو به روی پریسان ولو شد…
پریسانی که ماند مجسمه خشکش زده بود و توان کوچکترین حرکتی را نداشت…
دکتر نامجو نگاهی به پریسان انداخت , که رنگ به رخسار نداشت و تمام وجودش به طرز آشکار و ناجوری میلرزید…
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به مسیح دوخت , که گیج و منگ سرش را در میان دستانش میفشرد و پایش را به حالت عصبی تکان میداد…
-جناب مهران بهتره آروم باشید ,تا باهم و با آرامش کامل این مساله رو حل کنیم…
مسیح تنها سرش را تکان داد…
-فرزند شما الان مبتلا به این بیماری هست و توی این مورد هیچ شکی نیست…
شما میتونید برای اطمینان بیشتر بازهم این آزمایش رو تکرار کنید,اما من توی این مورد شکی ندارم…
علائم پسر شما این قضیه رو تایید میکنه و البته آزمایش خون هم همینطور…
ما باید هرچه سریع تر درمان رو شروع کنیم…
مسیح سرش را بلند کرد…
با تمام درگیری های ذهنی که داشت سعی کرد به حرف های دکتر گوش دهد ,بلکه چیزی بفهمد و از این گیجی و سردرگمی نجات یابد…
پریسان نیز سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش را به پسر معصوم و پاکش دوخت…
پسری که چهره ی آرام و غرق در خوابش هم دردمند بود…
اشک آرام از گوشه ی چشمانش پایین چکید…
در آن لحظه نمیدانست ,چرا اشک میریزد و این گونه از درون میسوزد و خرد میشود…
به خاطر بیماری خطرناکه پسرش؟؟
به خاطر وضعیت بد و هراسناکش..
یا بابت رسوایی اش؟؟
بابت خیانتش…
نمیدانست…
دکتر نامجو با لحن آرام تری صحبت میکرد…
سعی کرد کامل و واضح حرف هایش را بزند و همه چیز را کاملا برایشان مشخص کند…
-بیماری تالاسمی یه بیماری ارثی هست …
این یعنی بچه هایی که این بیماری رو دارن باید پدرش مادرشون مینور باشن…
هم پدر و هم مادر…
تمامی آزمایشات قبل از ازدواج مشخص کننده این قضیه هست و افرادی مثل شما , حتما باید تحت نظر پزشک قرار بگیرن و بعد تصمیم برای بچه دار شدن…
توی دوران بارداری واسشون پرونده پزشکی تشکیل میدن و هم آزمایشاتی انجام میشه که در صورت تایید بیماری ,سقط قانونی انجام میشه…
کاری که شما انجامش ندادین و متوجه بیماری نشدید…
اینجور که خودتون میگید حتما باید یه اشتباهی توی آزمایشات اون موقع انجام شده باشه , که شما متوجه ناقل بودنتون نشدید…
ما این آزمایش رو دوباره تکرار میکنیم …
واسه هردو تون…
اما الان چیزی که اهمیت داره بیماری پسرتونه که باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار بگیره وگرنه…
مسیح-ممکنه فقط همسرم ناقل باشه و فرزندم مبتلا شده باشه؟؟
-نخیر همچین چیزی غیر ممکنه…
توی آزمایشات جفتتون باید mcv و mch نرمال نباشه…
پس توی این قضیه شک نکنید که شما و همسرتون ناقل این بیماری هستید…
مسیح سرش را تکان داد…
-خیلی خب…
پس حتما همینطوره که شما میگید…
حتما توی آزمایش های من اشتباهی رخ داده وگرنه ما میفهمید و نمیزاشتیم کار به اینجا برسه…
دکتر نامجو خودکارش را دست گرفت و مشغول نوشتن شد…
-همین فردا تمامی این آزمایشات رو انجام میدید…
پسرتون هم باید امشب اینجا بستری بشه…
مسیح با ناتوانی تمام از جایش بلند شد…
-پسرم خوب میشه اقای دکتر؟؟
-اگر درست درمان بشه یعنی به طور مرتب خون دریافت کنه و آهن اضافی با تجویز آهن زا رفع بشه , بله خوب میشه…
مسیح برگه های مهر شده را از دست دکتر گرفت و بعد از تشکر کوتاه و آهسته ایی به سمت همسرش رفت…
خودش دیگر جانی در بدن نداشت , ولی زیر بازوی پریسان را گرفت تا بلند شود…
پریسانی که نگاه اشک آلودش را از کودکش نمیگرفت…
کودکی که اسیر دام های مادرش شده بود…
مریض از فکر خراب اش…
دردمند و زخم خورده از تن حراج گذاشته اش…
برای چند لحظه ی کوتاه ,امیر حسین را در آغوش خود , در میان دستان یخ کرده اش نگه داشت و در حالی که تن کوچکش را به قلب دردمند و دلواپسش میفشرد , به چهره ی کودکانه اش نگاه میکرد…
با مهر و محبتی خاص و کاملا پدرانه , صورت معصومانه و پنبه ای اش را از نظر میگذراند…
چشمانش هرلحظه غمگین تر از قبل میشد…
کودکش را بسیار دوست داشت و حاضر نبود ,خاری کوچک به پایش برود…
ولی حالا مجبور بود او را در این بیمارستان , که گوشه گوشه اش بوی نیستی و رنج میداد بستری کند…
امیر را بیشتر به خود فشرد,سرش را نزدیک ترآورد و همراه با بوییدن تنش , بوسه ایی آرام بر صورتش زد و با اشاره ی پرستار او را روی تختی فلزی خواباند…
تختی که اطرافش را میله های بلندی به صورت محافظ پر کرده بود…
پرستار آنژیوکت را به پشت دست کوچکش وصل کرد و با تکه چوبی سخت و سفت دستش را محکم کرد تا در اثر تکان خوردن , سوزن از دستش خارج نشود…
مسیح با چهره ایی مغموم و چشمانی غم گرفته , نگاهش میکرد…
دلش میخواست بمیرد وکودکش را در این حال و روز نبیند…
به نظرش این بزرگترین عذاب دنیا بود…
بزرگترین درد و رنج…
حالا معنی حرف های مادرش را درک میکرد و به وضوح میفهمید…
صدای گرم و دلنشین مامان مریم اش در گوش هایش طنین انداخت…
صدای لبریز از محبتش…
“هروقت بچه دار شدی حال من رو میفهمی
شما بچه ها تا خودتون پدر و مادر نشید نمیفهمید من چی میگم و چی میکشم
درد اولاد از هر دردی بد تر و سخت تره”
با شنیدن صدای پرستار به خودش آمد و به طرفش برگشت …
نگاه محو و تارش را به او دوخت , ولی چهره اش را درست نمیدید…
همه جا برایش تیره و تار شده بود…
انگار که چشمانش غبار گرفته باشد…
جلوی دیدگانش پر از مه بود…
-شما دیگه میتونید تشریف ببرید ,فقط همسرتون میتونن شب رو کنارش بمونند …
مسیح نگاهی دیگر به امیر انداخت که آرام و ساکت خوابیده بود…
بی حال و بی جان…
قفسه ی سینه اش آرام بالا و پایین میشد و همین نفس های آرام و بی صدا بود ,که مسیح را سرپا نگه میداشت…
هیچ گاه او را این چنین ساکت و بی صدا نیدیده بود…
حالا و در این شب دلگیر و پر درد ,دلش میخواست کودک اش چشمانش را باز کند و با صدای بلند گریه کند…
جیغ بکشد و با بی تابی های کودکانه اش, نگذارد پدر و مادرش تا صبح چشم برهم بگذارند و کمی بخوابند…
ولی او آرام بود…
تاثیر داروهای تزریق شده او را از حال برده بود و تن کوچکش را سست کرده بود…
مسیح نفس عمیقی کشید و عطر کودکانه اش را برای چندمین بار به ریه هایش فرستاد و از اتاق خارج شد…
پریسان کمی آنطرف تر روی صندلی نشسته بود …
زانو هایش را دورن بغلش جمع کرده و سرش را روی پاهایش گذاشته بود و خود را آرام تکان میداد…
مسیح کنارش نشست…
دستش را روی شانه های لرزانش گذاشت و کمی فشرد…
باز هم همسرانه…
-پاشو خانوم…
پاشو قربونت برم ,بریم همین اطراف یه چیزی بخوریم تا این بچه خوابه و شیری چیزی نمیخواد…
صدای پریسان بی نهایت گرفته بود…
-نمیخوام…
مسیح سرش را کمی جلو آورد و کنار گوشش زمزمه کرد…
با صدایی که سعی میکرد آرام و مهربان باشد…
-اگر به فکر خودت نیستی به فکر من باش , که از دیشب تا حالا چیزی نخوردم…
به خدا دارم از گرسنگی پس میوفتم…
پاشو عزیز دلم…
میریم یه جایی همین نزدیکی ها شام میخوریم وزودی برمیگردیم…
خودتم که از صبح چیزی نخوردی…
-دلم چیزی نمیخواد…
مسیح شانه اش را بیشتر فشرد…
-آخه اینجوری که نمیشه پریسان…
فردا صبح میخوان از هردومون تست بگیرن , باید جون داشته باشیم یا نه؟؟
اینجوری که جفتمون همین جا از حال میریم…
دیگه کی مواظب این طفل معصوم باشه؟؟
پریسان ناگهان سرش را بلند کرد و به طرف مسیح چرخید…
صدای استخوان های گردنش را شنید و هم زمان دردی در سر و گردنش پیچید , ولی ترسی که در جانش رخنه کرده بود و از درون لهش میکرد , باعث میشد چیزی دیگر را حس نکند…
-ت … تست واسه چی؟؟
چی میگی ت … تو؟؟؟
مگه ما چیکار کردیم که تست بگیرن اصلا؟؟
چشمان مسیح روی صورت رنگ پریده و لبان لرزانش چرخید و در چشمان هراسان اش قفل شد…
-یادت رفته دکتر نامجو چی بهمون گفت؟؟
گفت فردا تمامی آزمایشات رو دوباره تکرار میکنیم تا همه چیز کاملا مشخص بشه…
پاهای پریسان سر خورد و از صندلی آویزان شد…
صدای بلند طپش های قلبش را میشنید و حس میکرد, هر لحظه ممکن است قلب سنگینش , سینه اش را بشکافد و بیرون بزند…
لحظه ایی چشمانش را بست و سعی کرد آرام باشد و خوب و درست به همه چیز فکر کند,تا حرف نا به جا و اشتباهی نزند…
میخواست کمی تمدد اعصاب کند و بر خود مسلط باشد…
مسیح با دقت , با نگرانی توام با تعجب, نگاهش میکرد…
میدانست از بابت بیماری فرزندش نگران و ناراحت است ولی این ترس چشمان و لکنت زبانش را نمیفهمید…
پریسان چشمانش را باز کرد…
صدایش کمتر از قبل میلرزید…
اعصابش کمی آرام تر شده بود و فکرش بهتر کار میکرد …
لحن صدایش معترض بود…
-مسیح من اصلا نمیفهممت…
واقعا فکر میکنی این آزمایش ها نیازه؟؟اون هم الان تو همچین وضعیتی؟؟
فکر میکنی این کارها دردی رو از اون بچه دوا میکنه؟؟
توی این شرایط بحرانی , چه فرقی میکنه که آزمایشات قبل از ازدواج ما اشتباه شده و ما متوجه این بیماری لعنتی نشدیم؟؟
دیگه چه اهمیتی میتونه داشته باشه , وقتی که کار از کار گذشته؟؟
آب ریخته رو دیگه نمیشه جمع کرد مسیح…
من دارم از نگرانی واسه بچم پر پر میزنم , اونوقت تو به فکر اینی که بفهمی چرا آزمایشت اشتباه شده؟؟
چرا مسیح؟؟
مسیح کمی خود را عقب کشید و به دیوار سفید پشت سرش تکیه داد…
دستش را به میان موهایش کشید…
صدایش آرام و مصمم بود…
خالی از هرگونه شک و تردیدی…
-اگه اون آزمایشات لعنتی اشتباه نمیشد , اگه اون برگه ها درست همه چیز رو نشون میداد , الان ما به این وضع دچار نبودیم…
الان بچه من…بچه تو… همون که نگرانش هستی و داری واسش پر پر میزنی , روی اون تخت آروم و بی صدا نخوابیده بود…
معلومه که واسم مهمه…خیلی هم مهمه…
اصلا چرا نباشه؟؟
من …
باید بدونم چرا ما همچین چیز مهمی رو نفهمیدیم و باعث زجر و عذاب اون بچه و صد البته خودمون شدیم…
سپس با یک حرکت از روی صندلی بلند شد…
دست هایش را در جیب شلوار جین یخی اش فرو برد و با شانه هایی محکم صاف رو به روی پریسان ایستاد…
خشم در چشمان عسلی رنگش بیداد میکرد…
دندان هایش را از حرص روی هم فشرد و از میان لبان برجسته اش غرید…
-اونوقت هست که من, او آزمایشگاه و تمام دم و دستگاهش رو, روی سر همه ی کارکنانش خراب میکنم…
پریسان سرش را با شدت تکان محکم تکان داد…
حالا چشمانش هم , مانند صورتش بی رنگ شده بود…
بی رمق…
ملتمس…
-ولی این کارها اون بچه رو خوب نمیکنه و بیماریش رو از بین نمیبره مسیح…
ما الان باید فقط به فکر سلامتی امیر حسین باشیم و نه هیچ چیز دیگه ایی…
بعد از اون وقت هست برای …
مسیح با همان صدای آهسته و محکم , حرف های پریسان را نمیه کاره گذاشت…
-به فکرش هستیم…تو نگران اونش نباش…
اون مساله اش جداس…
دکتر گفت هرکاری لازم باشه انجام میشه…
الان هم به جای این بحث های بیهوده , بلند شو بریم یه چیزی بخوریم تا امیر بیدار نشده…
باید واسه ی فردا آماده بشیم…
مطمئنن فردا روز سختی خواهد بود…
باید جون توی تنمون باشه…
سپس رویش را از پریسان گرفت و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد…
صدای قدم هایش در راهرو خلوت میپیچید …
در حالی که حرف هایش, صدای محکم و پر کینه و برق چشمان مطمئن و مصممش , لرزه بر جان پریسان انداخته بود و گوش هایش از انعکاس صدایش سوت میکشید…
مسیح بعد از رساندن پریسان به بیمارستان, به سمت خانه حرکت کرد, تا هم کارت بانکی اش را برای فردا بردارد و هم دوش کوتاهی بگیرد , لباس هایش را عوض کند و کمی استراحت کند…
پریسان جز چند لقمه ی کوچک آن هم به زور و اجبار از دستان مسیح , چیزی نخورده بود…
چیزی از گلویش پایین نمیرفت و انگار راه مری اش با تکه ایی سخت مسدود شده بود…
مسیح اما , با تمام دلواپسی ها و آشفتگی ها سعی کرده بود غذایش را کامل بخورد , تا به قول خودش جان در بدن داشته باشد و برای فردا آماده باشد…
میدانست فردا روز سختی در پیش دارد و با روشن شدن هوا و تابیدن خورشید, آشفتگی هایش بیشتر هم میشود…
به هیچ وجه نمیخواست ضعیف باشد و زیر بار این مشکلات مصیبت بار, کمرش خم شود…
میخواست محکم واستوار بایستد و برای سلامتی تک فرزندش نهایت تلاشش رابکند…
سرش کمی درد میکرد…
به محض رسیدن به خانه , قرص ژله ایی قرمز رنگ را با لیوانی آب , فرو داد و حوله به دست , به سمت حمام حرکت کرد…
شیر آب سرد را تا آخر باز کرد و زیر دوش ایستاد…
سرش را بالا و به سمت قطرات سرد آب گرفت…
آب از سرش و رویش پایین چکید و سردی و خنکی آب به تمام جانش نفوذ کرد…
این آب سرد و نفس گیر برای حال خرابش خوب بود…
برای ذهن درهم و درگیر اش…
ذهنی که برای لحظه ایی آرام نمیگرفت و از فکر و خیال خالی نمیشد…
مدام به فردا فکر میکرد…
به حرف های دکتر نامجو و تمامی شنیده هایش…
به جواب آزمایشی که نشان از ناقل بودنش داشت…
به اشتباهی که شده بود و قیامتی که میخواست به راه بیندازد…
اشتباهی که به قیمت زندگی پسر پنج ماه اش تمام شده بود…
به قیمت اشک های چکیده از چشمان همسرش و این درد های قفسه ی سینه ی خود…
مطمئن بود ساده از کنار این قضیه عبور نخواهد کرد و باعث و بانی آن اشتباه غیر قابل بخشش و جبران ناپذیر را به خاک سیاه خواهد نشاند…
حالا دیگر برایش مهم نبود که این اشتباه از جانب چه کسی بوده…
مطمئن بود زندگی هرکسی را که مصوب این خطای بزرگ بوده به لجن خواهد کشید…
.
.
با زنگ خوردن آلارم گوشی که هفت صبح را نشان میداد , از خواب بیدار شد…
دستش را محکم به صورتش کشید…
موبایلش را برداشت و شماره ی پریسان را گرفت و منتظر ماند تا جواب بدهد…
-الو…
-سلام پری خوبی عزیزم؟؟امیر حسین خوبه؟؟
پریسان نفسش را به بیرون فرستاد…
-مرسی بد نیستم…
امیر هم خوبه تازه شیر خورده…یکم ناآرومی میکنه ولی بهتر از دیروزه…
مسیح-مواظبش باش عزیزم…
منم تا یکی دو ساعت دیگه خودم رو میرسونم بیمارستان…
یکم کار بانکی دارم…
یه سرم باید برم شرکت و کارام رو ردیف کنم , ولی قول میدم زودی بیام…
پریسان با صدایی لرزان در میان حرف هایش پرید…
-برو عزیزم…
برو با خیال راحت به همه ی کارهات برس نگران ما هم نباش…
منم اینجا کنار امیر هستم…
نیازی نیست عجله کنی…
آروم رانندگی کن مسیح و مواظب خودتم باش…
مسیح لبخند آرامی زد و بعد از سفارشات لازمه گوشی اش را قطع کرد و یک ربع بعد سوار بر ماشین خاکستری رنگش , به سمت شرکت حرکت کرد…
شیشه ی ماشین را تا آخر پایین کشید تا نسیم خنک اردیبهشت ماه صورت داغش را کمی خنک کند…
تمام استخوان هایش درد میکرد و تنش مور مور میشد…
چشمان سرخ و بی خوابش با شدتی چند برابر میسوخت…
تمام شب را با کابوس های وحشتناک و نفس بر سر کرده بود وتا سپیده ی صبح لحظه ایی آرام نگرفته بود…
برای اولین بار بود ,که اینچنین در خواب کابوس میدید و زجر میکشید…
در تمام مدتی که چشمانش بر هم و غرق در خواب بود ,کودکی در میان خواب های خاکستری و مه آلودش جیغ میکشید و از بی نفسی و بی اکسیژنی کبود میشد…
خودش پریشان احوال با وضعی نابسامان و خراب در میان برهوتی خشک و پر سوز, با پاهایی برهنه و زخمی به سمت صدایش میدوید , ولی کودک بی تاب و گریان را نمی یافت…
در میان خواب هایش نفس نفس میزد…
عرق میرخت…
تمام تنش از خستگی و کوفتگی درد میکرد و جایی در قفسه ی سینه اش میسوخت…
از دیدن زمین زیر پایش , از ترس بر خود میلرزید…
برهوتی خشک و سوزان با شکاف هایی عمیق…
ناگهان رعد زد…
آسمان غرید…
باران بارید…
با شنیدن صدای باران و غرش بلندآسمان لبخند زد…
گویی جان دوباره ایی پیدا کرده باشد…
سرش را با خوشحالی , با چشمانی پر امید به سمت بالا گرفت…
ولی از دیدن آسمان سرخ رنگ بالای سرش و ابرهای تیره ی سیاه و خون بار , رنگ از رخسارش پرید…
در همان لحظه قطره ایی سرد و پر سوز از باران خونین , بر روی صورتش چکید که باعث شد تمام تنش منجمد شود و یخ ببند …
از سرما بر خود لرزید و همراه با کشیدن فریادی وحشتناک و بیش از حد بلند از خواب پرید و سرجایش نشست…
با نفس های یکی در میان و هیکلی خیس از عرق …
قفسه ی سینه اش هنوز میسوخت و تنش از حس آن همه خشکی و سوزندگی مور مور میشد…
در تمام طول مسیر تا شرکت از فکر آن خواب های پریشان و آشفته رهایی نداشت…
ذهنش یک لحظه هم خالی نمیشد…
رها نمیشد…
نه … دیگر نمیشد…
ساعت حوالی 10 صبح بود که کارهایش تقریبا تمام شد و فرمان ماشین را با شدت به طرف بیمارستان چرخاند…
بر خلاف سفارشات پریسان , با سرعت زیادی میراند و برای رسیدن عجله داشت…
نمیخواست بیش از این همسر و فرزندش را در همچین شرایط و موقعیتی تنها بگذارد…
میخواست سریعا آزمایش بدهد تا دیگر مجبور نباشد در این بی خبری و سردرگمی دست و پا بزند…
رو به روی بیمارستان ماشین را در گوشه ی خلوتی پارک کرد و به محض پیاده شدن سرش را به سمت آسمان بلند کرد…
با ترسی نهفته در چشمانش…
آسمان تیره بود…
ابری و گرفته…
ولی…
سرخ و خون چکان نبود..
بارانی از خون بر سرش نمیبارید و زیر پایش هم برهوتی سوزان با شکاف های عمیق نبود…
هرچند هنوز هم چیزی در درون سینه اش میسوخت و پوست تنش مور مور میشد…
نفسش را محکم به بیرون فرستاد , سرش را به شدت تکان داد و پاهایش را روی زمین کشید…
گویی که به مسلخ میرود…
به چوبه ی دار…
پایش را که از در شیشه ایی به داخل سالن ورودی بیمارستان گذاشت , بازهم همان بوی مزخرف و نفس گیر در مشاش پیچید و سرگیجه گرفت…
حس میکرد سینه اش هرلحظه سنگین تر از قبل و نفس های کش دارش, کند تر و سخت تر میشود…
از آنجا متنفر بود…
از آنجایی که باعث خفگی اش میشد…