پاییزه خزون
نگاه های بچها روم سنگینی میکرد به صفحه گوشی نگاه کردم همون مزاحم معروف بود ، گوشیمو سایلنت کردمو گذاشتم داخل کیفم دیگ خسته شده بودم از این مزاحم مزخرف اگه خیلی اذیتم کرد حتما به آراز میگم ،نمیدونم چرا همرو برق میگیره مارو تیر برق
حدود ساعتای ۶ بود که دیگ عزم رفتن کردم اگه بیشتر بمونم آراز گوشیمو سوارخ میکنه از بس زنگ میزنه . با تک تک بچها خداحافظی کردم و رفتم سمته مهسا که با اونم خداحافظی کنم ،که گفتن اونو امیرم میخوان برن انگار بابای مهسا زنگ زده بود که زودتر بره خونه قسمت جالب ماجرا این بود که دوست امیرم بلند شد که با ماد بیاد بریم .چارتایی به سمت دره خروجی رفتیم ، که مهسا به حرف اومد
_ساحل تنهایی شبا نمیترسی تو خونه؟
_نه چرا باید بترسم مگه بچم
_نمیخوای یه فکری به حال خودت بکنی ۱۹ سالت شدها هنوز نه دوست پسری ،رلی ،فابریکی چیزی دختر تو آخر سر ترشیده میشی رو دستم میمونی ، ببین کی گفتم بهت
_فعلا تو این اوضاع به تنها چیزی که فکر نمیکنم همین قضیس گیر نده تو روخدا مهسا ارازم چند وقته رفته تو مخم هی که چرا تنها داری زندگی میکنی بیا پیش ما
_احمق باید مشکلو از ریشه حل کرد یکیو جفت خودت کن بسته دیگ سینگلی بابا بیا تو کار یه ذره
توجهی به حرفای مهسا نکردم چون آدمی نیستم که به این رابطه های برق و بادیِ الان پا بدم چون با هیچکدوم از عقایدم جور در نمیومد الان با هر کی دوس میشی زرتی میگ بیا خونه خالی من آدم خونه خالی رفتن نیستم.با بچها به سمت ماشینامون رفتیم ولی گویا دوست امیر موتور اورده بود
_میگم ساحل
_جان
_ما قراره فردا بریم کوه میای دیگه!؟
_برو بابا من اون موقع تو پادشاه هشتم درگیری دارم کجا پاشم بیام برید خوش بگذره
_ای بابا یه بار نشد من بگم بیا بریم بیرون مثه ادم بیای من این حرفا حالیم نیست بچه ،جمعه صبح ما با امیر دمه خونتونیم ماشینم نمیخواد بیاری با ما میای
تا اومد دوباره حرف بزنه امیر و آرمین اومدن ، حرفش نیمه تموم موند
_خب ساحل خانم خیلی خوشحال شدم از اشناییتون
_ممنون لطف دارید خوشبختم از آشناییتون موفق باشید
بعد رو به امیر کرد و گفت
_خوب امیر داداش کاری نداری من برم ؟؟
_نه داداش برو به سلامت اون قضیم اوکیه نگران نباش
_فداتم به مولا
روبه مهسا گفت
_مهسا جان خداحافظ
_قربونت برو مراقب خودت باش
منم با بچها خداحافظی کردم و به سمت خونه سمیرا اینا رفتم .تو راه یه جعبه شیرینی خشک خریدم جون میداد با چایی بخوری سره سوپریشون نگه داشتم یه ذره خوراکیم خریدم میدونم الان برم سمیرا اینارو ببینه کلی فحشم میده ولی من آدمی نیستم جایی دستخالی برم . دمه در که رسیدم گوشیم زنگ خورد آراز بود
_کجایی ساعت ۸ شبه
_دروبزن دمه درم
_اوکی بیا بالا
وارد آسانسور شدم طبقه ۵ رو زدم به خودم تو آیینه نگاه کردم به حرفای مهسا فک کردم مگه کسی الان دختر بدون پدر و مادرم قبول میکنه آخه، الان همه یکیو میخوان برنامه کن باشه نه مثل من که هزار و یه جور مشکل دارم ، چقد صورتم به نسبت سنم توش غمه شاید از غمام به کسی نگم ولی چشمام رسوام کرده ،امان از این چشمام که فریاد غمش گوشمو کر کرده . زنگ دره خونشونو زدم و ..
اخیییییی