پاییزه خزون پارت ۵۹

4.2
(6)

 

 

پاییزه خزون

صدای مشتای آراز به در آزارم میداد ،خسته بودم از این همه تنش دلم یه جای آروم و بدون هیاهو میخواست ،صدای مهرشادم از اون ور میومد که گفت
_ساحل جان عزیزم ،همسایه ها گفتن اومدی خونه دروباز کن عزیزم ،ساحل آبجی صدامو میشنوی ….
آراز به حرف اومد
_ساحل این کلید سگ مصبو از پشت در بردار بیا اینو باز کن نزار آبروریزی راه بندازم ،
پوزخندی زدم به سمت در رفتم من دیگ چیزی برای از دست دادن نداشتم جز همین یه جون که اونم باکی نداشتم که از دستش بدم ….دستمو سمته کلید بردمو در ضد سرقتو باز کردم ،که چهره آراز و مهرشاد و علی و سمیرا خودنمایی کرد ،از دیدن چهرم یه لحظه هنگ کردن ،منم از این فرصت استفاده کردم و درو باز گذاشتم رفتم سمته اتاقم و درشو قفل کردم ،صدای قدماشونو فهمیدم که اومدن داخلو دروبستن ،فکر نمیکردم چنین بلایی سرم اومده باشه ،لنگون لنگون خودمو به تخت رسوندمو پای سالممو داخل شکمم کردمو سرمو روش گذاشتم ،صدای مهرشاد اومد تقه ای به در زد و گفت
_ساحل جان حالت خوبه عزیزم درو باز کن باهم حرف میزنیم باشه عزیزم ،
پوزخندی زدمو غده سرطانیم هی بزرگ و بزرگتر شد ،چقد حرفای خنده داری میزد مهرشاد ،حرف زدن آخه مگه این جماعت حرفم حالیشونه مگه درد منو میفهمن که باهاشون هم کلام شم ،پس همون بهتر که سکوت کنم
_ساحل صدامو میشنوی ،پات چیشده چرا گچ گرفته شده عزیزم دروباز کن ،هیچکس قرار نیست بهت آسیب بزنه
فریاد زدم دستمو رو صورتم گذاشتم
_دست از سرم بردارید ولم کنید بزارید بمیرم ،اگه مرحم دردام نیسید نشید یکی از دردای من ،من سره خاک مامان بابام خواهر برادرمم خاک کردم ،تو رو به اون کسی که میپرستید برید دیگ پشت سرتونم نگاه کنید ،من نمیخامتون ،نه خودتون و ،نه غیرتتونو ،نه همایتاتونو تورو خاک مامان بابام برید ،دیگ دوستون ندارم بزارید تو تنهایی خودم آب شم ولی شماها نباشید ،شماهایی که به خواهرتونم رحم نمیکنید ،تورو ارواح خاک مامان بابا برید
اینقدر با سوز گفتم که مطمئنم همشون، چشماشون بارونی شد،برای اولین بار تو زندگیم هق زدم بلند بلند ،دردامو هق زدم ،بی کسیامو هق زدم تا شاید این کوه غم یه ذره خالی بشه
مهرشاد با صدای گرفته و بغض آلود گفت
_کجا بریم دورت بگردم ،منو آراز اومدیم از دلت دراریم ،مثه بچگیات که وقتی من یا آراز دعوات میکردیم میرفتی تو اتاقتو زیره پتو قایم میشدی تا من یا آراز بیایم نازتو بکشیم ،حالا هم اومدیم‌ناز خواهر قشنگمونو بکشیم …
_نمیخوامتون ،دیگ از هر چیزی که مربوط به شماها عه متنفرم ،دیگ مثل بچگیام دوستون ندارم ،ازتون تنفر دارم ،من همون شبی که آش و لاشم کردید تمام خاطراته بچگیامونو چال کردم تو همون چاله ای که توش پاهام در رفت …از این به بعد فکر کنید ساحلم با مامان بابا خاکش کردید ….
به سمته در رفتمو درو بازکردم ، قیافشون متحیر شد آراز رو کاناپه بغل tv نشسته بود سمیرا و علیم رو مبل تک نفره بغلش نشسته بودن ،چشمای همشون اشکی بود ولی اینا دردایی که کشیدمو دوا نکرد
رو به همشون چشم چرخوندم و داد زدم
_میدونید کی قید همتونو زدم ،همون موقعی که رو تخت بیمارستان خوابیده بودم تا دکتر پاهامو جا بندازه ،بهم گفت همراه نداری !!!!تو الان اینجا ضعف کنی من چیکارت کنم ،تا حالا مزه ریز ریز شدن غرورتو چشیدید ؟ نه خوب نچشیدید همیشه همه چیتون بر وفق مراد بوده ولی من رو اون تخت بیمارستان لعنتی اون شب جون دادم تا اون پای لعنتی و رو جابندازن ،دوره همتون خط کشیدم ، برام تموم شده اید
روبه آراز و مهرشاد که تا اون موقع سرشون پایین بود کردمو گفتم
_و اما آقای معتمدی و مهرشاد خان ،اون قرارداد شرکتم بعده عید فسق میشه چون تمایلی به کار کردن با آشناهای بدتر از غریب و ندارم ، اینا حرفام بود حالا ام بفرمایید بیرون عادت ندارم غریبه راه بدم به خونم ،اون ساحلی که شماهارو اینجا راه میداد دوشب پیش تو یه تصادف مرده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
2 سال قبل

پرفکت عالیی

Negin
2 سال قبل

مرسی
لطفا بیشتر بزار 🙂

mehr58
2 سال قبل

ای ولل دست مریزاد چه کار عالی انجام داد

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x