رمان قانون عشق پارت 10

4.4
(17)

قصدش بوسیدنم بود

قبل رسیدن لباش به لبام سرم رو چرخوندم که لباش روی گونه فرود اومد

نگاهم به تکه ای از شیشه های جام که از همه بزرگتر و البته تیز تر بود خورد

برای اینکه سرم رو برگردونه دستام رو ول کرد

قبل از اینکه متوجه بشه دستم رو دراز کردم

شیشه رو برداشتم و خط عمیقی رو دستش انداختن

از روم کنار رفت و  صدای فریاد پر دردش توی باغ پیچید

باربد_هرزه ی عوضی این بار رو در رفتی سری بد بلایی به سرت میارم که به غلط کردن بیافتی

صبر نکردم ادامه ی حرفاش رو بشنوم

با تمام توان به سمت ماشینم دویدم

حالم اصلا خوب نبود

سرم گیج می‌رفت و کل بدنم یخ زده بود

به زور خودم رو به ماشین رسوندم

حالم خیلی بد بود و تا خونه چند باری نزدیک بود تصادف کنم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

حال

امروز روز آخریه که لواسان میمونیم و فردا قراره برگردیم تهران

قراره ناهار رو بیرون بخوریم

حوصله ی آرایش کردن نداشتم و به رژ و یکم ریمل اکتفا کردم

لباسم رو با یه پیراهن سبز تیره عوض کردم

شال و کفش سفیدم رو پوشیدم و با برداشتن کیف سفیدم از اتاق بیرون زدم

قرار بود با یک ماشین بریم و اون ماشین شد بنز مشکی مات سامی

همه سوار ماشین شدیم

بعد از نیم ساعت سامی ماشین روبه‌روی یه رستوران شیک پارک کرد

پیاده شدیم و به سمت رستوران حرکت کردیم

من و آوا کنار هم راه میرفتیم و پسر ها هم پشت سر ما

آواسرش رو کنار گوشم آورد و با صدای آرومی گفت

آوا_تروخدا نگاشون کن عین بادیگارد ها پشت سر ما میان

از حرفش خندم گرفت ولی با این حال جوابش رو دادم

_حامی هم اون اسلحه لعنتی رو نمیزاره اداره و همه جا باهاشه، العانم پیششه؟

آوا خنده‌ی آرومی کرد

خواست جوابم رو بده ولی با رسیدن به ورودی رستوران چیزی نگفت

ناهارمون رو با خنده و اذیت کردم پسرها خوردیم، یکم خرید کردیم و ساعت نزدیک به ۹ شب بود که به ویلا رسیدیم

من چیزی نخریده بودم و اکثر خرید ها برای آوا بود

به اتاق خودم رفتم

لباس هام رو عوض کردم و با برداشتن گوشیم از داخل کیفم پیش بچه ها برگشتم

همه دور هم نشسته بودیم

آراد گفت جرعت حقیقت بازی کنیم

بطری رو چرخوند که به من و سامی افتاد

ناخواسته ضربان قلبم اوج گرفت

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

 

سامی

 

نمیدونستم بپرسم این سوال رو یا نه

در آخر دلم رو به دریا زدم و پرسیدم

_شاید بگی سوال خیلی کلیشه ایه ولی میخوام بپرسم

تاحالا کسی رو دوست داشتی؟ یا بهتر بگم تاحالا عاشق کسی شدی؟

شوکه شد

انگار اصلا انتظار این سوال رو نداشت که رفت توی فکر

 

با کمی مکث جواب داد

رستا_نمیدونم

این حرفش هم خوشحالم کرد هم ترسوندن

خوشحالم کرد چون ممکن بود عاشق من باشه

ترسوندن چون اگه عاشق یکی دیگه باشه……

وای،حتی نمیتونم بهش فکر کنم

آخه من چند وقته که پیش خودم اعتراف کردم عاشقش شدم

تا ساعت ۱۲ بازی کردیم و در آخر هرکس برای خواب به اتاق خودش رفت

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

یک ماه از رفتنمون به ویلای لواسان گذشته

امروز میخوام برم خرید به خاطر همین هم شرکت نرفتم

ساعت نزدیک به ۱ بود و من جلوی میز آرایشم در حال آماده شدن بودم

یه آرایش کم رنگ روی صورتم نشوندم

لباسم رو به یه بادی و شلوار مشکی عوض کردم

مانتوی سبزم رو به همراه شال مشکی پوشیدم

و با پوشیدن کتونی مشکی و برداشتن کیف هم رنگش از خانه بیرون زدم

 

ساعت ۶ سامی بهم زنگ زد و چون بیرون بودم گفت که رفتم خونه بهش زنگ بزنم

 

 

با دست های پر از خرید در رو باز کردم

خونه تاریک تاریک بود

خرید هام رو زمین گذاشتم

خواستم برگردم و در رو ببندم که دستمالی جلوی بینیم قرار گرفت

حالا که چشمام به تاریکی عادت کرده میتونم خونه‌ی بهم ریخته رو ببینم

خیلی سعی کردم نفس نکشم ولی نتونستم

کم کم بدنم بی حس شد و بعد سیاهی مطلق

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x