رمان اردیبهشت پارت ۲۰

4
(29)

 

 

فصل هفتم :

 

سه ماه بعد :

 

هوای خوبی بود ! بارونی که یک ساعت پیش باریده بود ، همه جا رو شسته و درخشان کرده بود . بوی درخت های خیس خورده ی پارک بیداد می کرد !

 

آرام از دکه ی کوچیک پارک ، یک دونات و یک بطری کوچیک آب معدنی خرید و بعد رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست .

 

چقدر خسته بود … به خاطر پیاده روی طولانی که داشت ، انگشتای پاش توی کتونی هاش گز گز می کرد .

 

اون روزها همش دنبال کار می گشت و هنوز دستش به هیچ جایی بند نشده بود .

 

می تونست برگرده خونه ، ولی حال و حوصله ی خونه شون رو نداشت . دونات رو از لفافه خارج کرد و با لذت گازی بهش زد .

 

همزمان موبایلش رو دوباره از توی جیبش در آورد و وارد تلگرام شد … کانال کاریابی ! آگهی هایی که مدام آپدیت می شد … ولی هنوز برای آرام هیچ ثمری نیاورده بود .

 

پای چپش رو روی پای راستش انداخت و باز هم گازی به دوناتش زد و همچان چشمش خیره به صفحه ی گوشی …

 

که موبایلش زنگ خورد ! تصویر خودش و مجید کنار هم با اون خنده ی گله گشاد و دوستانه … و اسم سیوه شده اش : مجید جان با چند تا ای اضافه !

 

– جانم ؟

 

– سلام آرام جان . شیری یا روباه ؟!

 

آرام نفسش رو فوت کرد بیرون و همزمان به خنده افتاد . چقدر عجیب بود حتی گفتن خبرهای بد به مجید براش ناخوشایند نبود .

 

– نگو مجید … روباهم ! اینجا هم هیچی !

 

– چرا ؟

 

– بابا فکر می کنن میخوان برده بگیرن ! دوازده ساعت کار مفید … حقوق فقط ششصد !

 

– ای بابا !

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد :

 

– شانس منه دیگه … قحطی کار اومده !

 

– ولی آرام … من آخرم نفهمیدم چرا از کار قبلیت بیرون اومدی ! هم حقوقش بالا بود … هم تایمش خوب بود !

 

لبخند روی لب آرام رنگ باخت … به سختی گفت :

 

– خب … گفتم بهت ! من … خیلی هم راحت نبودم اونجا ! با صاحبکارم بحثم شد ، بعدش …

 

توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا کنار هم بچینه و بتونه دروغ قانع کننده ای ارائه بده . ولی مجید زحمت این کارو ازش گرفت :

 

– ولش کن آرام خانم … خدای ما هم بزرگه ! بلاخره یه چیزی میشه دیگه !

 

آرام پلک هاشو بست و نفس عمیقی کشید … مجید ادامه داد :

 

– راستی ، امشب می تونی بیای بریم بیرون ؟

 

– کجا ؟

 

– یک دوری بزنیم … شام با هم باشیم ! … حرف بزنیم با هم !

 

آرام تقریباً می دونست منظور مجید از حرف زدن چیه … اون روزا تمام حرف مجید همین بود که رابطه شون رسمی و قانونی بشه . ولی اون هنوز نتونسته بود با این چیزا کنار بیاد . همیشه منتظر موقعیتی بود تا همه چی رو بهش بگه … در مورد تجاوز و فراز حاتمی . ولی هنوز نتونسته بود … هر وقت میخواست دهن باز کنه ، انگار طلسمی … جادویی … چیزی بود که مانعش می شد .

 

سکوتش اونقدر طولانی شد که مجید دوباره صداش کرد :

 

– آرام … خوابیدی ؟

 

– داشتم فکر می کردم … بابام اجازه میده یا نه !

 

لبخند تند و تیزی زد و به سرعت ادامه داد :

 

– البته امیدوارم اجازه بده ! چون دلم برات خیلی تنگ شده !

 

– یه جوری راضیش کن آرام ! میخوام جدی

حرف بزنیم … باید حتماً ببینمت ! باشه ؟

 

– باشه !

 

– قربونت برم ! … پس امشب ساعت هشت میام دنبالت ! کاری نداری ؟

 

آرام توی گوشی گفت :

 

– بوس بوس !

 

و تماس رو قطع کردن .

***

 

دوستانی که براشون سوال پیش اومده درباره ی عشق ناگهانی فراز به آرام

خدمتتون توضیح کوتاهی بدم :

اول اینکه عشق ، عشقه ! بدون هیچ دلیل و منطق خاصی !

نه اینکه من اینو بگم واقعا ولی این چیزیه که نمیشه براش دلیل اورد . دنیا پر از عشقهای نامتعارفه که در لحظه ای و با یک نگاه رخ میده و نمیشه سرزنششون کرد . به قول شاعر

چشممان خورد بهم ، صاعقه زد ، پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت .

دوم اینکه خیلی هم “ناگهانی” نبوده این حس و تقریبا یک سال و چند ماه طول کشیده و در این مدت فراز ارام رو زیر نظر داشته .

 

و نکته ی سوم اینکه حس فراز و جنونش برای برگردوندن ارام پیش خودش ” دلایل روانشناختی ” داره و برمیگرده به کودکی خاصش و کمبودهای عاطفی و روانیش

که در اینده خیلی بهتر براتون توضیح میدم .

 

***

پیراهن ساحلی مشکی رنگش رو با مانتوی نخی و طرح سنتی سفیدش پوشید و موهای بلندش رو بافت .

 

هنوز هوا خنک بود … ولی اینقدر براش مهم بود جلوی چشم های مجید خوشگل باشه که به این چیزا اهمیتی نمی داد .

 

جلوی آینه ایستاد و گوشواره هاشو به گوش انداخت و آرایشش رو چک کرد … با اون رژ لب قرمز تیره و خط چشم نازک واقعاً زیبا شده بود .

 

کیفش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت .

 

خدا رو شکر احمد خونه نبود … ملی خانم توی آشپزخونه بود و امیر رضا پای درسهاش .

 

آرام صداشو بالا برد :

 

– مامان جونم کاری باهام نداری ؟

 

ملی خانم گفت :

 

– نه قربونت … برو به سلامت . فقط دیر نکنی که بابات عصبانی نشه .

 

آرام باشه ای گفت و امیر رضا سرش رو از روی دفترش بلند کرد :

 

– داری میری رستوران ؟

 

– نمی دونم … شاید !

 

– خوش به حالت ! من باید کوکو سبزی بخورم !

 

آرام لبخندی زد و به شوخی گفت :

 

– خب تو هم زن بگیر و باهاش برو رستوران !

 

– پول ندارم ببرمش !

 

– زن پولدار بگیر … خودش حساب کنه !

 

صدای خنده ی ملی خانم از توی آشپزخونه بلند شد … آرام هم خندید . بعد با یک خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد .

 

مجید دم در ایستاده بود و انتظارش رو می کشید … آرام رو که دید ، دستش رو از توی جیب شلوار جینش در آورد و لبخند زد .

 

– سلام !

 

– سلام به روی ماهت !

 

آرام نگاهش رو توی کوچه چرخوند و گفت :

 

– ماشین نیاوردی ؟

 

– بالاتر پارک کردم … گفتم یه خرده با هم قدم بزنیم !

 

آرام لبخند زد و سرش رو روی شونه اش خم کرد

و با ناز گفت :

 

– وای مجید … اینقدر از صبح راه رفتم …

 

مجید دستِ آرام رو گرفت و انگشتای کوچیکش رو میون انگشتای خودش قفل کرد و گفت :

 

– بیا بریم خوشگل … اینقدر غر نزن !

 

آرام از خداش بود … همراهی با مجید رو در هر شرایطی دوست داشت . بوی عطرش و گرمای دستاش و لبخندهای پر مهرش که گاهی زیر ریش و سبیلِ بلند روشنفکریش پنهان می شد .

 

شونه به شونه ی هم از کوچه خارج شدن و رفتن … از جلوی مغازه ی احمد آقا عبور کردن . مجید نگاهی به کرکره ی بسته ی سوپر مارکت انداخت و پرسید :

 

– بابات خونه بود ؟

 

– نه !

 

– آخه مغازه اش هم تعطیله !

 

آرام سر چرخوند و نگاهی به مغازه ی باباش انداخت و لبخند ناراحتی زد … می دونست پدرش الان پای بساط قمار و کثافت کاریه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرام
2 سال قبل

مسخرست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x