رمان اردیبهشت پارت ۲۲

4.8
(26)

 

 

به سرعت برگشت توی اتاقش و موبایلش رو برداشت و شماره ی مامانش رو گرفت .

 

– الو ؟

 

– الو مامان جون … سلام ! کجا رفتی تو ؟!

 

– هیچی مامان جان . دلم گرفته بود … اومدم امامزاده صالح ، با خودم خلوت کنم ! … تو تازه بیدار شدی ؟

 

صدای ملی خانم گرفته بود . ولی آرام نفس راحتی کشید و روی لبه ی تخت خوابش نشست .

 

– آره . کی برمیگردی ؟

 

– نمی دونم مامان جون ، تازه رسیدم . تو یه ناهاری بار بذار … اون بچه سر ظهر از مدرسه برمیگرده ، گشنه نمونه !

 

ملی خانم حتی در اوج ناراحتیش بازم به فکر گرسنگی بچه هاش بود … آرام بی اختیار لبخند زد .

 

– باشه فدات شم . تو برای ناهار برمیگردی ؟

 

– برمیگردم . کاری باهام نداری ؟

 

– نه !

 

یک لحظه مکث … و بعد اضافه کرد :

 

– خیلی دوستت دارم مامان !

 

– منم دوستت دارم عزیز دلم !

 

تماس رو تموم کردن .

 

برای مدتی آرام همونجا روی لبه ی تختخوابش نشست و بی هدف نگاه دوخت به روبرو . چقدر خونه بدون حضور مادرش آزار دهنده بود . سکوتش … تو خالی بودنش … همه چیزش عذاب آور بود . آرام نمی دونست باید چیکار کنه تا زمان بگذره و مادرش دوباره برگرده به خونه .

 

نفسی کشید ، سرش رو کمی خم کرد روی شونه اش و به خودش لبخند زد … خب ! خیلی کارها !

می تونست موسیقی بذاره ، آشپزی کنه … برقصه !

 

توی پلی لیست موبایلش چرخید و موسیقی مورد علاقه اش رو پیدا کرد . همزمان از جا بلند شد و با قدم هایی ریتمیک به سمت آشپزخونه رفت .

 

میلی به صبحانه نداشت . از فریزر یک بسته گوشت در آورد تا ناهار درست کنه . زیر لبی همراه با خواننده می خوند و کارهاشو انجام می داد .

 

برنج خیسوند … گوشت ها رو تفت داد … بعد لپه ها رو اضافه کرد . میون اشک ریختنش پای رنده کردن پیاز به خنده افتاد :

 

– به پای دستپخت شما نمی رسه ملی خانم … دیگه به بزرگی خودت ببخش !

 

قیمه رو که درست کرد … نشست پشت میز آشپزخونه و تلگرامش رو باز کرد . یک پیام جدید از مجید داشت :

 

– سین می کنی و جواب نمیدی خوشگله !

 

آرام خندید و براش تایپ کرد :

 

– نه نگفتم !

 

و ایموجی دختری که دستاشو گذاشته جلوی صورتش … .

 

پیام رو سند کرد . هر چند می دونست مجید توی این تایم از روز کلاس داره و به این زودی پیامش رو نمی بینه .

 

از صفحه ی چتش با مجید بیرون اومد و نگاهی به بقیه ی پیام هاش انداخت .

 

تازگی ها عضو یک کانال روانشناسی شده بود و پیام هاشو دنبال می کرد … یک خانم دکتر روانشناس که مشاوره های رایگان میداد .

 

آرام پلک هاشو برای چند لحظه بست و نفسش رو توی سینه حبس کرد . تازگی ها زیاد به این مسئله فکر می کرد که با مشاور صحبت کنه … ولی همیشه می ترسید .

 

یه حسی توی وجودش بود … انگار اگر حتی یک بار دهن باز می کرد و در مورد حادثه ی تجاوز می گفت … همه چیز لو می رفت ! رازش مثل قطرات پراکنده ی آب که همه جا پخش بشه … پخش می شد . رسوا می شد … بد نام می شد !

تجاوز نفرت انگیزی که حتی سعی می کرد خودش در موردش فکر نکنه … نقل دهان مردم می شد ! دلش میخواست همه چی توی دلش بمونه … ولی تا کی ؟!

 

خسته بود … سلول به سلول تنش با این خستگی می جنگید . حس می کرد دیگه نمی تونه سنگینی این راز و این غم رو تنهایی به دوش بکشه . باید کسی می فهمید … یک مشاور !

 

باید باهاش حرف میزد … باید از رنجش می گفت … باید می فهمید چیکار کنه تا تسکین پیدا کنه .

 

 

سال قبل ، وقتی هنوز زخمش تازه بود … پزشک زنان بهش گفته بود بره مشاوره ، ولی نرفته بود . شاید اگر همون روزها به این توصیه گوش می کرد ، حالا حالش خیلی بهتر بود !

 

با این فکر دوباره موبایلش رو از روی میز برداشت و رمزش رو وارد کرد و تا قبل از اینکه دوباره پشیمون بشه ، وارد پی وی ادمین کانال روانشناسی شد و تایپ کرد :

 

” سلام . من بیست و سه سالمه . سه ماهه که نامزد کردم . نامزدم شش سال از من بزرگ تره و کاملاً اخلاقش و شرایطش ایده آله منه . تازگی ها اصرار میکنه تا ازدواجمون رو رسمی کنیم ، ولی من نمیتونم قبول کنم . من یک راز وحشتناک دارم که تا حالا به هیچ کسی نگفتم !

یک سال و چهار ماه قبل اتفاق تلخی برام افتاد و به من تجاوز شد . نمیخوام وارد جزئیات بشم ، چون خودم رو زجر میده . ضربه ی خیلی بدی برای من بود . حتی یک بار دست به خودکشی زدم ! ولی خدا نخواست و زنده موندم . این راز رو اینهمه مدت توی دلم نگه داشتم به امید اینکه کم کم می تونم فراموش کنم … ولی نمی تونم ! هر لحظه همراهمه … زجرم میده ! کهنه نمی شه ! هنوز بعضی شبها کابوسش رو می بینم . نمی دونم چطور باهاش خو بگیرم .

 

بدتر از همه اینکه نمی دونم چطور این قضیه رو با نامزدم در میون بذارم . من خیلی دوستش دارم ، از اینکه پسم بزنه می ترسم ! بارها به جراحی بکارت فکر کردم و هر بار با خودم گفتم ارزش نامزدم خیلی بیشتر از اونه که بخوام با دروغ و فریب برای خودم نگهش دارم .

کمکم کنید لطفا … منو از اینهمه سردرگمی نجات بدین ! چیکار کنم که حالم خوب بشه ؟ باید چطوری با نامزدم حرف بزنم که منو مقصر ندونه و رها نکنه ؟

خیلی برام مهمه که باهام بمونه ! خیلی دوستش دارم ! ”

 

پیام رو سند کرد و بعد به سرعت گوشی رو روی میز انداخت … انگار که موبایلش یک تکه زغال گداخته بود و کف دستاش رو می سوزوند .

 

بلاخره گفته بود … رازش رو گفته بود ! حس عجیبی داشت !

 

قلبش انگار میخواست قفسه ی سینه اش رو بشکافه ! از جا بلند شد و بی هدف دور خودش چرخی زد … نفس های عمیق و پی در پی کشید . سعی کرد آروم باشه … کاملاً آروم !

 

و بعد صدای زنگ درو شنید .

 

تپش قلبش حتی تندتر شد … .

 

به سرعت از آشپزخونه بیرون رفت و با اف اف ، درو باز کرد . بعد پشت پنجره رفت و …

 

– هییعع !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x