میخواست بجنگه … بره مشاوره ، حرف بزنه … میخواست رازش رو به مجید بگه و همچنان برای داشتنش بجنگه !
نفس عمیقی کشید و بعد کیفش رو از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت .
ملی خانم نشسته بود روی مبل روبروی تلویزیون … عینکش رو چشماش بود و داشت مفاتیح الجنان میخوند . آرام گفت :
– مامان من میرم بیرون … کاری نداری ؟
ملی خانم در لحظه جوابش رو نداد … صفحه اش رو کامل و با حوصله خوند و بعد گوشه ی صفحه رو تا زد و اونوقت سرش رو بلند کرد .
– کجا میخوای بری ؟
آرام لپش رو از داخل گاز گرفت و به سرعت دروغی سر هم کرد :
– یه موقعیت کاری خوب پیدا شده … میرم مصاحبه حضوری !
– باشه مامان جون ، برو به سلامت . فقط سر راهت اگه فرصتت شد یه کمی خرید دارم …
– چه خریدی ؟
– رشته آشی میخوام و کشک و …
شونه ای بالا انداخت . گوشه ی ابروی آرام بالا پرید :
– میخوای آش رشته درست کنی ؟
– نذر دارم مامان ! چند کاسه آش درست کنم بدم به همسایه ها … شایدم خدا حال و روز ما رو دوباره روبراه کرد !
آرام دلش سوخت و احساس خجالت کرد از اینکه داشت توی آسمونا سیر می کرد در حالیکه مادرش اینطوری دلواپس و ناراحت بود .
لبخند ناراحت و معذبی زد و گفت :
– چشم قربونت برم . هر چی که لازم داری رو لیست کن … وقتی برگشتم ، میرم از مغازه ی بابا برمیدارم .
خم شد و گونه ی مامانش رو بوسید . بعد با یک خداحافظی کوتاه ازش جدا شد .
دم در کفش های آل استارش رو پوشید ، بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد و از وسط حیاط گذشت . ذهنش مشغولِ پدرش بود … بی حواس درو باز کرد که …
– هییع !
یک پسر جوون قوی هیکل درست جلوی در ایستاده بود … با خالکوبی درشت روی گردن و موهای خیلی کوتاه و نگاه خیره و گستاخش … . گفت :
– احمد ربانی خونه است ؟
ته دل آرام خالی شد ، دمای بدنش افت کرد . آب دهانش رو به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت :
– نخیر !
پسره با بی ادبی تکیه زد به چارچوب و گفت :
– خب صبر می کنم تا تشریفش رو بیاره !
آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و یک قدم به عقب برداشت . بعد کاملاً بی فکر و بی برنامه درو بهم کوبید … ولی در به شونه ی پسر خورد و بعد به سمت دیوار برگشت .
پسره پرید توی حیاط و با وقاحت صداشو بالا برد :
– احمد ربانی از سوراخ موشت میای بیرون یا …
خون به مغز آرام هجوم آورد . متنفر و خشم آلود پاروی بلند گوشه ی دیوار رو چنگ زد و بعد دسته ی چوبی و بلندش رو عین یک سلاح سرد زیر گردن پسره گرفت .
– از خونه مون گمشو بیرون ، واگرنه …
– امیر حسین داری چه غلطی می کنی ؟! تنه ی لشت رو جمع کن بیا بیرون تا کار دستت ندادم !
صدای عربده ی خشمگین و کلافه ی یک مرد دیگه … باعث شد امیر حسین عقب نشینی کنه :
– بله محسن خان !
نگاه تند و تیزش رو از چشم های خشمگین آرام گرفت و بعد از حیاط خارج شد . آرام عین یک ماده ببر زخمی دنبالش رفت تا درو ببنده .
یک مرد دیگه توی کوچه ایستاده بود … این یکی میانه سال بود و تنومند . یک لحظه به آرام نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت :
– احمد آقا تشریف دارن ؟
آرام خصمانه جوابش رو داد :
– نه ، نیست !
– بهشون بگید یه لحظه بیان دم در !
آرام از خشم و نفرت دندان قروچه کرد و بهش
توپید :
– گمشید از اینجا ! واگرنه زنگ میزنم پلیس !
مرد دهان باز کرد تا چیزی بگه ، ولی صدای باز شدن در سالن به گوششون خورد . آرام بلافاصله به عقب چرخید … اول ملی خانم توی حیاط اومد :
– خدا منو مرگ بده آرام ! اینا کین دیگه ؟ چه خبر شده اینجا ؟
و پشت سرش احمد اومد … هراسون و شتاب زده ! همینطوری که با عجله دستاشو توی آستینای پولیورش می کرد ، به سمت در رفت و گفت :
– محسن خان … محسن خان من نوکرتم ! آخه اینجا چیکار می کنی ؟!
دستای لرزونش … نفس های به شماره افتاده اش … مردمک چشم هاش که توی کاسه ی سرش می لرزید …
قلب آرام هری توی سینه اش ریخت پایین .
– محسن خان مگه میخوام از دستت فرار کنم ؟ این کارا چیه ؟ چرا منو سکه ی یه پول می کنی جلوی زن و بچه ام ؟!
محسن نفس عمیقی کشید و باز با نگاهی کوتاه به سمت آرام … گفت :
– به دختر خانم بگو من شر خر نیستم و قصدم مزاحمت نیست ! … بعد دو نفری حرف بزنیم !
احمد با مکث نگاهش رو از محسن گرفت و به سمت آرام چرخید :
– برو توی خونه … مادرت هم ببر !
آرام خواست چیزی بگه :
– ولی …
– این آقا دوستِ منه آرام ! کاری که گفتم رو انجام بده !
دوستش ؟! آرام شک نداشت این مرد لعنتی همون کسیه که باعث چاقو خوردن پدرش شده . ولی چی می تونست بگه ؟! … درو رها کرد ، با نفرت از احمد رو چرخوند و به سمت مادرش رفت :
– بیا بریم مامان … ظاهر آقا دوستشه !
کلامش نیش داشت . ملی خانم با سرگردونی نگاهش کرد . آرام بازوی مادرش رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند توی خونه . ملی خانم با نگرانی گفت :
– چه دوستی مادر ؟ … بابات از این دوستا نداره ! این کیه آخه سر صبح اومده در خونه ی ما ؟!
مسخرست