رمان اردیبهشت پارت۲۷

4.4
(23)

 

 

میخواست بجنگه … بره مشاوره ، حرف بزنه … میخواست رازش رو به مجید بگه و همچنان برای داشتنش بجنگه !

 

نفس عمیقی کشید و بعد کیفش رو از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت .

 

ملی خانم نشسته بود روی مبل روبروی تلویزیون … عینکش رو چشماش بود و داشت مفاتیح الجنان میخوند . آرام گفت :

 

– مامان من میرم بیرون … کاری نداری ؟

 

ملی خانم در لحظه جوابش رو نداد … صفحه اش رو کامل و با حوصله خوند و بعد گوشه ی صفحه رو تا زد و اونوقت سرش رو بلند کرد .

 

– کجا میخوای بری ؟

 

آرام لپش رو از داخل گاز گرفت و به سرعت دروغی سر هم کرد :

 

– یه موقعیت کاری خوب پیدا شده … میرم مصاحبه حضوری !

 

– باشه مامان جون ، برو به سلامت . فقط سر راهت اگه فرصتت شد یه کمی خرید دارم …

 

– چه خریدی ؟

 

– رشته آشی میخوام و کشک و …

 

شونه ای بالا انداخت . گوشه ی ابروی آرام بالا پرید :

 

– میخوای آش رشته درست کنی ؟

 

– نذر دارم مامان ! چند کاسه آش درست کنم بدم به همسایه ها … شایدم خدا حال و روز ما رو دوباره روبراه کرد !

 

آرام دلش سوخت و احساس خجالت کرد از اینکه داشت توی آسمونا سیر می کرد در حالیکه مادرش اینطوری دلواپس و ناراحت بود .

 

لبخند ناراحت و معذبی زد و گفت :

 

– چشم قربونت برم . هر چی که لازم داری رو لیست کن … وقتی برگشتم ، میرم از مغازه ی بابا برمیدارم .

 

خم شد و گونه ی مامانش رو بوسید . بعد با یک خداحافظی کوتاه ازش جدا شد .

 

دم در کفش های آل استارش رو پوشید ، بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد و از وسط حیاط گذشت . ذهنش مشغولِ پدرش بود … بی حواس درو باز کرد که …

 

– هییع !

 

یک پسر جوون قوی هیکل درست جلوی در ایستاده بود … با خالکوبی درشت روی گردن و موهای خیلی کوتاه و نگاه خیره و گستاخش … . گفت :

 

– احمد ربانی خونه است ؟

 

ته دل آرام خالی شد ، دمای بدنش افت کرد . آب دهانش رو به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت :

 

– نخیر !

 

پسره با بی ادبی تکیه زد به چارچوب و گفت :

 

– خب صبر می کنم تا تشریفش رو بیاره !

 

آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و یک قدم به عقب برداشت . بعد کاملاً بی فکر و بی برنامه درو بهم کوبید … ولی در به شونه ی پسر خورد و بعد به سمت دیوار برگشت .

 

 

پسره پرید توی حیاط و با وقاحت صداشو بالا برد :

 

– احمد ربانی از سوراخ موشت میای بیرون یا …

 

خون به مغز آرام هجوم آورد . متنفر و خشم آلود پاروی بلند گوشه ی دیوار رو چنگ زد و بعد دسته ی چوبی و بلندش رو عین یک سلاح سرد زیر گردن پسره گرفت .

 

– از خونه مون گمشو بیرون ، واگرنه …

 

– امیر حسین داری چه غلطی می کنی ؟! تنه ی لشت رو جمع کن بیا بیرون تا کار دستت ندادم !

 

صدای عربده ی خشمگین و کلافه ی یک مرد دیگه … باعث شد امیر حسین عقب نشینی کنه :

 

– بله محسن خان !

 

نگاه تند و تیزش رو از چشم های خشمگین آرام گرفت و بعد از حیاط خارج شد . آرام عین یک ماده ببر زخمی دنبالش رفت تا درو ببنده .

 

یک مرد دیگه توی کوچه ایستاده بود … این یکی میانه سال بود و تنومند . یک لحظه به آرام نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت :

 

– احمد آقا تشریف دارن ؟

 

آرام خصمانه جوابش رو داد :

 

– نه ، نیست !

 

– بهشون بگید یه لحظه بیان دم در !

 

آرام از خشم و نفرت دندان قروچه کرد و بهش

توپید :

 

– گمشید از اینجا ! واگرنه زنگ میزنم پلیس !

 

مرد دهان باز کرد تا چیزی بگه ، ولی صدای باز شدن در سالن به گوششون خورد . آرام بلافاصله به عقب چرخید … اول ملی خانم توی حیاط اومد :

 

– خدا منو مرگ بده آرام ! اینا کین دیگه ؟ چه خبر شده اینجا ؟

 

و پشت سرش احمد اومد … هراسون و شتاب زده ! همینطوری که با عجله دستاشو توی آستینای پولیورش می کرد ، به سمت در رفت و گفت :

 

– محسن خان … محسن خان من نوکرتم ! آخه اینجا چیکار می کنی ؟!

 

 

دستای لرزونش … نفس های به شماره افتاده اش … مردمک چشم هاش که توی کاسه ی سرش می لرزید …

 

قلب آرام هری توی سینه اش ریخت پایین .

 

– محسن خان مگه میخوام از دستت فرار کنم ؟ این کارا چیه ؟ چرا منو سکه ی یه پول می کنی جلوی زن و بچه ام ؟!

 

محسن نفس عمیقی کشید و باز با نگاهی کوتاه به سمت آرام … گفت :

 

– به دختر خانم بگو من شر خر نیستم و قصدم مزاحمت نیست ! … بعد دو نفری حرف بزنیم !

 

احمد با مکث نگاهش رو از محسن گرفت و به سمت آرام چرخید :

 

– برو توی خونه … مادرت هم ببر !

 

آرام خواست چیزی بگه :

 

– ولی …

 

– این آقا دوستِ منه آرام ! کاری که گفتم رو انجام بده !

 

دوستش ؟! آرام شک نداشت این مرد لعنتی همون کسیه که باعث چاقو خوردن پدرش شده . ولی چی می تونست بگه ؟! … درو رها کرد ، با نفرت از احمد رو چرخوند و به سمت مادرش رفت :

 

– بیا بریم مامان … ظاهر آقا دوستشه !

 

کلامش نیش داشت . ملی خانم با سرگردونی نگاهش کرد . آرام بازوی مادرش رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند توی خونه . ملی خانم با نگرانی گفت :

 

– چه دوستی مادر ؟ … بابات از این دوستا نداره ! این کیه آخه سر صبح اومده در خونه ی ما ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرام
2 سال قبل

مسخرست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x