رمان او-را پارت 51☆

4.2
(5)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

💗#رمان او_را …💗

#قسمت_پنجاه _ یک

 

صبح با آلارم گوشی

از جا پریدم!

اینقدر سریع بیدار شدم

که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه!!

یکم به مغزم فشار آوردم

برنامه امروزم…

تا ساعت دو دانشگاه ،

و ساعت چهار یه قرار مهم!

نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد…!

از فکر اینکه باهام قرار گذاشته …

انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم!

سریع یه دوش گرفتم

بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم!

دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره!

بیخیال به حراست دانشگاه،

مشغول به آرایش شدم.

جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم،بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم!

خط چشمم رو برداشتم

و حالت خماری به چشمام دادم

و با ریمل و رژ لب جدیدم،

واقعا شبیه آهو شدم!

آهو!با این کلمه یاد سعید میفتادم…💔

آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام.

بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم

و خلاصه محشر شدم!👌

تو آینه نگاه کردم

همه چی عالی بود،

بجز…

زخم یادگاری عرشیا!

دستمو گذاشتم روش…

هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام!

هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم

اما….

کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.

طبق معمول ،خوردم به ترافیک!

تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود!😒

صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم…

آهنگی که پخش میشد،شاید واسه شش سال پیش بود

اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود!

ریتمشو دوست داشتم…

ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم!

جلوی دانشگاه،شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم.

سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم!

هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد، تپش قلب منم بالاتر میرفت!

حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم.

به هرچی فکر میکردم جز درس!

خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود!!

سرم پایین بود و با خودکار،یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم،

با دستی که روی برگه گذاشته شد،یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم!

استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود!!😥

-به به!میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا!!

ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمی‌شنیدید!!

آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد!

کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!

-به به!

چه نکته برداری دقیقی!!

مفید و مختصر!

” اون !!! ”

با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم!

خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم “اون”!!

 

صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.

از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون!

 

دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا!

خون خونمو میخورد!

با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم….

بلند بلند خودمو دعوا میکردم!

“خاک تو سرت!

همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس،سنگ رو یخ شی!

دیگه هیچ آبرویی برات نموند!

چت شده تو؟؟احمقققق!

نکنه عاشق شدی؟

چی؟کی؟من؟

اونم عاشق یه آخوند؟

نه امکان نداره!

پس چته؟؟

من فقط…نمیدونم چمه!

ولی اون یه جوریه!

یه جوری…اه لعنتی…

یه ریشوی ابله منو…

نه گناه داره!پسر خوبیه!

نمیدونم…نمیفهمم چرا همش تو فکرشم!

از بس احمقی…

تو آدم نمیشی!

هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته!

اصلا به تو چه!

ول کن بسه…”

شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم…

نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود!!

یک ساعت مونده بود!

یک ساعت تا اومدنش….

شال رو دوباره سرم کردم

و اسپری رو از کیفم دراوردم.

حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه!

نمیدونم چرا

ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت!

احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده!

تو این یک ساعت طولانی، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم.

بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ،خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند!

دل تو دلم نبود…💗

ولی خبری ازش نشد!

بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم

که ماشینش رو دیدم!

قلبم دیوانه وار میکوبید!

دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم!

اون هم پیاده شد و اومد سمتم!

مثل همیشه نبود!

اخماش تو هم بود!!

اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود…😒

یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!!

آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود،

چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!!😒

جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!!

-سلام خوبید؟!

دستتون چی شده؟؟😳

دستشو برد پشتش!!

-سلام

ممنونم.خداروشکر

چیزی نیست!

-آخه…خب…

چه خوب!

منم خوبم!😊

زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد!

نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه!😕

از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!!

بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه!

-خب کجا بریم؟😊

-جایی قرار نیست بریم!بفرمایید!

و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم!

متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم!

-این….چیکارش کنم؟؟

-جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید!

ابروهام رفت توهم!

نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم!

سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد

-راستش…

من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم.

همه چی تو این هست!

بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره!

با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم!

قلبم داشت یه جوری میشد…

-نمیفهمم…!

یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟

-اممم…بله

و یه خواهش هم داشتم.

لطفا …

چطور بگم…

لطفا دیگه رو من حساب نکنید!

نمیفهمیدم چی میگه!

فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم!

اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!!

-میشه واضح تر بگید؟!

نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد.

-بهتره که…

دیگه باهم در تماس نباشیم….

من میخواستم بهتون کمک کنم

اما فکرمیکنم …

ببینید!

هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست!

من نمیتونم بیشتر از این …

چطور بگم!ببخشید…

خداحافظ!

و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!!

با ناباوری رفتنشو نگاه کردم!

احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!!

کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل!

باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره!

شوکه شده بودم!

سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!!

ادامه دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x