– داره جدی میگه مامان ؟ … راستی راستی میخواد نامزدیمو بهم بزنه ! شوخی نداره !
ملی خانم کنار تن لرزون دخترش زانو زد … دستش رو گرفت ، اونو کشید سمت خودش … دلش داشت از غصه منفجر میشد ، ولی میخواست آرامو دلداری بده .
– آروم بگیر عزیز دلم … فدای تو بشم ! درست میشه …
– من می میرم مامان … منو اگه از مجید جدا کنه … به خدا دق می کنم می میرم !
صورتش رو چسبوند به تخت سینه ی مادرش ، بلوزش رو توی مشت لرزونش گرفت و زار زد … از ته دلش زار زد … .
***
خواب سبکی که برای چند دقیقه مهمون پلکاش شده بود ، مثل گنجشکی که از روی شاخه ی درخت بپره ، پرید … وقتی توی حالت خواب و بیداری حس کرد داره صدای مجیدو می شنوه .
سر جا نیمخیز شد و سعی کرد مغز مدهوشش رو فعال کنه … ولی نه ، انگار اشتباه نمیکرد . این واقعاً صدای صحبت های مجید و ملی خانم بود که از پشت پنجره ی اتاقش می یومد .
– مجیده … مجید اومده !
قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفت . دستی کشید به گوشه ی چشماش و از جا بلند شد و رفت سمت حیاط .
صدای مجید کلافه بود :
– من نمی فهمم ملیحه خانم … ولی باید آرامو ببینم ! این چه بازیه که از دیشب راه افتاده ؟!
– آرام خوابیده … خسته است ! بچه ام اینقدر اشک ریخت که از حال رفت ! دارم میگم چند روز دندون سر جیگر بگیرید تا …
– مجید !
ملی خانم و مجید یهو چرخیدن سمت آرام … آرام دمپایی پوشید و رفت سمت مجید . مجید دستاشو گرفت .
– خوبی ؟ چرا اینقدر رنگت پریده ؟!
آرام بزاق دهانش رو به سختی قورت داد … مجید باز پرسید :
– چرا امروز سر قرارمون نیومدی ؟!
ملی خانم با دلشوره گفت :
– الان احمد برمیگرده خونه … شما رو ببینه شر به پا می شه !
– مگه دارم چیکار می کنم ؟ دارم با زنم حرف می زنم … مگه آرام زنم نیست ؟!
– بر منکرش لعنت ، آقا مجید … ولی آخه احمدو بندازین سر لج چیزی درست می شه ؟ چند روز مهلت بدین … من بفهمم …
– چه مهلتی ؟! … آرام زنِ منه … آخه چه مهلتی ؟!
ملی خانم موند چی بگه . مجید انگشتای آرامو لمس کرد … باز نگاهشو دوخت به صورتِ رنگ پریده ی اون و گفت :
– مشکلش چیه ؟ آرام … بهم بگو مشکل بابات با من چیه ؟
– نمی دونم !
– آرام من یک کار عالی پیدا کردم . قراره مترجم یک شرکت صادرات خشکبار بشم … حقوقم بالاست ! ما عقد کنیم … به خدا همه چی درست میشه !
آرام مستأصل و بیچاره نگاهش می کرد . می تونست چی بگه ؟ … وقتی خودش حیرون بود … عین آدمی که مشت کوبیده شده به
گیجگاهش … ذهنش جمع و جور نمی شد .
خیره موند توی چشم های مجید و ناگهان یاد اون آخرین شبی افتاد که با مجید بود … کوچه ی خلوت و ساکت ، و اون بوسه .
بعدش همه چی خراب شده بود … .
نگاه می کرد به مجید … و مجید هم به او نگاه می کرد … و شاید او هم داشت خاطره ی تنها بوسه شون رو مرور می کرد … .
که ناگهان در باز شد و احمد اومد داخل . با دیدنش قلب آرام سقوط کرد … بی اختیار دستاش رو از توی دستای مجید بیرون کشید و قدمی به عقب نشست .
چشمای احمد به خون نشست .
– تو اینجا چه غلطی می کنی ؟! … ملحیه اینو چرا راه دادی توی خونه ؟
مجید چرخید و جری و بدون ترس توی روی مجید ایستاد :
– اومدم دیدنِ نامزدم ! مشکلی هست ؟!
– اِه ؟!
– فکر کردین یک کلمه پشت تلفن بگید نامزدی تمومه و من میگم چشم ؟! فکر کردین اینقدر بی دست و پام که …
در یک چشم بهم زدن همه چی بهم ریخت … احمد حمله برد طرف مجید و یقه ی لباسش رو گرفت . آرام جیغ کشید و ملی خانم محکم کوبید توی صورتش .
– ای وای خدا منو مرگ بده …
– گمشو از خونه ی من بیرون تا نزدم دندوناتو توی حلقت نریختم !
– بابا ولش کن !
مجید دستاشو گذاشت روی ساق دستای احمد :
– احترام بابای آرام بودنتون رو نگه می دارم هیچی نمی گم ! واگرنه …
– واگرنه چی ؟ … می خوای چه غلطی بکنی آخه ؟!
بعد مجیدو با همه ی قدرت هل داد طرف در .
– گمشو بیرون ! گمشو !
آرام عین بید می لرزید و اشک می ریخت . باباش مجیدو از خونه بیرون کرد … جلوی چشمای بیچاره اش ، عشقش رو بیرون کرد !
یهو عین فشنگ از جا پرید و بی توجه به موهای لختش دوید توی کوچه تا به مجید برسه . ولی دم در احمد یقه ی تیشرتش رو گرفت و اونو محکم به در کوبید .
– کدوم گوری می ری ؟! … تو گه خوردی که با این پسره قرار گذاشتی توی خونه ی من ! یک پوستی ازت بکنم …
نگاهش رنگ تهدید گرفته بود … یهو صدای مردی بلند شد :
– ولش کن احمد … دست بهش نزن !
آرام چشمای اشکیشو دوخت به قامت مرد … محسن بود ! مات شد … ! …
– تو هم برگرد داخل دختر جون … خوب نیست با این سر و شکل توی کوچه ایستادی !
آرام منگ تر از اون چیزی بود که به این دستور واکنشی نشون بده و از جاش تکون بخوره . احمد بازوشو گرفت و اونو هل داد توی حیاط .
– ملیحه دخترت رو جمع کن !
و بعد خودش دوباره برگشت توی کوچه . ملی خانم دست آرام رو گرفت .
– بیا بریم مامان جون … بیشتر عصبانیش نکن ، میفته به جونت !
آرام دستش رو از بین دستای مادرش کشید بیرون و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت جلوی دماغش گرفت . قلبش اینقدر تند می کوبید که حس می کرد صداش همه جا پیچیده . بریده بریده نفسی کشید و بعد گوشش رو چسبوند به در .
– روی دخترت دست بلند نمی کنی ! شیر فهمه احمد ؟
– بله !
– هر کاری هم کرد … هر چی هم که گفت … حق نداری اذیتش کنی ! چون اوقاتِ آقا فراز تلخ می شه !
فراز ؟ …
گوش های آرام از شنیدن این اسم سوت کشید … مغزش داغ شد . یکدفعه چرخید و نگاهِ وحشت زده اش رو دوخت به مادرش .
باورش نمی شد … شاید هنوز توی یکی از همون کابوسهای نفرت انگیزِ شبانه اش بود . ولی اسم فراز رو شنیده بود … .
ملی خانم بازم بازوی لاغر دخترش رو گرفت .
– ای وای خدا مرگ بده منو … آرام چرا رنگت ریخت ؟!
آرام نتونست جواب بده … حالش خراب بود . چشماش سیاهی می رفت . سرش رو خم کرد روی شونه ی مادرش و بعد از حال رفت … .
***
وقتی دوباره چشم باز کرد ، روی مبل توی سالن دراز کشیده بود . مادرش بالای سرش بود و با قاشق چایخوری توی حلقش آب قند می ریخت . تا دید آرام چشم باز کرده … گفت :
– ای الهی من فدای تو بشم مامان جان . بهوش اومدی ؟!
آرام هنوز منگ بود و چشماش تار می دید . دستِ ملی خانم رو از جلوی صورتش پس زد و بعد سعی کرد روی آرنجش بلند شه .
احمد رو دید که با کمی فاصله ازش ، کنار دیوار ایستاده بود و با دلواپسی نگاهش می کرد .
یکدفعه همه ی حس های مسموم و نفرت انگیز دنیا توی کاسه ی سر آرام شره کرد … حس خشم ، نفرت ، انزجار … حس تلخ حقارت . گفت :
– چیکار کردی بابا ؟!
دستش رو به تکیه گاهِ مبل گرفت و به زور روی زانوهاش بلند شد . سرش گیج می رفت … ولی به طرف پدرش رفت .
– محسن کیه ؟ … فراز … کیه ؟! … به من راستش رو بگو بابا !
بلاخره به احمد رسید و با دو دستش چنگ زد به یقه ی پیراهن احمد و توی صورتش با بغض و خشم داد زد :
– بگو با زندگی من چیکار کردی ؟ …
تا قبل از اون آرام هیچوقت جرأت اینهمه گستاخی نداشت … جرأت اینکه یقه ی پدرش رو بگیره ، سرش فریاد بزنه … ولی حالا این کارو می کرد ، چون کارد به استخوانش رسیده بود . چون
حس می کرد لبه ی پرتگاه ایستاده و دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .
احمد دستاشو گذاشت روی ساق دست های آرام … چشم هاش پر از پشیمونی و ترس بود .
– آروم بگیر … می گم بهت …
آرام باز جیغ زد :
– بگووووو !
ملی خانم اومد کنارشون … با نگرانی گفت :
– چیکار کردی احمد ؟ چه خاکی توی سرمون ریختی ؟
احمد ساکت بود … جرأت نداشت حرف بزنه . ولی آرام می دونست … شاید از روز اول هم خبر داشت ، ولی خودش رو به بی خبری می زد . ولی حالا می خواست کجا فرار کنه ؟! …
– قمار کردی . آره ؟!
سکوتِ احمد …
و آرام پاسخش رو گرفت . یکهو فرو ریخت … مثل یک دیوارِ سست و بی تکیه گاه … فرو ریخت و حس کرد دیگه هیچوقت سر پا نمی شه .
عالی بود مثل همیشه😍
منم خوشحال میشم شما نظر میدین و راضی هستین😍
قاصدک پاییز میشه عصر زود پارت بزاری من از ساعت شش هی به سایت نگاه میکنم لطفاا زودی بزارر😢😢😢😢😢🙏🙏🙏🙏🙏
چشممم سه نقطه جان 🥲
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
بیصبرانه منتظر پارت بعدیم😉😉♥️♥️♥️
وای چقدر دلم برای آرام سوخت و چقدر کار برای فراز سخت شد