رمان اردیبهشت پارت ۳۱

4.1
(22)

 

 

– داره جدی میگه مامان ؟ … راستی راستی میخواد نامزدیمو بهم بزنه ! شوخی نداره !

 

ملی خانم کنار تن لرزون دخترش زانو زد … دستش رو گرفت ، اونو کشید سمت خودش … دلش داشت از غصه منفجر میشد ، ولی میخواست آرامو دلداری بده .

 

– آروم بگیر عزیز دلم … فدای تو بشم ! درست میشه …

 

– من می میرم مامان … منو اگه از مجید جدا کنه … به خدا دق می کنم می میرم !

 

صورتش رو چسبوند به تخت سینه ی مادرش ، بلوزش رو توی مشت لرزونش گرفت و زار زد … از ته دلش زار زد … .

***

 

خواب سبکی که برای چند دقیقه مهمون پلکاش شده بود ، مثل گنجشکی که از روی شاخه ی درخت بپره ، پرید … وقتی توی حالت خواب و بیداری حس کرد داره صدای مجیدو می شنوه .

سر جا نیمخیز شد و سعی کرد مغز مدهوشش رو فعال کنه … ولی نه ، انگار اشتباه نمیکرد . این واقعاً صدای صحبت های مجید و ملی خانم بود که از پشت پنجره ی اتاقش می یومد .

 

– مجیده … مجید اومده !

 

قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفت . دستی کشید به گوشه ی چشماش و از جا بلند شد و رفت سمت حیاط .

 

صدای مجید کلافه بود :

 

– من نمی فهمم ملیحه خانم … ولی باید آرامو ببینم ! این چه بازیه که از دیشب راه افتاده ؟!

 

– آرام خوابیده … خسته است ! بچه ام اینقدر اشک ریخت که از حال رفت ! دارم میگم چند روز دندون سر جیگر بگیرید تا …

 

– مجید !

 

ملی خانم و مجید یهو چرخیدن سمت آرام … آرام دمپایی پوشید و رفت سمت مجید . مجید دستاشو گرفت .

 

– خوبی ؟ چرا اینقدر رنگت پریده ؟!

 

آرام بزاق دهانش رو به سختی قورت داد … مجید باز پرسید :

 

– چرا امروز سر قرارمون نیومدی ؟!

 

ملی خانم با دلشوره گفت :

 

– الان احمد برمیگرده خونه … شما رو ببینه شر به پا می شه !

 

– مگه دارم چیکار می کنم ؟ دارم با زنم حرف می زنم … مگه آرام زنم نیست ؟!

 

– بر منکرش لعنت ، آقا مجید … ولی آخه احمدو بندازین سر لج چیزی درست می شه ؟ چند روز مهلت بدین … من بفهمم …

 

– چه مهلتی ؟! … آرام زنِ منه … آخه چه مهلتی ؟!

 

 

ملی خانم موند چی بگه . مجید انگشتای آرامو لمس کرد … باز نگاهشو دوخت به صورتِ رنگ پریده ی اون و گفت :

 

– مشکلش چیه ؟ آرام … بهم بگو مشکل بابات با من چیه ؟

 

– نمی دونم !

 

– آرام من یک کار عالی پیدا کردم . قراره مترجم یک شرکت صادرات خشکبار بشم … حقوقم بالاست ! ما عقد کنیم … به خدا همه چی درست میشه !

 

آرام مستأصل و بیچاره نگاهش می کرد . می تونست چی بگه ؟ … وقتی خودش حیرون بود … عین آدمی که مشت کوبیده شده به

گیجگاهش … ذهنش جمع و جور نمی شد .

 

خیره موند توی چشم های مجید و ناگهان یاد اون آخرین شبی افتاد که با مجید بود … کوچه ی خلوت و ساکت ، و اون بوسه .

بعدش همه چی خراب شده بود … .

 

نگاه می کرد به مجید … و مجید هم به او نگاه می کرد … و شاید او هم داشت خاطره ی تنها بوسه شون رو مرور می کرد … .

 

که ناگهان در باز شد و احمد اومد داخل . با دیدنش قلب آرام سقوط کرد … بی اختیار دستاش رو از توی دستای مجید بیرون کشید و قدمی به عقب نشست .

 

چشمای احمد به خون نشست .

 

– تو اینجا چه غلطی می کنی ؟! … ملحیه اینو چرا راه دادی توی خونه ؟

 

مجید چرخید و جری و بدون ترس توی روی مجید ایستاد :

 

– اومدم دیدنِ نامزدم ! مشکلی هست ؟!

 

– اِه ؟!

 

– فکر کردین یک کلمه پشت تلفن بگید نامزدی تمومه و من میگم چشم ؟! فکر کردین اینقدر بی دست و پام که …

 

در یک چشم بهم زدن همه چی بهم ریخت … احمد حمله برد طرف مجید و یقه ی لباسش رو گرفت . آرام جیغ کشید و ملی خانم محکم کوبید توی صورتش .

 

– ای وای خدا منو مرگ بده …

 

– گمشو از خونه ی من بیرون تا نزدم دندوناتو توی حلقت نریختم !

 

– بابا ولش کن !

 

مجید دستاشو گذاشت روی ساق دستای احمد :

 

– احترام بابای آرام بودنتون رو نگه می دارم هیچی نمی گم ! واگرنه …

 

– واگرنه چی ؟ … می خوای چه غلطی بکنی آخه ؟!

 

بعد مجیدو با همه ی قدرت هل داد طرف در .

 

– گمشو بیرون ! گمشو !

 

آرام عین بید می لرزید و اشک می ریخت . باباش مجیدو از خونه بیرون کرد … جلوی چشمای بیچاره اش ، عشقش رو بیرون کرد !

 

یهو عین فشنگ از جا پرید و بی توجه به موهای لختش دوید توی کوچه تا به مجید برسه . ولی دم در احمد یقه ی تیشرتش رو گرفت و اونو محکم به در کوبید .

 

– کدوم گوری می ری ؟! … تو گه خوردی که با این پسره قرار گذاشتی توی خونه ی من ! یک پوستی ازت بکنم …

 

نگاهش رنگ تهدید گرفته بود … یهو صدای مردی بلند شد :

 

– ولش کن احمد … دست بهش نزن !

 

آرام چشمای اشکیشو دوخت به قامت مرد … محسن بود ! مات شد … ! …

 

– تو هم برگرد داخل دختر جون … خوب نیست با این سر و شکل توی کوچه ایستادی !

 

آرام منگ تر از اون چیزی بود که به این دستور واکنشی نشون بده و از جاش تکون بخوره . احمد بازوشو گرفت و اونو هل داد توی حیاط .

 

– ملیحه دخترت رو جمع کن !

 

و بعد خودش دوباره برگشت توی کوچه . ملی خانم دست آرام رو گرفت .

 

– بیا بریم مامان جون … بیشتر عصبانیش نکن ، میفته به جونت !

 

آرام دستش رو از بین دستای مادرش کشید بیرون و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت جلوی دماغش گرفت . قلبش اینقدر تند می کوبید که حس می کرد صداش همه جا پیچیده . بریده بریده نفسی کشید و بعد گوشش رو چسبوند به در .

 

– روی دخترت دست بلند نمی کنی ! شیر فهمه احمد ؟

 

– بله !

 

– هر کاری هم کرد … هر چی هم که گفت … حق نداری اذیتش کنی ! چون اوقاتِ آقا فراز تلخ می شه !

 

فراز ؟ …

 

گوش های آرام از شنیدن این اسم سوت کشید … مغزش داغ شد . یکدفعه چرخید و نگاهِ وحشت زده اش رو دوخت به مادرش .

 

باورش نمی شد … شاید هنوز توی یکی از همون کابوسهای نفرت انگیزِ شبانه اش بود . ولی اسم فراز رو شنیده بود … .

 

ملی خانم بازم بازوی لاغر دخترش رو گرفت .

 

– ای وای خدا مرگ بده منو … آرام چرا رنگت ریخت ؟!

 

آرام نتونست جواب بده … حالش خراب بود . چشماش سیاهی می رفت . سرش رو خم کرد روی شونه ی مادرش و بعد از حال رفت … .

 

***

وقتی دوباره چشم باز کرد ، روی مبل توی سالن دراز کشیده بود . مادرش بالای سرش بود و با قاشق چایخوری توی حلقش آب قند می ریخت . تا دید آرام چشم باز کرده … گفت :

 

– ای الهی من فدای تو بشم مامان جان . بهوش اومدی ؟!

 

آرام هنوز منگ بود و چشماش تار می دید . دستِ ملی خانم رو از جلوی صورتش پس زد و بعد سعی کرد روی آرنجش بلند شه .

 

احمد رو دید که با کمی فاصله ازش ، کنار دیوار ایستاده بود و با دلواپسی نگاهش می کرد .

 

یکدفعه همه ی حس های مسموم و نفرت انگیز دنیا توی کاسه ی سر آرام شره کرد … حس خشم ، نفرت ، انزجار … حس تلخ حقارت . گفت :

 

– چیکار کردی بابا ؟!

 

دستش رو به تکیه گاهِ مبل گرفت و به زور روی زانوهاش بلند شد . سرش گیج می رفت … ولی به طرف پدرش رفت .

 

– محسن کیه ؟ … فراز … کیه ؟! … به من راستش رو بگو بابا !

 

بلاخره به احمد رسید و با دو دستش چنگ زد به یقه ی پیراهن احمد و توی صورتش با بغض و خشم داد زد :

 

– بگو با زندگی من چیکار کردی ؟ …

 

تا قبل از اون آرام هیچوقت جرأت اینهمه گستاخی نداشت … جرأت اینکه یقه ی پدرش رو بگیره ، سرش فریاد بزنه … ولی حالا این کارو می کرد ، چون کارد به استخوانش رسیده بود . چون

حس می کرد لبه ی پرتگاه ایستاده و دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .

 

احمد دستاشو گذاشت روی ساق دست های آرام … چشم هاش پر از پشیمونی و ترس بود .

 

– آروم بگیر … می گم بهت …

 

آرام باز جیغ زد :

 

– بگووووو !

 

ملی خانم اومد کنارشون … با نگرانی گفت :

 

– چیکار کردی احمد ؟ چه خاکی توی سرمون ریختی ؟

 

احمد ساکت بود … جرأت نداشت حرف بزنه . ولی آرام می دونست … شاید از روز اول هم خبر داشت ، ولی خودش رو به بی خبری می زد . ولی حالا می خواست کجا فرار کنه ؟! …

 

– قمار کردی . آره ؟!

 

سکوتِ احمد …

 

و آرام پاسخش رو گرفت . یکهو فرو ریخت … مثل یک دیوارِ سست و بی تکیه گاه … فرو ریخت و حس کرد دیگه هیچوقت سر پا نمی شه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
2 سال قبل

عالی بود مثل همیشه😍

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

قاصدک پاییز میشه عصر زود پارت بزاری من از ساعت شش هی به سایت نگاه میکنم لطفاا زودی بزارر😢😢😢😢😢🙏🙏🙏🙏🙏

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

...
2 سال قبل

بیصبرانه منتظر پارت بعدیم😉😉♥️♥️♥️

رویا .
2 سال قبل

وای چقدر دلم برای آرام سوخت و چقدر کار برای فراز سخت شد

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x