ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو توی تراس اتاق خوابش پیدا کرد … .
فراز توی جکوزی کوچیکِ آب گرمش لم داده بود و با چشم های بسته سیگار می کشید .
خدا رو شکر سالم بود !
کم کم خشم برگشت به رگ های ارمغان و خونش رو گرم کرد :
– تو خیلی بیخود کردی که حوصله نداری ، احمقِ عوضی ! بیخود کردی که جواب تلفن منو نمی دی ! شاید کسی کارِ واجب باهات داشت !
فراز بی اهمیت کامی از سیگارش گرفت و گفت :
– کار واجبت رو بگو و برو !
ارمغان بزاق دهانش رو قورت داد و قدمی به حوضچه ی جکوزی نزدیک تر شد و گفت :
– جریان چیه فراز ؟ باز چه غلطی کردی که من خبر ندارم ؟!
فراز هیچی نگفت … ارمغان ادامه داد :
– چی میخوای از جونِ آرام ؟ چرا آزارش می دی ؟ … خجالت نمی کشی از خودت ؟!
اسم آرام باعث شد بلاخره فراز از اون حالتِ خمودگی و بی حسی خارج بشه . آرنجش رو گذاشت لبه ی حوضچه و نیم تنه اش رو کاملاً چرخوند به سمت ارمغان :
– آرامو کجا دیدی ؟ اومد پیشت ؟ …
مکث کوتاهی کرد ، آب دهانش رو قورت داد و با احتیاط ادامه داد :
– حالش خوب بود ؟!
ارمغان نیشخندی زد :
– انتظار داشتی خوب باشه ؟ با اون کاری که باهاش کردی …
فراز هیچی نگفت … ارمغان آشفته و عصبی باز صداشو بالا برد :
– فراز تو اصلاً می فهمی که چیکار کردی ؟ می فهمی با غرور و حیثیت این دختر چیکار کردی ؟ … از خودت شرم نمی کنی ؟ چون می دونی زورش بهت نمی رسه … هر جوری که میخوای می تازونی ! آخه من به تو چی بگم ؟ ها ؟!
فراز نفس عمیقی کشید :
– روتو بکن اونور … می خوام بیام بیرون !
بعد چرخید و سیگارِ نیم سوخته اش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد .
بعد چرخید و سیگارِ نیم سوخته اش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد .
ارمغان روشو از طرف اون برگردوند ، برگشت و رفت توی سالن نشیمن کوچیک … خیره به بطری سبز رنگ روی میز ، انگشتاشو چیلیک چیلیک پیچ و تاب داد . دو دقیقه ی بعد فراز مقابلش ظاهر شد ، در حالیکه حوله ی استخریِ توسی رنگی دور کمرش پیچیده بود .
– خب … حالا بگو چی شده !
ارمغان با درد و تأسف نگاهش کرد :
– من بگم چی شده ؟! … فراز ! باورم نمی شه … باورم نمی شه که می تونی اینقدر بد باشی !
فراز نفس عمیقی کشید … ارمغان ادامه داد :
– من ندیدمش ، چون باباش نمی ذاره از خونه بیاد بیرون … حبسش کرده تا سراغ نامزدش نره ! مردی که بهش محرمه … فراز ! چطور اینقدر پست شدی ؟!
فراز گوشه ی لبش رو میون دندوناش کشید و خیره به ارمغان … انگار می خواست چیزی بگه . ولی منصرف شد و به سرعت چرخید و از پله ها پایین رفت .
ارمغان دنبالش دوید … صداشو بلند کرد :
– چرا این کارو می کنی ؟ بمون و جواب بده !
اون دختر بیچاره مگه چه گناهی کرده که …
– هیچ گناهی … هیچی ! منم که گناهکارم ! کثیفم ! لجنم ! اصلا بی همه چیزِ این قضیه منم !
– دوستش داری ؟ آره ؟! اگه دوستش داری چرا به من نگفتی ؟ …
– هیچ راهِ شرافتمندانه ای وجود نداشت …
– داشت ! می رفتی خواستگاریش … مثل همه !
فراز پوزخندی زد :
– خواستگاری دختری که نامزد داره ؟!
– چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه ؟ یک سال و نیم خفه خون گرفتی … اگه از اول می گفتی که می خوایش …
فراز ایندفعه تقریباً فریاد زد :
– از اولش هیچ راهی نبود ! هیچ راهی !
ارمغان جا خورده نگاهش کرد … فراز چرخید و مقابل اون ایستاد و شونه هاشو بین دستاش گرفت .
– فکر می کنی بهش فکر نکردم ؟ چرا ، همیشه ! هر شب ! ولی هیچ راهی نبود ! بهم راه نمی داد ! چه یک سال پیش ، چه الان … چه با نامزد ، چه بی نامزد … آرام به من راه نمی داد !
تند نفس می کشید … حرارت تنش بالا رفته بود و رگِ گردنش پر خشونت و برجسته به نظر می رسید .
ارمغان چند لحظه خیره موند توی چشم های برادرش . عصبی بود ، خشمگین بود … ولی غافلگیر هم بود . نمی تونست درک کنه که آرام چه اهمیتی برای فراز داره . آخه اون … فراز بود ! خوش قیافه ، پول دار ، سوپر استار … تقریباً این توانایی رو داشت که هر زنی رو به دست بیاره . ولی قفل شده بود روی آرام . چرا ؟ …
شاید اوایل می تونست اونو بفهمه ، ولی الان … این دیگه عذاب وجدان نبود ، می دونست ! این جنون بود … دیوانگی بود !
– راه نمی داد … هیچوقت راه نمی ده ، فراز ! حتی اگه اونو از همه ی دنیا جدا کنی … بیاریش توی این خونه … هزار سال هم که بگذره …
کف دستاشو گذاشت روی گونه های فراز … خیره توی چشماش ، تقریباً التماس کرد :
– رهاش کن ! به خاطر خودت … به خودت رحم کن ! تو نمی تونی اون دخترِ پر نفرت رو رام کنی ! با هیچ حربه ای نمی تونی !
فراز چند لحظه زیر دست های اون بی حرکت باقی موند … و ارمغان چند لحظه امیدوار شد که شاید بتونه نظرش رو عوض کنه . ولی ناگهان فراز چرخید و از اون دور شد … کف دست های ارمغان ناگهان از حرارت افتاد .
– تو وکیلی ، عزیزم … بهتر از من قانون رو می شناسی ! مجازات قانونی برای منی که به یک دختر تعرض کردم و بکارتش رو گرفتم چیه ؟! عقد ؟ … با مهریه ی سنگین ؟!
ارمغان خیره به نقطه ای نامعلوم ، به تلخی پوزخندی زد و بعد روی لبه ی کاناپه ی راحتی نشست . فراز ادامه داد :
– آرام ازم عدالت خواست ، یادته ؟ … من دارم عدالت رو در موردمون اجرا می کنم ! همین !
سکوتِ کشدارِ ارمغان … واقعاً هیچ حرفی برای گفتن نداشت . فراز نفس خسته اش رو از سینه بیرون کرد :
– من خسته ام ، عزیزم … می رم بخوابم !
صدای قدم هاش به سمت طبقه ی بالا و اتاق خوابش … و بعد … تق !
کوبیده شدن در !
***
همیننننن این که به جایی نرسید
انشالا پارت عصر شاید به جایی رسید😌