رمان اردیبهشت پارت ۳۳

4.6
(20)

 

 

ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو توی تراس اتاق خوابش پیدا کرد … .

 

فراز توی جکوزی کوچیکِ آب گرمش لم داده بود و با چشم های بسته سیگار می کشید .

 

خدا رو شکر سالم بود !

 

کم کم خشم برگشت به رگ های ارمغان و خونش رو گرم کرد :

 

– تو خیلی بیخود کردی که حوصله نداری ، احمقِ عوضی ! بیخود کردی که جواب تلفن منو نمی دی ! شاید کسی کارِ واجب باهات داشت !

 

فراز بی اهمیت کامی از سیگارش گرفت و گفت :

 

– کار واجبت رو بگو و برو !

 

ارمغان بزاق دهانش رو قورت داد و قدمی به حوضچه ی جکوزی نزدیک تر شد و گفت :

 

– جریان چیه فراز ؟ باز چه غلطی کردی که من خبر ندارم ؟!

 

فراز هیچی نگفت … ارمغان ادامه داد :

 

– چی میخوای از جونِ آرام ؟ چرا آزارش می دی ؟ … خجالت نمی کشی از خودت ؟!

 

اسم آرام باعث شد بلاخره فراز از اون حالتِ خمودگی و بی حسی خارج بشه . آرنجش رو گذاشت لبه ی حوضچه و نیم تنه اش رو کاملاً چرخوند به سمت ارمغان :

 

– آرامو کجا دیدی ؟ اومد پیشت ؟ …

 

مکث کوتاهی کرد ، آب دهانش رو قورت داد و با احتیاط ادامه داد :

 

– حالش خوب بود ؟!

 

ارمغان نیشخندی زد :

 

– انتظار داشتی خوب باشه ؟ با اون کاری که باهاش کردی …

 

فراز هیچی نگفت … ارمغان آشفته و عصبی باز صداشو بالا برد :

 

– فراز تو اصلاً می فهمی که چیکار کردی ؟ می فهمی با غرور و حیثیت این دختر چیکار کردی ؟ … از خودت شرم نمی کنی ؟ چون می دونی زورش بهت نمی رسه … هر جوری که میخوای می تازونی ! آخه من به تو چی بگم ؟ ها ؟!

 

فراز نفس عمیقی کشید :

 

– روتو بکن اونور … می خوام بیام بیرون !

 

بعد چرخید و سیگارِ نیم سوخته اش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد .

 

بعد چرخید و سیگارِ نیم سوخته اش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد .

 

ارمغان روشو از طرف اون برگردوند ، برگشت و رفت توی سالن نشیمن کوچیک … خیره به بطری سبز رنگ روی میز ، انگشتاشو چیلیک چیلیک پیچ و تاب داد . دو دقیقه ی بعد فراز مقابلش ظاهر شد ، در حالیکه حوله ی استخریِ توسی رنگی دور کمرش پیچیده بود .

 

– خب … حالا بگو چی شده !

 

ارمغان با درد و تأسف نگاهش کرد :

 

– من بگم چی شده ؟! … فراز ! باورم نمی شه … باورم نمی شه که می تونی اینقدر بد باشی !

 

فراز نفس عمیقی کشید … ارمغان ادامه داد :

 

– من ندیدمش ، چون باباش نمی ذاره از خونه بیاد بیرون … حبسش کرده تا سراغ نامزدش نره ! مردی که بهش محرمه … فراز ! چطور اینقدر پست شدی ؟!

 

فراز گوشه ی لبش رو میون دندوناش کشید و خیره به ارمغان … انگار می خواست چیزی بگه . ولی منصرف شد و به سرعت چرخید و از پله ها پایین رفت .

 

ارمغان دنبالش دوید … صداشو بلند کرد :

 

– چرا این کارو می کنی ؟ بمون و جواب بده !

 

اون دختر بیچاره مگه چه گناهی کرده که …

 

– هیچ گناهی … هیچی ! منم که گناهکارم ! کثیفم ! لجنم ! اصلا بی همه چیزِ این قضیه منم !

 

– دوستش داری ؟ آره ؟! اگه دوستش داری چرا به من نگفتی ؟ …

 

– هیچ راهِ شرافتمندانه ای وجود نداشت …

 

– داشت ! می رفتی خواستگاریش … مثل همه !

 

فراز پوزخندی زد :

 

– خواستگاری دختری که نامزد داره ؟!

 

– چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه ؟ یک سال و نیم خفه خون گرفتی … اگه از اول می گفتی که می خوایش …

 

فراز ایندفعه تقریباً فریاد زد :

 

– از اولش هیچ راهی نبود ! هیچ راهی !

 

ارمغان جا خورده نگاهش کرد … فراز چرخید و مقابل اون ایستاد و شونه هاشو بین دستاش گرفت .

 

– فکر می کنی بهش فکر نکردم ؟ چرا ، همیشه ! هر شب ! ولی هیچ راهی نبود ! بهم راه نمی داد ! چه یک سال پیش ، چه الان … چه با نامزد ، چه بی نامزد … آرام به من راه نمی داد !

 

تند نفس می کشید … حرارت تنش بالا رفته بود و رگِ گردنش پر خشونت و برجسته به نظر می رسید .

 

 

ارمغان چند لحظه خیره موند توی چشم های برادرش . عصبی بود ، خشمگین بود … ولی غافلگیر هم بود . نمی تونست درک کنه که آرام چه اهمیتی برای فراز داره . آخه اون … فراز بود ! خوش قیافه ، پول دار ، سوپر استار … تقریباً این توانایی رو داشت که هر زنی رو به دست بیاره . ولی قفل شده بود روی آرام . چرا ؟ …

 

شاید اوایل می تونست اونو بفهمه ، ولی الان … این دیگه عذاب وجدان نبود ، می دونست ! این جنون بود … دیوانگی بود !

 

– راه نمی داد … هیچوقت راه نمی ده ، فراز ! حتی اگه اونو از همه ی دنیا جدا کنی … بیاریش توی این خونه … هزار سال هم که بگذره …

 

کف دستاشو گذاشت روی گونه های فراز … خیره توی چشماش ، تقریباً التماس کرد :

 

– رهاش کن ! به خاطر خودت … به خودت رحم کن ! تو نمی تونی اون دخترِ پر نفرت رو رام کنی ! با هیچ حربه ای نمی تونی !

 

فراز چند لحظه زیر دست های اون بی حرکت باقی موند … و ارمغان چند لحظه امیدوار شد که شاید بتونه نظرش رو عوض کنه . ولی ناگهان فراز چرخید و از اون دور شد … کف دست های ارمغان ناگهان از حرارت افتاد .

 

– تو وکیلی ، عزیزم … بهتر از من قانون رو می شناسی ! مجازات قانونی برای منی که به یک دختر تعرض کردم و بکارتش رو گرفتم چیه ؟! عقد ؟ … با مهریه ی سنگین ؟!

 

ارمغان خیره به نقطه ای نامعلوم ، به تلخی پوزخندی زد و بعد روی لبه ی کاناپه ی راحتی نشست . فراز ادامه داد :

 

– آرام ازم عدالت خواست ، یادته ؟ … من دارم عدالت رو در موردمون اجرا می کنم ! همین !

 

سکوتِ کشدارِ ارمغان … واقعاً هیچ حرفی برای گفتن نداشت . فراز نفس خسته اش رو از سینه بیرون کرد :

 

– من خسته ام ، عزیزم … می رم بخوابم !

 

صدای قدم هاش به سمت طبقه ی بالا و اتاق خوابش … و بعد … تق !

کوبیده شدن در !

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
2 سال قبل

همیننننن این که به جایی نرسید

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x