از پس شیشه ی خیس پسر جوونی رو دید که می دوید به طرفش … بعد در ماشین رو باز کرد . آرام هین بلندی کشید و خودش رو تقریباً به اون طرفِ صندلی پرتاپ کرد .
پسر جوون حیرت زده از واکنش تند آرام ، گفت :
– آقا محسن گفتن … شما رو برسونم منزلتون ! … آدرس هم دادن !
آرام نفس تندی کشید . خواست درو باز کنه و پیاده بشه که پسره گفت :
– خانم تو رو جانِ جدّت … شر می شه واس من ! بمون برسونمت !
بعد به سرعت پشت فرمون جا گرفت و استارت زد و ماشینو به راه انداخت .
آرام هنوز از اون حالت تدافعی خارج نشده بود . گفت :
– من نمی خوام برم خونه !
– دستور آقا محسنه !
– من تحت امرِ آقا محسن نیستم !
– من هستم !
آرام از نفرت دندون قروچه کرد . قلبش گواهی بد می داد . می خواست از پسره بپرسه توی این چند دقیقه ی کوتاه چه اتفاقی افتاده … ولی زبون توی دهانش نچرخید .
به تندی موبایلش رو از توی جیب کوله اش در آورد و شماره ی مجید رو گرفت … .
ولی جواب نداد !
با ناامیدی مطلق دوباره شماره اش رو گرفت و. باز هم هیچ پاسخی نشنید .
بغض به گلوش نیشتر زد . چرا مجید جوابش رو نمی داد ؟ پیاده نشده بود تا آرام رو پیش خودش نگه داره … و حالا هم جواب تلفنش رو نمی داد .
– اونجا چه اتفاقی افتاده ؟!
بلاخره خودش رو ملزم کرد چیزی بپرسه . پسره از توی آینه نگاهی به او انداخت .
– بله ؟!
– برای آقا مجید چه اتفاقی افتاده ؟ حالش خوبه ؟
– آقا مجید دیگه کدوم خریه ؟!
آرام با خشونت داد زد :
– درست صحبت کن !
– باشه ، ببخشید … ولی … آهان ! مجید همونه که با آقا فراز …
سکوت کرد . قلب آرام داشت از جا کنده می شد . حالا دیگه مطمئن شد اتفاق ناگواری افتاده .
– خب … ادامه بده ! چی شده ؟ آقا مجید چی شده ؟!
– من نمی دونم خانم !
آرام نفس تندی کشید . صبرش داشت لبریز می شد . گفت :
– نگه دار … می خوام پیاده شم !
پسره باز از توی آینه نگاهش کرد :
– آقا محسن گفتن برسونمتون منزل !
هنوز جمله اش تموم نشده بود که آرام کوله اش رو بلند کرد و محکم کوبوند توی سرش . صدای فریاد درد آلود پسر جوون بلند شد … و همزمان آرام با خشم و نفرت داد زد :
– خودت با آقا محسنت و آقا فرازت و همه ی دار و دسته تون برید بمیرید ! نگه می داری این لعنتی رو یا سرمو از شیشه بدم بیرون داد بزنم ؟!
بازم زد توی سرش . پسره داد کشید :
– عجب دیوانه ای هستی ها ! نکن ! تصادف می کنم … بعدش باید قبر پدرمو به حراج بذارم که بتونم خسارتشو بدم ! … دِ می گم نکن !
ولی آرام برای بار سوم با کوله اش کوبید توی سرش . بلاخره پسره تسلیم شد و به سختی ماشینو کشید کنار و روی ترمز زد . بعد با خشم چرخید به عقب تا کوله ی آرامو ازش بگیره …
ولی آرام درو باز کرد و از ماشین پرید بیرون .
بعد دوید … میون جمعیت … اینقدر دوید تا به کوچه ی خلوتی رسید . نفسش از زور هیجان بالا نمی یومد . سرفه ی درد آلودی از سینه اش خارج شد . تکیه زد به دیوار و باز هم شماره ی مجید رو گرفت .
اونقدر گوش کرد به صدای بوق های پشت سر هم تا تماس قطع شد .
– آه …
چشماش رو با حرص بست … کف پاشو چند بار به زمین کوبید . اَه اَه اَه …
***
غروب شده بود که در شیشه ای کافه کتاب رو باز کرد و وارد فضای گرم و مطبوعش شد .
نگاهش دور تا دور کافه چرخید … دیوارهای شیشه ای ، درست مثل یک آکواریوم … ولی شلف های چوبی و گلدونهای سبز فراوون و کتابهایی که همه جا بودن . با تعدادی از مردها و زنها که پشت میزهای چوبی نشسته بود و در سکوت و آرامش به شعر خوانی یک دختر جوون گوش می کردن .
آرام لب هاشو روی هم فشرد و بزاق دهانش رو قورت داد . آشوب و تنش درونش اونقدر با آرامش فضای کافه در تضاد بود که حس می کرد حضورش یک پارازیتِ گوش خراشه .
ولی آرام از میون جمعیت گذشت و پشت میزی نشست .
سردش بود … و معده ی خالیش عذابش می داد . شاید باید برمی گشت به خونه … ولی می دونست خونه رفتنش باز هم همراهه با بداخلاقی های پدرش … زندانی کردنش و گرفتن موبایلش … و قطع ارتباطش با دنیای بیرون .
موبایلش رو از توی جیبش در آورد و نگاهی به صفحه اش انداخت . تماس های بی پاسخ زیادی از خونه داشت ، ولی از طرف مجید … هیچی !
نه بهش زنگ زده بود … نه جواب تماس های آرام رو داده بود ! آرام هنوز نمی تونست باور کنه … نمی تونست این پس زده شدن رو قبول کنه .
– خیلی خوش اومدین خانم … چی میل دارید براتون بیارم ؟
آرام سرش رو بالا برد و نگاه کرد به باریستا … سعی کرد لبخندی بزنه :
– یک کافی موکا لطفاً !
– بله ! … و دیگه ؟! … مایلید شیرینی های مخصوص کافه رو امتحان کنید ؟
– بله ، متشکرم !
چرا که نه ؟ … به شدت گرسنه بود و باید چیزی می خورد . باریستا با لبخندی دوستانه میزش رو ترک کرد .
آرام آه عمیقی کشید و پلکهای سوزانش رو روی هم گذاشت .
چه روز عجیبی بود … طولانی ، پر تنش ، دیوانه وار … همه اش در حال فرار ! دلش یک دوش آب گرم می خواست تا استخونای سرما زده اش رو گرم کنه … و بعد یک خواب طولانی تا همه ی خستگی هاشو پایان بده … و بعد …
آرام به بعدش فکر کرد و قلبش تیر کشید .
به فردا صبح که چشم باز می کرد و باز به مجید زنگی می زد … و اگر باز هم جوابی نمی گرفت ، چی ؟
پلکاشو از هم باز کرد و ایندفعه نگاه کرد به دختر جوون که مشغول خوندنِ شعری از علیرضا آذر بود :
زندگی یک چمدانست که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی ، مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم
به سرم می زد این مرتبه حتماً بپرم …
باریستا برگشت سر میزش … لیوان شیشه ای موکا رو به همراه ظرف شیرینی های مخصوص روی میز گذاشت و رفت . آرام هنوز خیره بود به دختر جوون … با چشم هایی که اشک درشون حلقه بسته بود .
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده ، داد بکش
هی تکانم بده ، نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن …
دلش می خواست بترکه . چقدر حس می کرد این شعر مناسب حالشه . چطور می شد قبول کرد که رابطه اش با مجید تموم شده ؟! … مجیدی که اینقدر دوستش داشت … همیشه و هر ساعتی که می دونست آرام حالش خوب نیست ، خودش رو بهش می رسوند … حالا کجای این دنیا بود ؟ … کجا بود که حتی جواب تلفناش رو هم نمی داد ؟
دروغ چرا می گفت به خودش ؟ … ولی ازش دلگیر بود ! دلگیر بود که اونطوری که می خواست ، پشت آرام در نیومده بود . دلگیر بود که وقتی هنوز توی ماشین بودن ، آرام رو بغل نکرده بود ، اشکاشو پس نزده بود … بهش نگفته بود نداشتن بکارت براش مهم نیست ! بهش نگفته بود ارزش آرام رو بیشتر از این حرفا می دونه ! … نگفته بود که ولش نمی کنه !
دستشو رو جلوی دهانش گرفت و بی صدا هق زد . هنوز هم به حد مرگ گرسنه بود ، ولی نمی تونست لب به چیزی بزنه . دیگه تحمل اون فضا رو نداشت … می خواست از پشت میز بلند شه که صدای ویز ویز موبایلش رو شنید .
خیلی پارت ها کمه لطفا پارت بعدی رو هم بزارین یا پارت ها رو طولانی تر کنین مرسیی🥺♥️
قاصدک جونممممم پارت جدید بزار لطفااااا🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏
پارت جدید نداریم؟
قاصدک جون پارت جدید رو نمیزاری عزیزم؟
قاصدک پاییز 🥺🥺🥺
پارت جدید نداریم؟
دیگه فردا میزارم نتم امروز قط شده بود
فردا صبح دو پارت بذار