رمان تو را در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۷

4.3
(22)

 

 

دوست نداشتم برای چنین چیز ساده‌ای حسرت بخورد شاید هم من اشتباه برداشت کرده بودم اما با این‌حال، نان دیگری برداشتم و برای او هم درست کردم و به سمتش گرفتم.

 

با تعجب نگاهم کرد که لبخند زدم و نان را تکان دادم.

 

از دستم گرفت و با ابروهای بالا رفته از من تشکر کرد.

 

_پس بهتره خودت پیج رو بزنی و رمز ورودش‌و به من بدی؛ این‌طوری بهتره.

 

سری تکان داد و بی‌ربط به حرف‌هایم گفت:

 

_تو چرا فقط چای می‌خوری؟

 

آرتا به جای من جواب داد:

 

_رژیمه. نون تست فقط جو می‌خوره. شیر هم فقط کم‌چرب. خامه و عسل کارخونه‌ای هم اصلا راه نداره.

 

از این‌که خورد و خوراکم را حفظ کرده بود، خنده‌ام گرفت.

 

_موندم چی رو می‌خوای آب کنی تو! اصلا چاق نیستی.

 

_رژیم که حتما نباید برای لاغر شدن باشه. رعایت می‌کنم تا وزنم ثابت بمونه. ماها استعداد چاقی داریم آقا آرتا. همین جوری ادامه بدی، تا سه چهار سال دیگه از هیکل می‌افتی!

 

در حین صحبت کردن ما، راستین لقمه‌اش را خورده بود و در حال نوشیدن چای بود. گه‌گاهی زیر چشمی نگاهم می‌کرد. توقع داشت باز هم برایش درست کنم؟

پس فقط شامل خانه‌ی ما نمی‌شد و مردان این خانواده بی‌برو و برگرد همه‌شان لوس بودند.

 

_خب بعد از این‌که پیج رو زدم، چی‌کار کنیم؟

 

نان دیگری برداشتم و گفتم:

 

_عکس از داخل و بیرون بوتیک می‌خوام. برای معرفی عکس بذاریم و آدرس. آهان… اگه فیلم هم بگیریم که عالی می‌شه تا مشتری‌ها با نمای کلی آشنا بشن و یه جورایی حس اطمینان بهشون بدیم که با کلاهبردار جماعت، طرف نیستید.

 

 

 

 

راستین از جا بلند شد و گفت:

 

_ من این عکسا رو ندارم؛ صبحانه که تموم شد بریم هر عکسی که لازمه بگیریم.

 

ظاهراً راه دیگری نبود پس موافقت کردم و من هم از جا بلند شدم.

 

_باشه، فقط دوربین نداری؟ با دوربین کیفیت عکسا خیلی بهتر می‌شه مال من خراب شده.

 

در حالی که به سمت اتاقش می رفت، جواب داد:

 

_دارم. با خودم می‌آرم.

 

آرتا هم صبحانه را تمام کرد و هر دو آماده شدند.

در راه بودیم که با مرتضی تماس گرفت و خبر آمدنمان را داد.

کمی درباره بوتیک‌ها حرف زدیم و آرتا زودتر از ما جدا شد تا شعبه دوم را باز کند.

 

به من اشاره کرد و گفت:

 

_ بیا جلو بشین.

 

سر تکان دادم و همین کار را کردم.

نیم نگاهی انداخت و پرسید:

 

_ خوبی؟

 

سوالش واضح بود اما متوجه منظورش نشدم.

 

_خوبم، چه‌طور؟

 

_اون پسره تو راه که تنها بودی، پیداش نشد؟

 

_نه! خداروشکر کسی نبود.

 

سری تکان داد و زیر لب گفت:

 

_خوبه… راستی ممنون.

 

با تعجب پرسیدم:

 

_ برای چی؟

 

دستی به موهایش کشید و گفت:

 

_ یهو یاد مادربزرگم افتادم با این لقمه‌ها. خوشش می‌اومد از این که لقمه بده دستم.

 

 

 

 

لبخندی روی لبم نشست

 

_ رابطه‌تون با هم خوب بود؟

 

هنگام حرف زدن، آرامشِ خاصی روی صورتش نشسته بود.

 

_خیلی… زن قدیمی و روستایی بود ولی واقعا دوست داشتنی!

با همه خوب بود اما رفتارش با من فرق داشت.

می‌گفت تو هم بچه‌می، هم نوه!

خیلی سعی می‌کرد خلأ نبود پدر مادرم‌و برام پر کنه.

 

_موفق هم شد؟

 

_ نمی‌دونم! وقتی پیشش بودم، حالم کنارش خوب بود ولی یه وقتا هم می‌زد به سرم… خیلی احساس تنهایی می‌کردم. خصوصاً وقتی که خاله و داییام می‌اومدن خونه‌ی ما.

به چشم یه آدم غاصب بهم نگاه می‌کردن.

 

_حساس شده بودن روت؟

 

_آره. شاید خنده دار باشه ولی با این‌که همه سنی ازشون گذشته بود، بهم حسودی می کردن و فکر می‌کردن همه‌ی محبت و توجه مادرشون رو کشیدم سمت خودم!

 

هر بار که از گذشته‌اش صحبت می‌کرد، تا روزها حال من از غربت و تنهایی‌اش بد می‌شد.

 

ناخودآگاه گفتم:

 

_چه‌قدر راحت درباره‌ی اون موقع‌ها حرف می‌زنی.

 

لبخند تلخی زد.

 

_همچین راحت هم نیست، فقط چون چند سال گذشته دیگه فکر کردن بهش بهمم نمی‌ریزه. اصلا انگار من نبودم که چنین اتفاقاتی را پشت سر گذروندم…

 

به شعبه اول رسیده بودیم و در حال پارک کردن ماشین بود.

 

_چند نفر می‌دونن چیا رو از سر گذروندی؟

 

کمربندش را باز و در را باز کرد.

 

_ مگه مهمه؟

 

منتظر نگاهش کردم.

 

_ فقط به تو می‌گم.

 

من هم از ماشین پیاده شدم و با کنجکاوی پرسیدم:

 

_چرا؟

 

از قفل بودن ماشین که مطمئن شد، از آن چشم گرفت و به من دوخت.

 

_ برای این که بشناسیم!

 

لحظه از حرکت ایستادم.

 

_ فقط برای این‌که تو یاد مادربزرگ می‌ندازم؟

 

او هم ایستاد و سمتم چرخید. دقیقه‌ای فقط نگاهم کرد و هیچ نگفت.

 

_نه، چون من خیلی وقته می‌شناسمت!

 

متوجه منظورش نشدم اما فرصت نشد سوال دیگری بپرسم.

دوباره راه افتاده بود. خودم را به او رساندم اما ذهنم درگیر شده بود.

 

چه‌طور امکان داشت من را بشناسد؟ قبلاً که اصلاً هم‌دیگر را نه می‌دیدیم و نه باهم حرف می‌زدیم!

 

وارد بوتیک شدیم و با نگاه اجمالی، لبخند روی لبم نشست. هر دو شعبه کامل بزرگ‌ بودند.

 

دوست داشتم روزی را تصور کنم که آن‌ها آن‌قدر شلوغ و پر از مشتری می‌شد، که جایی برای سوزن انداختن نبود.

یعنی ممکن بود چنین روزی را به چشم بببینم‌؟

 

دوربین را از دست راستین گرفتم و مشغول فیلم‌برداری از ورودی مغازه و مانکن‌ها شدم.

 

بعدا باید فیلم را ادیت می‌کردم و یک موزیک مهیج بر رویش می‌گذاشتم.

 

_جالبه که این‌جا این‌قدر تمیزه.

 

_تعجب کردی؟

 

_راستش آره، آخه معمولاً آقایون خیلی هم به تمیز نیستن؛ حداقل نه تا این حد که همه چی برق بزنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

عالیه مثل همیشه 💖💖

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x