کف دست لرزونش رو به طرفِ اون گرفت و تهاجمی و دیوانه وار نگاهش کرد . فراز با ناباوری نگاهش کرد :
– آرام …
– برو رضایت بده مجید بیاد بیرون ! … بعد از همه ی بلاهایی که به سرمون آوردی … این خواسته ی زیادیه ؟ … واقعاً خواسته ی زیادیه لعنتی ؟!
– آرام رنگت پریده … حالت خوب نیست !
باز یک قدم دیگه بهش نزدیک شد … و باز آرام جیغ زد :
– گفتم نزدیک من نیا ! … حق نداری بیای ! … آره ، حالم خوب نیست … هیچوقت هم خوب نمی شم ! اگه الان اومدم اینجا … اگه حاضر شدم ببینمت … به خاطر مجیده ! باید رضایت بدی … شنیدی ؟ … باید !
فراز نفسش رو فوت کرد بیرون و کلافه و عصبی کف دستش رو روی پیشونیش کشید . داشت با خودش می جنگید … که به خواسته ی آرام احترام بذاره و نزدیکش نشه یا اینکه اونو بگیره و مجاب کنه روی صندلی بشینه و کمی غذا بخوره تا قبل از اینکه کاملاً بیهوش بشه .
– بیا اینجا بشین آرام … به حرفم گوش بده ! تا به حرفم گوش نکنی … منم به حرفت گوش نمی کنم !
اشک های آرام روی صورتش ریختن … و همزمان خنده ی تب دار و دیوانه ای لبهاشو داغ کرد .
– خیلی آدم پستی هستی ! … خیلی کثیف بازی می کنی ! نامزد منو انداختی بازداشتگاه و منو کشوندی توی خونه ات و حالا میخوای بشینم باهات پشت میز و چای بخورم و … چی ؟ من آدم کثیفی هستم ؟ من خیانتکارم ؟!
فراز سرش رو کمی بالا گرفت و انگشت اشاره اش رو روی چونه اش کشید :
– خب … پس اون هنوز نامزدته ! عجب !
صداش مثل سایش دو شمشیر فولادی بهم … سرد و هشدار دهنده و شاید غیر قابل انعطاف بود . آرام اینو حس کرد … باز جیغ زد :
– آره … هست ! هست ! … تو چی هستی وسط زندگی من ؟ تو کی هستی ؟ … تو متجاوزی ! … تو قلدری ! … تو ظالمی ! تو یک آدم بی همه چیزی ! تو می تونی با آدما جنگ کنی ولی من نمی تونم ! من مریضم … من خسته ام … رمق ندارم ! با من نجنگ ! … فراز حاتمی … آشغال پست فطرت ! من گناه دارم با من نجنگ ! …
فراز در چشم بهم زدنی خودش رو بهش رسوند … و وقتی آرام سعی داشت با تقلاهای دیوانه وار خودش رو ازش دور کنه ، مچ هر دو دستش رو گرفت .
– آروم باش عزیزم … عزیز دلم ! آروم بگیر !
آرام جیغ دلخراشی کشید … از نزدیکی فراز به جنون رسیده بود . باز دست و پایی زد تا ازش فاصله بگیره . فراز با فشار ملایمی اونو به دیوار چسبوند و با نرمشی خشونت آمیز سعی کرد اونو کنترل کنه .
– رضایت می دم ! … همین حالا … چون تو می گی رضایت می دم !
آرام از تقلا دست کشید … تب و خستگی داشت اونو از پا می انداخت . سر جا ساکت ایستاد و نگاهِ تب زده اش رو دوخت توی چشم های فراز … که پر از نگرانی بود . پر از ترحم ، اندوه ، وسواس ، و … عشق ؟!
اینو باور نمی کرد . هیچوقت … تا آخر عمرش باور نمی کرد .
فشار انگشتای فراز دور مچ های ظریفش کم شد .
– یک دقیقه به من مهلت بده … با هم می ریم ! باشه ؟! … یک دقیقه همینجا بشین !
و باز آرام رو از دیوار جدا کرد و اونو به سمت میزِ آشپزخونه کشوند . آرام مطیعانه روی یک صندلی نشست . فراز اونو ترک کرد تا لباس عوض کنه … .
آرام سرش رو پایین انداخت ، کف دستش رو روی پیشونی داغش گذاشت … و هق زد !
بدبخت ، نفس بریده ، ناامید از همه ی دنیا … باید شکست رو قبول می کرد ؟ …
***
شب آروم … شب زیبا … و شبِ مست از بوی درختهای بارون خورده … .
آرام نشسته بود روی صندلی عقب ماشین فراز . با دستهایی گره خورده روی تخت سینه اش ، بدنی مچاله شده … سری که تکیه زده بود به شیشه ی خنک … نخوابیده بود . ولی از شدت خستگی و تب تقریباً از هوش رفته بود .
مجید که در محاصره ی دو تا برادرش از درب کلانتری خارج شد و اون رو دید … که اونطوری با چشم های بسته نشسته بود روی صندلی عقب یک ماشین بیگانه … و نورِ سفیدی که از تابلوی نئوپانِ ورودی کلانتری روی صورتش ساییده می شد … و ناگهان به قهقرا سقوط کرد .
محسن که همون حوالی به موتورش تکیه زده بود و سیگار می کشید … ناگهان با احساس هشدارِ یک درگیری دیگه ، صاف ایستاد و ته سیگارش رو زیر کفی کفشش خاموش کرد .
– چیزی توی ماشینِ آقا جا گذاشتی ، خوشگل پسر ؟
مجید صداشو شنید ، ولی باز هم عین آدمهای هیپنوتیزم شده خواست به سمت آرام بره … ولی برادراش مانعش شدن و اونو هل دادن عقب :
– برو بشین توی ماشین ! … برو مجید !
و مجید همراهشون کشیده شد … و رفت … و آرام هیچوقت نگاهِ آخرِ اون رو ندید .
پشت سر اونها ارمغان و فراز از درب کلانتری خارج شدن .
محسن گفت :
– باید برسونیش خونه !
ارمغان گفت :
– ببرش درمانگاه ! حالش خوش نیست !
فراز در لحظه هیچ پاسخی نداد .
دست برد سمت جیب های لباسش و دنبال جعبه ی سیگار و فندکش گشت . برای خودش سیگاری روش کرد … دود رو در دهانش چرخوند … بعد بلعید … بعد عمیق نفس کشید .
دو فواره دود سفید از بینی اش بیرون زد و روی صورتش پخش شد . چرخید و نگاه کرد به آرام که اونقدر معصوم ، آروم و بی گناه به خواب رفته بود .
احساس می کرد خون با ضربان تندی تری به قلبش می ریزه . خدایا … چقدر این موجود رو دوست داشت ! این دختر عاصی و متنفر … با نگاهِ یخ زده اش که چقدر عجیب شبیه نگاهِ مادرش بود … مرموزترین و پر گناه ترین و سوزان ترین رویایی بود که هر شب در ذهنش جولان می داد .
حالا این دختر رو داشت … هر چند تا به “داشتن” برسه به اندازه ی همه ی عمرش باید سعی می کرد .
سیگارِ نصفه و نیمه اش رو روی زمین انداخت و گفت :
– می برمش خونه ! … ارمغان جان ، تو با محسن برگرد !
و بعد رفت . با ریموت درهای ماشین رو باز کرد و سوار شد .
با کوبیده شدن در توسط فراز … آرام تکونی خورد و لای پلک هاشو کمی باز کرد . فراز گفت :
– آروم باش ! … تموم شد ! … می خوام برسونمت خونه !
ذهن آرام باز هم تسلیمِ خوابِ تب آلودی شد .
فراز استارت زد و ماشین رو به حرکت در آورد .
اون وقت شب … خیابونها خلوت تر از همیشه بودن . هوا خنک بود و نور چراغ های رنگی وسط بزرگراه ، شب رو نور بارون داشت .
فراز با آرامش رانندگی می کرد … پنجره رو کشیده بود پایین ، آرنجش رو تکیه داده بود به لبه ی شیشه و دستش میون موهاش بود … و با آرامش به جلو می رفت … مبادا تکانِ نابجایی یا ترمز محکمی خوابِ محبوبش رو آشفته کنه .
وقتی بلاخره به خونه ی احمد رسیدن … و ماشینش رو سر کوچه پارک کرد … چرخید و از بین دو صندلی نگاهِ دلواپسی به آرام انداخت .
هنوز خواب بود … و تخت سینه ی لاغرش با نفس های کوتاه و تب زده ، مدام بالا و پایین می رفت .
فراز دست جلو برد و با تردید پیشونیِ اون رو لمس کرد تا دمای بدنش رو چک کنه . با برخوردِ کف دستِ خنکِ فراز به پیشونی داغ آرام … دخترک باز از خواب پرید .
– رسیدیم خونه تون . حالت خیلی بده ؟
آرام خودش رو جمع و جور کرد و نگاه گیجی به اطراف انداخت . فراز تقریباً پشیمون شد از اینکه به حرف ارمغان گوش نکرده بود و اونو به کلینیک نبرده بود .
آرام طی حرکتی بی اختیار دست کشید به لبه ی شالش و بعد با گیجی دستگیره رو کشید و از ماشین پیاده شد .
فراز هم بلافاصله پشت سرش از ماشین پایین رفت .
آرام به کندی بند کوله اش رو روی شونه اش انداخت و بعد به سمت خونه تلو تلو خورد . فراز پشت سرش می رفت … با قدم هایی محتاط و حواسی تیز شده … که به وقت لزوم بتونه واکنش نشون بده .
آرام شاید نمی فهمید که کسی اونو قدم به قدم تعقیب می کنه … یا می فهمید و دیگه براش مهم نبود . با قدم های لرزون و بی تعادل کوچه رو طی کرد و جلوی خونه رسید .
انگشتانش با تلاشی طاقت فرسا و زجر آور کلید رو از جیب کیفش خارج کرد و بعد تلاش کرد درو باز کنه … تلاش کرد … ولی بلاخره کلید از بین انگشتانش رها شد و کف زمین افتاد .
تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده … فراز خم شد و دسته کلید رو از روی زمین برداشت … بعد دستش رو از کنارِ بدن آرام رد کرد و کلید رو توی قفل چرخوند … و در باز شد .
نگاه کرد به نیمرخِ دخترک … و دلواپس از اینهمه بی واکنشی او خواست چیزی بگه … ولی آرام از کنارش عبور کرد و باز با همون قدم های نامتعادل وارد حیاط شد .
فراز با نگاهش اونو دنبال کرد تا تمامِ حیاط رو رفت و بعد از در شیشه ای عبور کرد . اونوقت نفسش رو آروم از سینه خارج کرد و درو بست .
نگاه کرد به دسته کلیدِ آرام که پیشش جا مونده و گرمای دستِ آرام هنوز هم به روش قابل لمس بود . دسته کلیدی با چهار کلیدِ کوچیک و یک جا کلیدی شبیه اناری کوچک و خشکیده .
همونجا تکیه زد به دیوار سیمانی … دست کلید رو بالا برد و لبهاشو چسبوند به انار خشک شده … .
***