رمان اردیبهشت پارت ۵۳

4.2
(33)

 

 

ترس و نگرانی به تمام وجودش غلبه کرد . سیگارها رو روی میز انداخت و با همه ی سرعتش دوید به سمت پله ها .

 

آرام هنوز خواب بود و گریه می کرد … تند و بی امان … بی تاب و ترسیده بدنش رو جنین وار مچاله کرده بود و سرش رو تکون می داد و هق می زد .

 

قلب فراز انگار می خواست از جا کنده بشه . به سرعت روی تختخواب ، کنار بدن آرام زانو زد و شونه ی لرزونش رو گرفت .

 

– آرام ؟ … آرام جان ، عزیزم …

 

صورت آرام خیس از اشک و بدنش عرق کرده و تب دار بود . فراز دستش رو زیر کمر اون برد و بدنِ لاغرش رو چرخوند . بعد موهاش رو از روی صورتش پس زد … کف دستش رو روی گونه ی خیسش کشید .

 

– آرام … بیدار شو ! عزیز دلم … چیزی نیست ! هیچی نیست ، داری خواب می بینی !

 

آرام ناگهان پلک هاشو از هم باز کرد و چشم های خیسش رو با درد و وحشت به صورت فراز دوخت … تند و دیوانه وار نفس می کشید … مشخص بود حالش خوب نیست . بعد باز هق زد :

 

– ولم کن …

 

روی خوشخوابه خودش رو عقب کشید … با زجر و التماس تکرار کرد :

 

– تو رو خدا ولم کن … تو رو خدا بهم دست نزن !

 

بی تاب و بیمار … یقه ی تیشرتش رو گرفت و کشید :

 

– دارم خفه می شم … خدایا ، دارم خفه می شم !

 

بعد بلند شد ، به سختی روی پاهاش ایستاد و تلو تلو خوران به طرف در تراس رفت . فراز حس درموندگی می کرد … آب دهانش رو به زور قورت داد ، بعد دنبال آرام رفت … .

 

آرام ایستاده بود کنار نرده های سنگی ، با سری که رو به آسمون بالا گرفته بود … گریه می کرد و تند نفس می کشید .

 

در اون حالت چقدر شکننده ، بی دفاع و بی غرور به نظر می اومد .

 

فراز کنارش ایستاد .

 

– آرام جان ، عزیزم … بهتری ؟

 

آرام جوابش رو نداد . فراز دست برد و دسته ای از موهای رهای اون رو آروم پشت شونه اش انداخت .

 

– خواب بد می دیدی قربونت برم ؟ … ترسیدی ؟

 

آرام یک دفعه سر چرخوند و نگاه مستقیمش رو دوخت به چهره ی فراز … چشم های درشت و خیسش توی تاریکی شب برق می زد .

 

– داشتم خواب تو رو می دیدم !

 

– خواب منو ؟! … خب اینکه …

 

و ناگهان ساکت شد . چون به خوبی می تونست بفهمه آرام چه خوابی در موردش دیده .

 

آرام یک دفعه سر چرخوند و نگاه مستقیمش رو دوخت به چهره ی فراز … چشم های درشت و خیسش توی تاریکی شب برق می زد .

 

– داشتم خواب تو رو می دیدم !

 

– خواب منو ؟! … خب اینکه …

 

و ناگهان ساکت شد . چون به خوبی می تونست بفهمه آرام چه خوابی در موردش دیده .

 

شاید این بدترین چیزی بود که در اون روزها تجربه کرده بود … این درد وحشیانه و استخوان سوزی که ناگهان بند به بند وجودش رو درهم فشرد . قدمی بی حواس به عقب برداشت . نمی دونست باید چی بگه و چیکار کنه … فقط می خواست فرار کنه . آرام هنوز هم خیره نگاهش می کرد … گفت :

 

– برم … برات آب بیارم !

 

صورتش رو از مسیر نگاهِ تلخ آرام گرفت و از تراس بیرون رفت . قدم هاش تند و پر عجله بود … تقریباً می دوید . از پله ها پایین رفت و خودش رو به آشپزخونه رسوند .

 

گرما زیر پوستش تنوره می کشید . شیر رو باز کرد و مشتی آب یخ توی صورت ریخت … و یک مشت دیگه … ای کاش از شرِ این داغیِ عذاب آور رها می شد .

 

لیوانی از توی کمد برداشت و پر از آب کرد … چند تکه یخ از یخساز … و بعد باز برگشت پیش آرام .

 

آرام اینبار نشسته بود روی چمن های مصنوعی کف تراس … چهار زانو زده ، دست هاش رو روی پاهاش گذاشته بود و با چشم های بسته …

 

فراز مقابل نشست … نگاهش رو دوخت به صورتِ غرق اشکش .

 

– هنوز داری گریه می کنی !

 

آرام جوابش رو نداد … فراز دوست داشت به دست و پای اون بیفته .

 

– چیکار کنم که حالت خوب شه ؟

 

– دستام رو بسته بودی !

 

اینبار نوبت فراز بود که سکوت کنه . آرام پلک هاشو باز کرد و نگاه دوخت به او .

 

– یادته اون شبی که اومدم خونه ات … تا بهت بگم بری رضایت بدی مجید بیاد بیرون … ازم پرسیدی اون شب دستام رو بسته بودی ؟! … آره ! بسته بودی ! با کمربندت بسته بودی !

 

نفس فراز نصفه و نیمه از سینه اش خارج شد .

 

– در موردش حرف نزنیم !

 

– کمربندت مشکی بود … نرمیِ دردناکی داشت دور مچم ! بوی چرمش رو هنوز می تونم بفهمم ! … خیلی تقلا کردم دستام رو آزاد کنم ، ولی نشد … تهش مچ دستام کبود شد ! … روز بعد که رگم رو زدم ، دکتر ازم پرسید این کبودی ها برای چیه ؟!

 

– آرام ، خواهش میکنم … من هیچی یادم نمیاد ! من …

 

– بعد منو کتک زدی ! من گریه می کردم ، التماس می کردم … ولی توی دهنم زدی ! دهنم مزه ی خون گرفت … مزه ی خون رو هم هنوز می تونم بفهمم ! بعد لبام رو بوسیدی … لبای خونیمو ….

 

هق هقی از گلوی دردناکش خارج شد . فراز داغی جهنم رو توی قلبش احساس می کرد :

 

– بس کن آرام … بس کن ! … می خوای چی رو بهم بفهمونی ؟ … اینکه یک عوضی ام ؟! … خیال می کنی خودم خبر ندارم ؟!

 

آرام سر بالا برد و نگاهِ خیسِ درد آلودش با چشم های پر عذاب فراز هم آغوش شد .

 

– می خوام توی دردم شریک باشی … می خوام بدونی چه بلایی سرم آوردی ! … می خوام یادت بیارم … که بدبختم کردی ! منو بدبخت کردی !

 

یکدفعه با همه ی قدرت زد زیر دستِ فراز و لیوان آب رو پرتاپ کرد روی زمین … پر خشونت و صبعانه داد کشید :

 

– حالا برای من آب می یاری و می خوای من کابوسامو فراموش کنم ؟ … آره لعنتی ؟ آره ؟!

 

فراز جوابی نداده بود که سیلی آرام روی صورتش نشست .

 

– خدا لعنتت کنه !

 

شوک زده شد ، ولی عقب نکشید … وقتی آرام سیلی دوم رو هم زد … و باز با گریه جیغ کشید :

 

– تو منو به این روز انداختی ! … خدا ازت نگذره ! … روانی بی همه چیز …

 

مشتهای پیاپی و زنانه فرود اومد به تخت سینه اش . قلبش مثل یک کبوتر زخمی پر و بال می زد .

 

مچِ دست آرام رو به نرمی گرفت … آرام جیغی زد و خواست خودش رو رها کنه … ولی فراز اونو کشید طرف خودش … .

 

آرام با دست آزادش دوباره به فراز سیلی زد و فراز اینبار کف دستش رو بوسید .

 

آرام دیوانه وار تقلا می کرد تا از بین دست های فراز بیرون بیاد ، ولی نتونست … زورش نمی رسید . فراز سفت و سخت ، هر چند با ملایمت … اونو میون بازوهاش نگه داشته بود . مثل یک عزیزِ گرانبها … مثل چیزی که به جونش متصل بود … . اشک های آرام رو پس می زد و پاسخ ضربه های کم جونش رو با نوازش می داد .

 

دقایقی که گذشت آرام حس می کرد خسته شده … دیگه جونی برای تقلا نداشت . دست از هر تلاشی کشید و بدنِ لمس شده و بی حسش رو میون بازوهای فراز رها کرد .

 

فراز اون رو به خودش چسبوند … بدنِ لاغر و ظریفِ دلبرکش رو که هنوز هم ارتعاشی خفیف از نفرت داشت … موهاشو که به صورتِ خیس از اشکش چسبیده بود با ملاطفت پس زد … سرش رو خم کرد به طرف گردنش و بوی گرم و مطبوعِ زنانه اش رو عمیق نفس کشید … .

 

– منم تو رو زیاد توی خوابم می بینم ! … از همون روزای اول ، وقتی هنوز ذهنم قبول نکرده بود درگیرت شدم … همیشه خوابت رو می دیدم ! … توی خوابم همیشه تو منو دوست داشتی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
2 سال قبل

عالیه😍

رویا
2 سال قبل

عالی بود

نیلو
2 سال قبل

این رمان بینظیره خیلی دوسش دارم فقط کاش پارتاش طولانی باشن با اینکه روزی دوتا پارت میذارین دلم میخاد همش بخونم نقش همشون عالیه دستت طلا نویسنده جان ♥😍

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x