ترس و نگرانی به تمام وجودش غلبه کرد . سیگارها رو روی میز انداخت و با همه ی سرعتش دوید به سمت پله ها .
آرام هنوز خواب بود و گریه می کرد … تند و بی امان … بی تاب و ترسیده بدنش رو جنین وار مچاله کرده بود و سرش رو تکون می داد و هق می زد .
قلب فراز انگار می خواست از جا کنده بشه . به سرعت روی تختخواب ، کنار بدن آرام زانو زد و شونه ی لرزونش رو گرفت .
– آرام ؟ … آرام جان ، عزیزم …
صورت آرام خیس از اشک و بدنش عرق کرده و تب دار بود . فراز دستش رو زیر کمر اون برد و بدنِ لاغرش رو چرخوند . بعد موهاش رو از روی صورتش پس زد … کف دستش رو روی گونه ی خیسش کشید .
– آرام … بیدار شو ! عزیز دلم … چیزی نیست ! هیچی نیست ، داری خواب می بینی !
آرام ناگهان پلک هاشو از هم باز کرد و چشم های خیسش رو با درد و وحشت به صورت فراز دوخت … تند و دیوانه وار نفس می کشید … مشخص بود حالش خوب نیست . بعد باز هق زد :
– ولم کن …
روی خوشخوابه خودش رو عقب کشید … با زجر و التماس تکرار کرد :
– تو رو خدا ولم کن … تو رو خدا بهم دست نزن !
بی تاب و بیمار … یقه ی تیشرتش رو گرفت و کشید :
– دارم خفه می شم … خدایا ، دارم خفه می شم !
بعد بلند شد ، به سختی روی پاهاش ایستاد و تلو تلو خوران به طرف در تراس رفت . فراز حس درموندگی می کرد … آب دهانش رو به زور قورت داد ، بعد دنبال آرام رفت … .
آرام ایستاده بود کنار نرده های سنگی ، با سری که رو به آسمون بالا گرفته بود … گریه می کرد و تند نفس می کشید .
در اون حالت چقدر شکننده ، بی دفاع و بی غرور به نظر می اومد .
فراز کنارش ایستاد .
– آرام جان ، عزیزم … بهتری ؟
آرام جوابش رو نداد . فراز دست برد و دسته ای از موهای رهای اون رو آروم پشت شونه اش انداخت .
– خواب بد می دیدی قربونت برم ؟ … ترسیدی ؟
آرام یک دفعه سر چرخوند و نگاه مستقیمش رو دوخت به چهره ی فراز … چشم های درشت و خیسش توی تاریکی شب برق می زد .
– داشتم خواب تو رو می دیدم !
– خواب منو ؟! … خب اینکه …
و ناگهان ساکت شد . چون به خوبی می تونست بفهمه آرام چه خوابی در موردش دیده .
آرام یک دفعه سر چرخوند و نگاه مستقیمش رو دوخت به چهره ی فراز … چشم های درشت و خیسش توی تاریکی شب برق می زد .
– داشتم خواب تو رو می دیدم !
– خواب منو ؟! … خب اینکه …
و ناگهان ساکت شد . چون به خوبی می تونست بفهمه آرام چه خوابی در موردش دیده .
شاید این بدترین چیزی بود که در اون روزها تجربه کرده بود … این درد وحشیانه و استخوان سوزی که ناگهان بند به بند وجودش رو درهم فشرد . قدمی بی حواس به عقب برداشت . نمی دونست باید چی بگه و چیکار کنه … فقط می خواست فرار کنه . آرام هنوز هم خیره نگاهش می کرد … گفت :
– برم … برات آب بیارم !
صورتش رو از مسیر نگاهِ تلخ آرام گرفت و از تراس بیرون رفت . قدم هاش تند و پر عجله بود … تقریباً می دوید . از پله ها پایین رفت و خودش رو به آشپزخونه رسوند .
گرما زیر پوستش تنوره می کشید . شیر رو باز کرد و مشتی آب یخ توی صورت ریخت … و یک مشت دیگه … ای کاش از شرِ این داغیِ عذاب آور رها می شد .
لیوانی از توی کمد برداشت و پر از آب کرد … چند تکه یخ از یخساز … و بعد باز برگشت پیش آرام .
آرام اینبار نشسته بود روی چمن های مصنوعی کف تراس … چهار زانو زده ، دست هاش رو روی پاهاش گذاشته بود و با چشم های بسته …
فراز مقابل نشست … نگاهش رو دوخت به صورتِ غرق اشکش .
– هنوز داری گریه می کنی !
آرام جوابش رو نداد … فراز دوست داشت به دست و پای اون بیفته .
– چیکار کنم که حالت خوب شه ؟
– دستام رو بسته بودی !
اینبار نوبت فراز بود که سکوت کنه . آرام پلک هاشو باز کرد و نگاه دوخت به او .
– یادته اون شبی که اومدم خونه ات … تا بهت بگم بری رضایت بدی مجید بیاد بیرون … ازم پرسیدی اون شب دستام رو بسته بودی ؟! … آره ! بسته بودی ! با کمربندت بسته بودی !
نفس فراز نصفه و نیمه از سینه اش خارج شد .
– در موردش حرف نزنیم !
– کمربندت مشکی بود … نرمیِ دردناکی داشت دور مچم ! بوی چرمش رو هنوز می تونم بفهمم ! … خیلی تقلا کردم دستام رو آزاد کنم ، ولی نشد … تهش مچ دستام کبود شد ! … روز بعد که رگم رو زدم ، دکتر ازم پرسید این کبودی ها برای چیه ؟!
– آرام ، خواهش میکنم … من هیچی یادم نمیاد ! من …
– بعد منو کتک زدی ! من گریه می کردم ، التماس می کردم … ولی توی دهنم زدی ! دهنم مزه ی خون گرفت … مزه ی خون رو هم هنوز می تونم بفهمم ! بعد لبام رو بوسیدی … لبای خونیمو ….
هق هقی از گلوی دردناکش خارج شد . فراز داغی جهنم رو توی قلبش احساس می کرد :
– بس کن آرام … بس کن ! … می خوای چی رو بهم بفهمونی ؟ … اینکه یک عوضی ام ؟! … خیال می کنی خودم خبر ندارم ؟!
آرام سر بالا برد و نگاهِ خیسِ درد آلودش با چشم های پر عذاب فراز هم آغوش شد .
– می خوام توی دردم شریک باشی … می خوام بدونی چه بلایی سرم آوردی ! … می خوام یادت بیارم … که بدبختم کردی ! منو بدبخت کردی !
یکدفعه با همه ی قدرت زد زیر دستِ فراز و لیوان آب رو پرتاپ کرد روی زمین … پر خشونت و صبعانه داد کشید :
– حالا برای من آب می یاری و می خوای من کابوسامو فراموش کنم ؟ … آره لعنتی ؟ آره ؟!
فراز جوابی نداده بود که سیلی آرام روی صورتش نشست .
– خدا لعنتت کنه !
شوک زده شد ، ولی عقب نکشید … وقتی آرام سیلی دوم رو هم زد … و باز با گریه جیغ کشید :
– تو منو به این روز انداختی ! … خدا ازت نگذره ! … روانی بی همه چیز …
مشتهای پیاپی و زنانه فرود اومد به تخت سینه اش . قلبش مثل یک کبوتر زخمی پر و بال می زد .
مچِ دست آرام رو به نرمی گرفت … آرام جیغی زد و خواست خودش رو رها کنه … ولی فراز اونو کشید طرف خودش … .
آرام با دست آزادش دوباره به فراز سیلی زد و فراز اینبار کف دستش رو بوسید .
آرام دیوانه وار تقلا می کرد تا از بین دست های فراز بیرون بیاد ، ولی نتونست … زورش نمی رسید . فراز سفت و سخت ، هر چند با ملایمت … اونو میون بازوهاش نگه داشته بود . مثل یک عزیزِ گرانبها … مثل چیزی که به جونش متصل بود … . اشک های آرام رو پس می زد و پاسخ ضربه های کم جونش رو با نوازش می داد .
دقایقی که گذشت آرام حس می کرد خسته شده … دیگه جونی برای تقلا نداشت . دست از هر تلاشی کشید و بدنِ لمس شده و بی حسش رو میون بازوهای فراز رها کرد .
فراز اون رو به خودش چسبوند … بدنِ لاغر و ظریفِ دلبرکش رو که هنوز هم ارتعاشی خفیف از نفرت داشت … موهاشو که به صورتِ خیس از اشکش چسبیده بود با ملاطفت پس زد … سرش رو خم کرد به طرف گردنش و بوی گرم و مطبوعِ زنانه اش رو عمیق نفس کشید … .
– منم تو رو زیاد توی خوابم می بینم ! … از همون روزای اول ، وقتی هنوز ذهنم قبول نکرده بود درگیرت شدم … همیشه خوابت رو می دیدم ! … توی خوابم همیشه تو منو دوست داشتی !
عالیه😍
عالی بود
این رمان بینظیره خیلی دوسش دارم فقط کاش پارتاش طولانی باشن با اینکه روزی دوتا پارت میذارین دلم میخاد همش بخونم نقش همشون عالیه دستت طلا نویسنده جان ♥😍