•-خوبه خوبه. قسمت خدا رو پای بچهی من ننویس. همهچی خواست خدا بود. استغفرلله مگه میشه به جنگ خدا رفت؟
جوون رعنای من رفت مگه من کاری از دستم برمیاومد؟
کی میدونه مصلحت خدا چیه؟
-آره حاج خانم، آره. مصلحت خدا ریخته تو دست و پای حاج مجیدتون.
رعنا لب میگزید.
هنوز جرئت نکرده بود کلامی از درگیری میان خودش با بهادر و افتادنش به خونریزی پیش از برخوردش با مجید را برای معین را بگوید.
-استغفرلله! کم اره بده تیشه بگیر با من، بیمادر. الانم بیا تو. حرف داره آقات.
رعنا از نردهها گرفت و نفس زنان خودش را بالا کشید.
به مقابل در که رسید آسیه پوزخند زد:
-به به. گل سر سبد. خوش اومدی عروس خانم..چشم ما روشن.
سرافرازمون کردی مامان جان. از این ورا …
-سلام مامان.
آسیه با جمعشدن لبهایش خودش را کنار کشید.
-بیاین تو …
گفت و از چهارچوب در فاصله گرفت و صدایش از داخل خانه به گوش رعنا رسید.
-لال شی الهی که دیگه به من نگی مامان هربار این گوشت تن من و نریزونی.
-برو تو خانم. وایستادی گوش میدی؟
معین درست پشت سرش ایستاده بود.
چشمی گفت و با اکراه کفشها را از پا بیرون کشید.
-دیگه برام مهم نیست !
بعد به همراه معین بعد از یک فرار ناموفق باز هم قدم به سرسرای شکیباها گذاشت.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۴
به جز آسیه و حاج مرتضی و مرضیه کسی در خانه نبود.
-چه عجب خودمونیم!
تکه کلام معین کاملا واضح و روشن منظورش را میرساند.
آسیه رفت و در بالای پذیرایی کنار حاج مرتضی جا گرفت.
-ما غریبه نداشتیم هیچ وقت توی خودمون پسرم.
بعد به رعنا نگاه سنگینی انداخت و ادامه داد:
-البته تا قبل از این که با عروس آوردنمون گل بکاریم .
حاج مرتضی که تا این لحظه به پنجره چشم دوخته بود عصای نمایشیاش را دوبار پشت سر هم روی زمین کوبید.
-آسیه خانوم…
زن قری به گردنش داد و انگشتانش را روی لبهایش کوبید.
-نمیذاری دیگه حاجی. هیچ وقت نداشتی. چشم من لال میشم بفرما.
پیرمرد بیتوجه به آسیه عصایش را بالا گرفت و به دخترک رنگ پریده اشارهای کرد.
-بیا بشین، عروس!
رعنا نگاهی ترسیده به معین انداخت.
در این خانه هیچکس جز این مرد پناه و دلگرمیاش نبود .
-اونو چرا نگاه میکنی؟ مگه حاجی با شما نبود، عروس خانم. تو دهن اونو نگاه میکنی که چی بشه؟
معین چشمهایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت.
-من اینجام برو…
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۵
آسیه چیزی زیر لب زمزمه کرد.
-همین تو پرروش کردی. تو از اولم مثل مادر سیاه بختت دل رحم بودی بیچاره.
-نمیشینی عروس؟
لحن پیرمرد خبر از کلافگیاش میداد.
رعنا به ناچار؛ آهسته رفت و روی یکی از مبلهای تک نفره جا گرفت.
معین از دور خوب نگاهش کرد.
لاغر شده بود و مبل تک نفره برایش بزرگ به نظر میرسید.
-سرت سلامت عروس !
این را حاج مرتضی گفت و در ثانیه بغض رعنا را منفجر کرد.
-شریک غمتیم! میخوام بگم که فکر نکنی از دست رفتن اون بچه برامون مهم نبود. چرا مهم بود. خیلی هم مهم بود.
آسیه روی پا کوبید.
-یادگار محمد امینم …یادگار گل پرپرم بود.
رعنا با گوشهی چادر نم پایین چشمانش را گرفت.
-حاج خانم اجازه بده.. گوشت با منه عروس؟
دخترک نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت.
-بله ! گوشم با شماست.
در تمام این مدت حتی لحظهای نگاه معین از صورتش منحرف نمیشد.
دست خودش نبود. حتی اگر میخواست هم نمیتوانست.
-من نمیدونم چی باعث شده که مجید اونجور رفتار کنه اما…
حالا که نرگس نیست کاش معین همه چی رو در مورد مجید به پدر و مادرش میگفت
🙏 🙏
اما درد بی علاج حتما بازم میخاد بگه باید زن یه پیری بشی