پیشانی دختر مهرِ در شد و بغض پدر شکست، این طرف در دختر گریه میکرد و آن طرف در پدر…
– خیال میکردم دختر خودمی…
گفتنی جان خودش میسوخت، قلبش، روحش…اما باورِ آن شنیدهها و دیدهها!
– اما ثابت کردی…دختر…شی…رینی!
زبانش پیچ خورد و صدایش بریده شد.
درد از بازو تا سینهاش را فلج کرد و عرق سردی تمام پیشانیاش را پر کرد.
– بابا من شبیه اون نیستم…
#پارت_120
ضجههای دختر بلند شد و نفسهای مرد کوتاه.
دهانش وا شد و سیاهی چشمش بالا پرید.
گردنش تابی خورد و صورتِ بیحسش کوبیده شد به دروازهی آهنی…
– من شیرین نیستم… شیرین نیستم…
بیخبر از حالِ پدر، مشت کوبید بر دروازه و همانطور که پیشانیاش روی در بود، آرامآرام سر خورد تا زمین،
– من دختر تواَم بابا، فقط تو… من دختر اون نیستم…
عاجزانه زار زد و جوابی نشنید.
لبهای مرد برای حرفی باز…امّا بیصدا بسته شدند و اشکی، به آرامی از گوشهی چشمش چکید.
پلکهایش روی هم افتادند و نفس آخرش آه شد.
– باباجی؟
صدایِ دخترکِ موحناییِ خانه بود، بالاخره جرأت کرد از مخفیگاهش بیرون بیاید.
پلک زد و خیرهی مرد بیحرکت روبرویی ماند…
ترسیده بود، تا به امروز صدای بلندشان را هم نشنیده بود و حالا این داد و هوارها، در کوبیدنها، گریهها و حرفهای گیجکننده!
– سوره…سوره جان اونجایی؟
نالهی پر از التماس خواهر را شنید و نگاه گریانش تا عصایش پرید.
– بیا عزیزم… بیا این درو وا کن دخترم…
پدر که در را بهم کوبید، دخترک خزید پشت درخت و عصایش کنار تخت جا ماند، پای بساط بازیاش…
– کجا موندی سوره… بیا کلید و از رو در بردار…
#پارت_121
چشمان پریشان سوره تا در کشیده شد و لب برچید.
سکوت پدر میترساندش و فریاد بغضدارِ خواهر، بیشتر…
– من نمیتونم!
– نترس مامانی… باباجی یکم ناراحته باهاش حرف بزنم خوب میشه…
ساچلی پر خواهش تنش را روی دروازه بالا کشید و دختربچه وحشتزده در جایش مچاله شد.
– یالله سوره… باباجی دعوات نمیکنه…
چشمان بستهی پدر و سرِ بر سینه افتادهاش!
– باباجی خوابیده!
– چی! کجا خوابیده!
سوره کف دستش را بر موزاییک سرد حیاط گذاشت و همانطور نشسته خودش را تا در کشید.
مقابل پدر که رسید هقهقکنان دماغش را بالا داد و نگاهش بالاپایین شد…
با تردید انگشتان لرزانش را جلو برد و کشید بر دست سرد پدر…
دست مرد که بیحس کنار چرخ افتاد، دخترک جیغ دلخراشی کشید.
– چی شد سوره!
دروازه تکان صداداری خورد و دخترک هول کرد، گریهکنان چرخید و تنش گرفت به چرخ پدر…چرخ یکوری شد و به ضرب واژگون شد.
– مامانی… مامانی… باباجی!!!
گریههای دستپاچهی سوره را شنید و با بیچارگی خود را به دروازه چسباند.
– باباجی چی سوره؟
#پارت_122
سوره هایهای گریه کرد و ساچلی بیقرارتر مشت کوبید به در.
– میگم باباجی چی سوره!؟
– باباجی مُرد…باباجی…مرد…
هقزنان گفت… گریه امانش نداد، خود را جلو کشید و دستان کوچکش را تا تن بیجان پدر برد.
– چی میگی سوره!
همانطور که اسم پدر را زمزمه میکرد، سرش را به زحمت از زمین بلند کرد و گذاشت روی زانو.
– با توام… بگو باباجی چش شده…
سوره که بیجواب گذاشتش، چشمی روی دیوار چرخاند.
لولهی فلزی بالا سرش را دید و فرز تنش را کش داد.
دستش نرسید… کلافه “اَه” ی گفت و دوباره امتحان کرد.
اینبار جستی زد و نوک انگشتانش گرفت به علمک گاز.
لب فشرد و پایش را جلو برد.
نوک کفشش را هل داد لایِ شکاف دیوار و تنش را یکضرب بالا کشید امّا…
دیوار قدیمی بود و آجرهایش فرسوده…
پایش به شکاف بعدی نرسیده، تکهای از آجر دیوار کنده شد و سُر خورد.
صورتش ساییده شد بر لبهی تیز دیوار، خطّی بالای چانهاش افتاد امّا نه آخی و نه نالهای…
چادر و کیف مزاحم را از خودش جدا کرده حرصی پرت کرد زیر پا و دوباره پرید بالا…
– چیکار میکنی ساچلی خانوم! بیا پایین میُفتی…
#پارت_123
شانهی تخممرغ را دست به دست کرد و تندتر قدم برداشت.
– کلیدتو جا گذاشتی؟ آقا یاسین خونه نیست مگه!
گفتنی نگاه شکارش دور زد میان پنجرههای باز و سرهای تا کمر بیرونافتاده!
– هُو شازده! چته باز اون رادارتو انداختی بیرون!
گوشهای بلندش را میگفت…
همسایه بغلیشان بود، پیرمرد ۷۰ و اندی سال سن داشت و لب گور…
آنوقت تفریحش، فالگوش وایستادن و پخش اخبار دست اوّل محل…
– یاسین مُرد به گمونم!
صدای خونسرد شازده با “چیِ “ جاخوردهی داریوش یکی شد.
سر کج کرد به پهلو، گیج و شوکّه… دخترک آویزان روی دیوار و وزوزِ گریههای سوره؟
دادِ بلندی کشید و شانهی تخممرغ از دستش ول شد.
– تو بیا پایین ساچلی خانوم… من میرم…
پا انداخت روی لاشهی تخممرغها و بینفس دوید.
همانطور که میدوید، غیظی دستش را پرت کرد طرف پنجرهها.
– هرّی خوش گلدوز (شرّتون کم، به سلامت)…فیلم سینمایی تمومه!
صدای کمجانِ مادر را نشنید، با قدمهای بلند راهروی باریک منتهی به اتاق خلوتِ پدر را پشت سر گذاشت و به سرعت پیچید داخل سالن،
– سلام آقا!
گَلین بود، پایین پله… ترسخورده سبدِ رخت چرکها را دست به دست کرد و از سر راه دانا کنار رفت.
صدای عصای سیمین که بلندتر شد، چشم از پله گرفت و دستش را از نرده جدا کرد.
– خانوم جان خوبی؟ قرصاتو بیارم بخوری؟
لبهای لرزانِ پیرزن دلنگرانش کرده بود.
– دا… آنا صبر کن…
پیرزن مکث کرد، دستش را به نشان نه بالا انداخت و نگاه مضطربش تا بالای پله رفت.
نفس کوتاهی گرفت و دوباره راه افتاد.
#پارت_132
***
– نمیتونین اینکار و باهامون بکنین!
آیدا شاکیانه پا انداخت برود دنبال دانا، کنایهی تلخ پیرمرد پایش را سست کرد،
– هر چه کاشتی، وقت درو برداشتی… کاریه که خودتون با خودتون کردین نه من!
دو پهلو میگفت، روی حرفش به دانا و نگاه منظوردارش به دخترک بود.
– عروس این عمارت منم حاجبابا نه اون دختره که میخواین بیارینش…
نگاه کفریاش که از راهروی خالی جدا شد، پیرمرد را یکباره مقابلش دید.
جا خورد، ترسید، پلک زدنش تند شد و نگاه پیرمرد بُراقتر…
– بله! بودی… یادم نرفته.
از بالا خیرهی دختر شد و تذکّر داد، تذکر که نه! تهدید… زیر پوستی امّا واضح!
– خودم خطبهی صیغهت رو خوندم، موعدِ عدّهت هم تموم نشده مهرت رو حلال کردم که حقّی به گردنم نمونه.
عدّهاش؟ آخرین قاعدگیاش کی بود اصلاً؟
یک ماه؟ دو… چرا یادش نمیآمد!
– امّا شما عهد کردین…
پر توقع دستش را جلو پرت کرد و پیرمرد ابرو در هم کشید،
– اونی که عهدشکن شد، من نبودم دختر جان!
نگفت عروس، گفت دختر و دخترک ترسید.
– زن دانا منم…عروس این عمارت منم… خودتون گفتین یادتونه؟!
حرصی انگشت کوبید روی سینه و منتظر… چشم دوخت به لبهای حاکمِ پیرمرد،
– خیال میکردم عروس لایق این عمارتی امّا …
مرسی قاصدک جان …بازم میگم این رمان قلبمو پرواز درد وغصه میکنه ولی بااین حال خیلی دوستش دارم ..راستی اشتراکی شده؟
نه عزیزم اشتراکی نشده خیلیا همش بش اعتراض میکنن خاستم ادامه ندم . ولی بخاطر تو میزارمش فقط🥺😘
وای مرسی قربونت برم😍😘😘😘 اتفاقا خیلی رمان جذابی هست منتهی گاهی اوقات نوشته ها گنگ میشه باید یکم دقت کنی اتفاقا ازقلمش پیداست نویسنده ی قهاریه
بابای ساچلی رو هم به کشتن دادن دانا و خانوادش