فرناز چشمهایش را باریک کرده و با لبخند به فرید اشاره کرد.
– شب با کی قرار داری؟
فرید قهقهه زده و شانه بالا انداخت.
– انتظار داری با کی قرار داشته باشم؟
چشمهای مشکی رنگش در آیینه به دخترک دوخته شده بود و فرناز با همان لحن معنادار لب جنباند.
– طبق شناختم بگم یعنی؟
پسرک نگاه گرفته و ادکلنش را از روی میز برداشت.
– شناختِ تو! بگو ببینم.
فرناز از جا برخاست و نزدیکش رفت. خیره به چشمهای سرحال و خندان پسرک، سری تکان داد.
– با یه دختر قرار داری؟
فرید اخم کرد و بینی چین داد.
– من خوشحال میشم با این چیزا؟
دخترک به معنای ندانستن دستش را در هوا تکان داد.
– میگم شاید خیلی وقته از این کارا نکردی، خوشحالی… هوس نمیکنی با این طرفدارای خفنت باشی؟
صورتش به یکباره جدی شده و غرید.
– دارم پدر میشم فرناز! این چیزا به شوخی گفتنش هم قشنگ نیست! من غزل و دوس دارم و واسه هیچ زن و دختر دیگهای ذوق نمیکنم.
سپس کولهاش را برداشت و ادامه داد.
– با خاویر میریم بیرون.
همینکه اتاق را ترک کرد، فرناز دنبالش روانه شد.
– یهویی چی شد که با خاویر اوکی شدی باز؟
پلک طولانی زده و با لبخندی ملیح لب زد.
– هنوز دلت پیش اون پسره؟! چندبار تورو پس زده فرناز… بهتر نیست تمومش کنی؟ زن داره… میخواد پدر بشه اونم.
فرناز شانه بالا انداخت و با بیخیالی جواب داد.
– مگه من کاریش دارم و حرفی بهش زدم؟ کنجکاو شدم، همین… این زنش زورکی نبود مگه!؟
– الان نیست. سعی نکن دوباره سمت اون خطا بری!
فرناز بازویش را گرفت.
– منم بیام امشب؟ جون تو کاری با خاویر و زندگیش ندارم، فقط دوس دارم مثل سالها پیش دور هم باشیم.
مرد دستش را کشید و کوله را داخل ماشینش پرت کرد.
– با خاویر صحبت میکنم و بهت خبر میدم. اما فکر نکنم جایی که میریم واسه تو مناسب باشه. روز بخیر فری جان.
فرناز لبخندِ زورکی زده و دستی برایش تکان داد.
میخواست از زندگی خاویر سر در بیاورد و رفع کنجکاوی کند، وگرنه این حس را سالها پیش به خاک سپرده بود!
همان سالها که فهمید خاویر دلدادهی یک دختر دبیرستانی شده و او هیچ اهمیتی برایش ندارد.
اگر به دنبال چیزی بود و کنجکاوی میکرد، تنها میخواست جواب سوالهایی را بدهد که سالهاست در ذهنش رژه میروند!
دست سفید و تپلِ فرهام روی شکمش نشست.
– نی…نی…
غزل لبخندی عریض بر لب هایش درخشید و با محبت و ذوق فرهام را در آغوش کشید.
– آخ من فدای تو بشم… نینی اونجاست زندگیم. میخوای باهاش بازی کنی؟
فرهام دستهایش را در هوا تکان داد و با خنده تکرار کرد.
– نی…نی…
زن عطر تنش را به ریه کشید و چندبار گردنش را بوسید. محبتی که به فرهام داشت همیشه فراتر از جایگاهش بود!
شاید هم این وابستگی به فرهام، ارمغانِ روزهای تنهاییش بود… همان روزها که دوست و رفیقی بجز فرهام نداشت… زمانهایی که درد و دل هایش را پیش این طفل می آورد و خودش را با نگهداری از او سرگرم میکرد و تمام عشقش را خرجش میکرد!
فرهام سرش را روی سینه اش گذاشت و خمیازه کشید.
غزل به آرامی شروع کرد نوازش کردن موهایش و شروع کرد زیر لب لالایی خواندن.
لالا لالا لالایی؛ گلِ زیره
بابات رفته، نبات گیره
لالا لالا؛ گلم باشی
تو آرومِ دلم باشی
نشینی تو در، کنارِ من
نمیری؛ دلبرم باشی…
لالالایی…
نفسهای کودک روی سینهاش که منظم شد، لبخندی زده و بوسهی آرامی بر موهایش نشاند.
آرامشی که از فرهام میگرفت را دوست داشت…
فرهام را به آرامی روی تخت گذاشت و همینکه چشمهایش را بست، صدای کلید انداختن شنید.
اخم بر ابرو هایش جان گرفت و اتاق را در سکوت ترک کرد.
وقتی فرید را در تاریکی پذیذایی دید، کلید برق را زده و دست به کمر شد.
– چه عجب راه خونه رو پیدا کردین فرید خان!
مرد خمیازه کشید و شروع کرد به بار کردن دکمه های پیراهنش.
در همان حال که داشت با قدمهای شل و بدون تعادل به سمتش میرفت، لب جنباند.
– بچه ها رسوندن وگرنه خودم که پیدا نمیکردم.
غزل با تأسف نگاهی به چشمهای خمارش کرد.
دستش را به بازویش گرفت.
– بیا بریم به دوش آب سرد بگیر سرحال بیای!
مرد خودش را به غزل چسباند و به آرامی و با سرخوشی زمزمه کرد.
– دلت واسه شوهرت تنگ شد؟
غزل که با این کارش حس کرد چند طن وزن روی تنش افتاده و گرمای بدن پسرک به جانش نشست، به سرعت خودش را کنار کشیده و با لحنی عاصی غر زد.
– خودتو ننداز روم!
❄️
فرید که گویی با این حرفش اندکی به خودش آمده بود و موقعیت را درک کرده بود، فاصله گرفته و محکم پلک زد تا جلوی دیدگانش روشن شود.
گلویی صاف کرده و نگاهش روی صورت اخمو و حق به جانبِ دخترک نشست.
لبخندی کج بر لب هایش زنده شده و زمزمه کرد.
– خوشت نیومد نه؟
دخترک فاصله گرفته و با چشمهایی باریک شده سر تا پایش را از نظر گذراند. قسمت سفید چشمهایش رو به قرمزی میزد و پلک هایش را به زور نگه داشته بود.
میخواست از این حال و روز خوشش بیایید!؟ از این بی تعادلی و سرخوشی چرا باید خوشش بیایید!
بینی چین داد و با تأسف سرش را چپ و راست کرد.
– نُچ… چرا باید خوشم بیاد از این ریخت! فردا باید صبح زود بری سر فیلمبرداری، اینطوری میری؟
دستش را در هوا تکان داد و سوی یخچال رفت.
– فردا فیلمبرداری کنسل شد.
طبیعی بود که با این حال و روز نشود حرفش را باور کرد! غزل لبخندی زده و با خستگی موهایش را پشت گوش فرستاده و روی یکی از صندلیهای میز نهارخوری نشست.
نگاهش را با ناراحتی به فرید دوخت.
– این چه حالیه فرید؟ واسه چی انقدر خوردی که نمیتونی درست حسابی حتی راه بری!
با بیخیالی شانه بالا انداخت و لیوان آبی که برای خودش ریخته بود را یک نفس سر کشید.
پس از اینکه آب را خورد، به ته ریشش دست کشیده و به یخچال تکیه داد.
دوباره با بیحواسی لبخند زده و اینبار بوسی در هوا برایش فرستاد.
– حرص میخوری خوشگل میشی توله سگ!
غزل از جایش بلند شده و به سمتش رفت.
دستهایش را دو طرف صورتش گذاشته و با نگرانی سوال کرد.
– خوبی فریدم؟
دوباره برای باز نگه داشتن چشمهایش، مجبور شد که ابرو هایش را بالا ببرد و با صدایی آرام جوابگو شد.
– خوب… میشه منو ببری تو تخت؟ جلو چشام تاره!
– فرید نمیتونم که! زندگیم من چطوری وزن تورو تحمل کنم؟
سری تکان داد و از غزل فاصله گرفت. سوی سینک رفته و شیر آب سرد را باز کرد.
درحالی که آب به صورتش میزد، لب جنباند.
– چرا انقد ناراحت شدی از حالم! فقط یکم مست شدم… چیز بدی نیست که!
نه کار خوبی کردی مست شدی بد کجا بوده مرتیکه پررو….ممنون قاصدک گل