آرام نزدیکش شدم و کنارش نشستم.
انگار که آدم نبودم، حتی در مقابلم پلک هم نزد.
نفس عمیقی کشیدم تا محکم باشم.
نشکنم و زیر گریه نزنم از این همه بیتوجهی.
درکش میکردم، حرفهای قشنگی نشنیده بود، اتفاق خوشایندی نیفتاده بود.
به غرور و غیرتش برخورده بود ولی ای کاش کسی هم این میان من را درک میکرد.
که آن لحظه چه ترسی در دلم رخنه کرد و چگونه وحشت کردم وقتی نوچههایش آنگونه صد راهم شدند.
دست روی بازویش گذاشتم و آرام نوازش کردم.
با اینکه همهچیز به خیر گذشت، این مرد نمیخواست چیزی را فراموش کند.
– آقا یاسین… پیرهنت رو عوض نمیکنی؟
دکمههای بالایش در رفته و کمی از یقهاش پاره شده بود.
آن لحظهای که آمد، هیچکس جلودارش نبود.
آخر هم دماغ یکی از آن پادوها را شکست.
– یاسین تموم شد رفت، به خدا ارزش نداره اینطوری اعصاب خودت رو به هم بریزی.
انگار باروت پاشیدم بر روی آتش خشمش که بالاخره سر بلند کرد و بیدرنگ سرم فریاد کشید.
– چیزی نشده؟! دو دقیقه تنهات گذاشتم، چشم یه بیناموس روت نشست و ازت خواستگاری کرد! چیزی نیست؟!
فقط توانستم پلکهایم را آرام ببندم و در دل تندتند بگویم “آروم باش، آروم باش آهو. تو کوتاه بیا”
متاسفانه یا خوشبختانه یاسین داشت راه اشتباهی را میرفت.
من واقعاً مقصر نبودم.
دستهایم را پایین آوردم و انگشتهای مردانهاش را در میانشان گرفت.
فشارش افتاده بود. دستهای او هم سرد شده بود و رنگ صورتش به زردی میرفت.
باز هم این من بودم که با آرامش جوابش را دادم.
– اتفاقیه که افتاده… توام که حسابشونو گذاشتی کف دستشون، بذار یه چیزی بیارم بخوری فشارت افتاده.
ی اتاق پاتند کردم.
بالا تا پایین، خوراکیهای مختلف چیده شده بود و قطعاً برای یاسینی که میدانستم میلی به چیزی نداره، آبمیوه بهترین گزینه بود.
درب قوطی را باز کردم و دوباره کنار یاسین نشستم.
– بخور یکم از این یاسین. تو رو اینطوری میبینم حالم بدتر میشه.
با خشم نگاهم کرد، بدون اینکه به دست درازشدهام توجهی داشته باشد.
– من بیغیرتم آهو؟ نه میخوام بدونم تو من رو بیغیرت فرض کردی که الان به چپم نباشه هیچی؟!
برای تخلیهی خشمش دیواری کوتاهتر از من نداشت. تا جایی که میشد باید صبوری میکردم.
– این چه حرفیه یاسین؟ حرف تو دهن من میذاری چرا؟
بلند شد و عصبی شروع به راه رفتن کرد.
– نه خب! مدیر این خرابشده، اون حرومی رو نشونده جلو روم، طرف تو چشمهای من زل زده میگه همسر زیبایی داری. فکر کردم مجرده میخواستم واسه پسرم بگیرمش. من این حرفها رو با گوش خودم شنیدم، بعد تو دست من رو گرفتی تا اون لحظه پک و پوزش رو نیارم پایین؟! بعد من دارم از درون میترکم، اونوقت تو انتظار داری آروم باشم؟
از شانس خوب یا بدمان بود که آن پاپتی با یاسین آشنا درآمد؟!
یکی از مشتریها سفتوسخت و چندین و چندساله که تمام موجودی گالریهایش در امارات از طریق یاسین و کارگاه ما تامین میشد.
– بد کردم نذاشتم یه دیه دیگه بیافته گردنمون؟ همون دماغی که زدی ترکوندی بسه، آتو ازت گرفتن تا زبونت کوتاه شه.
آرامش تو زبونزد فامیله، صبوریت کجا رفته امروز؟
– صبوری صبوری… کم با این کلمه برو رو مخم.
من به هفتجدم بخندم اگه به ناموسم چپ نگاه کنن و بخوام صبوری کنم.
عجب گرفتاری شده بودم!
زده بود، عربده کشیده بود، هر کاری که خشمش دستور داده بود را انجام داده بود، ولی باز هم ول کن من بیچاره نبود.
باز هم آن چند درصد روی بیاعصاب و بیمنطقش بالا زده بود.
لبهایم برای ایجاد صدا از هم فاصله نگرفته بود که پیشدستی کرد و انگشت اشارهاش را روی لبهایم گذاشت.
– هیسسس… میخوای آروم شم، فقط حرف نزن آهو. حرف نزن تا من با مغز لعنتیم کنار بیام کار اشتباهی نکنم. دو دقیقه تنهات گذاشتم فقط، ببین چه داستانی درست کردی.
یعنی واقعاً من مقصر بودم؟
یاسین خبر داشت برای یک دختر در طول زندگیاش چندینبار مزاحمت ایجاد میکنند که با فهمیدن یکی از آنها هیچجوره ذهنش آرام نمیشد.
برای من که خیلی تکراری بود.
شاید هم میدانست که همیشه من را محدود میکرد. حتی کار کردن بیرون از خانه را هم به هزار ضرب و زور قبول کرد، آن هم بیخ گوش خودش.
طول و عرض اتاق را بدون مکث طی میکرد و زیرلب چیزهایی برای خودش سر هم میکرد.
– خانوم حلقه که دستش نمیکنه، اون چشمهای سگ مصبشم کم درشته تازه خط چشم و سرمه هم میکشه دور تا دورش…
همین میشه دیگه!
دست خودم نبود که نتوانستم ساکت بمانم و صدایم را کنترل کنم.
من خودم دریایی طوفانی بودم که میخواستم هردویمان را به آرامش برسانم ولی انگار او نمیخواست.
– الان تو فکر میکنی من دلم میخواست اونطور آبروریزی پیش بیاد؟ یا شایدم داری خودخوری میکنی که نکنه من نبودم آهو یه کرمی ریخته که اینطور شده؟!
قلبم شکست از حرفی که به زبان آوردم.
در هیچ شرایطی نباید حتی چنین فکری به ذهنش خطور کند.
با دستهایی لرزان به خودم اشاره کردم.
دستهایم با تکههای یخ فرقی نداشت.
– یه نگاه به من بکن… من کیام یاسین؟ آهو زن حاج یاسین بازاری، یا یه هرزه خیابونی؟
تو چی فکر میکنی؟ این مهمه.
بالاخره اون مردک خوب بلد بود خودش رو بیتقصیر جلوه بده…
قست۱۳۲ رو نذاشتی یه قسمت کمه