یگانه بعد از عوض کردن لباسش به طبقه پایین برگشت. همه سر میز نشسته بودند و با دیدن یگانه مشغول شدند.
– بفرمایید خواهش میکنم.
یگانه گفت و روی صندلی خالی کنار رامین نشست. رامین دیس برنج را برداشت و طرف یگانه گرفت
– بشقابتونو بیارین بالا بکشم براتون.
یگانه شبها عادت به خوردن برنج نداشت ولی خب کاملا متوجه جوّ متشنج بود و حدس میزد که اگر دست رامین را رد کند قطعا بهانهی جدیدی دست عمه خانم و شوهرش داده تا بتوانند دقّ دلیشان را سر او خالی نمایند.
بنابراین بشقابش را بالا گرفت و با ریخته شدن اولین کفگیر برنج داخل بشقابش سریع آن را روی میز جلویش برگرداند.
لبخندی زورکی بر لب آورد.
– خیلی ممنون.
– خورشت؟ مرغ؟ چی بدم بهتون؟
عمه خانم زیر چشمی نگاهش میکرد و قاشقش را با طمأنینه به دهان میبرد.
یگانه با اینکه هیچ میلی به غذا نداشت به ناچار گفت:
– قیمه بیزحمت.
و بدبختانه ظرف قیمه آن طرفتر بود. رامین بلند شد و کمی خودش را خم نمود. یگانه خودش را لعنت کرد با این انتخابش!
( میمردی حالا اولین چیزی که دم دستت بود برمیداشتی؟! حتما باید میگفتی قیمه؟! )
و کلمات بر زبانش طور دیگری روان گشت.
– نمیخواد آقا رامین زحمت نکشین. قورمه سبزی همین جاست.
رامین ولی کوتاه نیامد. خودش را کمی دیگر کش داد و ظرف قیمه را برداشت. تا خواست بنشیند ظرف از دستش در رفت و چون سمن یگانه گرفته بودش روی او ریخت!
سارافون سفید یگانه نارنجی شده بود با طرح لپه و گوشت و اندکی سیبزمینی خلالی!
یگانه فوری برخاست و از حس گرمی قیمهی ریخته شده رویش که داشت به پوستش میرسید به سمت پله ها دوید.
رامین صدایش بلند کرد.
– ببخشید تو رو خدا… سوختین؟
یگانه بیتوجه به او همان طور که پلهها را بالا میدوید تند تند دکمههای سارافونش را باز کرد با رسیدن به در اتاقش فوری زیر سارافونیاش را هم درآورد تا بیش از این نسوزد.
وارد اتاقش شد و لباسهای کثیف را در سبد رخت چرکها انداخت. سوتینش را هم باز کرد و درآورد که ناگهان با باز شدن در هین بلندی کشید و اولین چیزی که دم دستش بود را سپر تن برهنهاش نمود.
اردلان با اخم بر پیشانی وارد شد و با چند قدم بلند خود را به او رساند.
– ببینم!
یگانه ابروهایش بالا پرید.
– برید بیرون لطفا من پوششم مناسب نیست.
اردلان با عصبانیت توپید.
– وردار اون شالو از جلو بدنت ببینم چقدر سوختی.
یگانه آب دهانش را قورت داد و چشمانش گرد شد. اردلان دیوانه شده بود؟! محل سوختگی او را ببیند؟! قطعا محل مناسبی نبود!
– نه… چیزه یعنی… نسوخته…
اردلان تای ابرویی بالا داد.
– الان وقت مسخره بازی نیست یگانه! من پزشکم بذار ببینمت!
یگانه که دید او کوتاه بیا نیست در یک حرکت کاملا ناگهانی دوید و خودش را به حمام انداخت و در را بست.
– برین پایین شما، من چیزیم نشده، سریع لباسامو درآوردم پوستم نسوخته.
اردلان با عصبانیت به در کوبید.
– وا کن درو ببینم! دیوانه سوخته باشه تاول میزنه بیچارهای!
یگانه شال را پایین انداخت و نگاهی به اندامش کرد. واقعا چیزی نشده بود چون خورشت داغ نبود.
– چیزیم نشده… قسم میخورم.
– مطمئن باشم؟
– آره آره.
اردلان یکی دو دقیقه پشت در حمام ساکت ایستاد. یگانه که صدایی نمیشنید با شک پرسید:
– رفتین؟
آن رگ لجباز اردلان گُل کرده بود! مگر ول میکرد؟!
– نخیر هستم در خدمتتون!
یگانه چند باری %
آخرین دیدگاهها