یگانه سپاسگزار بود که او در این مورد لااقل قصد لجبازی ندارد.
– ممنون.
اردلان جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت و در را بست.
یگانه چند ثانیه به در مینگریست مبادا اردلان بازگردد. وقتی مطمئن شد که رفته است، از حمام بیرون آمد و جلوی آیینه ایستاد.
نگاه به قفسهی سینهاش کرد و بی آنکه پوستش را لمس نماید دستش را نزدیک محل به اصطلاح سوختگی برد.
زیر لب زمزمه کرد:
– ولی واقعا چیزی نشده… خوب شد سریع درآوردم لباسامو.
به رفتار اردلان فکر میکرد… اینکه بلافاصله و سراسیمه دنبالش به طبقه بالا آمده بود.
اینکه کوتاه بیا نبود و میخواست هرطور شده معالجهاش نماید.
لحن نگرانش…
چهرهی مضطربش…
– چی کار داری میکنی با من مرد…؟ حواست هست…؟ منم آدممها… دل دارم….
نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکر کردن به اردلان و تحلیل رفتارهایش را به بعدا موکول نماید.
بعد هم از کشوی دراورش لباس زیر برداشت و مشغول پوشیدن شد.
– مرتیکه دست و پا چلفتی. یه ظرف خورشت و نتونست مثل آدمیزاد بده دستم. نزدیک بود به فنا برم!
تاپی یقه باز هم برداشت و از سرش رد کرد و دستانش را هم داخل برد.
– خوبه باز رو سر و صورتم نریخت!
مانتویی جلوباز از کمد برداشت و تن زد و یک شال نخی نسبتا نازک هم روی سرش انداخت.
قبل از اینکه قضیه جدی شود باید پایین میرفت.
به طبقه پایین که برگشت، همه را ماتم زده نشسته دور میز یافت.
– چرا ناهارتونو میل نکردید؟ از دهان افتاد.
همهی سرها به سمت او برگشت الا اردلان!
رامین سراسیمه برخاست.
– خوبین یگانه خانم؟ بیاین ببرمتون درمونگاهی جایی…
یگانه با اینکه در آن هنگام دلش میخواست سر به تن رامین نباشد اما لبخندی اجباری بر لب آورد.
– خوبم، چیزی نشده نگران نباشین.
حاج سعید لب گشود.
– راست میگه دخترم یه درمونگاه ببرتت بد نیست.
یگانه پاسخ داد:
– نیاز نیست آقاجون، گفتم که خوبم چیزی نشده.
عمه خانم هم بر خلاف چند دقیقه قبل که لحنش مهربان شده بود.
– پس خدا رو شکر به خیر گذشت. مطمئنی خوبی یگانه جان؟ اگه نه که رامین ببرتت درمونگاه.
– ممنون عمه خانم، خوبم.
فرخ گفت:
– خب شکر خدا یگانه خانم هم که خوبن. این وسط ما گشنه تشنه موندیم.
عمه خانم چشم غره رفت.
– فرخ…!
– کارد بخوره اون چاه بیانتهای تو که هیچ وقت هم پر نمیشه!
رامین مثلا آهسته گفت اما همه شنیدند و زیر خنده زدند.
همه به جز اردلان…
او دست به سینه نشسته و با جدیت و ابروهایی در هم رفته بقیه را مینگریست.
حاج آقا محمدی دست روی شکم بزرگش نهاد.
– رامین پاشو بشقاب منو بده گرم کنن.
یگانه فوری گفت:
– اجازه بدین الان میگم بیان غذاها رو گرم کنن دوباره بیارن.
سپس به آشپزخانه رفت.
ناریه و دو خدمتکار دیگر پشت میز نشسته بودند. ناریه تا یگانه را دید برخاست و با عجله جلو رفت.
– خدا مرگم بده خانم جان… خوبین؟
یگانه لبخند به رویش پاشید تا خیالش را راحت کند.
– آره عزیزم خوبم، نگران نباش.
یکی از دو خدمتکار که نامش صفورا بود گفت:
– نسوختین خانم؟
یگانه با مهربانی جواب داد:
– نه عزیزم، فقط یه کمی قرمز شد پوستم که اونم چیزی نیست خوب میشه.
هر سه گفتند:
– خدا رو شکر.
یگانه دست روی بازوی ناریه گذاشت.
– ناریه جان لطفا بیاین غذاها رو بیارین دوباره گرمشون کنین. سرد شدن از دهان افتادن.
زشته همه گرسنه نشستن سر میز.
ناریه فوری جواب داد:
– چشم خانم جان، الان اطاعت امر میشه.
و رو به صفورا و عالیه کرد.
– پاشین بریم. مهمونا منتظر نشستن، بده.
یگانه از یخچال بطری آب سرد را برداشت و جرعهای نوشید. با شنیدن صدای رامین به پشت سر چرخید.
– واقعا متأسفم…
یگانه سر بطری را بست.
– گفتم که چیزی نشده.
ناریه، صفورا و عادله در همان حین با در دست داشتن ظروف حاوی غذا به آشپزخانه آمدند.
رامین کمی نزدیکتر رفت تا در دست و پای آنها نباشد.
– اوقات همه رو تلخ کردم.
یگانه واقعا حوصلهی ادا و اطوار ندامت گونه را نداشت!
بطری را در یخچال گذاشت و باز به سمت او برگشت و نرم خندید.
– اوقات هر کی تلخ شده باشه، مامان باباتون لااقل اخماشون باز شد.
رامین دست پشت گردنش کشید.
– چیزی تو دلشون نیست به خدا… تقصیر این حاج آقا کاویانی و پسرشه.
گوشهای یگانه تیز شد.
– کاویانی؟
رامین که دیگر تقریبا لو داده بود قضیه از چه قرار است، ادامهاش را هم پِی گرفت.
– آره، حامی… رییست…
چشمان یگانه گرد شد. پس اردلان درست میگفت!
– توی شرکت حامی کار میکنی دیگه درسته؟
رامین پرسید و یگانه پاسخ داد:
– آره… درسته..
لَختی سکوت برقرار شد و سپس یگانه با نگرانی سکوت را شکست.
– چطور مگه؟ چی شده؟
ممنون قاصدکی که امشبم پارت دادی😍🙏
یک دنیا سپاس