رمان نیمه گمشده پارت 39

4.3
(8)

میدونم مست بود و ناچار به خاطر عطشی که به جونش افتاده بود ، داشت همکاریم میکرد ولی بازم ذوق زده بودم … .
چقدر خووب بود ، لبامو می بوسید ! … ‌.
چقدر توو این کار وارد و ماهر بود..
بعد از گذشت چند لحظه که هر دو نفس کم آوردیم ، عقب کشید … .
چشاش قرمز شده بود و بدنش تب دار … .
با نفس نفس سرمو چرخوندم و به جلو زل زدم ، آرکا و فلور مشغول هم بودن … .
نگاهمو به آرتا دوختم که یکهو انگار  به خودش اومده باشه ، تکونی توو جاش خورد …
دستی به صورتش کشید و در همون حین ؛ زمزمه کنان و عصبی لب زد :

_ من دارم چه غلطی میکنم؟! …
دارم چه گوهی میخورم؟! … .

و از ماشین پیاده شد … .
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بیحال ، چشامو بستم … .
لعنت بهت آرتا که حتی توو اوج مستی بودنتم ، بهِم دست نمیزنی ! ‌..‌. .

🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂

✨🌈آرکا✨🌈

آروم سرکی توو آشپزخونه کشیدم ، فلور بیدار شده بود و مشغول آشپزی بود ! … .
زبونی رو لبام کشیدم و به اون دو تا سنگی که توو دستم بودن ، زل زدم … .
نگاهم رنگ شیطنت گرفته بود ، دو تا سنگ که شبیه به تخم مرغن ! … .
سرمو بالا گرفتم و به اون دو تا تخم مرغی که فلور گذاشته بود رو اپن ، چشم دوختم..
کافیه جاشونو با این سنگای مثلا تخم مرغی عوض کنم!..
چه بلبشویی به پا میشه اونوقت … .
خنده ی ریز ریزانه ای کردم و معطل موندم تا فلور روشو کنه اونور..
تا چرخید به سمت مخالفم ، زودی زیرکانه داخل آشپزخونه شدم و تخم مرغارو با سنگا جابه جا کردم .. .
تندی از آشپزخونه بیرون زدم و پشت دیوار قایم شدم..
همون لحظه فلور برگشت و اومد به طرف سنگا ، برداشتشون و به طرف سینک ظرفشویی قدم برداشت … .
یکی از سنگا رو زد به ظرف تا بشکنه ولی درجا ظرفه شکست ! … .
هینی کشید و دستاشو بالا گرفت ، من که اصلا از وضعم نگم …
از خنده داشتم جر میخوردم ! … .
بعد چند لحظه به خودش اومد و تخم مرغا رو بهَم زد ولی اصلا هیچ کدومشون نشکست … .
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و صدای خندم هوا رفت ! … .
همونطور که دلمو گرفته بودم ، غش غش وارد آشپزخونه شدم..
فلور حرصی بهِم زل زده بود ، تخم مرغا رو گذاشتم رو اپن و با خنده گفتم :

+ چیشده خانوم اخمووو؟! … .

دندوناشو روهم سابید و با اون صدای جیغ جیغوش ، گفت :

_ خیلی ، خیییلی …

مکثی کرد و شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد …
ابرویی بالا انداختم و با شیطنت ، لب زدم :

+ خیلی چی؟! …
بامزم؟! ‌…
نانازم؟! ‌‌‌…
یا جذاااب؟! ‌… ‌.

_ آرکاااااا !.

خنده ی بلندی کردم و به سمتش قدم برداشتم …
کشیدمش تو بغلم و با عشق لب زدم :

+ جونم خانومم؟! …
جووونم..

🎙آرتا🎙

شرکت بودم و مشغول حساب کتاب فروشا و خریدای اخیر … .
حین بررسی یکی از معامله ها ، گوشیم زنگ خورد …
برگه هارو گذاشتم رو میز و گوشیمو برداشتم؛با دیدن اسمی که رو صفحه خودنمایی میکرد..
اخمی رو پیشونیم نشست ، مامان بود ! … .
با کمی مکث ، تماس رو وصل کردم که صدای خوشحال مامان به گوشم رسید :

_ الو ، آرتا …
پسرم ! … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و بی حوصله گفتم :

+ بله مامان … .

_ کجایی؟! …

+ شرکتم ، کاری داری؟! ‌…

با ذوق گفت :

_ آرهههه ، معلومه که دارم ! …

کلافه دستی به صورتم کشیدم و سرد گفتم :

+ خب..

برعکس من ، با هیجان گفت :

_ زنگ زدم یه خبر خیلی مهمو بت اطلاع بدم … .

بی صبر و عصبی لب زدم :

+ میشنوم ماماااان … .

مامان مکثی کرد و گفت :

_ خیله خب ، چرا از کوره در میری؟! …
میخواستم بگم..امشب خوشگل کن و بیا خونه … .

قهومو مزه مزه ای کردم و با کمی تامل ، گفتم :

+ که چی بشه؟! … .

_ آقای یکتا و خانوادشون میخوان بیان … .

با شنیدن این حرف مامان ، دستم مشت شد …
گوشیو توو دستم فشردم و از لا دندونام ، غریدم :

+ نکنه تک دخترشون ، پارمیدا هم هست که اینقدر خوشحالین؟! …

خنده ی بلندی کرد و گفت :

_ اوهووووم ! … .

دندونام بی اختیار ، رو هم سابیده شد :

+ من نمیاااام … .

مامان که از شنیدن این حرفم ؛ حسابی حس و حالش پریده بود ، کلافه و عصبی گفت :

_ یعنی چی من نمیاام؟! …
آرتاااا …
تو و پارمیدا نامزد هم اید ! …
چرا نمیخوای قبول کنی اینو اخه پسره ی کله شَق؟! …

از رو صندلیم پا شدم و همونطور که تمومه وسایلای رو میزمو ؛ دیوانه وار میریختم پایین ، داد زدم :

+ بسه مامااان ، بسّه …
من چند بار باید بهتون بگم از این دختره خوشم نمیاد؟! …
من نمیخوامش آقااا ، زوره؟! …
آره؛زوره؟..
اگه زوره که بم بگید برم رگمو بزنم همتونو خلاص کنم … .
وگرنه که من این دختره ی عفریته رو..

مکثی کردم و بعد تیکه تیکه و با خشمی که لحظه به لحظه بیشتر از قبل فوران میکرد ، گفتم :

+ ن‍‌میخوامـ.. .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها