رمان رخنه پارت۲۷

4.2
(13)

سرم رو به بالشت تقریبا فشار داد.

– من اراده کنم بهترین سرویس های خواب رو واسه بچه‌م می سازن، اون وقت می خوای پاشی بری اونجا؟ لازم نکرده …بگیر بخواب نیکی.

 

توی بیشتر جملاتش اسمم رو به کار میگرفت.

قبلا بهم گفته بود از اسمم خیلی خوشش میاد و طی اون رابطه های عجیبی که باهام برقرار می کرد هر بار به نوعی اسمم رو فریاد می کشید.

 

آخرین تتویی هم که مخفف اول اسمم Nرو کنار پهلوش نقش زده بود.

 

– خیلی امشب دلت می خواد منو بخوابونی! هر شب تا بوق سگ بیدار نگهم می داری؛ جریان چیه؟

 

گاهی ازش می ترسیدم.

گاهی هم مثل امشب بهم حس امنیت می داد.

عادت به پر حرفی نداشت و در عوض من حسابی صحبت می کردم و مغزش رو می جوییدم و حتی یک بار هم اعتراضی نمی کرد و در عوض جور دیگه ای دق و دلیش رو خالی می کرد.

 

– چون داری تحریکم می کنی، می دونی اینجا نمی تونی داد و فریاد بزنی …باز هی فیلت یاد هندستون میکنه.

 

نه که من هرگز دلم برای اون شرایط تنگ نمیشد اما همیشه ارامش رو ترجیح می دادم.

– چه بهتر …لاقل واسه خاطر آبرو خودت هم که شده، دستت خطا نمیره.

 

مچ دستم رو فشار داد و طی یک حرکت خیمه زد.

– وای که چقدر حرف میزنی زن …

 

مثل همیشه منو توی آغوش بزرگش محصور کرد.

درست اندازه خودم بود.

نه زیاد و کم …اما گاهی آدم ها سر از مقصد اشتباهی بیردن می اوردند و بعد از تازه یک سال از زندگی مشترک می فهمیدم طاقت و تحمل ندارند.

 

هیچ زنی توی دنیا پیدا نمی شد که عاشق رفتار های سرد شوهرش بشه و بتونه باهاش کنار بیاد.

– برو کنار حافظ، نفسم داره بند میاد.

 

سر شونه‌م رو گاز ارومی گرفت که جیغ تو گلویی کشیدم و بلافاصله کنار گوشم پچ زد:

– باز دلت هوس مشت و مال کردی که اینجوری بهونه گیر شدی؟ آدم زن بگیره و واسه یه عملیات ساده انقدر التماس کنه؟

 

پتو رو چنگ زدم.

– پس تو واسه این چیزا اومدی زن گرفتی؟

 

از روم کنار رفت اما دور نشد و در عوض من رو روی خودش کشید.

– من واسه ادامه نسل سلطانی ها زن گرفتم.

 

پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم تا نا محسوس به گوشش برسه.

– تخم تحفه اید؟

 

دندون هاش رو به هم سایید.

– شنیدم چی گفتی!

 

حق به جانب شدم.

– منم پرسیدم که بشنوی؛ یه جوری میگی نسل سلطانی ها انگار آقا محمد خان قاجاری …گیریم یه توله هم به جمعیتتون اضافه شد، باهاش می خواید دنیا فتح کنید؟

 

من رو یکم بالا تر کشید و جدی جواب داد:

– من سر خاندانم با کسی شوخی ندارم حتی تو، یکم دیگه ادامه بدی همین الان عملیات “کاشت، داشت، برداشت” رو شروع می کنم.

 

از حرفش نترسیده بودم.

جدیدا داشت تهدید هاش برام تبل تو خالی به حساب می اومد.

ولی درست زمان عملی کردنش من از کرده خودم پشیمون می شدم که دیگه بی فایده بود.

– اینجا همش استرس دارم، این هفته سه شب تهرانی خب هنوز شب اوله …فردا میریم خونه خودمون.

 

مامان همیشه نصیحتم می کرد که یه جوری مَردم رو راضی نگه دارم حالا با هر ترفندی که امکان داشت.

بالاخره موافقت کرد و اون شب هم من تونستم از یه آبرو ریزی جلوی خانواده‌ش جلوگیری کنم.

 

#حال

 

از فکر بیرون اومدم و سر به طرفین تکون دادم.

– من چیزی یادم نمیاد حافظ! برو کنار داری کلافه‌م می کنی.

 

دست زیر چونه‌م گذاشت.

– الزایمر داری! بزار من یادت بیارم …روی همین تخت کوفتی داشتی التماسم می کردی بهت کاری نداشته باشم …می خواستم همون شب هم آوا رو بکارم.

 

بی پرده حرف زدنش برای منی که خیلی وقت بود باهاش محرم نبودم داشت لپ هام رو سرخ می کرد که سرش رو نزدیک تر اورد و کنار گوشم پچ زد:

– داغ کردی؟ تو هم دلت مثل حافظ کوچولو یاد آوری خاطراتمون رو می خواد …فقط لب تر کن تا برات تجدید خاطره کنم.

 

تواناییم رو جمع کردم ک با نهایت زورم به عقب هولش دادم.

– من تمام فکر و ذکرم به مسائل توی تخت ختم نمیشه … من مثل تو به فکر خوش گذرونی های ثانیه ای نیستم؛ دلم می خواست تا ابد کنارت زندگی کنم، کنار تویی که خیال می کردم آدمی نه یه گرگ درنده …

 

نفس تازه کردم و به حرفم ادامه دادم:

– دوست داشتم سه تایی کنار هم پیش آوا بخوابیم و تعطیلات بریم پیک نیک، نه این که شوهرم توی خونه با موبایلش مدام مشغول حرف زدن و مبادلات بانکی باشه و بخواد پوز یکی از رقیب هاش رو به خاک بزنه.

 

نگاهش روم تیز شد.

مثل یک شمشیر بُرنده داشت موشکافانه با چشم هاش ذهنم رو کالبد شکافی می کرد تا سر نخی از جنون پیدا کنه.

نیاز به کنکاش نبود …من خیلی وقت بود مرز جنون رو هم گذرونده بودم.

 

منتظر یک حرف بودم اما جوابی بهم نداد.

به سمت درب قدم برداشتم که با صداش موقفم کرد.

– این حرف ها رو واسه چی زدی؟

 

جای سوال داشت؟ اصلا با چه رویی سوال می کرد؟

– زدم چون باید یه روز می فهمیدی کی گند زد به رابطه ما …البته نمیشه به اون زندگی پسوند رابطه عمیق چسبوند چون یه سر اون گره شل و بود …

اشاره مستقیم بهش کردم که نزدیکم شد.

– ما زندگی خوبی با هم داشتیم نیکی! ما داشتیم کنار هم می ساختیم ولی من ترجیح میدم حقیقت جسم و روحمو ببینم تا این که مثل تو از رویاهام پازل بسازم و توقع بیجا داشته باشم.

 

پوزخند زدم.

یه جور که صداش رو بشنوه و حق به جانب بشم.

– توقع بیجا؟ این که ازت می خواستم مثل انسان رفتار کنی خیلی چیز نا به جایی بود؟

 

شاید بحث و کشمکش های من قرار نبود هیچ وقت تموم بشه و هر بار شروع ماجرا از جایی بود.

– برای من که نمی تونم، اره بود! تو که می دونستی اگه بری من رو به زوال میرم، چرا رفتی؟

سوال خوبی بود.

جواب خوبی هم داشت.

– چون اگر نمی رفتم خودم کم کم نابود می شدم مثل همین الان..

بازوم رو گرفت.

یه جور سمتش کشید که من درست قرار بگیرم بین بازو هاش و محکم بغلش گم بشم.

بود جور من رو توی خودش قفل کرد و دست روی موهام به حرکت در اورد.

– ببین کل دنیارو هم بگردی آخرش برمیگردی پیش من، که به امید فراموش کردنم، کل دنیارو گشتی!

 

توانایی نداشتم بیرون بیام ولی یه جوری باید جوابش رو می دادم و در حالی که صدام توی سینه ستبرش خفه می شد جواب دادم:

– من که به خاطر خودم رفتم؛ عمرا به خاطر تو برگردم …

تلخند زد و لاله گوشم رو بین دو انگشتش گرفت.

– تو حتی یک قدمم به خاطر من بر نمیداری! تو به خاطر آوا میای؛ با پای خودت هم میای.

 

دست هاش هیچ ضامنی نداشت.

پیشروی می کرد برای خودش‌.

جاهایی می رفت و نقاطی رو دست می کشید که تحریک کننده برای هر زنی بود.

 

برجستگی های پایین تنه و در اومدن مانتو از تنم چیزی نبود که من توی چنین خلسه ارومی قدرت کنترلش رو داشته باشم.

 

– کافیه حافظ …بسه!

مشخص بود که برای اون هیچ حد و مرزی برای کفایت وجود نداره آنچنان لب پایینم رو بین دندون های گرگینه‌ش فشار داد که جیغ درست جایی بین خیسی بوسه هاش گم شد.

 

عمیق کام میگرفت و من با حماقت تمام نمی تونستم جلودارش باشم.

– همراهی کن نیکی! بهم ثابت کن تو هنوز برای من ساخته شدی …تو با دست های من شکل گرفتی، مال امیرحافظ.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

پارت بعد نمیاد؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x