ترسیده بودم.
از این که همین حالا، چه جوابی به بابا و مامان بدهم.
از این که راستین، به کسی حرفی بزند.
اگر بابا میفهمید، نه تنها برایم ماشین نمیخرید، که محدودتر میشدم.
اصلا خونم را در شیشه میکرد.
باید برای همهچیز جواب پس میدادم.
وای خدا… چه خاکی بر سرم بریزم…
_چرا گریه میکنی؟
خودم هم متوجه نشده بودم که کی اشکم در آمده بود.
بغض گلویم را درد آورده بود و چهطور برایش توضیح میدادم چه دردی دارم؟
_من… بابام…
انگار از گریه کردنم کلافه بود. حق هم داشت خب… یکباره بر سرش افتاده بودم و جز دردسر مگر چه داشتم؟
_بیا بریم بالا، هر چی دیر کنی, بدتر میشه!
سری تکان دادم و کُند از جا بلند شدم.
_خودتو مرتب کن، سرتم زیاد بالا نگیر.
شاهکار سالومه، خیلی تو چشمه!
لب گزیدم و دنبالش راه افتادم.
لابد میخواست تا قیامت دروغم را به سرم بکوبد!
کجا داشت میرفت وقتی هنوز هیچ دلیل قانع کنندهای پیدا نکرده بودم تا تحویل خانوادهام دهم؟
_وایسا، من هنوز نمیدونم بهشون چی بگم…
در خانه را باز کرد و بدون توجه به حرفم، خارج شد.
پشت سرش راه افتادم. در راهرو مجبور شدم صدایم را پایین آورم.
_مگه با تو نیستم؟
سمت پلهها رفت و گفت:
_من حلش میکنم، بیا.
چهقدر خونسرد بود!
آهی کشیدم و دنبالش رفتم. چارهی دیگری که نداشتم…
دم خانهی ما ایستاد و چند لحظه مکث کرد.
آخرین باری که پا داخل خانهیمان گذاشت، کی بود؟ من که به خاطر نمیآوردم.
احتمالا سالها قبل…
زنگ را زد و عقب ایستاد.
استرس تمام وجودم را در بر گرفته بود و قلبم تند میزد.
در، بهسرعت باز شد و مامان با دیدن راستین، متعجب نگاهش کرد.
_سلام، شبتون بخیر.
مامان با تردید سر تکان داد و سلامی زیر لب گفت.
مستقیم رفت سر اصل مطلب.
_خواستم فقط بگم لوا چند ساعتی با من بود، خیلی نگران بود که دیروقت رسیده و شما حتما دلواپسش شدید.
مامان با شنیدن اسم من، گوشهایش تیزتر شد و پرسید:
_لوا با تو بوده؟ پس چرا خبر نداد؟ الان کجاست؟
راستین به منی که میانپلهها ایستاده بودم اشاره کرد.
_تو بیمارستان همراهم بود.
اونجا به خاطر شلوغی نتونست جوابتونو بده.
شبتون بخیر.
از کنارم که گذشت، مامان صدایش زد.
به عقب چرخید و نگاهی ابتدا به من و بعد مامان کرد.
باید سر فرصت، ازش تشکر میکردم.
نجاتم داده بود!
_این که تو کس وکاری نداری، به دختر من هیچ ربطی نداره.
دفعهی بعدی که حالت بد شد، فکر یه همراه دیگه باش پسرجان! چون برخلاف تو، پدر و مادر لوا، زندهن و براشون مهمه دخترشون کی میره و کی میآد!
قلبم تیر کشید.
باورم نمیشد مامان بخواهد چنین حرفی به او بزند.
آنقدر شوکه شده بودم که نه میتوانستم تکان بخورم و نه حتی حرفی بزنم.
نفسم سخت بالا میآمد و پهلویم انگار میخواست از جا کنده شود.
آخ بلندی گفتم و روی زمین خم شدم.
انگار او هم به خودش آمد که پلهها را پایین رفت و لحظاتی بعد صدای بستن در، در راهرو پیچید.
مامان دست زیر بغلم گذاشت تا کمکم کند.
ناخودآگاه خود را عقب کشیدم.
_چهت شده؟ چرا دستتو گذاشتی رو پهلوت؟
یادم آمد که مامان از هیچچیز خبر ندارد.
لب گزیدم و کمر صاف کردم.
_چیزی نیست، میرم بخوابم.
_کجا؟ بابات منتظرته.
_خودت یه چیزی بهش بگو!
در را پشت سرم بستم و قفل کردم.
لباسهایم را در آوردم و سمت حمام رفتم.
شیر را روی آب تقریبا گرمی تنظیم کردم و گذاشتم وان پر شود.
تکتک لباسهایم را در آوردم و بیصدا اشک ریختم.
مشکلم فقط درد جسمی نبود.
ترسیده بودم. حالت تهوع داشتم.
در آن لحظه، از تنم بدم می آمد.
همان تنی که شایان، گستاخانه به همهجای آن دست کشیده بود.
آرام وارد وان شدم.
چهقدر آب گرم خوب بود.
بعد از حمام، باید یک آرامبخش میخوردم و میخوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز گیج و منگ بودم.
قرص آرامبخشِ قویای که خوردم، کار خودش را کرده بود و تمام شب از شر فکر و خیال راحت شدم.
هنوز تنم درد میکرد.
با کُندی، مقابل آینه ایستادم.
در صورتم رد چند کبودی متعدد به چشم میخورد.
نمی توانستم با این وضع از اتاقم بیرون بروم.
شروع به کرم پودر زدن به صورتم کردم و برای اینکه شبیه یک روح سرگردان نباشم ، رژ و رژگونهی صورتی و یک ریمل تکمیلکنندهی آرایشم شد.
مطمئن بودم که کسی شک نخواهد کرد چرا که من خیلی از اوقات حتی در خانه و برای دل خودم آرایش میکردم.
موبایلم را برداشتم و شمارهی سالومه را گرفتم.
از آنجایی که همیشه حواسش به گوشیاش بود، به سرعت تماسم را پاسخ داد.
_الو؟
_سلام.
بیاراده بغض کردم
تنها دوست صمیمیام بود و حرفهایم را راحت به او میتوانستم بزنم.
_چی شده؟
بغض صدایم را متوجه شده بود.
_سالی… طولانیه، اینطوری نمیتونم از پشت گوشی بهت بگم.
_میخوای من بیام پیشت؟
همیشه پایه بود.
_نه، نمیشه.
من به مامان و بابام گفتم که تو پات در رفته، این جوری لو میره که دروغ گفتم.
_خب پس بیا کافی شاپ همیشگی!
«باشه» گفتم و قطع کردم.
دور میز، مشغول خوردن صبحانه بودند.
«سلام» آرامی گفتم و روی صندلی نشستم.
بابا با من سرسنگین بود و جوابم را نداد.
_با آرتا حرف میزدی؟
مامان، مقابلم مربا گذاشت.
_آره، گفت آخر هفته میآد.
بابا سری تکان داد.
_کنترل این دوتا، از دست من دیگه در رفته! هر موقع میخوان میرن، هر موقع میخوان میآن…
اینبار، چای برایم ریخت و با لحن مهربان و مخصوص به خودش که همیشه بابا را مجاب میکرد، گفت:
_نزن این حرفو کوروش جان، من که بهت گفتم چرا دیشب دیر اومده وگرنه که دخترم عین قرص ماه میمونه.
آرتا هم جوونه خب، شیطنت میکنه ولی بازم حواسش هست و حد وحدود میشناسه.
چای را برای بابا شیرین کرد.
_بخور عزیزم.
همچون پروانهای دورمان میچرخید.
همه را بدعادت کرده بود.
از بابا گرفته تا آرتا و من اما امروز…
شاید اولین باری بود که دلم محبتش را نمیخواست.
ازش دلخور بودم و این حس برایم عجیب بود.
راستین هیچگاه نقش مهمی نه برای من و نه هیچکدام از افراد این خانواده نداشت اما باز هم نسبت به او با کار دیشبش، احساس دِین میکردم…
بابا کمی از چایش را نوشید وخیرهام شد.
آبدهانم را بلعیدم و برای این که متوجه دستپاچگیام نشود خودم را با خوردن صبحانه سرگرم کردم.
میترسیدم اصل ماجرا را از چشمانم بفهمد.
_لوا؟
مربای آلبالو یا هویج؟
_بله؟
آلبالو را انتخاب کردم.
در تمام عمرم با چنین دقتی برای خودم لقمه درست نکرده بودم.
_به من نگاه کن!
با اکراه چشم از کره گرفتم و به بابا دوختم.
_میخوام بهم یه قولی بدی!
سرم را به معنی «چه قولی؟» تکان دادم.
_نمیخوام هیچوقت، تنها با راستین بیرون بری! متوجهیچی میگم؟ هیچوقت!
برای اولینبار کنجکاوی کردم.
_چرا؟!
همان حرف، کافی بود تا چهرهاش برافروخته شود.
مامان دست روی شانهام گذاشت و کمی فشار داد.
با چشم و ابرو سعی داشت به من بفهماند الان، وقت لجبازی نیست.
_لوا جان؟
اخطارگونه نامم را صدا زده بود.
مگر چه پرسیده بودم؟
برای اینکه بحث تمام شود، «باشه» گفتم و از جا بلند شدم.
هر دو با هم پرسیدند:
_کجا؟
_کلاس دارم!
خدا را شکر که حداقل برنامهی کلاسهایم را نداشتند.
لباس پوشیدم و با ماشین مامان، به کافی شاپی رفتم که سالها پاتوق من و سالومه بود.
قبل از من رسیده و در حال نگاه کردن به منو بود.
_سلام.
سرش را بالا گرفت و بادقت نگاهم کرد.
روی صندلی که نشستم، دست زیر چانهام گذاشت.
_چیکار میکنی؟ ول کن دیگه!
بهاجبار خودش را عقب کشید.
_چی شده؟ صورتت کبود شده؟ یه جوری مالیدی که درست معلوم نمیشه.
_خوبم!
_اونی که خوبه، کاور کرمپودرته عزیزم!
آهی کشیدم. حوصلهی کلکل نداشتم و از طرفی، اصلا حق با او بود.
_چی میخوری؟ بازم آبمیوه طبیعی؟ زود سفارش بده ببینم چی شده.
گرسنهام بود.
شب قبل، انرژی زیادی از دست دادم و امروز صبح هم که دو لقمه، بیشتر نتوانستم بخورم.
_نه، اسنک گوشت و مرغ میخوام
دوتا، پر پنیر با سس تند و یه قوطی پپسی!
چشمان سالومه از آن بزرگتر نمیشد.
با ناباوری پرسید:
_پس رژیمت چی؟!
چشمکی زدم.
_ماهی یه بار، روز آزاد دارم!