رمان سرمست پارت ۳۳

4.4
(15)

 

خوشحال بودم که می دونست واقعا برای امشب کافیه که شیر زخمی درونش یکم اروم بگیره اما نمیدونم چرا این حس لعنتی که مملو از کنجکاوی بود قرار نبود دست از سرم برداره.

 

توی اتاق آیدا رفتم و بهش آبمیوه بدم و با دستمال خیس پاهاش و دست هاش رو یکم‌ تمیز کردم.

بچم انقدر ضعف شده بود‌ که خودم عذاب وجدان گرفته بودم.

صورتش رو بوس کردم که دستش رو دور گردنم حلقه کرد.

– مامانی؟ تو اتاق من میخوابی؟

 

اروم و بی جون حرف می زد که در گوشش پچ زدم.

– اره خوشگلم! پرنسس مامانش.

 

لبخندی کش اومد و مثل خودم درگوشی گفت:

– چجوری جیش دارم.

 

خنده ای کردم و پتوش رو برداشتم.

– واستا بگم عمو ماهد بیاد کمک کنه ببریمت دستشویی.

 

دندونشو گاز گرفت.

– خجالت می کشم اخه!

 

قهقه ای به حرفش زدم‌.

– چه حرفا میزنی فسقلی ،،،

 

تا ماهد اومد و کمک کرد که آیدا رو ببرمش دستشویی یکم طول کشید و بالاخره روی زمین جا پهن کردم تا آیدا رو کنار خودم بخوابونم.

 

ماهد دم در اتاق ایستاده بود و به من‌ نگاه می کرد.

– چیزی شده؟

به چهارچوب تکیه داد.

– منم بیام کنارتون؟

 

لبم رو گاز گرفتم و صورتمو چنگ زدم.

– جا نیست زیاد اینجا!

 

سرش رو پایین انداخت که آیدا با بلبل زبونی بی حال گفت:

– بیا پیش ما بخواب عمو!

 

ضربه ای به پیشونیم زدم و مجبور شدم برای ماهد هم یه بالشت بزارم اما مجبور شد کنار من باشه تا آیدا رو کنار دیوار بخوابونیم

 

سه تاییمون کنار هم خوابیدیم.

شبیه نمونه های بارز یک خانواده به ظاهر خوشبخت.

اما باطن چیز دیگه ای بود، شبیه هیچ یک از اتفاقات معمول زندگی هر آدمی نبود.

یک روال روتین نداشت.

حداقلش زندگی من انقدر سخت بود که خودم رو درگیر مشغله هام می کردم تا زمانی که اونو منو توی خودشون حل کنن و دیگه ای حتی یادم نیاد سایه چه دختری یا چه زنی بوده و این زندگی لایقش نیست.

 

با زمزمه ای کنار گوشم رو برگردوندم و متوحه ماهد شدم.

– نخوابیدی؟

 

دستی توی موهام بردم.

– خوابم نمیبره!

 

دستش رو یواشکی از زیر پتو به کمرم رسوند.

– چرا؟

 

به خودم لرزیدم.

دست هاش داغ بود و پوست من یخ زده بود.

این نزدیکی اونم درست‌کنار آیدا برای من ممنوعه بود.

– فکرم مشغوله!

 

دستش رو از شکمم، به بالا برد و روی برجستگی های بالا تنه‌م ایستاد.

تاریکی اتاق به ماهد اجازه داده بود کل بدنم رو فتح کنه و من حتی نتونم حرفی بزنم.

بی اختیار از فشار پنجه هاش نالیدم.

– آخ …

 

سرش رو از پشت نزدیکم اورد و پشت گردنم مکث کرد.

– هیشش، اروم!

 

لبم رو دندون گرفتم که دوباره پچ زد:

– فردا من شیفتم، خونه بمون احتمالا مهشید برگرده …بهش بگو پیش تو بودم؛ بگو کل روزمون رو با هم گذروندیم …بگو شب رو توی بغل من اروم گرفتی.

 

سمتش چرخیدم.

اون داشت از من به عنوان وسیله ای برای برانگیخته کردن حس حسودی درون مهشید استفاده میکرد.

 

 

نمی تونستم از حرکت دستش غافل بشم و بی بر و بر گرد جواب دادم:

– به من چه؟

 

سینه چپم رو توی مشتش فشار داد.

به قدری که حس می کردم جونم میخواد از نوکش بیرون بزنه.

– من چیکاره تو ام؟

 

سوالم رو به سوال جواب میداد و میدونست از قدیم روی این کار حساسم.

– سوال پرسیدن داره؟ خودت نمیدونی چیکارمی؟ من قراره بچه‌ت رو به دنیا بیارم.

 

یکم مشتش رو باز کرد کرد.

– نه! به غیر از اون من چیکارتم؟

 

مچ دستش رو گرفتم و جواب دادم:

– می خوای بشنوی شوهرمی؟ چه شوهری؟ کی من و تو رو به رسمیت می شناسه؟ کی منو یادش میاد؟ کی به این فکر میکنه سایه با یه بچه مریض و یه دنیا پر از مشغله چطوری قراره به زندگیش تنهایی ادامه بده؟

 

سکوتش طولانی نشد و دم گوشم پچ زد:

– من مُردم؟ تو منو به عنوان شوهرت قبول نداره؟ دائم نیستم …همین ده ماهی که دارمت خودش زندگیه!

 

ده ماه مدت زیادی نبود؟

چشم به هم زدنی تموم می شد.

من نمیخواستم تمام این ماه ها رو وابسته بشم که مابقی زندگیم به یادش نفس بکشم.

 

– بعدش چی؟ تو میری با زن و بچه خودت زندگی میکنی! من چی؟ تا حالا فکر کردی با وابسته کردن من چی گیرت میاد؟ میدونی من چقدر گیج و منگ شدم توی این زندگی بلا تکلیف؟

 

برای سوال های من جوابی جز یه آغوش محکم و یه بوسه اروم روی پیشونیم نداشت.

– نه تو هیچی نمیدونی! تو قرار نیست چیزی بدونی …تو فقط برای خودمی، یه گوشه امن توی دنیا که از همه جهان بریده برمی گردم پیشت‌

 

قانع کننده نبود.

به طوری که خواب رو از چشم هام گرفت و اجازه نداد من بین تمام خستگی های روزم به یه ارامش برسم.

 

***

 

در حالی چشم باز کردم که خونه توی سکوت عجیبی بود.

چه خواب مرگباری‌.

آیدا هم اگر زور مدرسه بالا سرش نبود همیشه تا ظهر می خوابید و سعی نمیکردم توی این چند مدت زیاد بهش سخت بگیرم‌.

از مدیر مدرسه براش مرخصی گرفته بودم و فوقش سال بعد دوباره میفرستادمش کلاس اول‌.

 

با صدای زنگ درب از جا بلند شدم و بدون‌ نگاه کردن به خودم رفتم جلو.

چرا یک درصد هم فکر نمی کردم‌کی ممکنه اون‌ پشت باشه و بی هیچ فکری چهار طاق باز کردم.

 

با دیدن مهشید تازه یادم اومد الان چی تنمه و اون با دیدنم چه فکری میکنه!

 

– وای ببخشید، به خدا نمی خواستم خواب زده بشی!

 

خمیازه ای با شرمندگی کشیدم و دست روی دهنم گذاشتم.

– شرمنده، من دیشب دیر خوابیدم فکر نمی کردم …طوری شده؟

 

انگار از بیرون اومده بود و ساکی توی دستش بود.

– اره …راستش رفتم بالا یادم اومد کلید ندارم، ماهد هم بیمارستان بود؛ بهم گفت یه دست کلید به شما داده که برام نگه دارید.

 

من که هنوز داشتم مسئله رو توی ذهنم حل می کردم، دسته کلید رو از جا کلیدی بهش دادم و قبل رفتن دوباره نگاهم کرد‌

– اوم یه سوال دیگه! البته اگر ناراحت نمیشی.

 

چشم ریز کردم.

– بله؟

 

مِن مِن کنان از سر تا پام رو نگاه کرد.

– ماهد دیشب اینجا بود؟

 

به خونه اشاره کرد که تعجب کردم.

انگار ماهد تونسته بود این سوال زنش رو پیشبینی کنه.

مطمعنا اگر می گفتم اره بیشتر از این زندگیشون تباه می شد و دلم نمیخواد بچه ای که بهشون میدم توی مشکلات و و تشنج خانواده بزرگ بشه برای همین با صراحت جواب دادم:

– نه! چرا باید اینجا باشه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x