رمان رخنه پارت ۳۹

4.2
(11)

 

لبم رو جوییدم.

– مثلا چجوری؟

 

یک پاش روی زمین ضرب گرفت و متفکرانه نگاهم کرد.

– در ازای این که آوا برای همیشه پیش من بمونه و حتی یادش نیاد که تو مادرشی چی میخوای؟

 

پیش خووش چی فکر کرده بود؟

من همچین ادمی بودم که بچه‌م رو به خاطر پیشنهاد های پر زرق و برق ول کنم و کل عشقم رو به آوا توی کسری از ثانیه فراموش کنم؟!

 

عصبی از جام بلند شدم.

– خیر مثل این که ما قرار نیست با هم به توافق برسیم جناب سلطانی! دادگاه عالی خانواده میبینمتون.

 

خواستم آوا رو ازش بگیرم که بچه چسبید به گردن حافظ و ازش جدا نمیشد.

– ببین حتی آوا هم دلش نمیخواد از باباش دور باشه، اون وقت تو هی چوب لا چرخ این قضیه کن.

 

جلوش قد علم کردم و به زور بچه رو ازش گرفتم.

– هنوز دو ساله‌ش هم نشده، این جزقله از زندگی چی میفهمه؟

 

آوا گریه کنان با ناخون هاش صورتمو چنگ زد که حس کردم پوستم سوخت و بد جور سوزش کرد.

– آخ چیکار میکنی مامانی؟

 

دوباره حافظ آوا رو ازم گرفت.

– صورتت خونی شد، واستا همینجا …

 

دست به لپم کشیدم و با دیدن قطره خون هنگ کردم.

انگشت های دو سانتی و ناخون های تیزش چقدر می تونست صورتمو زخمی کنه؟

دستمال کاغذی رو امیر روی صورتم گذاشت که سوزشش بیشتر شد و ناخودآگاه دستش رو گرفتم.

 

– واستا ردشو تمیز کنم، داره خون میاد.

 

حس سر گیجه بیشتر از سوزش زخمم داشت اذیتم می کرد و بد تر از همه این ها، گره شدن دست حافظ دور کمرم بود.

– خودم تمیزش میکنم.

 

خواستم عقب برم که اجازه نداد و همینطور که صورتمو تمیز میکرد سرشو جلو اورد.

– بهم بگو خودتم نمیخوای دست مردی به جز من بهت بخوره، بگو هیچ خری حق نداره دستش به نیکی من بخوره.

 

حرف هاش داشت اذیتم می کرد و نفس داغش روی پوستم حرکت می کرد.

– برو …برو عقب حافظ.

 

لب هاش …

لعنت به اون لب های ملتهبش که روی گردنم نشست و تا گوشم امتداد پیدا کرد.

– میدونی هیچ کس به جز تو حق نداره منو حافظ خالی صدا بزنه؟ داری این حقو از خودت میگیری! داری زندگی رو برای هر سه نفرمون به خصوص دخترمون زهر می کنی.

 

پوزخندی زدم که زخمم کش اومد.

– با ازدواج کردن تو زهرش نشد، با خوش بخت شدن من میخواد بشه؟

 

دستش پشت گردنم نشست و به خودش نزدیکم کرد.

– تصورش هم قشنگه، تو مثل همیشه با بدن نیمه لخت از خواب بیدار میشی …توی خونه ای که بالا ترین ارتفاع رو توی شهر داره و از پنجره‌ش میشه همه آدم ها رو زیر پاهات ببینه و نور خورشید پوستتو از همیشه شفاف تر نشون بده.

 

هیچ زنی توی دنیا وجود نداشت که با این حرف ها قلبش نلرزه و موهای ریز بدنش سیخ نشن.

تپش ماهیچه های سینه چپ رو حتی گوش های حافظ ها می تونستند بشنون.

این هیجانات از شوق نبود …من ترسیده بودم.

 

– رویای قشنگیه اما دیگه قرار نیست عملی بشه، دستتو بکش کنار.

 

دستش یکم‌شد شد و آوا رو محکم تر گرفت.

– ولی من‌ هیچ وقت نا امید نمیشم، همین الانشم ترتیبشو میدم واحد پایین رو برات وسایل بچینن …همون که پنجره‌ش رو به پارکه.

 

می دونست من این ویو رو خیلی دوست داشتم.

لعنتی از زیر و بم من خبر داشت.

– اشتباه کردی، فردا توی دادگاه می بینمت.

 

خواستم آوا رو از بغلش بگیرم که مانعم شد.

– اگر توی دادگاه برنده شدی، آوا تا هر وقت که دوست داشتی پیش تو میمونه …اما اگر بازنده این بازی شدی، اون وقت من میتونم تا هر وقت که بخوام تورو پیش خودم، زیر بال و پرم نگهت دارم.

 

شرط بندی بزرگی بود.

حافظ هیچ وقت پا روی زمینی نمی ذاشت که بلغزه و یقیناً خبر خاصی بود که اینجوری سرش آوا رو حراج می کرد اما بد هم نمیشد.

من پول زیادی با وکیلم داده بودم که توی دادگاه تمام مدارک رو علیه حافظ جمع کنه و یه جورایی از بردم مطمعن بودم‌ و بی تردید جواب دادم:

– قبوله!

 

از اون پوزخند هایی زد که تا پوست و استخوانم جوری نفوذ کرد و تمام جونم خالی از حس شد.

– حالا کجا با این عجله؟ بشین سر ظهره میگم ناهار بیارن.

 

میخواستم برم.

من اینجا رو دوست نداشتم.

شرکتی که کار مشخصی نداشت و یه کاور روی کار های مخفیانه و خلاف حافظ بود.

اما در هر صورت گرسنه بودم.

 

آوا وقتی شیر می خورد جسم و جون برام نمیذاشت و از اینجا تا خونه رو اگر با مترو می رفتم یقینا دو سه ساعتی طول میکشید.

 

طی تصمیم ناگهانی، نه برای این که پیش حافظ بمونم و فقط جهت این که گرسنه بودم دوباره روی مبل نشستم‌ و پا روی پا انداختم.

– جوجه زعفرونی و برنج عطری!

 

از موافقت من اظهار رضایت کرد و چشم هاش ریز شد.

– از وقتی طلاق گرفتی خوراکت زیاد شده.

 

چین به بینیم دادم.

– اره بهم ساخته! دختر خودتو شیر میدم، دکترمم گفته باید خوب غذا بخورم.

 

گوشی روی میزش رو برداشت و به منشیش دستور داد که برامون غذا سفارش بده و خودش هم مبل مقابلم نشست.

– رفتی پیش یه دکتر درست و درمون یا همون که مدرکش از دارغوزآباده؟

 

 

آوا رو ازش گرفتم و توی بغلم نشوندم.

– به نظرم خیلی هم خوب بود، تو هر وقت یه چیزیت شد برو پیش یه دکتر درست حسابی!

 

پا روی پا انداخت و به شاخ گوزن روی دیوارش نگاه انداخت.

همه جای این اتاق دکوری های عجیب و غریب داشت و یکم عطیقه به نظر می اومد.

– ولش کن این چرندیاتو! میخوام برم سر اصل مطلب.

 

آوا رو محکم چسبیدم.

– مطلب چی؟

 

استین پیراهنش رو بالا زد و تتوی قدیمیش که رنگش داشت میرفت نمایان شد.

– اون مرتیکه، چی بود اسمش؟ همون کوتوله ای که دیشب باهاش لاس میزدی …

 

منظورش رو فهمیدم و جواب دادم:

– بهادر!

 

دستی روی هوا تکون داد.

– هر خری …یک بار دیگه ببینم حتی از یک کیلو متری محله‌تون هم رد بشه، یه جوری در اون رستوران کوفتی‌شو گل میگیرم تا دیگه هوس نکنه لقمه بزرگ تر از دهنش برداره.

 

از تهدیدش عصبانی شدم.

– تو نمیتونی برای کسی تصمیم بگیری! هر چی که هست به من و خودش مربوطه، خوش ندارم توی رابطه خصوصی بین من و نامزدم دخالت کنی.

 

کلمه نامزد رو طوری بلند کشیدمش که سیلی محکمی توی گوشی حافظ باشه اما انگاری بی فایده بود.

– می خوای با این‌ کارا حس حسودی منو تحریکی؟ تو فکر میکنی من بیدی ام‌ که به این باد ها بلرزم؟ کی در حد منه که بتونه باهام رقابت کنه؟

 

یه جوری که انگار حرفش رو نشنیده گرفتم.

ادرس کوچه علی چپ رو در نظر داشتم‌و سمت همون ادرس پیچیدم.

– به من چه که تو کی هستی؟ پس ناهار من چی شد؟

 

طوری دستوری حرف میزدم که انگار حافظ پیش خدمتمه‌ و منم اربابش.

– منو نگاه کن نیکی! تو یکی خیلی وقته داری از دست من فرار میکنی، منم خیلی وقته دارم تورو نگاه میکنم …تمام رفتار هات زیر نظر منه …حتی اگر لازم باشه از همون منشی دون‌پایه هم استفاده میکنم‌ که سایه به سایه دنبالت بیاد و ببینه تو با کی و کجا قرار میزاری پس هر نقطه از این شهر زیر ذره‌بین منی.

 

اوا انگار از این طرز حرف زدن باباش خوشش اومد که خندید و سرشو توی گردنم برد.

مسخ سر جام نشستم و وا رفته به هم ن شاخ ها نگاه می کردم که تقه ای به درب اتاقش خورد و منشی غذامون رو اورد.

 

بوی کباب زیر بینیم پیچید و تمام حرف های قلمبه حافظ از ذهنم پر کشید.

امیر با سینی مقابلم نشست و روی میز گذاشت.

– قبلش باید به آوا شیر بدم، بی تابی میکنه.

 

بچه رو از بغلم گرفت.

– تو بغل باباش ارومه، بخور سرد میشه.

 

واقعا آوا از الان داشت لوس و عزیز دردونه می شد.

لقمه اول رو توی دهنم گذاشتم و بدون در نظر گرفتن امیرحافظ شروع به سماق ریختن کردم که رو بهم کرد.

– دستام کثیفه، برای منم لقمه بگیر.

 

عجب رویی داشت.

– میخوای برات پپسی هم باز کنم؟ دیگه چی؟

 

اخم کرد و به تتو کنار گردنش که نقش یک سگ دینکو (سگ سلطه گر با خوی وحشی) بود، اشاره کرد.

– میدونی این یعنی چی؟ یعنی من میتونم تو رو با یک‌ کلمه و یک حرکت طوری به اختیار بگیرمت که حتی برای آب خوردنت هم از من اجازه بگیری ولی میدونی چیه؟ من مهربونم …خیلی مهربونم، این مهر و محبت من برای کمتر کسی خرج میشه‌.

 

برای این که دیگه سعی نکنه با کلمات بازی کنه، لقمه ای براش گرفتم و دستش دادم که نگرفت.

– نگفتم دستام کثیفه؟ بزار دهنم.

 

نفسم رو فوت کردم و دندون به هم ساییدم‌

– امر دیگه باشه؟

 

گوشه لبش کش اومد و لقمه رو توی دهنش فرو بردم که انگشتم روی لبش لغزید.

– چطوره تو هم مثل آوا بیای روی پام بشینی غذا بخوری!

 

داشت به گذشته اشاره می کرد.

به وقتی که هنوز من زنش بودم.

به همون هفته ای که اندازه تمام عمرم بیشتر از هر وقت من حس می کردم حافظ رو دارم.

تنها سفری که منو با خودش برد کیش و تمام وقتش رو برای من گذاشت …

 

#گذشته #کیش

 

– چرا این هتله توی اتاق ها میز ناهار خوری نداره؟

 

از وقتی اومده بودیم مدام داشتم سر حافظ بابت کج سلیقیش و این هتل به اصطلاح پنج ستاره غر می زدم که دستم رو کشید.

– میز میخوای چیکار؟ بیا بشین رو پای آقات ببین اونجا بیشتر غذا بهت میچسبه یا اینجا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

سلام روند پارت گذاری چطوره؟؟ دقیقا کی پارت میزارید و چه ساعتی؟! ممنون میشم توضیح بدید با تشکر🙏💛

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x