مجبور شدم از ماشین پیاده بشم.
حوصله راه رفتن نداشتم.
انگار که حتی رمقی برام نمونده بود.
با حضور ماهد کنارم سرمو بالا اوردم
– میشه بریم فقط روی یک نیمکت بشینیم؟
اخم کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت.
– مگه پیرزنی؟ کنارم راه بیا …د یالا تنبل نباش سایه!
منو با خودش همراهی می کرد و کل پارک رو زیر و رو کردیم.
اما انگار عقربه های ساعت کند بود و هنوز نیم ساعت هم رد نمی شد.
نفس نفس زنان روی نیم کت نیشستم و ماهد هم در حالی که تلفن کاریش تموم شده بودم کنارم نشست.
– خسته شدی؟
تکیهم رو بیشتر کردم.
– اسب که نیستم …از صبح جونم در اومد انقدر کار کردم، حالا اومدم بیرون حداقل یکم استراحت کنم که اونم …
از جاش بلند شد و حرفم رو قطع کرد.
– بشین همینجا حالتو جا بیارم!
ازم چند قدمی دور شد و سمت کابین کوچیک وسط پارک که بچه ها دورش جمع شده بودن رفت و چشم هام رو برای لحظه ای بستم که صدای ماهد اکو شد.
– پاشو ببینم!
به بستنی قیفی توی دستش نگاه کردم و از ذوق خندیدم.
– بستنی قیفی؟ دیوونه!
بستنی رو کنار لبم اورد که ازش گرفتم.
– خجالت میکشی جلوم بستنی بخوری؟
مشتی به بازوش زدم.
– از چیش خجالت بکشم؟
با شیطنت بهم خیره شد که گازی از بستنیم زدم و از شدت دندون درد جیغ ارومی زدم.
– وای چقدر سرد بود!
با قهقه نگاهم کرد و تکیه داد تا دستش پشتم بشینه.
– نباید گاز بزنی، اینجوری دندونات میترکه!
گوشه لبم رو گاز گرفتم.
– پس چیکار کنم؟
منو از روی صندلی که توی معرض دید همه بود دورم کرد.
برام سوال بود که منو داره کجا میبره که به تاریکی لای درخت ها رسیدیم و ترس برم داشت.
– باید لیسش بزنی!
قلبم روی هزار میزد.
– منو این همه راه کشوندی از اونجا اوردی توی این تاریکی که اینو بگی؟
اخم هاش توی هم رفت.
انگار که فحش خیلی بدی داده باشم و خودم بی خبر باشم.
– یعنی میخواستی جلوی یه مشت مرتیکه از خدا بی خبر و هول، بستنی لیس بزنی؟ تو نمیدونی این جماعت مریضن؟ هزار تا فکر میکنن.
نه …واقعا نمیدونستم، به هر چیزی جز اونی که توی فکر ماهد بود عقلم میرسد.
– مثلا چه فکری؟
شالم رو جلو کشید و سرش رو نزدیک اورد.
– همونایی که توی مغز کوچولو فندقیت داری با من فانتزیشو میسازی.
فکرم رو خوند.
شاید ماهد جادوگر بود کا میتونست کوچه به کوچه افکار منو قدم بزنه
پشت چشمی نازک کردم و با ناز بستنی رو لیس زدم.
– من هیچ فکری نمیکنم!
آب دهنش و پرصدا قورت داد رو چشمهاش و خمار کرد.
– اینجوری که تو لیس میزنی منم دلم میخواد.
بستنی رو چرخوندم و اون قسمتی که آب شده بود و داشت میریخت رو سریع خوردم.
– چی؟ بستنی؟
لبخند شیطنت آمیزی روی لباش نقش بست.
– نه… دلم میخواد واسه منم همینجوری لیس بزنی!
از این همه پررویی و وقاحت جیغی کشیدم و نچی کردم.
– خجالت بکش بیحیا.
ابروهاش و بالا انداخت و غرولندکنان لب زد:
– زنمی… هرچی و هرکاری بخوام میکنم به توهم ربطی نداره.
چپ چپ نگاهش کردم و کوتاه خندیدم.
یه دیوونهی به تمام معنا بود!
تندتر از قبل به لیس زدن بستنی ادامه دادم.
از یه طرف میخواستم از نگاههای پرنفوذ ماهد خلاص بشم و از طرفی، فضا خفه و دلگیر بود.
با صدای دیرینگ گوشیای که به صدا در اومد، ماهد دست توی جیب کتش کرد و موبایلش و بیرون آورد.
بادقت نگاهی به صفحهی گوشیش کرد و اخمی بین ابروهاش نشست.
نون بستنی رو هم که خوردم تک سرفهای کردم و با شک پرسیدم:
– اتفاقی افتاده؟
پوف کلافهای کشید و موبایلش و توی جیبش انداخت؛ نگاهش و بهم دوخت و غیرمنتظره نیشخندی زد. در کسری از ثانیه لباش و کنج لبام گذاشت و مکید.
مات و مبهوت بهش زل زدم که فاصله گرفت و لیسی به دور دهنش زد.
– چه بستنی خوشمزهای بودا!
تپش قلبم بالا رفت انگار اولین بار بود که میبوسیدتم!
دستم و روی پیشونیم گذاشتم و ملتمسانه گفتم:
– بریم؟
دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و روی دستم و بوسید.
– چرا؟ مگه اینجا بده؟
حرارت بدنش به من هم منتقل شده بود. قلبم کوبندهتر و مشتاقانهتر خودش و به قفسهی سینهم میزد.
نگاهی به اطراف انداختم و لبخند زورکیای روی لبم نشوندم.
– نه… ولی اینجا فضاش دلگیر و تاریکه نفس تنگی گرفتم.
یه تای ابروش و بالا انداخت.
– مطمئنی به خاطر فضاست؟!
صورتم رو جمع کردم و با درموندگی گفتم:
– ماهد اذیت نکن! خوبه میدونی خجالت میکشم و بازم حیا نمیکنی!
قهقههی بلندی زد و کمرم و رها کرد؛ اما به جاش دستم و محکم توی دستش گرفت و چشمک جذابی تحویلم داد.
– خونه به خدمتت میرسم سایه خانم.